مطلع عشق
#هک 🍃هک یعنی ، بدون اجازه شما ، وارد اطلاعات شخصی شما بشوند #انواع_هک 📌 هک شبکه در ارگانی
🛑چطور از حملات مصون بمانیم
🎯آموزش
ساده ترین و کار آمد ترین را راهکار برای مقابله حملات مهندسی اجتماعی آموزش افراد و آگاهی آنهاست در صورتی که تک تک افراد آگاهی کافی نسبت به محیط خود داشته باشند در لحظات حساس درستی و بر اساس اصول تصمیم گیری کنند و فرید وسوسههای مهاجمان را نخورند دیگر هیچ حمله مهندسی اجتماعی موفقی راه نخواهد داد
🎯آگاه باشید چه چیزی را منتشر میکنید
🎯 داشته های خود را بشناسید
سیاست های امنیتی برای خود بگذارید مثلاً به هیچ عنوان رمز کارت خود را به کسی ندهید
🎯 سیاست های امنیتی تعیین کنید
یکی از راهکارهای موثر که برای افزایش قد قدرت دقت تصمیم گیری افراد وجود دارد آن است که اعضای مجموعه همگی از سیاستهای مشخص و مدونی پیروی نمایند برای مثال اگر یک سازمان سیاستهای امنیتی مشخصی را به کارمندان خود ارائه نمایند و آنان نیز از سیاستهای مذکور پیروی نمایند اشتباهات فردی کاهش یافته و کل مجموعه در برابر حملات مهندسی اجتماعی هم تر می شود
❣ @Mattla_eshgh
برخورد قاطع با مروجان بیدینی توسط برخی سلبریتیها-https://farsnews.ir/my/c/122339
حمایت کنید و به دیگران بفرستید
🌾 داستان #از_روزی_که_رفتی
🌾 #نویسنده : #سنیه_منصوری
🌾 #قسمت اول
🍃 تقدیم به از جان گذشتگانی که امنیت آور این سرزمین شدند. آنان که دنیا
را جا گذاشته و خدا را در گریه های کودکان و زنان بی دفاع میدیدند.
ِتقدیم به مردان سبز پوش سرزمینم
مقدمه
🍂 سرانجاِم امروز که دنیا درگیر و دار قدرت است، امروز که غرب ِ نبرِد بی
ّ دست در دست اشرار داده و امنیت قاره ی کهن را در خطر انداخته است،
امروز که برای خواب آسوده ی کودکانمان هشت سال زیر گلوله باران همان
قدرتها سپری کردیم و امنیت را در جای جای این خاک نقش زدیم و
برای حفظ همین امنیت، همین آرامش، همین خنده ها، مردانی را فدا
میکنیم که کودکانشان هنوز عطر تن پدر را به جان نکشیدهاند...
آیه قصه ی زنان به جا مانده از مردانی است که جان دادند و تن به خفّ ت
ندادند؛ آیه قصه ی کودکانی است که پدر ندیده اند، که پدر میخواهند؛ آیه
قصه ی زنان و کودکان سرزمینی است که در طی هشت سال یتیم های
بسیاری برایش ماند. قصه ی مردانی که هویت گم کردهاند. قصه ی زنانی
باِل پروازِمردانشان می
شوند و... بهشت همین نزدیکیهاست.
✨ بسم الله الرحمن الرحیم
🍃 برف آنقدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راهها را بست. جاده
چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن
زمینگیر شدند. در راه ماندگان، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و
خانوادههایشان داشتند.
جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیم الجثه اش تکیه داده و کاپشن
موتور سواریاش را بیشتر به خود میفشرد تا گرم شود، کسی به او
توجهی نداشت؛ انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی
که از سرما در حال یخ زدن بود بیتفاوت بودند.
با خود اندیشید:
"کاش به حرف مسیح گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده
نمیگذاشتم!"
مرد شصت ساله ای از خودروی خوو پیاده شد. بارش برف با باد شدیدی
که میوزید سرها را در گریبان فرو برده بود. صندوق عقب را باز کرد و
مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد. سایه ای توجهش را جلب کرد
و باعث شد سرش را کمی بالا بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه
بیندازد؛ لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان رفت.
-سلام؛ با موتور اومدی تو جاده؟!
-سلام؛ نمیدونستم هوا اینجوری میشه.
-هوا سرده، بیا تو ماشین من تا راه باز بشه!
جوان چشمان متعجبش را به مرد روبه رویش دوخت و تکرار کرد:
_بیام تو ماشین شما؟!
-خب آره!
و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد:
_زود بیا که یخ کردیم؛ بشین جلو!
خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست.
وقتی در را بست، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته.
آرام سلام کرد و گفت:
_ببخشید مزاحم شدم.
جوابی از دختر نشنید. آنقدر سردش بود که توجهی نکرد. مرد پتویی به
دستش داد و گفت:
_اسمم علیه... حاج علی صدام میکنن؛ اسم تو چیه پسرم؟
طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج علی؛ طعم دهانش که شیرین
شد، قلبش را گرم کرد.
-ارمیا هستم... ارمیا پارسا
حاج علی: فضولی نباشه کجا میرفتی؟
ارمیا: راستش داشتم برمیگشتم تهران؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده.
حاج علی: توی این برف و سرما؟! ما هم میرفتیم تهران.
ارمیا: اینجور وقتا خلوته؛ تهرانی هستید؟
صدای زمزمه مانند دختر را شنید:
_جواهر ده رو دوست داره، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره.
حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد:
_هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا، بذار معلوم بشه چی شده بعد با
خودت اینجوری کن!
آیه در خاطراتش غرق شده بود و صدایی نمیشنید. صدای صحبتهای
َ ارمیا و حاج علی محو و محوتر می ردی در گوشش زنگ
شد و صدای
میزد:
_وای آیه... انگار اینجا خود بهشته!
آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت:
_شما که تا دیروز میگفتی هر جا که من باشم برات بهشته، نظرت عوض
شد؟
-نه بانو؛ اینجا با حضور تو بهشته، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه!
آیه مستانه خندید به این اخم و جدیت صدای مردش ...
صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد:
_آیه جان... بابا ! بیا این آبجوش رو بخور گرمت کنه!
به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد. لیوان را گرفت و بخارش را نفس
کشید
َ
کشید؛ این عادت همیشگی او مردش بود
مردش استکان را از روی میز برداشت و بخارش را نفس کشید و گفت:
_لذت خوردن یه چایی خوب، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی...
مخصوصًا وقتی چای زنجبیل باشه!
استکان را به بینیاش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت
چشمانش را بست.
حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت: _بفرمایید، چای دارچینه،
بخور گرم شی!
لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد. نگاهی به اطراف انداخت. بارش برف
قطع شده بود؛ اما آنقدر شدید باریده بود که هنوز هم امکان حرکت
وجود نداشت؛ باید منتظر راهداری و امدادگران هلال احمر بمانند. دستی
جلوی چشمش قرار گرفت، حاج علی بسته ای بیسکوئیت را مقابلش
گرفته بود:
_بخور، بهتر از هیچیه! وقت نشد وسایل سفر رو حاضر کنم؛ برگشتمون
عجله ای شد. حال دخترمم خوب نیست، زنها بهتر این کارا رو بلدن!
ارمیا: این حرفا چیه حاج علی، من مهمون ناخوانده شدم!
حاج علی لبخندی زد و نگاهش مات جاده شد:
_انگار این راه حالا حالاها باز نمیشه. چند ساعت پیش بود که بهمون خبر
دادن دامادم شهید شده، سریع حرکت کردیم بریم ببینیم چی شده؛ هنوز
نمی دونیم چیشده؛ اصلا خبر شهادتش قطعی هست یا نه؟
نگاه کنجکاو ارمیا به حاج علی بود؛ ولی نگاه حاج علی هنوز به تاریکی
مقابلش بود:
_یک سال پیش بود که اومد بهم گفت میخوام برم سوریه! میگفت آیه
راضی شده، اومده بود ازم اجازه بگیره؛ میدونست این راهی که میره
احتمال برنگشتنش بیشتر از برگشتنشه!
مرد و زن جوانش را بیوه کرد...
ُ
ارمیا پوزخندی زد به مردی که رفت و
پوزخند زد به زنی که شوهرش را به کام مرگ فرستاده... زنی که حکم مرگ
همسرش را داده بود دستش!
آیه آرام آبجوش اش را مینوشید. کودک در بطنش تکانی خورد. کمرش
درد گرفته بود از این همه نشستن! کودکش هم خسته بود و این
خستگیاش از تکان های مداومش مشخص بود. دستش را روی شکم
برجستهاش گذاشت:
"آرام باش جان مادر! آرام باش نفس پدر! آرام باش که خبر آورده اند پدرت
بی نفس شده! تو آرام باش آرام جانم!"
چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند
شد... صدای دلنشین اذان که پیچید، آیه چشمانش را از هم باز کرد. حاج
علی از داشبورد بسته ای درآورد و در آن را گشود. تیمم کرد و بعد خاک را
به دست آیه داد. داخل ماشین نماز خواندند و ارمیا نگاه کرد به زنی که
شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز میخواند! به مردی که
پناهش داده و آرام نماز میخواند! فشاری در قلبش حس کرد، فشاری که
هر بار صدای اذان را میشنید احساس میکرد... فشاری که این نمازهای
بی ریا به قلبش میآورد.
خورشید در حال خودنمایی بود که راهداری و هلال احمر و راهنمایی و
رانندگی به کمک هم راه را باز کرده و به خودروها کمک کردند که به راه
خود ادامه دهند. ارمیا از صمیم قلب تشکر کرد:
_واقعا ازتون ممنونم که چند ساعتی بهم پناه دادید! اگه نبودین من تو
این سرما یخ می ردم.
ُ
حاج علی: این چه حرفیه پسرم؟! خدا هواتو داره. تا تهران هم مسیریم،
پشت سر ما باش که اگه اتفاقی افتاد دوباره تنها نباشی!
_بیشتر از این شرمنده ام نکنید حاج آقا!
حاج علی: این حرفا رو نزن؛ پشت ماشین من بیا که خیالم راحت باشه!
ارمیا لبخندی بر لب نشاند:
_چشم! شما حرکت کنید منم پشت سرتونم!
پژوی 405 سفید رنگ حاج علی میرفت و ارمیا با موتور سیاهرنگش در
پی آنها میراند. حاج علی از آینه به جوان سیاهپوش پشت سرش نگاه
میکرد. نگران این جوان بود... خودش هم نمی دانست چرا نگران
اوست! انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است.
خود را مسئول زندگی او میدانست.
ساعات به کندی سپری میشد و راه به درازا کشیده بود. این برف سبب
کندی حرکت بود. برای صبحانه و ناهار و نماز توقفهای کوتاهی داشتند
و دوباره به راه افتادند.
به تهران که رسیدند، حاج علی توقف کرد؛ از ماشین پیاده شد و به سمت
ارمیا رفت... خداحافظی کوتاهی کردند. حاج علی رفت و ارمیا نگاهش
خیره بود به راه رفتهی حاج علی! در یک تصمیم آنی، به دنبال حاج علی
رفت؛ میخواست بیشتر بداند. حاج علی او را جذب میکرد... مثل آهن
ربا!
جلوی خانهای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند. ارمیا زمزمه کرد:
"بچه پولدارن!"
وقتی ماشین پارک شد، نگاه آیه به روزهایی رفت که گذشته بودند،
مردش در قم بود. از همان روزی که او را خانه پدرش گذاشته بود
َو به سوریه رفته بود، ماشین مردش همانجا بود!
سوار آسانسور که شدند آیه باز هم به یاد آورد:
-آخیش! خسته شدم ا بانو، چقدر راه طولانی بود.
آیه پشت چشمی نازک کرد:
_من که گفتم بذار منم یه کم بشینم، خودت نذاشتی؛ حالا هم دلم برات
نمیسوزه!
-چشمم روشن، دیگه چی؟! من استراحت کنم و شما رانندگی کنی؟
آیه اعتراض آمیز گفت:
_خب خسته شدی دیگه!
فدای سرت! تو نباید خسته بشی! امانت حاج علی هستی ها، دختر
دردونه ی حاج علی!
آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_من مال هیچکس نیستم!
مردش ابرویی بالا انداخت و گفت:
_شما که مال من هستید؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و
پدرت، باید مواظبت باشیم دیگه بانو!
حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها سنگین
شده بود و سخت راه میرفت. آرام کلید را از درون کیفش درآورد، در را
گشود. سرش را پایین انداخت و در را رها کرد... در که باز شد نفس کشید
عطر حضور غایب این روزهای زندگیاش را...
وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایه هایی که می آمدند و
محو میشدند، به سمت اتاق خوابشان رفت. حاج علی او را به حال خود
گذاشت. می دانست این تنهایی را نیاز دارد.
نگاهش را در اتاق چرخاند... به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب
بود، به کاله های آویزان روی دیوار، شمشیر رژهاش که نقش دیوار شده و
پوتینهای واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شده اش... زندگی با
یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب
یاد گرفته بود.
-آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین... نه!
اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن!
-َاه! من نمیتونم خودت درستش کن!
-نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم!
آیه لب ورچید:
_باشه! از اول بگو چطوری کنم؟
نه سال گذشته با هم مرتب کردند...
روی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالش
مردش گذاشت و عطر تن مردش
را به جان کشید... آنقدر نفس گرفت و
مردش را دید، خواب لبخندش را؛
َاشک ریخت که خوابش برد. خواب مردش شنید آهنگ دلنشین صدایش را...
حاج علی به یکی از همکاران دامادش زنگ زد و اطلاع داد که به تهران
رسیده اند. قرار شد برای برنامه ریزی های بیشتر به منزل بیایند.
آیه در خواب بود که صدای زنگ خانه بلند شد. مردانی با لباس سرتاسر
مشکی با سرهای به زیر افتاده پا درون خانه گذاشتند. انتظار مهماننوازی
و پذیرایی نبود، غم بسیار بزرگ بود. برای مردانی که از دانشکده ی افسری
دوست و یار بودند؛ شاید دیگر برادر شده بودند!
حاج علی گل گاوزبان دم کرده و ظرف خرما را که مقابلشان گذاشت...
دلش گرفت! معنای این خرما گذاشتنها را دوست نداشت.
-تسلیت میگم خدمتتون! میرهادی هستم، برای هماهنگی برای مراسم
باید زودتر مزاحمتون میشدیم!
حاج علی لب تر کرد و گفت:
_ممنون! شرمنده مزاحم شما شدم؛ حالا مطمئن هستید این اتفاق افتاده؟
میرهادی: بله، خبر تایید شده که ما اطلاع دادیم؛ متاسفانه یکی از بهترین
همکارامون رو از دست دادیم!
همراهانش هم آه کشیدند.
میرهادی: همسر و مادرشون نیومدن؟
_مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر و
هماهنگیهای اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه.
میرهادی: برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟
_بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه.
میرهادی: پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با
گلزار شهدا هماهنگ میکنیم.
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
#آغوش_درمانی ۹
👨👩👧👦 لمس کردن تاثیراتی مثبت بر توسعه ی زبان کودکان و بالابردن بهره هوشی آنان (IQ) به همراه دارد
همچنین لمس کردن تاثیرات روانی فوق العاده ای بر لمس کننده و لمس شونده ایجاد میکند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_یازدهم 📍خب اون موقع خب خطر داره با این وضعیت. این
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_دوازدهم
خب بریم سر وقت اولین مرحله⬇️⬇️
1⃣ اولین مرحله #مشورت هست
که شخص باید مشورت بکنه از کسانی که میشناسه و میدونه باهاش همعقیده هستند.
🔸مشورت هم چند تا شرایط داره، ادم که میخواد مشورت بکنه
👈🏻یکی اینکه مشاورهی آدم، آگاهی داشته باشه،
👈🏻و یکی اینکه مشاور یعنی مثلاً فرض بفرمایید #آگاهی که میگیم داشته باشه
یعنی معنای زندگی رو بلد باشه، رسالت انسان رو بدونه که چه چیزی هستش، همینجوری انتخاب نکنه
بعضی وقتها مثلاً دیدید، مثلاً واسطههایی که معرفی کردن هیچ توجهی به تناسب دختر و پسر نکردن اصلاً هیچ تناسبی❌
یک دختری را سراغ داشتند که شوهر نداره،
اولین پسری که شناختن زن نداشته
میگه که شما برید باهم ازدواج کنید😶
اینها را بهم وصل کرده.
بعداً چه #مفاسدی بار آمده😱
اینجوری نباید باشه اونی که میخواد باهاش مشورت بکنید باید شخص آگاهی باشه.
نکته بعد
👈🏻 مشاور، #ترسو نباید نباشه، آدم بخیلی نباید باشه. روحش، روح کوچکی نباشه، #خباثت نداشته باشه مشاور، بدجنس نباشه مشاور،
خیر ما را بخواد، دوستمون داشته باشه.
✅معمولاً بهترین مشاورها در درجهی اول #والدین هستن بعد خواهرهای که تقریباً از نظر سنی به ما نزدیک هستند،
💯برادری که از نظر سنی به ما نزدیک هست. اینها چیزهای خوبی هستند.
👈🏻 دوستانمون میتونیم ازشون کمک بگیریم، از دوستانمون.
👈🏻 از مثلاً همکلاسیهامون، از استادمون کمک بگیریم و باهاشون مشورت بکنیم، کسی را سراغ دارند یا ندارند.
یکی تو سراغ داشتن هستش و بعد از اینکه بهاصطلاح معرفی شد که آیا کسی را سراغ داره یا نه⁉️
مشورت در مورد خصوصیات دختر.
که این دختر که با این خصوصیات هست آیا مثلاً خوب باهاش ازدواج کنه، خوب نیست باهاش ازدواج بکنی❔
مثلاً ما رفتیم خواستگاری یک دختر، یک همچین شرایطی داره، آیا صلاح میدونید شما، ما ازدواج بکنیم یا صلاح نمیدونید❓🤔
خب خوب هست مشورت بشه☘✅
این را باید تو گوشمون👂 خوب فرو کنیم که به خصوص جوانها هر مقدار تحصیلکرده باشند، باسواد باشند، آگاهی داشته باشند،
♦️باز امر ازدواج یک امر خطیر و پیچیدهای هستش، بینیاز از مشورت نیست
بینیاز از مشورت با بزرگترها با #صاحبنظرها با والدین نیست.
باید مشورت بکنی.
✔️هر مقدار اطلاع داشته باشه، باز ازدواج احتیاج به مشورت داره.
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
♨️ کنترل جمعیت، جنگ جدید
🔹️ دولتهایی مانند ژاپن که خود درگیر بحران پیری جمعیت هستند، برای کنترل جمعیت لبنان و فلسطین هزینه میکنند! آن هم به واسطه فدراسیون صهیونیستی IPPF !!
🔸️ جنگی با هزینههای کمتر به نام کمکهای بشردوستانه ولی در راستای تحدید نسل و کاهش جمعیت ملتهای مقاومت!
🔹️ این فدراسیون صهیونیستی در ایران نیز فعالیت دارد و دفتر آن با عنوان انجمن سلامت خانواده ایران هنوز بسته نشده و در ارکان و نهادهای مختلفی نفوذ داشته است.
#تحدید_نسل
#جنگ_علیه_خانواده
#انجمن_تخریب_خانواده
❣ @Mattla_eshgh
‼️ سیزدهم فوریه، #روز_جهانی کاندوم بوده
🌀 اندر مصائب اخذ وامهای بینالمللی و ابزار کاندوم
👤 ملیندا گیتس -همسر بیل گیتس و هماهنگکننده بنیاد ضدجمعیتی گیتس- چندی پیش چنین توئیتی منتشر کرد: سریعترین کاهش نرخ باروری زنان در طول تاریخ جهان مربوط به ایران است، جایی که در دهه ۱۹۹۰ میلادی، محل بزرگترین کارخانه کاندوم جهان بوده است!!
⚠️📉 حالا پس از گذشت سیسال، جمعیت ایران همچنان با سرعتی وحشتناک در حال پیر شدن است، فقط به خاطر یک مشت دلار!!
#جمعیت_مؤلفه_قدرت
#کمیت_جمعیت
❣ @Mattla_eshgh
بهترین جواب برای این متاهلهایی که تا میای یه چیزی بگی سریع میگن
«ازدواج نکن، خوب نیست، مجردی بهتره»
اینه که بگی
«شاید تو انتخاب خوبی نداشتی.»
❣ @Mattla_eshgh
4_6008014555333004177.mp3
4.57M
🎙 #پادکست
🔷 #فرزند خاص حاصل ریاضت های خاص
🔶 #معیار_انتخاب_همسر از دیدگاهی متفاوت
📌برگرفته از جلسه « زندگی با مأموریت ویژه »
❣ @Mattla_eshgh
#پیام_مخاطبین
📌عاقبت زندگی به سبک غربی
من یه عمه ای دارم متولد ۶۰، رشته خوب، از ۱۸ سالگی رفته سرکار... دکترا داره و خونه داره بالای شهر و ماشین و کلی در آمد.
از همان جوانی مستقل شد مثل اروپایی ها و جدا شد و دیگه هیچ خبری از فامیل نگرفت. تا جایی که خبر داشتیم به شدت تو انجمنای شعر و هنر فعال بود و حتی کاندیدای مجلس و شورای شهر هم شد.
من و پنج خواهرم همواره از طرف مادر گرامی غرغر میشنیدیم که چرا مثل عمه تون نیستین.
حالا ما دوتا آخری مجردیم، ولی اون چهار تا که یا ۱۹ سالگی ازدواج کردن یا ۲۱ سالگی، همه ش مامان میگف شماها بی عقلید،این همه درس خوندین که چی؟ برین کهنه ی بچه بشورین؟ از عمه تون یاد بگیرید.
کاش من جای شما بودم درس میخوندم دستم میرفت توی جیب خودم.
بله گذشت تا همین چند روز پیش گفتن عمه تون از خرداد تو بیمارستانه و به خاطر سندرم پلی کیستیک خونریزی مغزی کردن، الانم کلیه هاشو درآوردن دیالیز میشه و فردا هم عمل داره میخوان ریه شو تخلیه کنن... بدویین بیاین میخواد قبل از مرگ شماها رو ببینه.
حال عمه م قابل شرح نیس دیگه. خودتون میتونین حدس بزنین. یه خروار پول که خدای نکرده اگر خدایی نکرده ... میرسه به ما و بقیه خواهر برادراش!
اونجا کلی با حسرت به عروس ما میگف مادر شدن چه حسی داره. و همین طور عنوان کرد از خرداد تا الان فقط خواهر بزرگترش بالا سرش بوده و هیچ خبری از دوستاش و هنرمندا و رفقای انتخاباتیش نیست.
مامان ما هم اصلا به روش نیاورد. زنگ زد به خواهرام که خوب شد شما رو شوهر دادم.
پ.ن: خود مادرم چند ماه پیش مشکل قلبی داشتن و بیمارستان بودن، هیچ مشکلی از لحاظ پرستاری و... نداشتن.چرا چون خواهرم از کنارشون جم نخوردن.
پ.ن: عمه ی من بی نهایت زیبا بودن و قطار قطار خواستگار داشتن که ردشون کردن به وقتش...
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
فدای سرت! تو نباید خسته بشی! امانت حاج علی هستی ها، دختر دردونه ی حاج علی! آیه پشت چشمی نازک کرد
#از_روزی_که_رفتی
نویسنده : سنیه منصوری
#قسمت دوم
🍃_خیره انشاءالله !
آیه که چشم باز کرد ، صدای بسته شدن در خانه را شنید. چشمش به قاب
عکس روی میز کنار تخت افتاد... عکس دونفره! کاش بودی و با کودکت
مرد من!
َ
حداقل یک عکس داشتی
چشمش را بست و به یاد آورد:
-من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی!
آیه: نخیرم! پسر مامانشه؛ مثال من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم
بچه پسره!
-حالا میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه!
آیه ابرو در هم کشید و لب ورچید:
_بفرما! به خاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام! دختر
هووی مادره؛ نیومده جای منو گرفته!
-نگو بانو! تو زیباترین آیهی خدایی! تو تمام زندگی منی... دختر میخوام
که مثل مادرش باشه... شکل مادرش باشه! میخوام همه ی خونه پر از تو
باشه بانو!
َ لبخند به لب آیه آمد؛ کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را میخواهم مرد من!
تلفن همراهش زنگ خورد. آن را در کیفش پیدا کرد. نام "رها" نقش بسته
بود... "رها" دوست بود، خواهر بود، همکار بود. رها لبخند بود... لبخندی
به وسعت تمام دردهایش!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد. از زیر چادری که سوغات آیه از
مشهد بود هم سرما میلرزاندش! باید چند دست لباس گرم می خرید؛
شاید میتوانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد. خسته شده
بود از این زندگی؛ باید با احسان صحبت میکرد تا زودتر ازدواج کنند.
اینطوری خودش خالص میشد اما مادرش چه؟ او را تنها میگذاشت؟
🍃به خانه رسید؛ خانهی نسبتا بزرگ و خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه
برای او و مادرش نبود. زنگ را فشرد... کسی در را باز نکرد. میدانست
مادرش اجازه ی باز کردن در را هم ندارد؛ هیچوقت این حق را نداشت.
قّصه زندگی رها و
این مادر و دختر هیچ حقی نداشتند، داستان تلخی بود
مادرش...
امروز کلیدش را جا گذاشته بود و باید پشت در میماند تا پدر دلش
بسوزد و در را باز کند. ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود.
ماشین برادرش رامین را دید که با سرعت نزدیک میشود. ترمز سخت
مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی رها را هم ندید! در را باز کرد و وارد
خانه شد... در را باز گذاشت و رفت. رها وارد شد، رامین همیشه عجیب
رفتار میکرد؛ اما امروز این همه دستپاچگی، عجیب بود!
وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه رفت، جایی که همیشه میتوانست
مادرش را پیدا کند.
رها: سلام مامان زهرای خودم، خسته نباشی!
_سلام عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی! بابات خونه ست، نشد در رو
برات باز کنم! چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا اینقدر بیحواسی؟
رها مادر را در آغوش گرفت:
_فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من عادت دارم!
صدای فریاد پدرش بلند شد:
_پسره ی احمق! میدونی چیکار کردی؟ باید زودتر فرار کنی! همین حالا
برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی!
رامین: اما بابا...
-خفه شو... خفه شو و زودتر برو! احمق پلیسا اولین جایی که میان
اینجاست
🍃 رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر
و پسر نگاه میکردند. رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره
فریاد زد:
_ماشینت رو نبریها! برو سر خیابون تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم
پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن خودم میام سراغت!
رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت. دقایقی بعد صدای زنگ
خانه بلند شد... پدرش هراسان بود. با اضطراب به سمت آیفون رفت و از
صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد. با کمی مکث گوشی آیفون را
برداشت:
_بفرمایید! بله الان میام دم در...
گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد. رها از پنجره به کوچه نگاه کرد.
ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه
دردسرساز بود! صدای مامور که با پدرش سخن میگفت را شنید:
_از آقای رامین مرادی خبر دارید؟
_نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟!
مامور: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
-من پدرش هستم، شهاب مرادی!
مامور: پسر شما به اتهام قتل تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو
داریم!
_این حرفا چیه؟ قتل کی؟!
مامور: اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن!
این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر
گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها گفت:
_باز چی شده که مامور اومده؟!
رها: رامین یکی رو کشته!
خودش با بهت این جمله را گفت. زهرا خانم به صورتش زد:
_خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟
تمام خانه را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد:
_شما مادرش هستید؟
_بله!
مامور: آخرین بار کی دیدینش؟
شهاب به جای همسرش جواب داد:
_منکه گفتم از صبح که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش!
اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد.
مامور: شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم!
رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید:
_شما آخرینبار کی رامین مرادی رو دیدید؟
زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. شهاب تهدید وار گفت:
_بگو از صبح که رفته خونه نیومده!
رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در
کاسه اش گذاشت...
چهل روز گذشته... رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر
میبرد. شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد.
رضایت به هر بهایی که باشد؛ حتی به بهای رها... رها گوشه ی اتاق
کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی سخن
میگفت را میشنید:
_بلاخره قبول کردن! رها رو بدیم رضایت میدن! بلاخره این دختره به یه
دردی خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بر یم محضر عقد کنن! مثل اینکه
عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خون بس،
از خون رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خون بس رو قبول کنن؛
عقد همون عموئه میشه، بلاخره تموم شد!
🍃 هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد...
خدایا! این مرد معنای پدر را
میفهمید؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری
میداند؟ خدایا! مگر دختر دردانه ی پدر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟!
رها لباسهای مشکیاش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش
بست. اشک در چشمانش نشست. صدای پدر آمد:
_بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن!
رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکیاش به چشمان
غرق شادی پدر نگاه کرد:
_بابا... تو رو خدا این کارو نکن! پس احسان چی؟ شما بهش قول دادید!
شهاب ابرو در هم کشید:
_حرف نشنوم؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم!
رها التماس کرد:
_تو رو خدا بابا...
شهاب فریاد زد:
_خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه
بزنی من میدونم و تو و مادرت!
رها: اما منم حق زندگی دارم!
شهاب پوزخندی زد:
_اون روز که مادرت شد خون بس و اومد تو خونه ی ما، حق زندگی رو از
دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت؛
حالا هم باید تاوانشو بدی!
_شما با احسان و خانواده ش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید!
شهاب: مهم پسر منه... مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی!
شرایط بدی بود. نه دکتر "صدر" در ایران بود و نه "آیه"در شهر... دلش
خواهرانه های آیه را میخواست. پدرانه های دکتر صدر را میخواست. این
جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانه های سنگی را دوست نداشت!
🍃 صدای شهاب را شنید که از جایی نزدیک به در خروجی میگفت:
_تا ده دقیقه دیگه دم دری، وگرنه من میدونم و تو و اون مادرت!
وسایلتو جمع کن که بعد عقد میری خونه ی عموی پسره! قراره بشی
زنعموش! همه که مثل مادرت خوش شانس نیستن با پسر مقتول ازدواج
کنن!
رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان
اشکبارش نگاه میکرد.
غّصه نخور مادر! اشک
"برایم غم هایت را حرامم نکن! من به این سختیها
عادت دارم! من به این دردهای سینه ام عادت دارم! من درد را
میشناسم... مثل تو! من با این دردها قد کشیدهام! گریه نکن مادرم! تو
که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو
دارم!"
لباسهایش را جمع کرد. مادر مناسبترین لباسش را پوشیده بود. این
هم امر پدر بود! خانواده مقتول خبر از خون بس بودن مادر نداشتند! اگر
میدانستند که دختر یک خون بس را به عنوان خون بس داده اند، هرگز
نمیپذیرفتند! این دختر که جان پدر نبود... این دختر که نفس پدر نبود!
این دختر، این مادر، در این خانه هیچ بودند، هیچ...
رها مادرش را در آغوش کشید:
_گریه نکن نفس من، گریه نکن جان رها! من بلدم چطور زندگی کنم! من
خون بس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت
باش! فکر کن با احسان ازدواج کردم و رفتم! باشه؟
زهرا خانم: چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از
این خونه برو! فرار کن! برو پیش آیه؛ اما از این مرد دور شو! این زندگی
نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توئم!
خون بس نشو رها!
رها بوسه ای روی صورت مادر نشاند:
_اگه فرار کنم تو رو اذیت میکنن! هم خودش، هم عمه ها! من طاقت درد
کشیدن دوبارهی تو رو ندارم مامان!
زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه
کرد:
_تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم!
رها بغض کرده، پوزخندی زد:
_یه روز میام دنبالت! یه روز حق تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به
این لبهای قشنگت میارم مادرم!
وقتی سوار ماشین پدر شد، مادر هنوز گریه میکرد. چرا پدرش حتی
اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش
اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟
رها به احسان فکر کرد! چند سال بود که خواستگارش بود. احسان، مرد
خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند. چند روز تا
عید مانده بود؟ شصت روز؟ هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید
امروز را در خاطرش ثبت میکرد و هر سال جشن میگرفت؟ باید این روز
را شادی میکرد؟ روز اسارت و بردگیاش را؟ چرا رها نمیکنند این رهای
خسته از دنیای تیرگیها را؟ چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور
کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده
پشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟
پشت باشد ُ
بود ُ
پدر ماشینش را پارک کرد. رها چشمهایش را محکم بست و زمزمه کرد:
_محکم باش رها! تو میتونی!
نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در
ذهنش ثبت کند! دلش سیاهی میخواست و سیاهی. آنقدر سیاه که
شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین
تصاویر پر اشک و آه را نمیخواست. گوشهایش را فرمان نشنیدن داد؛
اما هنوز صدای بوق ماشینها را میشنید. نگاهش را خیره ی کفشهای
پدر کرد... کفش واکس خورده
های مشکِی اش برق میزد. تنها چیز برا
براق امروز همین کفش ها خواهد بود. امروز نه حلقه ای خواهد بود، نه
مهریه ای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی و نه لباس عروسی! جایی
شنیده بود خون آشامها لباس عروسشان سیاه است... خدایا! من خون
چه کسی را نوشیده ام که سیاهی دامنگیرم شده؟!
به دنبال پاهای پدر میرفت و ذهنش را مشغول میکرد. به تمام
چیزهایی که روزی بیتفاوت از آنها میگذشت، با دقت فکر میکرد.
نگاهش را خیره کفشهای پدر کرد که نبیند جز سیاهی ها را! میدانست
تمام این اتاق پر از آدمهای سیاهپوش است. پر از مردان و زنان
سیاهپوش. می دانست زنها گریه و نفرین می کنندش... رهای بیگناه را
مقصر تمام بدیهای دنیا میکنند! دستی نگاه مات شده اش به کفشهای
پدر را پاره کرد. دستی که آستینهای سیاهش با سپیدی پوستش در
تضاد بود. دستی که نمیدانست از آن کیست و چیزی در دلش
میخواست بداند این دست چه کسی است که در میان این همه نحسی
و سیاهی، قرآنی با آن جلد سپید را مقابلش گرفته است! شاید آیه باشد
که باز هم به موقع به دادش رسیده است!
نام آیه، دلش را آرام کرد! دس ِت دراز شده هنوز مقابلش بود. قرآن را
گرفت... بازش نکرد، با خدا قهر نبود آخر آیه یادش داده بود قهر با خدا
معنا ندارد؛ فقط آدمها برای توجیه گناهان خود است که قهر با خدا را
بهانه میکنند! قرآن را باز نکرد چون حسی نداشت... تمام ذهنش خالی
شده بود. در میان تمامی این سیاهیها حکمتت چیست که قرآن را به
دست من رساندی خدا؟حکمتت چیست که من اینجا نشسته ام؟
معنایش را نمیدانم! من سوادم به این چیزها قد نمیدهد. من سوادم به
دانستن این تقدیر و حکمت و قسمت نمی رسد!
کاش آیه بود و برایش از امید حرف میزد! مثل روزهایی که گذشت! مثل
تمام روزهایی که آیه بود! راستی آیه کجاست؟ یاد آن روز افتاد:
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#آغوش_درمانی ۹ 👨👩👧👦 لمس کردن تاثیراتی مثبت بر توسعه ی زبان کودکان و بالابردن بهره هوشی آنان (IQ)
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
مطلع عشق
🔺وظیفه سازمان NSA ( #آژانس_امنیت_ملی_آمریکا ) کنترل ، تجزیه و تحلیل در پنج حوزه زیر می باشد : ▪️
#ادوارد_اسنودن جاسوس فراری سازمان امنیت ملی آمریکا
▪️ادوارد اسنودن یکی از افسرهای اطلاعاتی nsa است که از آمریکا فرار کرد و به چند کشور درخواست پناهندگی داد
روسیه درخواست پناهندگی او را پذیرفت
او در کنفرانس های بین المللی افشاگری میکند با سند و مدرک
#آژانس_امنیت_ملی_آمریکا
❣ @Mattla_eshgh
🌀 #قبیح_شناسی | به نظر شما حجاب فقط در پوشوندن مو خلاصه میشه؟!
یه عده ازین بلاگرا خیلی آهسته دارن مارو به سمت حجاب ترکیهای میبرن و خودمون هم متوجه نیستیم !
#تبرج
#نرمالیزاسیون
#اسلام_آمریکایی
❣ @Mattla_eshgh