✅ استفاده از تکنیک حسن تعبیر و برچسب زدن ؛ در لندن میشود آشوب! در تهران میشود اعتراض!!!
مطلع عشق
🕊 قسمت #صد_ویازده صدای آژیر آمبولانس آمد. نفسی برایم نمانده بود؛ اما نگران مردمی بودم که در شانه
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #صد_ودوازده
کمیل و حاج حسین ایستاده بودند کنار ماشین و لبخند میزدند.
مچم تیر کشید ،
و آن را با دست دیگرم گرفتم. سوزشش بیشتر شد. دستم ملتهب و قرمز شده بود و میدانستم به زودی تاول خواهد زد.
ناخودآگاه «آخ» کوتاه و شکستهای ،
از گلویم درآمد. لبم گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم از درد.
جلال را که بردند داخل آمبولانس،
من هم به امدادگر اورژانس گفتم آسیب دیدهام تا بتوانم سوار آمبولانس بشوم.
داخل آمبولانس نشستم ،
و کلاهکاسکتم را درآوردم. سرم کمی خنک شد.
عرق تمام موهایم را خیس کرده بود. هنوز نفسم جا نیامده بود.
امدادگر اورژانس گفت:
- دستتو بده ببینم چی شده؟
دستم را که گرفت، دوباره آخم درآمد.
هماهنگ کرده بودم آمبولانس برود بیمارستان خودمان.
با چشم به جلال اشاره کردم:
- این چطوره؟ زنده میمونه دیگه؟
امدادگر روی سوختگی دستم پماد میمالید و صورتم از درد جمع میشد.
گفت:
- فکر نکنم خیلی چیزیش شده باشه. حال عمومیش نگرانکننده نیست. منم شکستگیای ندیدم؛ ولی بازم باید توی بیمارستان ازش عکس بگیرن ببینن یه وقت به جمجمه و مهرههای کمرش آسیب نرسیده باشه. وقتی میگیم کمربند ایمنیتونو ببندید واسه همین میگیم.
روی زخم مچم بتادین زد. بیشتر سوخت.
صدای کیان را از بیسیم شنیدم:
- تجهیز انجام شد. تیم تروریستی الان توی تور ما هستن.
دستم را گذاشتم روی گوشم:
- خوبه. مواظب باشید حساسشون نکنید.
امدادگر با یک حالت خاصی نگاهم کرد؛ اما جرات نداشت سوال بپرسد.
دستم را پانسمان کرد.
مانده بودم با این دستهای درب و داغان چطور بروم خانه؟
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
قسمت #صد_وسیزده
***
فقط دونفر ایستادهاند گوشه سالن نیمهتاریک فرودگاه؛
سیاوش و یک جوان که نمیشناسمش.
انگار طبق یک توافق نانوشته،
کنار هم ایستادهاند تا شاید از خطرات احتمالی در امان باشند.
در این سالن خالی،
آن هم در یک منطقه جنگزده، وهم آدم را میگیرد.
همقدم با حامد داریم میرویم به سمت خروجی که حامد توجهش به جوانها جلب میشود.
حرفش نیمه روی هوا میماند و میگوید:
- عباس، این دوتا انگار بلاتکلیفند. بریم ببینیم مشکلشون چیه؟
سرم را تکان میدهم که برویم.
قیافه جوانِ کنار سیاوش ،
داد میزند همیشه شاگرداول مدرسه و دانشگاه بوده. لباس اتوکشیده و مرتب، عینک و موهایی که به یک طرف شانه کرده و ریش پرفسوریاش این را میگوید.
خیلی بلند نیست و نسبتا بدن توپری دارد. میخورد سی سالی داشته باشد.
جلو میرویم و حامد با لبخند همیشگیاش میپرسد:
- شما چرا اینجا ایستادید برادرا؟
چشمم میافتد به پلاک سیاوش ،
که زنجیرش پیچیده به زنجیر نقرهای رنگی که قبلا گردنش بود. کنار خالکوبی کلمه مادر.
سریع نگاهم را میگیرم.
همان جوان قدم جلو میگذارد ،
و با یک لبخند موقر، دست دراز میکند به سمت حامد:
- سلام. کاظمی هستم، پوریا کاظمی. به ما نگفتند کجا بریم.
و برگهای را نشان حامد میدهد.
انقدر کلمات را مودب، استوار و تمیز ادا میکند که مطمئن میشوم از آن بچه مثبتهایی ست که همیشه سرشان در درس و کتاب بوده.
کنار سیاوش چه قاب ناهمگون و بامزهای بستهاند! خندهام را میخورم.
حامد میگوید:
- خب شما باید خودت رو به بهداری معرفی کنی برادر.
پس حدسم درست بوده و پوریا باید دکتری، پرستاری، چیزی باشد.
در سالن خالی چشم میچرخاند و عینکش را روی چشم صاف میکند:
- خب الان باید کجا برم دوست عزیز؟
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
قسمت #صد_وچهارده
حامد دستی میزند سر شانه پوریا:
- بیا، من خودم میبرمت تا هتل شیشهای. اونجا تکلیفت معلوم میشه.
و بعد نگاهی به سیاوش میکند:
- شما هم با ایشونید؟
چه سوال خندهداری!
سیاوش سینه جلو میدهد ،
و همان ابتدا که دهان باز میکند، حامد مطمئن میشود سیاوش و پوریا صنمی با هم ندارند:
- نه داداش، ما همینطوری مرامی ثبتنام کردیم اومدیم. الانم معلوم نیس اینجا کی رئیسه
لبخند حامد عمیقتر میشود:
- شمام با ما بیا. بریم ببینیم کی رئیسه.
و راه میافتد.
سیاوش و پوریا کمی این پا و آن پا میکنند و خودشان را به ما میرسانند.
ابوحسام دم در منتظرمان است؛
رفیق سوری حامد.
حامد خاصیتش این است که برعکس من،
زود میتواند خودش را در دل آدمها جا کند.
دقیقاً هم وقتی سر و کلهاش در زندگی من پیدا شد که نیاز به یک رفیق داشتم؛
کسی از جنس کمیل.
دقیقاً وقتی جای کمیل خیلی کنارم خالی بود.
رفاقت من و حامد از اربعین شروع شد.
دو سال است که هر سال اربعین و دهه محرم، خودش را میرساند به عراق تا حفاظت از زوار را به عهده بگیرد.
هر دو سال هم با هم بودیم.
میدیدمش که یک جا نمینشیند.
یکی دو روز رفته بودم توی نخش که ببینم کِی میخوابد؟ دیدم نه...اصلاً خواب ندارد.
وقت استراحت هم میرفت بین موکبها کار میکرد.
سوار ماشین میشویم،
و در تاریکی بیپایان شبهای دمشق، خودمان را به هتل شیشهای میرسانیم.
این هتل شیشهای هم یک جورهایی کارکردش مثل دوکوهه است.
همه خوابند بجز یک پیرمردِ ریزهمیزه ،
که وقتی حامد را میبیند، گل از گلش میشکفد.
حامد را محکم در آغوش میگیرد و میبوسد.
از چشمان کشیده و لهجه مشهدیاش میشود فهمید از اعضای تیپ فاطمیون و اهل مشهد است.
حامد و پیرمرد، مثل پدر و پسرند با هم.
قسمت #صد_وپانزده
وقتی پیرمرد از آغوش حامد جدا میشود، حامد تازه یادش میافتد باید ما را به هم معرفی کند:
- ایشون مش باقر هستن، بزرگ ما و بچههای فاطمیون. مش باقر، این برادرا هم با منند. انشاءالله امشب بخوابند، فردا تکلیفشون روشن میشه.
مش باقر لبخند میزند:
- خوش آمدید باباجان. مهمون آقا حامد جاش رو چشمای مایه.
و راهنماییمان میکند به سمت یک اتاق خالی.
قرار میشود سیاوش و پوریا در یک اتاق بخوابند و من و حامد در یک اتاق.
من همان اول، سرم به بالش رسیده و نرسیده چشمانم بسته میشوند.
***
با دست باندپیچی شده ،
در بیمارستان قدم میزدم که چشمم به پزشکِ جلال افتاد.
جلو رفتم.
احتمال میدادم کسی را گذاشته باشند که سر و گوشی آب بدهد و بفهمد حال جلال چطور است؛
برای همین دکتر را که از بچههای خودمان بود، کناری کشیدم
و پرسیدم:
- حالش چطوره؟
- خوبه. خوشبختانه آسیب جدی ندیده. یکم سرش دچار ضربه شده که نگران کننده نیست؛ اما باید تحت نظر باشه.
ته دلم خدا را شکر کردم.
سرم را کمی جلو بردم و نزدیک گوش دکتر گفتم:
- بهتره فعلاً توی کما باشه. متوجهید که؟
چند ثانیه با حالتی گنگ نگاهم کرد و بعد ابروهایش بالا رفت:
- آهان...باشه.
خوشم میآمد خوب میگرفت منظورم را.
میخواستم فعلا به همه از جمله خانواده جلال بگویند توی کماست که خطر حذفش منتفی شود.
از بیمارستان زدم بیرون ،
و به یکی از بچهها سپردم نامحسوس مواظبش باشند.
خودم را رساندم به اداره.
امید و میلاد طبق معمول پشت سیستم بودند؛ اما با چهرههای نگران.
از میلاد پرسیدم:
- هنوز نتونستی بفهمی این ناعمه کیه؟
قسمت #صد_وشانزده
سرش را تکان داد:
- توی هیچکدوم از بانکهای داده، چنین اسم و عکسی وجود نداره. بچههای برونمرزی هم گفتند نمیشناسن. اصلا انگار یه شبه پای بته سبز شده!
این که نمیدانستم ناعمه ،
دقیقاً جاسوس کدام سرویس است و اهل کجاست، اذیتم میکرد.
اگر میدانستم، بهتر میتوانستم حرکت بعدیاش را پیشبینی کنم.
به امید گفتم:
- چیه؟ چرا نگرانید شماها؟
- سمیر و ناعمه میخوان از ایران برن.
برق از کلهام پرید:
- چی؟ کجا؟
- برای فرداشب بلیت هواپیما دارند به مقصد ترکیه.
شقیقههایم را با دو انگشتم گرفتم.
سرم نبض میزد.
رفتن سمیر و ناعمه به این معنا بود که داشت زمان عملیاتهای تروریستی میرسید.
از اتاق بیرون زدم،
تا خودم را برسانم به دفتر حاج رسول.
باید زودتر هماهنگیهایش را انجام میدادم برای عملیات دستگیری.
طوری هروله میکردم که هرکس من را میدید، تعجب میکرد و میگفت:
- کجا با این عجله؟
وقت نداشتم جوابشان را بدهم.
حاج رسول را بیرون از دفترش دیدم. داشت میرفت خانه.
به سختی سرعتم را کم کردم ،
که روی سرامیکهای راهرو لیز نخورم و پخش زمین نشوم.
دست به دیوار گرفتم.
حاج رسول با همان حالت عاقل اندر سفیهش نگاهم میکرد و منتظر بود نفسم جا بیاید تا حرف بزنم.
صاف ایستادم ،
و دستی به سر و روی بهم ریختهام کشیدم. میدانستم حسابی خاک و خلی و درب و داغانم و احتمالاً بوی دود و خون میدهم.
حاج رسول با چشمانش اشاره کرد به دست باندپیچی شدهام:
- دستت چی شده؟
انگار خودم هم تازه فهمیده باشم، دستم را بالا گرفتم و نگاه کردم:
- هیچی قربان، یه سوختگی کوچیکه.
سرش را تکان میدهد و راه میافتد به سمت آسانسور:
- خب، کارِت رو بگو. زود باید برم.
- ناعمه و سمیر دارن از ایران میرن. احتمالاً عملیاتشون نزدیکه.
قسمت #صد_وهفده
دکمه احضار آسانسور را فشار داد:
- خب، قرار بر این بود که بعد از تجهیز ششم همهشون برن زیر ضربه. هماهنگ میکنم برای عملیات. برنامهت برای سمیر و ناعمه چیه؟
سوالش مثل پتک خورد توی سرم.
باید چکار میکردم؟
گیج و منگِ حادثه بودم ،
و این بدترین حالت برای یک مامور امنیتی ست.
لبم را بردم زیر فشار دندانم تا فکرم جمع شود. گفتم:
- خودم دنبالشون میرم.
راستش آن لحظه نمیدانستم دقیقاً قرار است تا کجا همراهشان بروم.
حاج رسول فهمیده بود الان کمی در هم ریختهام که سعی کرد کمکم کند:
- دستگیرشون میکنی؟
موتور مغزم داشت گرم میشد:
- آره، چون اگر دستگیری رو شروع کنیم و اونام متوجهش بشن، دیگه خارج از ایران دستمون بهشون نمیرسه.
حاج رسول سرش را تکان داد. آسانسور رسید.
همراهش سوار آسانسور شدم.
سوالی نگاهم کرد:
- کجا میای؟
- خونه.
- اینطوری نرو خونه. یکم استراحت کن، اگه خواستی فردا صبح برو. خونوادهت زابهراه میشن.
راست میگفت. بیچاره مادر چه گناهی کرده بود؟
کلا حالم خوش نبود. پیشانیام را ماساژ دادم:
- چشم حاجی.
باز هم با همان نگاه سنگینش سر تا پایم را آنالیز کرد:
- حتماً یکی دو ساعت بخواب، یکم ریکاوری بشی. حالت خوش نیست، اینطوری نمیتونی ادامه بدی.
در آسانسور باز شد. حاج رسول جلوتر رفت:
- منم برم یه خاکی به سرم بریزم...
و برگشت سمت من:
- مغازهای نمیشناسی الان باز باشه؟
به ساعت راهرو نگاه کردم. یک و نیم شب بود.
سر تکان دادم:
- نه چطور؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃