مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 144 🔰 حاج اقا عسکری: 👈 اما صیحه آسمانی چه ویژگی ای داره که ما اون رو بشناسیم ؟ 👈
#رمان_محمد_مهدی 145
🔰 این صیحه هم یک لطف لحظات آخری خدا هست برای اونهایی که هنوز به امام زمان ایمان نیاوردند تا با شنیدن اون و ایمان به اینکه واقعا چنین چیزی به صورت عادی نمیتونه باشه و قطعا از طرف خداست ، به غیب و خدا ایمان بیارن
👈پس اگر از تلویزیون پخش بشه ، اونهایی که خواب هستند میتونن بهانه بیارن که ما خواب بودیم و نشنیدیم و اینطوری اتمام حجتی صورت نمیگیره !
🌀 محمد مهدی : حاج اقا میشه درباره محتوای این صیحه هم به ما توضیح بدین که چی هست ؟
چی گفته میشه؟
آیا دشمن هم راهی برای خنثی کردن این صیحه داره یا نه؟
🔰حاج اقا : بله ، همانطور که این بزرگوار فرمودند ما باید بدونیم که محتوای این صیحه چی هست ،
در روایات آمده که میگه این ندا یک ندا از طرف جبرئیل هست که میگه حق با حضرت مهدی و پیروان اوست
👈 این صدایی هست که همه می شنوند و بعد اون صحبت از امام زمان در همه عالم پخش میشه
🌀 یکی از مسجدی ها: خب حاج اقا اگه اینطور باشه که خیلی راحته ، تشخیص حق از باطل کاملا مشخص میشه و همه می فهمند حق کیه و دشمن کیه
👈دیگه چرا امام باید بعد ظهور جنگ کنه؟
🔰 حاج اقا : احسنت به شما ، سوال خوبی پرسیدید
ما باید بدونیم که دشمن به هیچ عنوان بیکار نمی نشنیه و برای هر حرکتی از سوی جبهه حق ، برنامه ای برای خنثی سازی داره
دقیقا همین سوال شما رو یکی از اصحاب امام صادق (ع) از ایشون میکنن و ایشون در جواب می فرمایند که صیحه دوم هم داریم !!!
❇️ بعد این صحبت حاج اقا ، هم همه کل مسجد رو گرفت...
#رمان_محمد_مهدی 146
🔰 ❇️ بعد این صحبت حاج اقا ، هم همه کل مسجد رو گرفت
هرکسی داشت با بغل دستی خودش حرف میزد!
تعجب کرده بودن!
یعنی چی صیحه دوم؟
اون دیگه چی هست؟
زمان اون کی هست؟
محتواش چیه؟
👈داشت صدای هم همه ها میرفت بالا که حاج اقا ادامه بحثش رو در پیش گرفت
💠 حاج اقا : هم مسجدی های عزیز ، تعجب نکنید، صبر کنید تا جواب همه سوالات شما رو بدم
بله
👌ما صیحه دوم هم داریم
👈این همون کار دشمن هست برای خنثی سازی صیحه اول که حق بود
👈دشمن واقعا بی تفاوت نیست و در اون لحظه های آخر تا ظهور هم کار خودش رو میکنه و البته آمادگی داره برای این کار ، چون روایات ما رو می خونن و خبر دارن ، ما متاسفانه بی خبر هستیم از این موارد مهم
👈 اما این صیحه دوم چی هست؟
👈این صیحه بعد از صیحه اول هست
وقتی محتوای صیحه اول ، حق هست ، قطعا دشمن زیر سوال میره ، چون چنین صدایی امکان نداره یه صدای عادی باشه ، پس ممکنه خیلی ها تحت تاثیر قرار بگیرن و به سمت حق برن
👈برای همین دشمن باید چیزی شبیه به این رو آماده کنه تا شبهه افکنی کنه و اونهایی که در تردید هستند رو به سمت خودش بکشه و اونهایی که حق رو فهمیدن رو به شک بندازه
👈 به همین جهت صیحه دوم ایجاد میکنه ، اما در روایات به این صیحه ، آسمانی گفته نشده
صیحه شیطانی گفته شده
این صیحه ممکن هست که از طریق همین تلویزیون یا به شکل دیگه ای باشه و متاسفانه باعث شک و شبهه زیادی هم میشه
اما محتوای این صیحه چیه ؟.....
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴اطلاعات ما چطور در فضای مجازی منتشر میشود؟!😳
👤 #عباس_صالحی
❣ @Mattla_eshgh
📷 http://yon.ir/UIOPB
❣ سکونت در صُلبها و کوچ #حلال_زاده_ها در میان #أصلاب و #أرحام پیشین
💠 مُقِرّاً بِاَنَّكَ رَبّى ... وَ خَلَقْتَنى مِنَ التُّرابِ ثُمَّ اَسْكَنْتَنِى الاَْصْلابَ آمِناً لِرَيْبِ الْمَنُونِ وَاخْتِلافِ الدُّهُورِ وَالسِّنينَ فَلَمْ اَزَلْ ظاعِناً مِنْ صُلْبٍ اِلى رَحِمٍ فى تَقادُمٍ مِنَ الاَْيّامِ الْماضِيَةِ وَالْقُرُونِ الْخالِيَةِ لَمْ تُخْرِجْنى لِرَاْفَتِكَ بى وَلُطْفِكَ لى وَاِحْسانِكَ اِلَىَّ فى دَوْلَةِ اَئِمَّةِ الْكُفْرِ الَّذينَ نَقَضُوا عَهْدَكَ وَكَذَّبُوا رُسُلَكَ لكِنَّكَ اَخْرَجْتَنى لِلَّذى سَبَقَلى مِنَ الْهُدَى الَّذى لَهُ يَسَّرْتَنى...
اقرار دارم به اينكه تو پروردگار منى ... و مرا از خاك آفريدى، آنگاه در ميان صُلبها سکونتم دادى و از حوادث زمانه و تغييرات روزگار و سالها ايمنم ساختی و پیدرپی در ايّام گذشته و قرنهاى پيشين از صُلبی به رَحِمی كوچ كردم، و از روى مهر و رأفتى كه به من داشتى و احسانت نسبت به من، مرا به جهان نياوردى در دوران حكومت پيشوايانِ كفر، کسانی كه پيمان تو را شكستند و فرستادگانت را تكذيب كردند ولى در زمانى مرا به دنيا آوردى كه (از برکت پیشوای توحید، حضرت خاتم پیغمبرانت)، مقام هدایت (که در علم ازلیت مقرّر بود)، بر من میسّر فرمودی... 💠
🏷 فرازی از دعای شریف عرفه 🌺
🌸 نهم ذیالحجه #روز عرفه مبارک🌸
#نسب_شناسی
#تبار_شناسی
#هویت_شناسی
#نعمت_حلال_زادگی
❣ @Mattla_eshgh
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸شهادت مسلم ابن عقیل و ظهور🔸
مردم کشور ما منتظر ظهور بودند. منتها میدانستند وقتی که شاه میرود، یک دفعه امام زمان نمیآید. حسین بن علی علیه السلام هم وقتی میخواهد وارد کربلا شود، با اینکه عشق و علم به شهادت دارد، اما چون تشکیل حکومت جزء اصول و برنامهاش است، قبلاً مسلم بن عقیل را میفرستد.
طبیعی است که امام زمان (عج) هم یکباره خودش برای آزمایش وارد قضایا نشود. از فقیه نزدیکتر به او، احدی نیست که حکومت به دست او بیافتد تا مردم ببینند میتوانند از حکومت فقیه حمایت کنند یا نه؟
این همه شهید نشان میدهد امت آن حالت بی اعتنایی که در صدر اسلام نسبت به اولیاء خدا بود را ندارند. این شهدا نمایشی از فروکش کردن آن طوفان بی اعتنایی و خودخواهیها است.
امروزه میگویید ببینیم رهبر چه میگوید. ملاک ایمان را مطیع بودن نسبت به اوامر ولی میدانیم. حال ولی فقیه باشد یا امام عصر (عج) باشد یا خود نبی اکرم صلی الله علیه و آله.
ملاک اطاعت اوست.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
درست مثل اینکه یکباره از دوزخ وارد بهشت شده بودم، شکنجه آن چند ساعت در شادی این خبر فراموش شد و از ب
#دالان_بهشت
#قسمت پنجاه و پنج
🍃قرار بود چیکار کنه؟! و پیش خودم فکر کردم: من احمق هر کاری لازم بود کردم! لزومی نداشت اوکاری بکند!
از دست خودم کفری بودم، از تصویری که توی اذهان دیگران با این کار پیدا شده بود و فکری که حتماً به ذهن او هم رسیده بود. از این که این جوری چقدر حقیر شدم و این چیزی بودکه برایم از ندیدن دوباره اش سخت تر بود. نمی خواستم برای دومین بار من باشم که حقیر و زار شده ام. نه، حالا که بیست و شش سال دارم، نمی خواستم همه آنچه این چندسال سعی کردم به زور باشم، حالا فرو ریزد. توی سرم چقدر افکار در هم و برهم بود وچه حال بدی داشتم. از سرسام و سر در گمی انگار کسی گلویم را می فشرد و حال خفقان داشتم. به خاطر همین حالم هم بود که آن روز وقتی دیدم مادرم خیلی خوشحال و سرحال است، آن قدر غرق در بی چارگی خودم بودم که حتی سوال نکردم که علت خوشحالی اش چیست.و اصلاً یادم رفت بگویم زیارت قبول.
مادر با رنجش وطعنه گفت: زیارت شما قبول! چقدر جاتون خالی بود!
آن قدر اوقاتم تلخ بود که حوصله شوخی و حرف و عذرخواهی نداشتم، فقط یک کلمه گفتم: ببخشید، یادم نبود.
خواستم بروم توی اتاقم که مادر دوباره با ناراحتی گفت: آخه مگه غیر از من و تو کسی دیگه ام توی این خونه هست؟! از صبح که می ری، غروب می آی و من توی این خونه با در و دیوارها تنهام. شبم که می آی، می ری توی اون اتاق، خودتو حبس می کنی؟!
ببخشید مامان،به خدا سرم خیلی درد می کنه.
مادرم یکدفعه بی مقدمه گفت: زن مرتضی زنگ زد حالت رو پرسید!
چنان یکه خوردم که چشم هایم گرد شد و دهانم باز ماند. مادرم چنان راحت می گفت – زن مرتضی - ،انگار نه انگار که بعد از هشت سال و یکدفعه و ناگهانی، سر و کله آن ها پیدا شده وطوری حرف می زد مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده.
این که از ثریا قضیه را شنیده، مسلم بود، ولی چرا به جای بهت یا ناباوری، آن قدر راحت برخورد میکرد؟! چرا خوشحال بود؟!
با تعجب و حیرت پرسیدم: زن مرتضی؟!
آره دیگه،ماشاالله چه دختر با فهم و کمالی هم هست. خیلی بهت سلام رسوند. حالتم پرسید و برای جمعه ناهار دعوتمون کرد. هر چی هم اصرار کردم، اول اون ها بیان، قبول نکرد. گفت:ایشاالله مامان که اومدن با هم مزاحمتون می شیم. محترم خانم رو می گفت ها. آخه حاج آقا و محترم خانم رفتن پیش زری. نمی دونی وقتی محمد گفت، فاطمه بچه دار شده ....
محمد؟! پس بااو هم حرف زده؟! بهت زده و گیج با صدای بلند گفتم:
محمد گفت؟!اصلاً معلومه شما چتونه؟! همچین می گین محمد، زن مرتضی، انگار نه انگار که ما بااین ها قبلاً چه نسبتی داشتیم. مامان هیچ حواستون هست این ها کی هستن؟! عقل از سرمن پریده یا شما؟! همچین خوشحالی می کنین که ...
مادر باناراحتی حرفم را قطع کرد و گفت:
دست شما درد نکنه، نخیر عقل از سر من نپریده. آره که خوشحالم، چرا نباشم؟! یک عمر با هم دوست بودیم، نون و نمک هم رو خوردیم. دشمن خونی که نبودیم، اون ها باید از ما و تو طلبکار باشن و ناراحت، که نیستن. با انسانیت و محبت زنگ زدن دعوتمون کردن، بهم بربخوره؟! اگه تو همه چیزت با آدم ها فرق کرده، من از آدم به دور نشدم. وقتی اونها با بزرگواری به روی خودشون نمی آرن، توقع داری من خودمو بگیرم؟! این ها قبل از اینکه با ما وصلت کنن هم، دوست و همسایمون بودن. امیر واسه محمد جونش در می رفت، الان ثریا می گه دو روزه امیر از خوشحالی روی پایش بند نیست. خود من هم همین طور. ازصبح که شنیدم تا حالا انگار علی و امیر خودم برگشته، ذوق کردم، اصلاً می دونی ...
مادر برای اولین بار بود که سر مسئله ای با من این طور بگومگو می کرد و من برای اولین بارنمی توانستم فکرش را بخوانم و حالش را درک کنم. چرا خوشحال بود؟ یعنی امیدوار بود که دوباره ... ؟! نمی دانستم، نمی فهمیدم. از طرفی هم این را قبول داشتم که رابطه ما با خانواده محترم خانم، مثل رابطه فامیلی بوده. محمد با امیر بزرگ شده بود،وقتی هم رفته بود، با خاطره بدی نرفته بود، همه گناه ها گردن من بود و رفتن اوبرای مادرم به منزله از دست دادن یک داماد و پسر خوب بود. یاد حرف نرگس افتادم. –وقتی زندگی وارونه باشه، اتفاق هایش هم وارونه می شه . – حالا حکایت زندگی من بودکه هیچ چیزش به آدم شبیه نبود.
🍃همان طور که به طرف اتاقم می رفتم، گفتم: خیله خب، باشه، شما بفرمایین. خوش بگذره.
یعنی چه؟ دختره چند دفعه سفارش کرده، مگه می شه نیای؟!
مامان ...
مامان، بی مامان. وقتی اون ها به روی خودشون نمی آرن، یعنی چی؟! تو هم نباید به روی خودت بیاری. خوبه خودت گفتی نه، اگه اون گفته بود نه، چه کار می کردی؟!
وا رفتم، مادر بدون این که بداند انگشت درست روی نقطه ای گذاشت که قلبم را به درد می آورد. دردسر همین بود که او گفته بود نه، که من حالا تکلیف خودم را نمی دانستم.
مادرم ادامه داد: دیگه به قول امیر، دختر هفده، هجده ساله نیستی که. مثلا، اگه خدا بخواد،تحصیلکرده ای! بعد از اون هم، اگه نیای فکر می کنن چشمت بار برنمی داره!
کاش می شدبگویم که واقعاً هم چشمم بار برنمی دارد که با محمد باشم و کنارش نباشم. نزدیکی و غریبگی برایم تلخ و سخت بود و از همه بدتر چیزی بود که آن ها نمی دانستند و خبرنداشتند، این که او به من گفته بود به درد هم نمی خوریم و این که او مرا نخواسته بود. برای همین وقتی با او روبرو می شدم احساس بدی می کردم، احساس حقارت. نمیدانستم باید چه رفتاری داشته باشم. تازه می فهمیدم، این طوری پیدا کردنش، چقدر سخت است. با این افکار تلخ و پریشان، محکم و عصبانی گفتم:
به هر حال من نمی آم.
در اتاق را به هم زدم و به خودم دلداری دادم :
نه نمی رم.رفتن من مخصوصاً حالا که اون روز جلوی همه اون جوری رفتار کرده بودم، چه معنی دارد؟!
فقط خدا میداند چه حال خرابی داشتم، حالی که قابل بیان و بازگویی نیست. بعد از سال ها خداخدا کردن، حالا پیدایش کرده بودم و می دیدم فایده ای ندارد، باز هم سرگردانم وبدبخت. سعی می کردم چهره اش را که آن روز چند لحظه دیده بودم مجسم کنم، اما تنهاچشم هایش توی خاطرم می نشست و نگاهی که نمی توانستم معنایش کنم. حالا می فهمیدم که قادر نیستم با او روبرو شوم و حالت طبیعی داشته باشم. از وحشت آنچه ممکن است توی نگاهش ببینم به خودم می لرزیدم، از تمسخر تحقیر یا حتی بی اعتنایی که ممکن بود توی نگاه و رفتارش باشد. در حالی که می دانستم اگر خودم را هم بکشم، نگاه چشم هایم مرا لو می دهد. مگر همیشه نمی گفت از نگاهم همه چیز را می فهمد؟! چقدر مسخره است که حالا، بعد از هشت سال، با نگاه از او توجه گدایی کنم و او با تمسخر نگاهم کند. وای نه، بمیرم بهتر است.
چشمم به خط نرگس افتاد که زیر شیشه میزم بود. نوشته بود:
اگر از جانب معشوقه نباشد کششی کوشش عاشق بی چاره به جایی نرسد
زیرش امضا کرده بود: نیش زهر آگین.
چون این جزو حرف هایی بود که گه گاه به متلک به من می گفت و من می گفتم، تو فقط بلدی نیش بزنی.و حالا فکر می کردم واقعاً چه شعر قشنگی است. خدایا، چقدر دلم برای نرگس تنگ شده بود، اگر الان این جا بود می توانست مرا از تنهایی ...
صدای مادر،رشته افکارم را پاره کرد:
از جا بلند شدم و با خستگی و بی حالی پرسیدم:
کیه؟!
مادر گوشی راکنار تلفن گذاشته بود و رفته بود. به تردید گوشی را برداشتم.
🍃الو؟!
سلام مهنازخانم، منم فرزانه ...
ای مامان بدجنس، مرا کجا گیر انداخت. اصلاً نمی فهمیدم چه دارم می گویم. فرزانه با خوش زبانی دوباره حالم را پرسید و خودش برای جمعه دعوتم کرد و هیچ کدام از بهانه هایی را که من با بدبختی سعی می کردم ردیف کنم، قبول نکرد و گفت:
ما جمعه رو انتخاب کردیم که شما هم وقت داشته باشین.
بالاخره مجبور شدم قول بدهم. یعنی تا وقتی قول ندادم رضایت نداد. آخ که دوست داشتم تلفن را بکوبم زمین و خرد کنم. خدایا، چرا حتی خوشبختی های مرا با خون جگر قاطی کردی؟! آرزو دارم ببینمش، ولی با این حال و روز؟! یکدفعه فکر کردم، اصلاً شاید جمعه او نباشد!! یعنی ممکن است نباشد؟! اگر نباشد، چه؟! مسخره بود. خودم هم نمی دانستم چه مرگم است.مبادا واقعاً دیوانه شوم.
با همان افکار درهم و برهم درست تا ظهر جمعه مثل مار به خودم پیچیدم و با فکرهای جورواجور کلنجاررفتم. هزار بار، برخورد او را مجسم کردم و هزار بار رفتار خودم را سبک و سنگین کردم و هزار جور تصمیم گرفتم و فکر کردم و آخر هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم. فقط دلهره و اضطراب بود و بلاتکلیفی.
از خانه بیرون آمدم. چه اوضاعی شده بود، همه در سکوت حواسشان به ما بود.
اما محمد صبر نکرد، گفت: با اجازه، فعلاً خداحافظ.
در را بست و به سرعت دنبال من که داشتم به قدم هایی که به دویدن بیش تر شباهت داشت می رفتم، دوید.
صبر کن، کارت دارم.
جواب ندادم. دوباره آن رعشه لعنتی برگشته بود. باخود می گفتم خدا کند نیاید. خدایا اگر دوباره حالم به هم بخورد؟! چه کار داشت؟! به اندازه کافی خردم کرده بود دیگر چی می خواست؟!
توی کوچه، در حالی که یکی دو قدم بیش تر با هم فاصله نداشتیم، با لحنی محکم که برای من گزنده و تلخ بود، گفت: گفتم صبر کن باهات کاردارم.
ایستادم، ولی برنگشتم. نمی توانستم با او روبرو شوم.دست هایم را مشت کرده بودم بلکه لرزه تنم کم تر شود. همان طور که کنارم می ایستاد،بدون این که نگاهم کند، گفت: ماشین من اون جاست.
گفتم که خودم می تونم برم.
منم گفتم که باهات کار دارم.
چرا این طور حرف می زد؟ چرا چنین با تحکم و سرد دستور می داد و رفتار می کرد؟!
با حرص گفتم: ولی من با شما کاری ندارم.
از کنارش که در ماشین را باز کرده بود، گذشتم.
آستین لباسم را گرفت، نه با ملایمت، با عصبانیت مرا به طرف عقب کشید: گفتم باهات کار دارم، سوار شو، می تونی بفهمی یا نه؟!
باور نمی کردم، اهانت از این بیش تر؟ این همان محمد آرام بود؟ اصلاً چه حقی داشت با من این طور رفتار کند؟ من را به هیچ می گرفت، آخربه چه حقی؟! خواستم چیزی بگویم، ولی تقریباً به زور مرا سوار ماشین کرد و در رابست.
دوباره احساس آن روزی که توی گوشم زده بود، پیداکردم. احساس خفیف شدن، احساس خواری و شکستگی و هیچ شدن. آن موقع مستحق این رفتاربودم، ولی حالا چه؟!
بغض گلویم را گرفت، بغضی که ثمره هشت سال رنج و عذاب شبانه روزی بود. بغضی که هشت سال قورت داده بودم و حالا با این رفتارش باعث می شد که خفه ام کند. صدایم به فریاد بلند شد و خودم هم نفهمیدم چه شد که عقده هشت سالهام را با کینه و غیظ و نفرت بیرون ریختم.
چی کار داری؟ از جون من دیگه چی می خوای؟ بعد از این چند سال اومدی که دوباره منو خرد و له کنی و بری؟ که به دیگران چی رو بفهمونی؟خیال می کنی نمی دونم برای چی دوباره خواستی با امیر این ها رابطه برقرار کنی؟!
هاج و واج مانده بود و با چشم هایی که از غضب به سرخی می زد، گفت: من از جون تو چی می خوام؟ من تو رو خرد کردم؟! تو رو خدا بس کن،نگذار فکر کنم هنوز عقلت نمی رسه.
بعد با زهرخندی تلخ اضافه کرد: در تعجبم برای فراموش کردن اون تجربه تلخ چطور تا حالا ازدواج نکردین؟! اگه ....
نتوانستم طاقت بیاورم، حرفش را بریدم. احساس کردم مسخره ام می کند. مخصوصاً با حرف آخرش کاملاً از کوره در رفتم. با همه توانم فریادزدم. فریاد زدم تا اشک هایم را کنار بزنم.
مطلع عشق
از خانه بیرون آمدم. چه اوضاعی شده بود، همه در سکوت حواسشان به ما بود. اما محمد صبر نکرد، گفت: با اج
این پارتو اشتباه فرستاده بودم👆
اصلاحش کردم
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۸۵ 🌍زمین در سراشیبی ظهور افتاده... و ما بسرعت به لحظه ی باشکوه ظهور، نزدیک می
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روزچهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#مهارتهای_مهرورزی ۷
بعضی از دیدارها
قلــ❤️ـب رو زنده میکنند.
شده گاهی، از جائی برگردین،
و حس کنید، چقــدر سبک شدین؟
چقدر آروم شدیــن؟
👈اینجور ارتباطها رو حتماً ادامه بدین.
❣ @Mattla_eshgh