قسمت #صد_وسی_وپنج
این را که گفت،
نتوانستم دستش را پس بزنم. تشکری پراندم و آب را گرفتم.
خنکی لیوان از بندبند انگشتهایم رسید به تمام تنم.
جملهاش را با خودم تکرار کردم:
آب نطلبیده مراده!
مراد من آن لحظه شهادت بود و هنوز هم هست.
دوست دارم برگردم به حامد بگویم مگر نگفتی آب نطلبیده مراد است؟
پس چرا من هنوز به مرادم نرسیدهام؟
- خب چه خبر؟
صدای حامد من را از میان خاطرات بیرون میکشد.
یادم میافتد که یک بیسیم غنیمتی دارم. بیسیم را از جیبم بیرون میکشم و در هوا تکان میدهم:
-ببین چی پیدا کردم!
حامد که دارد رانندگی میکند ,
و حواسش به جلوست، نگاه کوتاهی به بیسیم میاندازد و میگوید:
-این چیه؟
- جنازه یکی از همین تکفیریها رو پیدا کردم، خمپارهانداز بود. بیسیمش هم افتاده بود کنارش. شاید شنودش به دردمون بخوره.
حامد لبخند میزند و تندتر میراند. پشت بیسیم خطاب به کسی میگوید:
-ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین.
***
دستانم را گرفتهاند ،
که به زور من را بکشند داخل اتاقشان.
خستهام؛
انقدر که حس میکنم الان است که تمام عضلاتم از هم بپاشند. با این وجود لبخند را روی لبم نگه میدارم.
بین بچههای سوری و بچههای فاطمیون دعواست؛ سر چی؟
سر من و حامد!
با این که بچههای ایرانی خوابگاه جدا دارند، حامد ترجیح میدهد بیشتر با نیروهای تحت امرش باشد.
چرا دروغ بگویم؟
ارتباط گرفتن با آدمهایی که در یک فرهنگ دیگر و با یک زبان دیگر زندگی میکنند خیلی سخت است؛
مخصوصاً وقتی قرار باشد به آنها آموزش بدهی و فرماندهیشان کنی.
🕊 قسمت #صد_وسی_وشش
کار با بچههای افغانستانی فاطمیون ،
آسانتر است چون هم زبانمان یکی ست و هم فرهنگمان بسیار به هم نزدیک است.
راستش من اصلاً با نیروهای افغانستانی احساس بیگانگی نمیکنم.
به حامد نگاه میکنم ،
که نیروهایش دارند دستش را میکشند.
حامد هم با وجود این که خستگی از چهرهاش میبارد، میخندد و هربار که دستش را محکم میکشند،
بلندتر میخندد:
-آخ! یواش!
آخرش هم بچههای فاطمیون ،
و نیروهای سوری مینشینند پای میز مذاکره و من و حامد را بین خودشان تقسیم میکنند:
من امشب در خدمت بچههای فاطمیون هستم و حامد با نیروهای دفاعالوطنی(دفاع ملی) به خوابگاهشان میرود.
بچههایی که آن اوایل ،
غرور عربیشان اجازه نمیداد زیر بار کسی بروند
و حامد با همین بند محبت اسیرشان کرد، طوری که حالا برای آب خوردن هم از حامد اجازه میگیرند.
میان همهمه بچههای فاطمیون میروم به خوابگاهشان.
یکیشان املت درست کرده است؛ یک املت مشتی که بتواند ده نفر مرد جنگی را سیر کند.
یک املت در یک ماهیتابه بزرگ آلومینیومیِ کج و کوله، با رب گوجه فرنگی فراوان و به ضمیمه پیاز.
آخ...دلم ضعف میرود از گرسنگی.
بوی املت دارد با روح و روانم بازی میکند.
همان که املت درست کرده،
املت را میگذارد وسط سفره و همه را دعوت میکند برای خوردن.
همان لحظه،
دونفر از بچههای تیم شناسایی خودم میرسند. کسی نمیداند نیروهای من هستند.
تمام آموزشهای تیم شناسایی مخفیانه بود. اصلاً قرار نبود کسی بداند من نیروی اطلاعاتم. من فقط یک مربی معمولیام؛ همین.
بشیر و رستم ،
– همان دوتا نیرویی که گفتم – هم خستهاند و این را میشود از چهرهی وارفتهشان فهمید.
فقط من میدانم که آنها کجا بودهاند و این دومین عملیات شناساییشان بوده.
پیداست حال شوخی ندارند؛
ولی با یک لبخند بیرمق سعی میکنند با بچهها همراهی کنند.
انقدر توی سر و کله هم میزنند ،
که نمیفهمم چه خوردم، ولی بد نبود. بالاخره کمی سر و صدای معدهی بیچارهام خوابید و کمی بعدش هم بچهها یکییکی میخوابند.
تمام وقت چشمم به بشیر و رستم است ،
که خستهاند و نای حرف زدن ندارند. یک گوشه نشستهاند و هربار چشمانشان روی هم میرود.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
هدایت شده از پویش بدون فرزندم هرگز
36.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️افشاگری مسلمانان عرب از کودک ربایی و آموزش های جنسی و تغییر جنسیت و... کودکان مسلمان توسط دولتهای غربی از جمله سوئد.
همه دنیا صداشون دراومد ازین جنایات،اما۳ساله مسوولین ایران بجای دفاع از مظلوم ،حامی ظالم شدن😡
#جرثومه_های_فساد
#داریوش_را_بازگردانید
#پایان_مماشات
#آتش_به_اختیار
#denmark_kidnaps_children
#sweden_kidnaps_children
#germany_kidnaps_children
برای حمایت از ما و آگاهی از حقایق #غرب_وحشی مارا در ایتا همراهی کنید
https://eitaa.com/joinchat/709034223C6ee8238b39
مطلع عشق
💢 دیگه واقعا نمیدونیم بخندیم یا گریه کنیم برداشتن عکس #شهید_مدافع_حرم حسن علاء نجمه رو گذاشتن به ع
👆سواد رسانه
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
✋ #سلام_بر_تو
🔹 سلام به تنها منجی بشریت
از طرف اولین شهید جنگ ایران و عراق
💚 فرقی نمیکند ز کجا میدهی سلام
او میدهد جواب سلام تو را...
☀️ هر روزمان را با سلام بر امامزمان شروع کنیم.
❣ @Mattla_eshgh
پیام مخاطبین ساکن اروپا:
🔸الان دمای داخل خونه من ۱۶.۷ درجه هست. با این قیمت انرژی حساب کردم اگه مجرد بودم، هر شب میرفتم هتل ارزونتر در میومد از اینکه سیستم گرمایشی روشن کنم، حموم برم و آب داغ استفاده کنم.
🔺 پی نوشت:
آیا یک ایرانی میتواند دمای داخل خانه ۱۶ درجه را تصور کند؟
البته این به معنای مرگ اروپایی ها نیست و تنها باید چند لباس بیشتر روی هم بپوشند چیزی شبیه به ۳۰ سال پیش مردم خودمان.
#زمستان_سخت
#فروپاشی_اروپا
#خارج_بدون_فیلتر
❣ @Mattla_eshgh
17.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 علامه حسن زاده آملی: باید قنبر حضرت خامنهای کبیر بود.
✅ به هر جای آسمان رفتم این سید را دیدم.
نظر آیت الله بهجت در مورد امام خامنه ای
❣ @Mattla_eshgh
#جامعه_مدرسین
#مجمع_مدرسین
#محارب
#احکام_محاربه
#اعدام
#تعارف_نداریم
#عمل_به_مُر_قانون
#حمایت_از_قوه_قضاییه
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
رفقایی که از گروه های حوزوی اطلاع ندارند لطفا دقت داشته باشند که:
در حوزه های علمیه ، مثل سایر جاها، دسته های مختلفی از علما و طلاب وجود دارند. مشهور ترین دسته ها که سالهاست با هم نوعی رقابت دارند عبارت اند:
🔸 ۱. جامعه مدرسین: علما و اساتید انقلابی که نظراتشان با امام جامعه و قانون اساسی همخوانی بیشتری دارد و همواره پشتیبان ولایت فقیه بوده و در ایمان و اعتقاد مردم و تربیت طلاب انقلابی و جهادی بیشترین سهم را دارند.
🔸 ۲. مجمع مدرسین: مجتهدینی که معمولا با اصل ولایت فقیه و یا شخص ولی فقیه و قانون اساسی و حرکت های انقلابی حوزه خیلی حال نمیکنند. اصطلاحا به اینا علمای چپ هم گفته میشود.
🔺 خب
حالا در خصوص حکم اعدام ها و خدشه در تشخیص جرم و صدور حکم و... ، گروه دوم خدشه وارد کرده و درست و به موقع، بدون فوت وقت و خیلی آشکار، به کمک جریان های فتنه انگیز داخلی و خارجی اومده و جوری مواضع سیاسی خودشون را علمی و در لباس فقاهت به خورد مردم میدهند، که هر کس ندونه فکر میکنه راس میگن و برای رضای خدا وارد عرصه شدند.
نخیر آقا. الان وقتش بود که جامعه را پر از شبهات فقهی و خدشه در اصالت احکام صادره برای یک مشت الدنگ اغتشاشگرِ قاتلِ جوانان مومن و انقلابی کنند، و چه کسی بهتر از مجمع مدرسین! فورا به میدان آمده و مردم کنار یک سری اسامی، عناوین آیت الله دیدند و فکر کردند خبری هست.
همین. حتی حرفهای آنان ارزش جواب دادن علمی ندارد وگرنه بحمدلله مدرک سطح چهار حوزه و آن همه سال درس خارج فقه و اصول را خوانده ایم برای همین طور مواقع. برای موقعی که فتنه های علمی و شبهات حوزوی به انقلاب و ولایت و قانون اساسی وارد کنند.
✔️ اما عجالتا:
🔹 ۱. محارب کسی است که سلاحش(چه گرم و چه سرد) را برای ترساندن مردم دربیاورد.
🔹 ۲. حضرت امام و بسیاری از فقهای عالیقدر فرمودند کسی که سلاحش را برای ترساندن مردم دربیاورد حتی اگر نکشد باید اعدام شود.
🔹 ۳. فقط در صورتی توبه محارب قبول است که قبل از دستگیری بیاید و اعتراف کند و ابراز پشیمانی کند. و الا بعد از دستگیری فایده ندارد. بچه بازی که نیست.
🔹 ۴. حتی اگر کسی سلاح گرم یا سرد کشید اما قصدش ترساندن مردم نبود ولی دید که مردم ترسیده اند و فرار کردند، اگر ادامه داد در حکم محارب است.
🔹 ۵. حتی اگر بگوید که قصدم مقابله با حکومت جمهوری اسلامی است و قصد مقابله با مردم عادی نداشتم ، اما بخاطر سلاحی که در دست دارد مردم بترسند، باز هم محارب است. لطفا مردم را گول نزنید.
لذا
هموطن اغتشاشگر!
اگر دست به سلاح سرد یا گرم ببری و حتی یک نفر بترسد، حتی اگر خط و خش روی اون بنده خدا نندازی، مستحق مرگ هستی و بهت میگن محارب. خلاص. اینو تعارف میکردند بهت بگن اما من رک گفتم که نگی نمیدونستم.
#لطفا_نشر_حداکثری
مطلع عشق
🕊 قسمت #صد_وسی_وشش کار با بچههای افغانستانی فاطمیون ، آسانتر است چون هم زبانمان یکی ست و هم فره
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #صد_وسی_وهفت
بشیر بیصدا جورابش را از پا درمیآورد ،
و به تاول درشت پایش نگاه میکند؛ محصول یک پیادهروی طولانی در عملیات شناسایی.
همه خوابند.
رستم همانجا با تکیه به کولهپشتیاش خوابش برده،
اما بشیر بیدار است ،
و با صورتی که از درد جمع شده، به تاولش نگاه میکند.
جلو میروم و کنارش مینشینم.
من را که میبیند نیمخیز میشود برای بلند شدن؛ اما دستم را روی شانهاش فشار میدهم که بنشیند:
-خسته نباشی آقا بشیر!
لبخند محجوبی میزند:
-مانده نباشین.
به دیوار تکیه میدهم:
-تو هم از خستگی خوابت نمیبره؟
سرش را تکان میدهد. بیصدا میخندم:
-فکر میکردم فقط خودم اینطوریام!
سرم را به طرف پایش خم میکنم تا ببینمش. جلوی من پایش را دراز نمیکند.
خودم مینشینم مقابلش و ساق پایش را میگیرم:
-درازش کن ببینم چی شده؟
مقاومت میکند. میگویم:
-خودتو لوس نکن دیگه! من فرماندهتم ها!
این را که میگویم کوتاه میآید؛ اما صورتش از شرم سرخ شده.
به تاول و التهاب پوست پایش نگاه میکنم و میگویم:
-معلومه حسابی راه رفتیا! اینجوری پیش بره زود شهید میشی!
میخندد.
تشر میزنم:
-بلند شو بریم بهداری پانسمانش کنیم. حالاحالاها این پا رو لازم داری، نمیخوام وسط عملیات کارمون لنگ بشه.
این را گفتم چون میدانم ،
فقط با همین حرفهاست که قبول میکند بیاید بهداری.
میگوید:
-یه فرمانده داشتیم، بهش میگفتند سیدحکیم. من بعد از شهادتش فهمیدم فرمانده اطلاعات فاطمیون بوده. سال نود و چهار تازه اومده بودم سوریه، توی ریف ادلب مسلحین یه حمله گسترده کردن ولی سیدحکیم خیلی خوب مدیریت کرد که مقابله کنیم. شبش فهمیدیم مسلحین صدنفر تلفات دادن. همین هم شد که برای سر سیدحکیم جایزه تعیین کردن. خیلی ذوق کرده بودیم، رفیق سیدحکیم میخواست خبرش رو منتشر کنه؛ ولی سید نگذاشت. میگفت:«مگه نمیدونی من زن ذلیلم؟ اگه خانمم بفهمه دیگه نمیذاره بیام سوریه!»
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
قسمت #صد_وسی_وهشت
سیدحکیم را میشناسم.
یکی از بهترین فرماندهان و بنیانگذاران فاطمیون بود.
موقع عملیات شناسایی نزدیک تدمر شهید شد؛ همین پارسال.
بشیر ادامه میدهد:
-همه میدونستن علت اصلیش این بود که نمیخواست اجرش ضایع بشه.
بعد به چشمانم نگاه میکند؛
طوری که از نگاهش میترسم. معصومیت عجیبی دارد:
-آقا! منم دوست دارم مثل سیدحکیم باشم.
میدانم بشیر بیست و سه سالش بیشتر نیست و پدر و مادرش هم سن و سالی ازشان گذشته؛ و بشیر در واقع نانآور خانوادهشان است.
میدانم تا قبل از آمدنش به سوریه ،
به سختی و با حقوق کارگری خانواده را میچرخانده بدتر از آن،
میدانم که حالا که سوریه آمده هم،
خبری از آن حقوقهای نجومی و افسانهای که در رسانهها میگویند نیست.
اندوه بدی قلبم را میفشارد.
کاش بشیر هیچوقت مثل سیدحکیم نشود، باید برای خانوادهاش بماند...
چراغ کمنور اتاقکی ،
که تابلوی «بهداری» دارد روشن است و فقط پوریا بیدار است. پشت یک میز کهنه فلزی نشسته و به عکسی نگاه میکند.
ما که وارد میشویم،
عکس را سریع میگذارد داخل جیب روپوش سپیدش.
از جا بلند میشود و با همان لحن مودبانه همیشگیاش میگوید:
-جانم؟ در خدمتم.
به بشیر اشاره میکنم که بنشیند روی تخت و دمپاییاش را دربیاورد.
بشیر آخرین التماسش را میکند:
-آقا حیدر باور کنین چیزی نیست!
اخم میکنم:
-با پای لنگ نمیتونی کارت رو درست انجام بدی!
پوریا نگاهی به تاول بشیر میاندازد و میرود سراغ قفسه داروها.
میگویم:
-چه خبر آقا پوریا؟ خوش میگذره؟
- خبرها که پیش شماست، اتفاقاً میخواستم بپرسم خبریه که قراره من رو منتقل کنن تدمر؟
قسمت #صد_وسی_ونه
این بنده خدا هنوز در حال و هوای بیمارستانشان سیر میکند و نمیداند اینجا منطقه جنگی ست.
در منطقه جنگی هم همه چیز محرمانه است مگر این که خلافش ثابت شود.
حتی رنگ جوراب یک فرمانده هم محرمانه است؛ چه رسد به عملیات پیش رو!
جواب ندادنم را که میبیند،
برمیگردد و با چشمانی پر از سوال نگاهم میکند.
دستانم را مقابل سینه به هم قلاب میکنم ،
و هیچ نمیگویم. به هرکس دیگر اینطوری نگاه میکردم میفهمید معنای این نگاه یعنی فضولی موقوف؛
اما پوریا زیادی از ماجرا پرت است!
میپرسد:
-چی شده آقا حیدر؟
لبخند میزنم و سعی میکنم رک باشم:
-اینجا منطقه جنگیه آقا پوریا. همه چیز محرمانهس. یادت که نرفته؟
تازه دوزاریاش میافتد و صورتش کمی از خجالت سرخ میشود:
-ببخشید، حواسم نبود.
و مشغول رسیدگی به تاول پای بشیر میشود. من که میدانم نباید جلوی پوریا با بشیر درباره مسائل نظامی صحبت کنم،
از بهداری بیرون میروم.
حامد را میبینم ،
که در یکی از پستهای نگهبانی ایستاده است. مگر امشب هم نوبتش بود؟
اصلاً مگر این بشر خواب ندارد؟
جلو میروم ،
و نگهبان آن پست را میبینم که روی یک صندلی کهنه خوابش برده است.
تا دهان باز میکنم که حرفی بزنم،
حامد انگشت اشارهاش را میگذارد روی لبهایش:
-هیس! بیدار میشه!
دوست دارم داد بزنم و بگویم مرد حسابی! اینجا که ما هستیم یک اردوگاه نظامی در منطقه جنگی ست، تو فرماندهای و این هم سرباز است.
نوزاد نیست که مواظب باشی از خواب نپرد!
این حرفها را از چشمم میخواند و آرام میگوید:
-خیلی خسته بود بنده خدا. دیدم داره سر پست چرت میزنه، گفتم بخوابه.
مگر خودش خسته نیست؟
من تمام امروز را با حامد بودهام و میدانم چقدر خسته شده.
میگویم:
-اینا رو لوس میکنی حامد!