#جامعه_مدرسین
#مجمع_مدرسین
#محارب
#احکام_محاربه
#اعدام
#تعارف_نداریم
#عمل_به_مُر_قانون
#حمایت_از_قوه_قضاییه
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
رفقایی که از گروه های حوزوی اطلاع ندارند لطفا دقت داشته باشند که:
در حوزه های علمیه ، مثل سایر جاها، دسته های مختلفی از علما و طلاب وجود دارند. مشهور ترین دسته ها که سالهاست با هم نوعی رقابت دارند عبارت اند:
🔸 ۱. جامعه مدرسین: علما و اساتید انقلابی که نظراتشان با امام جامعه و قانون اساسی همخوانی بیشتری دارد و همواره پشتیبان ولایت فقیه بوده و در ایمان و اعتقاد مردم و تربیت طلاب انقلابی و جهادی بیشترین سهم را دارند.
🔸 ۲. مجمع مدرسین: مجتهدینی که معمولا با اصل ولایت فقیه و یا شخص ولی فقیه و قانون اساسی و حرکت های انقلابی حوزه خیلی حال نمیکنند. اصطلاحا به اینا علمای چپ هم گفته میشود.
🔺 خب
حالا در خصوص حکم اعدام ها و خدشه در تشخیص جرم و صدور حکم و... ، گروه دوم خدشه وارد کرده و درست و به موقع، بدون فوت وقت و خیلی آشکار، به کمک جریان های فتنه انگیز داخلی و خارجی اومده و جوری مواضع سیاسی خودشون را علمی و در لباس فقاهت به خورد مردم میدهند، که هر کس ندونه فکر میکنه راس میگن و برای رضای خدا وارد عرصه شدند.
نخیر آقا. الان وقتش بود که جامعه را پر از شبهات فقهی و خدشه در اصالت احکام صادره برای یک مشت الدنگ اغتشاشگرِ قاتلِ جوانان مومن و انقلابی کنند، و چه کسی بهتر از مجمع مدرسین! فورا به میدان آمده و مردم کنار یک سری اسامی، عناوین آیت الله دیدند و فکر کردند خبری هست.
همین. حتی حرفهای آنان ارزش جواب دادن علمی ندارد وگرنه بحمدلله مدرک سطح چهار حوزه و آن همه سال درس خارج فقه و اصول را خوانده ایم برای همین طور مواقع. برای موقعی که فتنه های علمی و شبهات حوزوی به انقلاب و ولایت و قانون اساسی وارد کنند.
✔️ اما عجالتا:
🔹 ۱. محارب کسی است که سلاحش(چه گرم و چه سرد) را برای ترساندن مردم دربیاورد.
🔹 ۲. حضرت امام و بسیاری از فقهای عالیقدر فرمودند کسی که سلاحش را برای ترساندن مردم دربیاورد حتی اگر نکشد باید اعدام شود.
🔹 ۳. فقط در صورتی توبه محارب قبول است که قبل از دستگیری بیاید و اعتراف کند و ابراز پشیمانی کند. و الا بعد از دستگیری فایده ندارد. بچه بازی که نیست.
🔹 ۴. حتی اگر کسی سلاح گرم یا سرد کشید اما قصدش ترساندن مردم نبود ولی دید که مردم ترسیده اند و فرار کردند، اگر ادامه داد در حکم محارب است.
🔹 ۵. حتی اگر بگوید که قصدم مقابله با حکومت جمهوری اسلامی است و قصد مقابله با مردم عادی نداشتم ، اما بخاطر سلاحی که در دست دارد مردم بترسند، باز هم محارب است. لطفا مردم را گول نزنید.
لذا
هموطن اغتشاشگر!
اگر دست به سلاح سرد یا گرم ببری و حتی یک نفر بترسد، حتی اگر خط و خش روی اون بنده خدا نندازی، مستحق مرگ هستی و بهت میگن محارب. خلاص. اینو تعارف میکردند بهت بگن اما من رک گفتم که نگی نمیدونستم.
#لطفا_نشر_حداکثری
مطلع عشق
🕊 قسمت #صد_وسی_وشش کار با بچههای افغانستانی فاطمیون ، آسانتر است چون هم زبانمان یکی ست و هم فره
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #صد_وسی_وهفت
بشیر بیصدا جورابش را از پا درمیآورد ،
و به تاول درشت پایش نگاه میکند؛ محصول یک پیادهروی طولانی در عملیات شناسایی.
همه خوابند.
رستم همانجا با تکیه به کولهپشتیاش خوابش برده،
اما بشیر بیدار است ،
و با صورتی که از درد جمع شده، به تاولش نگاه میکند.
جلو میروم و کنارش مینشینم.
من را که میبیند نیمخیز میشود برای بلند شدن؛ اما دستم را روی شانهاش فشار میدهم که بنشیند:
-خسته نباشی آقا بشیر!
لبخند محجوبی میزند:
-مانده نباشین.
به دیوار تکیه میدهم:
-تو هم از خستگی خوابت نمیبره؟
سرش را تکان میدهد. بیصدا میخندم:
-فکر میکردم فقط خودم اینطوریام!
سرم را به طرف پایش خم میکنم تا ببینمش. جلوی من پایش را دراز نمیکند.
خودم مینشینم مقابلش و ساق پایش را میگیرم:
-درازش کن ببینم چی شده؟
مقاومت میکند. میگویم:
-خودتو لوس نکن دیگه! من فرماندهتم ها!
این را که میگویم کوتاه میآید؛ اما صورتش از شرم سرخ شده.
به تاول و التهاب پوست پایش نگاه میکنم و میگویم:
-معلومه حسابی راه رفتیا! اینجوری پیش بره زود شهید میشی!
میخندد.
تشر میزنم:
-بلند شو بریم بهداری پانسمانش کنیم. حالاحالاها این پا رو لازم داری، نمیخوام وسط عملیات کارمون لنگ بشه.
این را گفتم چون میدانم ،
فقط با همین حرفهاست که قبول میکند بیاید بهداری.
میگوید:
-یه فرمانده داشتیم، بهش میگفتند سیدحکیم. من بعد از شهادتش فهمیدم فرمانده اطلاعات فاطمیون بوده. سال نود و چهار تازه اومده بودم سوریه، توی ریف ادلب مسلحین یه حمله گسترده کردن ولی سیدحکیم خیلی خوب مدیریت کرد که مقابله کنیم. شبش فهمیدیم مسلحین صدنفر تلفات دادن. همین هم شد که برای سر سیدحکیم جایزه تعیین کردن. خیلی ذوق کرده بودیم، رفیق سیدحکیم میخواست خبرش رو منتشر کنه؛ ولی سید نگذاشت. میگفت:«مگه نمیدونی من زن ذلیلم؟ اگه خانمم بفهمه دیگه نمیذاره بیام سوریه!»
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
قسمت #صد_وسی_وهشت
سیدحکیم را میشناسم.
یکی از بهترین فرماندهان و بنیانگذاران فاطمیون بود.
موقع عملیات شناسایی نزدیک تدمر شهید شد؛ همین پارسال.
بشیر ادامه میدهد:
-همه میدونستن علت اصلیش این بود که نمیخواست اجرش ضایع بشه.
بعد به چشمانم نگاه میکند؛
طوری که از نگاهش میترسم. معصومیت عجیبی دارد:
-آقا! منم دوست دارم مثل سیدحکیم باشم.
میدانم بشیر بیست و سه سالش بیشتر نیست و پدر و مادرش هم سن و سالی ازشان گذشته؛ و بشیر در واقع نانآور خانوادهشان است.
میدانم تا قبل از آمدنش به سوریه ،
به سختی و با حقوق کارگری خانواده را میچرخانده بدتر از آن،
میدانم که حالا که سوریه آمده هم،
خبری از آن حقوقهای نجومی و افسانهای که در رسانهها میگویند نیست.
اندوه بدی قلبم را میفشارد.
کاش بشیر هیچوقت مثل سیدحکیم نشود، باید برای خانوادهاش بماند...
چراغ کمنور اتاقکی ،
که تابلوی «بهداری» دارد روشن است و فقط پوریا بیدار است. پشت یک میز کهنه فلزی نشسته و به عکسی نگاه میکند.
ما که وارد میشویم،
عکس را سریع میگذارد داخل جیب روپوش سپیدش.
از جا بلند میشود و با همان لحن مودبانه همیشگیاش میگوید:
-جانم؟ در خدمتم.
به بشیر اشاره میکنم که بنشیند روی تخت و دمپاییاش را دربیاورد.
بشیر آخرین التماسش را میکند:
-آقا حیدر باور کنین چیزی نیست!
اخم میکنم:
-با پای لنگ نمیتونی کارت رو درست انجام بدی!
پوریا نگاهی به تاول بشیر میاندازد و میرود سراغ قفسه داروها.
میگویم:
-چه خبر آقا پوریا؟ خوش میگذره؟
- خبرها که پیش شماست، اتفاقاً میخواستم بپرسم خبریه که قراره من رو منتقل کنن تدمر؟
قسمت #صد_وسی_ونه
این بنده خدا هنوز در حال و هوای بیمارستانشان سیر میکند و نمیداند اینجا منطقه جنگی ست.
در منطقه جنگی هم همه چیز محرمانه است مگر این که خلافش ثابت شود.
حتی رنگ جوراب یک فرمانده هم محرمانه است؛ چه رسد به عملیات پیش رو!
جواب ندادنم را که میبیند،
برمیگردد و با چشمانی پر از سوال نگاهم میکند.
دستانم را مقابل سینه به هم قلاب میکنم ،
و هیچ نمیگویم. به هرکس دیگر اینطوری نگاه میکردم میفهمید معنای این نگاه یعنی فضولی موقوف؛
اما پوریا زیادی از ماجرا پرت است!
میپرسد:
-چی شده آقا حیدر؟
لبخند میزنم و سعی میکنم رک باشم:
-اینجا منطقه جنگیه آقا پوریا. همه چیز محرمانهس. یادت که نرفته؟
تازه دوزاریاش میافتد و صورتش کمی از خجالت سرخ میشود:
-ببخشید، حواسم نبود.
و مشغول رسیدگی به تاول پای بشیر میشود. من که میدانم نباید جلوی پوریا با بشیر درباره مسائل نظامی صحبت کنم،
از بهداری بیرون میروم.
حامد را میبینم ،
که در یکی از پستهای نگهبانی ایستاده است. مگر امشب هم نوبتش بود؟
اصلاً مگر این بشر خواب ندارد؟
جلو میروم ،
و نگهبان آن پست را میبینم که روی یک صندلی کهنه خوابش برده است.
تا دهان باز میکنم که حرفی بزنم،
حامد انگشت اشارهاش را میگذارد روی لبهایش:
-هیس! بیدار میشه!
دوست دارم داد بزنم و بگویم مرد حسابی! اینجا که ما هستیم یک اردوگاه نظامی در منطقه جنگی ست، تو فرماندهای و این هم سرباز است.
نوزاد نیست که مواظب باشی از خواب نپرد!
این حرفها را از چشمم میخواند و آرام میگوید:
-خیلی خسته بود بنده خدا. دیدم داره سر پست چرت میزنه، گفتم بخوابه.
مگر خودش خسته نیست؟
من تمام امروز را با حامد بودهام و میدانم چقدر خسته شده.
میگویم:
-اینا رو لوس میکنی حامد!
قسمت #صدوچهل
حامد میخندد:
-نگران نباش. حالا دو ساعتم من پست بدم چیزی نمیشه.
توی دلم گفتم:
-چرا، چیزی میشه. اینایی که فرماندهشون هستی بیشتر از قبل عاشقت میشن. نور بالا میزنی، شهید میشی، من بیچاره میشم!
واقعاً هم برای یک بسیجی ،
هیچ دردی بدتر از این نیست که ببیند رفقایش یکییکی شهید میشوند
و میروند و او را جا میگذارند.
من این را اولین بار ،
بعد از شهادت کمیل فهمیدم. حس بچهای را داشتم که جلویش بستنی میخورند و به او نمیدهند.
تازه آن وقت فهمیدم ،
چرا حاج حسین اینطوری برای شهادت بالبال میزد.
این حرفها را به هرکس بزنم، قاهقاه به این دیوانگی میخندد.
کدام دیوانهای مرگ را به زندگی ترجیح میدهد؟
واقعیتش این است که هیچکس.
کسی که شهادت را بخواهد، زندگی را میخواهد از نوع بهترش.
کمیل دست به سینه روبهروی من و حامد ایستاده و میگوید:
-خوبه دیگه...نو که میاد به بازار، کهنه میشه دلآزار!
از این حرف کمیل خجالت میکشم.
دوست دارم بهش بگویم من تو را در حامد پیدا کردم؛ اما نمیشود جلوی حامد.
حامد میگوید:
-چیزی شده عباس؟
تازه متوجه میشوم سکوتم طولانی شده.
نگاهم را میکشم به سمت چشمان گود افتاده حامد که از بیخوابی سرخ شدهاند.
کربلا هم که بودیم همین بود.
چشمان گود افتاده و سرخ، صورت آفتابسوخته و لاغر و لب خندان.
میگویم:
-تو نمیخوای یکم بری بخوابی؟
چشمانش در حیاط اردوگاه میدوند و میگوید:
-خوابم نمیاد. وقت هست برای خواب.
زیر لب جملهاش را تکرار میکنم.
چرا انقدر این بشر به دلم نشسته است؟
چرا انقدر شبیه کمیل است؟
میگوید:
-تو چرا نمیخوابی؟
به دیوار تکیه میدهم:
-یه رفیق داشتم، شبیه تو بود.
اسلحه را در دستش جابهجا میکند:
-بود؟ الان کجاست؟
قسمت #صدوچهل_ویک
شانه بالا میاندازم و بغض گلویم را میگیرد:
-شهید شد.
چشمانش از خوشحالی برق میزنند.
میدانم به چه فکر میکند. از فکرش هم اعصابم به هم میریزد.
برای این که فکرش از سرم بیرون بیاید،
ادامه میدهم:
-تنها کسی بود که باهاش عقد اخوت خوندم. برادرم بود...
دیگر نمیتوانم جملهام را ادامه بدهم.
میترسم صدایم از بغض بلرزد. میترسم بغضم بترکد.
حامد آه میکشد:
-خوش بحالش.
- جاش الان خیلی خالیه. اگه بود، حتماً مدافع حرم میشد. خیلی سر نترسی داشت.
به حامد نگاه میکنم و جملهام را کامل میکنم:
-مثل تو!
کمیل سر جایش ایستاده و میگوید:
-من نتونستم به تو حالی کنم ما شهدا زندهایم، هستیم.
و ادایم را درمیآورد:
-اگه بود! انگار نیستم!
به جایی که کمیل ایستاده نگاه میکنم ،
و بیاختیار با دیدنش لبخند میزنم:
-هنوزم نمیتونم باور کنم رفته. هنوز با هم رفیقیم.
- من شهادت خیلیها رو دیدم؛ ولی هیچوقت با یه شهید انقدر صمیمی نبودم. خوش به حال تو.
سرم را برمیگردانم ،
به سمت صورت حامد و نگاهم چندبار میان حامد و کمیل میچرخد. چقدر شبیه هماند!
حامد میپرسد:
-وقتی شهید شد پیشش بودی؟
از یادآوری آن شب دلم در هم میپیچد. هیچکس این سوال را از من نپرسیده بود.
چه سوال وحشتناکی...
بوی دود و گوشت سوخته میزند زیر بینیام.
به سختی لب میجنبانم:
-نه...وقتی من رسیدم شهید شده بود. دیر رسیدم، خیلی دیر!
نمیدانم حامد چه چیزی در چشمانم میبیند، که دستش را جلو میآورد
و دستم را میگیرد.
دستش گرم است.
کمی فکر میکند تا چیزی یادش بیاید و
بیمقدمه میگوید:
-واخَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَحْتُکَ فِی اللَّهِ...( برای خدا با تو برادری و صفا (یکرنگی) میورزم و برای خدا دستم را در دستت قرار میدهم...)
قسمت #صدوچهل_ودو
کمی صبر میکند. انگار میخواهد ادامهاش یادش بیاید.
کمیل دارد با لبخند نگاهمان میکند و ادامه میدهد:
-وَ عَاهَدْتُ اللَّهَ وَ مَلَائِکَتَهُ وَ کُتُبَهُ وَ رُسُلَهُ وَ أَنْبِیاءَهُ وَ الْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِینَ(ع) عَلَی أَنِّی إِنْ کُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الشَّفَاعَةِ وَ أُذِنَ لِی بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لَا أَدْخُلُهَا إِلَّا وَ أَنْتَ مَعِی.
(و در پیشگاه خدا و فرشتگان و کتابها و فرستادگان او عهد میکنم که اگر از اهل بهشت و شفاعت باشم و اجازه ورود در بهشت را یابم، بدون تو وارد بهشت نشوم.)
حامد باز هم به ذهنش فشار میآورد:
-خلاصه که جلوی خدا و پیامبرا و امامها و همه عالَم عهد میبندم اگه بهشتی شدم، وایسم در بهشت تا تو رو هم با خودم ببرم انشاءالله. شرمنده دیگه عربیش یادم نیومد.
شوکهام از این حرکتش. کمیل میخندد و رو به من میکند:
-لال شدی؟ الان باید بگی قبلتُ عروس خانوم!
با چشمان گرد شده از تعجب و نیمچه لبخندی که دارم، آرام میگویم:
-قبلتُ.
حامد نگاهی به اطراف میاندازد و با شرمندگی میخندد:
-یه ادامهای هم داشتا، ولی من الان یادم نیست. بعداً باید از روی مفاتیح ببینم.
دستم را رها میکند و میگوید:
-آخیش. خیلی وقت بود توی گلوم مونده بود. دیگه برو بخواب.
***
-خجالت میکشم که من/سرم رو تنمه حسین/از اون لحظه آخری/به تنم کفنه حسین...
حامد صدای ضبط ماشین را بلندتر میکند؛ طوری که صدای مداح در ماشین میپیچد.
دستم را محکم گرفتهام به فرمان ،
و با دستاندازها بالا و پایین میشوم.
پایم را بیشتر روی گاز فشار میدهم که تبدیل به سیبل متحرک تروریستها نشویم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
مطلع عشق
✋ #سلام_بر_تو 🔹 سلام به تنها منجی بشریت از طرف اولین شهید جنگ ایران و عراق 💚 فرقی نمیکند ز کجا م
(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
🔴 #رفتارهای_ویروسی
💠 یک ظرف #شیر که میلیونها مولکول دارد با چند #میکروب، سلامت خود را از دست میدهد و کسی نمیگوید چرا میلیونها مولکول شیر را فدای چند عدد #میکروب، میکنید؟
💠 گاهی زن و شوهر ادّعا دارند که ما #وظایف خود را نسبت به همسر خود انجام میدهیم امّا نمیدانیم چرا حسّ میکنیم فضای زندگی برای ما آرامش مطلوب، صمیمیّت و #لذّت دلخواهمان را ندارد.
💠 یکی از عوامل مهم این قضیه وجود برخی #میکروبها در رفتارهای زن و شوهر است که گهگداری فضای زندگی را مسموم میکند.
💠 به فرض رفتارهایی که از آن #سوءظن به همسر برداشت میشود میکروب خطرناکی است مثل رفتار پلیسی و تجسّسی نسبت به وسائل و کارهای همسر و یا رفتار توهینآمیز و #تمسخر همسر در جمع، عدم اطاعت زن از مرد، بیاحترامی به زن، #بددهانی کردن، کینه، خودبرتر بینی، تخریب خانوادهی یکدیگر و دهها رفتار دیگر
💠 راه #شناخت این میکروبها مطالعه نسبت به برخی تفاوتهای مهمّ روانشناسی زن و مرد است، راه دیگر آن #مشاوره دینی است و نیز توجّه و حسّاس بودن به درخواستها و گلایههای #پرتکرار همسر میباشد به فرض اگر بارها بیان کرده که از فلان رفتار، عکسالعمل و گفتار بشدّت #ناراحت میشوم باید نسبت به آنها مراقبت نمود تا همسرمان آزرده خاطر نشود.
💠 #میکروب_زدایی از انجام بسیاری کارها در زندگی لازمتر و ضروریتر بوده و اولویّت بیشتری دارد.
❣ @Mattla_eshgh
✅ مقام زن در آمریکا
🔹هر کس حرف از مقام زن در آمریکا زد لینک مقاله ذیل را برایش بفرستید تا بخواند. 👇
https://www.scientificamerican.com/article/sexual-victimization-by-women-is-more-common-than-previously-known/
🔸این مقاله بطور خلاصه میگوید که قربانیان جنسی در آمریکا فقط زنان نیستند، بلکه مردان هم قربانی تجاوزات جنسی هستند.
🔹جالبش آنجاست که میگوید 79 درصد تعرضات و آزارهای جنسی که به مردان میرسد توسط زنان اتفاق می افتد. ۴۸ درصد دختران ۱۸ و ۱۹ ساله یا مورد تجاوز قرار گرفته میشوند و یا به افرادی تجاوز میکنند. در جای دیگر میگوید در زندان های آمریکا در سال بیش از یک میلیون تعرض جنسی اتفاق میافتد که بخش بزرگی از آن توسط زنان اتفاق می افتد.
🔹 خواستگاری در قوم بختیاری اینجوریه که تمام بزرگان و ریش سفیدان طایفه میرن تا جواب بله رو از دخترخانم بگیرند.
حالا انتظار دارید قومی که همچین ارزشی برای مقام دختر قائله ، به #انقلاب_... بپیونده و اصالت و هویت خودشو نادیده بگیره؟
#توئیت ✍🏻 عادل خیری
#غیرت_اجتماعی