eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 همین یک عکس را نشانش بده ‼️ ✅ اگر کسی با ادعای انقلابی گری ، به شما گفت یا در کانالش نوشت که دولت کاری نمی کند یا مثل همان دولت قبل است یا پشیمانیم که رای دادیم ، یا دولت علیل و بی فایده است و.... شما اصلا با او بحث خاصی نکن و سر خودت را درد نیاور ! 👆 فقط همین یک عکس از بیانات رهبری که برای مهرماه همین سال قبل در دانشکده افسری هست را نشانش بده 🌀 اگر رهبری را قبول دارد ، باید بداند که رهبری نه اهل تعارف است ، نه اهل دروغ گفتن ، شهادت ایشان به پیشرفت کشور و باز شدن گره هایی که دولت در حال بازکردن است ، خودش بهترین گواه و دلیل برای کار کردن جهادی این دولت است ( هرچند نقد منصفانه سر جای خود محفوظ) 🌀 اگر هم دیدید دارد مدام توجیه می کند و نمی خواهد حرف رهبری را بر خلاف حرف خود بپذیرد ، دیگر عیارش معلوم شده ، بحث کردن فایده ای ندارد !!!! ✅ شاخص و میزان که حرف رهبری باشد ، دیگر تشخیص همه چیز راحت و روشن است 👈 به گواهی تاریخ از صدر اسلام تا کنون ، توجیه کنندگان حرف ولی جامعه ، هیچ گاه عاقبت به خیر نشدند ، هیچ گاه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ انحرافات انجمن حجتیه هوشیار باشید انجمن منحرف حجتیه فعالیت‌هایش را به شدت از سر گرفته... https://eitaa.com/antihalghe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ باغ وحشی به نام اروپا : پلیس المان بچه یک خانواده مسلمان را از انها جدا میکند و سرپرستی انرا به دولت واگذار میکند، البته با حکم قاضی دلیل: این بچه در مدرسه به همکلاسیهای خود گفته که خانواده این بچه به این بچه گفته که در اسلام همجنس بازی حرام است. فقط حال و روز خانواده را ببینید. در اخر هم پلیس هم از پدر و هم از دختران به جرم اهانت به پلیس شکایت میکند. وای بر هر کس که تصور کند این مسخ شدگان متمدن هستند ‌... ان شاءالله برای هدایت تمام مستضعفین و حتی مستکبرین عالم دعا کنیم بویژه آنکه اگر الساعه در لوح محفوظ خداوند ، غیر قابل هدایت باشند با تیر غیب الهی به زندگی ننگین آنها خاتمه داده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: اگر زندگی کارگر ارتقاء پیدا کند وضع کشور ارتقاء می یابد ✏️ رهبر انقلاب هم‌اکنون در دیدار کارگران: در کلام، همه از کارگر تعریف میکنیم، ولی تعریف زبانی کافی نیست؛ برای کارگران باید کار کرد. هم مسئول دولتی و هم کارآفرین و سرمایه‌گذار بدانند که اگر تلاش شد تا زندگی ارتقاء پیدا کند، وضع کشور ارتقاء پیدا خواهد کرد. ✏️وقتی کارگر دغدغه نداشته باشد، امنیت شغلی و رفاه داشته باشد و زندگی‌اش راحت بچرخد، کیفیت کار و محصول بالا خواهد رفت.
مطلع عشق
💠قسمت #هشتادونه با کمک یاسمن همه ی خریدها را، از همان مغازه تهیه کرده بود، در پرو چادرش را مرتب ک
💞 💞 💠قسمت به سمت پیشخوان رفت، تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود. ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم ــ حساب شده خانم سمانه با تعجب تشکری کرد، و از رستوران خارج شد، و گوشی اش را دراورد، تا شماره کمیل را بگیرد، اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد، متوجه قضیه شد. ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟ کمیل در را باز کرد و گفت: ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم سمانه چشم غره ای برایش رفت، و سوار ماشین شد. در طول مسیر، حرفی بینشان رد و بدل نشد، و درسکوت به موسیقی گوش می دادند. کمیل ماشین را کنار در خانه، نگه داشت، هر دو پیاده شد‌ند.کمیل خرید ها را تا حیاط برد. ــ بفرمایید تو ــ نه من دیگه باید برم سمانه دودل بود اما حرفش را زد: ــ ممنون بابت همه چیز، شب خوبی بود، در ضمن یادم نمیره، نزاشتید چیزیو حساب کنم کمیل خندید و گفت: ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت. ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده بعد از خداحافظی، به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت، از روز لبانش محو شود. صدای گوشی اش بلند شد، میدانست محمد است،و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد. با دیدن عکس های، امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشتی محکمی بر روی فرمون کوبید.😡 ــ مواظب خانومت باش آرامشی که در این چند ساعت، در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود، از بین رفت، دیگر داشت به این باور می رسید، که آرامش و خوشبختی بر او حرام است. خشمگین غرید: ــ میکشمتون، به ولای علی زنده نمیزارمتون...😡 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠قسمت کمیل ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته امیرعلی لبخندی زد و گفت: ــ سرمونو خوردی شاه دوماد، برو همه منتظرتن، ما حواسمون هست کمیل خندید و رفت، اما با صدای امیرعلی دوباره برگشت: کمیل ــ چی شده؟ امیرعلی ــ کت و شلوار بهت میاد کمیل خندید، و دیوانه ای نثارش کرد و به طرف محضر رفت، سریع از پله ها بالا رفت، یاسین به سمتش آمد و گفت: ــ کجایی تو عاقد منتظره _ کار داشتم باهم وارد اتاق عقد شدند،کمیل روبه همه گفت: ــ ببخشید دیر شد کنار سمانه نشست،سمانه با نگرانی پرسید: ــ اتفاقی افتاده ــ اره ــ چی شده؟ ــ قرار عقد کنم سمانه با تعجب به او نگاه کرد و زمزمه کرد: ــ این اتفاقه؟😟 ــ بله،یک اتفاق بزرگ و عالی😁 سمانه آرام خندید، و سرش را پایین انداخت☺️🙈 با صدای عاقد، همه سکوت کردند،سمانه قرآن را باز کرد و آرام شروع به خواندن قرآن کرد، استرس بدی در وجودش رخنه کرده بود، دستانش سرد شده بودند، با صدای زهره خانم به خودش آمد: ــ عروس داره قرآن میخونه. و دوباره صدای عاقد: ــ برای بار دوم .... آرام قران می خواند، نمیدانست چرا دلش آرام نمی گرفت‌، احساس میکرد، دستانش از سرما سر شده اند. دوباره با صدای زهره خانم نگاهش به خاله اش افتاد: ــ عراس زیر لفظی میخواد سمیه خانم به سمتش آمد، و ست طلای زیبایی به او داد سمانه آرام تشکر کرد، و جعبه ی مخملی را روی میز گذاشت، دوباره نگاهش را به کلمات قرآن دوخت، امیدوار بود با خواندن قرآن کمی از لرزش و سرمای بدنش کم شود،اما موفق نشد، با صدای عاقد، و سنگینی نگاه های بقیه به خودش آمد: عاقد ــ آیا بنده وکیلم؟ آرام قرآن را بست، و بوسه برآن زد و کنار جعبه مخملی گذاشت، سرش را کی بالا اورد، که نگاهش در آینه به چشمان منتظر کمیل گره خورد، صلواتی فرستاد و گفت: ــ با اجازه بزرگترها بله☺️💞 همزمان نفس حبس شده ی کمیل، آزاد شد،و سمانه با خجالت سرش را پایین انداخت، و این لحظات چقدر برای او شیرین بود....
💠قسمت بعد از بله گفتن کمیل، فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست زدن ها در بر گرفت. دفتر بزرگی که جلویش قرار گرفت، هر کدام از آن امضاها، متعلق بودن بهم را برای آن ها ثابت می کرد، و چه حس شیرینی بود، سمانه که از وقتی 💞خطبه ی عقد💞 جاری شده بود، احساس زیبایی به کمیل پیدا کرده بود، به او نگاه کوتاهی کرد، یاد حرف عزیز افتاد که به او گفته بود که بعد از خوندن مهر زن و شوهر به دل هر دو می افتد. هر دو سخت مشغول جواب تبریک های بقیه بودند شدند، صغری حلقه ها را، به طرفشان گرفت، و سریع به سمت دوربین عکاسی رفت😍📷 آقایون از اتاق خارج شدند، و فقط خانم اطراف آن ها ایستادند،آرش کنارشان ماند، هرچقدر محمد برایش چشم غره رفته بود، قبول نکرد که برود،😐و آخر با مداخله ی کمیل اجازه دادند که کنارش بماند. کمیل حلقه را، از جعبه بیرون آورد و دست سرد سمانه را گرفت، با احساس سرمای زیاد دستانش، با نگرانی به او نگاه کرد و گفت: ــ حالت خوبه؟😧 اولین بار بود، که او را بدون پسوند و سوم شخص صدا نمی کرد، سمانه آرام گفت: ــ خوبم☺️ کمیل حلقه را، در انگشت سمانه گذاشت، که صدای صلوات و دست های صغری و آرش در فضا پیچید، این بار سمانه با دستان لرزان، حلقه را در انگشت کمیل گذاشت، و دوباره صدای صلوات و هلهله.... سمانه نگاه به دستانش، در دستان مردانه ی کمیل انداخت، شرم زده سرش را پایین انداخت، که صدای کمیل را شنید: ــ خجالت نکش خانومی دیگه باید عادت کنی سمانه چشمانش را، از خجالت بر روی هم فشرد، کمیل احساس خوبی به این حیای سمانه داشت، فشار آرامی به دستانش وارد کرد. دست در دست، و با صلوات های بلندی از محضر خارج شدند، کمیل در را برای سمانه باز کرد، و بعد از اینکه سمانه سوار شد به طرف بقیه رفت، تا بعد از راهی کردن بقیه سری به امیرعلی و امیر که با فاصله ی نه چندان زیاد در ماشین مراقب اوضاع بوند، بزند. در همین مدت کوتاه، احساس عجیبی به او دست داد، باورش نمی شد، که دلتنگ کمیل بود، و ناخوداگاه نگاهش را به بیرون دوخت، تا شاید کمیل را ببیند، بلاخره موفق شد، و کمیل را کنار یاسین که با صدای بلند آدرس رستورانی که قرار بود، برای صرف شام بروند را میگفت. کمیل سوار ماشین شد، سمانه به طرف او چرخید، و به او نگاهی انداخت، کمیل سرش را چرخاند، و وقتی نگاهش در نگاه کمیل گره خورد، سریع نگاهش را دزدید، کمیل خندید، و دوباره دستان سمانه را در دست گرفت و روی دندنه ماشین گذاشت، دوست داشت، دستان سمانه را گاه و بی گاه در دست بگیرد، تا مطمئن شود، که سمانه الان همسر او شده. لبخندی زد، و شیطورن روبه سمانه که گونه هایش از خجالت سرخ شده بودند ،گفت: ــ اشکال نداره، راحت باش، من به کسی نمیگم، داشتی یواشکی دید میزدی منو وسمانه حیرت زده، از این همه شیطنت کمیل آرام و ناباور خندید.....
💠قسمت سمانه و صغری از دانشگاه خارج شدند، و به سمت کمیل که به ماشین تکیه داده بود رفتند، سمانه خندید و گفت ــ جان عزیزت بسه دیگه صغری،الان کمیل گیر میده که چقدر بلند میخندید ــ ایشش ترسو سمانه چشم غره ای برایش رفت، و به سمت کمیل رفتند،کمیل با دیدنشان لبخندی زد و گفت: ــ سلام خدا قوت خانوما صغری سلامی کرد و گفت: ــ خستم زود سوار شو ترسو خانم سمانه با تشر صدایش کرد ولی اون بدون هیچ توجه ای سوار ماشین شد. ــ خوبی حاج خانم سمانه به صورت خسته کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ خوبم حاجی شما خوبید؟ کمیل خندید، و دست سمانه در دست فشرد،سوار ماشین شدند. کمیل از صبح مشغول پرونده بود، و لحظه ای استراحت نکرده بود، وقتی مادرش به او گفته بود، که سمانه را برای شام دعوت کرده بود، سریع خودش را به دانشگاه رساند،تا سمانه و صغری در این تاریکی به خانه برنگردند. به خانه که رسیدند، مثل همیشه سمیه خانم دم در ورودی منتظر آن ها بود، با دیدن سمانه لبخند عمیقی زد، و به سمتش رفت سمانه ــ سلام خاله جان سمیه خانم ــ سلام عزیز دل خاله،خوش اومدی عروس گلم سمانه لبخند شرمگینی زد، و خاله اش را در آغوش گرفت، صغری بلند داد زد: ــ نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار😕 کمیل دستش را، دور شانه های خواهرش حلقه کرد، و حسودی زیر لب گفت. سمیه خانم گونه ی سمانه را بوسید و گفت: ــ سمانه است،عروس کمیل، میخوای تحویلش نگیرم؟!😊 لبخند دلنشینی، بر لب های سمانه☺️ و کمیل😎 نقش گرفت. با خنده و شوخی های صغری وارد خانه شدند، کمیل به اتاقش رفت، سمانه همراه سمیه خانم به آشپزخانه رفت، سمیه خانم لیوان ابمیوه را در سینی گذاشت، و به سمانه داد ــ ببر برا کمیل ــ خاله غذا اماده است؟ ــ نه عزیزم یه ساعت دیگه اماده میشه ــ پس به کمیل میگم بخوابه آخه خسته است ــ قربونت برم،باشه فدات سمانه لیوان شربت را برداشت، و به طرف اتاق کمیل رفت ،در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که روی تخت دراز کشیده بود،لبخندی زد و روی تخت نشست، کمیل می خواست از جایش بلند شودکه سمانه مانع شد. سمانه ــ راحت باش کمیل ــ نه دیگه بریم شام سمانه لیوان را به طرفش گرفت ــ اینو بخور، هنوز شام آماده نشده، تا وقتی که آماده بشه، تو بخواب ــ نه بابا بریم تو حیاط بشینیم هوا خوبه سمانه اخمی کرد و گفت: ــ کمیل با من بحث نکن ،تو این یک هفته خیلی خوب شناختمت،الان اینقدر خوابت میاد، ولی فکر میکنی چون من اینجام باید کنارم باشی کمیل لبخند خسته ای زد ــ خب دیگه من میرم کمک خاله تو هم بخواب😊 ــ چشم خانومی😍 ــ چشمت روشن☺️ سمانه به طرف در رفت و قبل از اینکه بیرون برود گفت ــ یادت نره ابمیوه اتو بخوری.😉 کمیل خیره به سمانه، که از اتاق بیرون رفت بود،حس خوبی داشت، از اینکه کسی اینگونه حواسش به او هست، و نگرانش باشد.... 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
💠قسمت سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند. سمانه ــ من برم کمیلو بیدار کنم کمیل ــ میخوای کیو بیدا کنی هرسه به طرف کمیل برگشتند، سمانه لبخندی به کمیل زد،☺️و نگاهی به او چهره سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت: ــ بیا بشین شام آمادست ــ دستت دردنکنه خانمی😍 صغری ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد.😝 سمانه کاهویی سمتش پرت کرد، و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد.😋😜 سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت، که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود، خیره بود. خدا را هزار بار شکر کرد، به خاطر و پسرش، و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد، با خنده ی بلند صغری، به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد. بعد از شام کمیل و سمانه، در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود، کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت، سمیه خانم تشر زد: ــ صغری😠 ــ ها چیه🙁 کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید: ــ چی شده؟😊 صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت: ــ یکم برو اونور، فک نکن گرفتیش شد زن تو، اول دوست و دخترخاله ی خودم بود سمانه خندید و گفت: ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون، بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد، توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده سمانه با تعجب😳 به او نگاه می کرد، صدای بلند خنده ی کمیل😂😍 در کل خانه پیچید، و صغری به این فکر کرد، چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد...😁😍 🚙💞🚙💞💞🚙🚙💞🚙 سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد. ــ بریم کمیل ــ بریم خانم سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت، و گفت: ــ کاشکی میموندی ــ امتحان دارم باید برم بخونم☺️ ــ خوش اومدی عزیز دلم😊 به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت ــ خوش اومدی زنداداش😝 ــ دیوونه😁 بعد از خداحافظی، سوار ماشین شدند، تا کمیل او را به خانه برساند. باران می بارید، و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت: ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم از فشار دستی که به دستش وارد شد، به طرف کمیل برگشت، کمیل با اخم گفت: ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه ــ اِ... این چه حرفیه کمیل،! خب جاده ها لغزندن ــ لعزنده باشن... کمیل با دیدن صحنه رو به رویش، حرفش را ادامه نداد سمانه کنجکاو، مسیر نگاه کمیل را گرفت، با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند، از وحشت دست کمیل را محکم فشرد، کمیل نگاهی به او انداخت و گفت: ــ نگران نباش سمانه، من هستم سمانه چرخید، تا جوابش را بدهد، اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند، با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت: ــ کجا داری میری کمیل😨
💠قسمت کمیل نگاهی به چشمان، وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت، و آرام و مطمئن گفت: ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین ــ نه کمیل نمیری ــ سمانه عزیزم..! ــ نه نه کمیل نمیری و دستان کمیل را محکم در دست گرفت، کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت، نمیتوانست بیخیال بنشیند، دوباره به سمت سمانه چرخید، تا با اون حرف بزند، اما با صدای داد پیرمرد، سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد، و اسلحه کلتش را برداشت، سمانه با وحشت، به تک تک کارهایش خیره شده بود. کمیل سریع موقعیت خودش را، برای امیرعلی ارسال کرد، و به سمانه که با چشمان ترسیده، و اشکی به او خیره شده بود، نگاهی انداخت، دستش را فشرد، و جدی گفت: ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم، میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکنی، هر اتفاقی افتاد، سمانه میشنوی چی میگم، هر اتفاقی افتاد، از ماشین پایین نمیای، فهمیدی؟ اتفاقی برام افتاد هم... سمانه با گریه اعتراض گونه گفت: ــ کمیل😥😭 کمیل با دیدن اشک های سمانه، احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت: ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم، هم از ماشین پایین نمیای،اگه دیدی زخمی شدم، میشینی پشت فرمون و میری خونتون، حرفی به کسی هم نمیزنی قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند، در ماشین را باز کرد، و سریع از ماشین پیاده شد سمانه با نگرانی، به کمیل که اسلحه اش را چک کرد، و آرام به سمتشان رفت، نگاه میکرد. کمیل اسلحه اش را بالا آورد، و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند، و پیرمرد را دوره کرده بودند، نشانه گرفت، و با صدای بلندی گفت: ــ هر چی دستتونه بزارید زمین، سریع هرسه به سمت کمیل چرخیدند، کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد: ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع دوباره هر سه نگاهی به هم انداختند، کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند. یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد، چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت : ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو ماشینه خیلی نگرانته😏 کمیل لحظه ای برگشت، و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود، نگاهی انداخت، احساس بدی داشت، از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است نگران بود، با خیزی که پسره به طرفش برداشت، سمانه از ترس جیغی کشید، اما کمیل به موقع عقب کشید، و کنار پایش تیراندازی کرد. می دانست با صدای تیر، چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد، سمانه از نگرانی، دیگر نتوانست دوام بیاورد، و سریع از ماشین پیاده شد، باران شدیدتر شده بود، و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند، کمیل با صدای در ماشین، از ترس اینکه همدستان این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت، اما با دیدن سمانه عصبی فریاد زد: ــ برو تو ماشین😡 سمانه که تا الان، همچین صحنه ای ندیده بود، نگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود.....
💠قسمت با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد: ــ برگردتو ماشین سریع😡🗣 اما سمانه نمیتوانست، در این شرایط کمیل را تنها بزارد. یکی از آن سه نفر، از غفلت کمیل استفاده کرد، و با چاقو بازویش را زخمی کرد، کمیل با وجود درد سریع اسلحه را به سمتش گرفت، و چند تیر به جلوی پایش زد، که سریع عقب رفت، با صدای ماشینی که به سرعت به سمتشان امد، کمیل گفت: ــ برای آخرین بار دارم میگم تسلیم بشید امیرعلی با دیدن سمانه، که گریون و با وحشت به کمیل خیره شده بود، نگران به سمت کمیل رفت، بقیه نیروها هم پشت سرش دویدند. کمیل با دیدن امیرعلی، اسلحه اش را پایین آورد، و بقیه چیزها را به آن ها سپرد، او فقط میخواست، کمی حواسشان را پرت کند، که نه به پیرمرد آسیبی برسانند، و نیرو برسد. کمیل با یادآوری سمانه، سریع به عقب برگشت، و به سمت سمانه که زیر باران لرزان با ترس و چشمانی سرخ از اشک به او خیره شده بود، قدم برداشت. کمیل روبه روی سمانه ایستاد، سمانه نگاه گریانش را به چشمان به رنگ شب کمیل دو خت و با بغض گفت: ــ کمیل😭 کمیل فرصتی به ادامه صحبتش نداد، و سر سمانه را در آغوش گرفت، و همین بهانه ای شد، برای سمانه که صدای هق هق اش قلب کمیل را برای هزارمین بار به درد بیاورد. کمیل سعی می کرد او را آرام کند، زیر گوشش آرام زمزمه کرد : ــ آروم باش عزیز دلم ،همه چیز تموم شد،آروم باش سمانه از اوفاصله گرفت و گفت: ــ کمیل بازوت زخمی شد کمیل نگاه کوتاهی به بازوی زخمی اش انداخت، و گفت: ــ نگران نباش چیزی نیست، زخمش سطحیه، الانم برو تو ماشین همه لباسات خیس شدند سمانه دستانش را محکم در دست گرفت و گفت: ــ نه نه من نمیرم ــ سمانه، خانمی اتفاقی نمیفته، من فقط به امیرعلی گزارش بدم، بعد میریم خونه او را به سمت ماشین برد، و بعد از اینکه سمانه سوار شد، لبخندی به نگاه نگرانش زد، و به سمت امیرعلی رفت. ــ شرمنده داداش دیر اومدیم بارون ترافیک رو سنگین کرده بود، الانم از فرعیا اومدیم، که رسیدیم ــ اشکال نداره،فقط من باید برم خونه تنها نیستم،گزارشو برات میفرستم، پروندشونو اماده کردی بفرست برای سرگرد حمیدی، یه چک هم بکن چرا این محله گشت نداره ــ باشه داداش خیالت راحت برو ــ خداحافظ ــ بسلامت امیرعلی به کمیل که سریع به سمت ماشین رفت، نگاهی انداخت، می دانست کمیل، نگران حضور همسرش هست، خوشحال بود از این وصلت، چون می دید که کمیل این مدت سرحال تر شده بود، و بعضی وقت ها مشغول صحبت با تلفن بود، و هر از گاهی بلند میخندید، خوشحال بود، کسی وارد زندگی کمیل شده است، که کمی این مسئول مغرور و با جذبه را خوشحال کند.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
یکشنبه👇
💠قسمت پروند را بست، و دستی به صورتش کشید،گوشی اش را برداشت و شماره سمانه را گرفت، از دیشب که سمانه را به خانه رسانده بود، دیگر خبری از او نداشت. 📲ــ شماره ی مورد نظر خاموش می باشد، لطفا .... تماس را قطع کرد، و این بار شماره ی فرحناز خانم را گرفت، بعد از چندتا بوق آزاد بلاخره جواب داد. ــ سلام خاله ــ سلام پسرم،خوبی؟؟ ــ خوبم شکر،شما خوب هستید؟ ــ خداروشکر عزیزم ــ ببخشید مزاحم شدم،سمانه هستش؟ چون هر چقدر بهش زنگ میزنم گوشیش خاموشه ــ چی بگم خاله جان،سرما خورده هم تب کرده، الانم تو اتاقشه، فک کنم گوشی اش شارژ نداشته باشه ــ پس چرا به من چیزی نگفت؟ ــ نمیدونم خاله جان،صبح محمود بردش دکتر کلی دارو و آمپول نوشت براش کمیل کلافه و عصبی دستی در موهایش کشید و گفت: ــ باشه خاله جان،من یکم دیگه مزاحمتون میشم ــ مراحمی پسرم،خوش اومدی کمیل بعد از خداحافظی، از جایش بلند شد، و کتش را برداشت، و از اتاق خارج شد، با برخورد هوای سرد به صورتش، لبه های کتش را بیشتر بهم نزدیک کرد، سوار ماشین شد، و به سمت خانه ی آقا محمود رفت. 💊💊💊🛌🛌💊🛌🛌💊💊 با صدای تیکی در باز شد، و کمیل وارد حیاط خانه شد،زمین از بارش باران خیس شده بود،سریع مسافت کم را طی کرد، و وارد خانه شد، با برخورد هوای گرم داخل خانه به صورتش لبخندی بر روی لبانش نشست، فرحناز خانم با خوشحالی به استقبال خواهرزاده اش آمد. ــ سلام عزیزم ،خوش اومدی ــ سلام خاله،ببخشید این موقع مزاحم شدم فرحناز خانم اخمی کرد و گفت: ــ نشنوم یه بار دیگه از این حرفا بزنی ها کمیل آرام خندید، و کیسه های خرید را به طرف فرحناز خانم گرفت. ــ برا چی زحمت کشیدی خاله جان ــ این چه حرفیه خاله، وظیفه است فرحناز خانم خریدها را، به داخل آشپزخانه برد، و وقتی متوجه نگاه نگران کمیل به اتاق سمانه شد، آرام خندید و گفت: ــ پسرم سمانه تو اتاقشه😁 کمیل شرم زده سرش را پایین انداخت،☺️و به سمت اتاق رفت، آرام تقه ای به در زد، و در را باز کرد، وارد اتاق شد، با دیدن سمانه، که با صورت سرخی روی تخت دراز کشیده بود، و کلی پتو روی آن بود، و حدس اینکه این کار فرحناز خانم باشه، سخت نیست. کمیل آرام خندید که سمانه اعتراض گونه گفت: ــ کمیل ــ جانِ کمیل سمانه آرامتر گفت: ــ بهم نخند☹️ از حالت مظلومانه و بچگانه ای که به خود گرفت، خنده ی بلند کمیل در اتاق پیچید،😃 کنارش نشست و بوسه ای بر پیشانی اش کاشت. ــ اِ کمیل سرما میخوری برو عقب ــ من راحتم تو نگران نباش ــ مریض میشی خب ــ فدای سرت،شرمندتم سمانه سمانه با تعجب گفت: ــ برای چی؟ ــ حال الانت تقصیر من بود،من نمیخواستم دیشب با همچین صحنه ای روبه رو بشی، دقیقا من از این اتفاقات میترسیدم، که زودتر پیش قدم نشدم سمانه اخمی کرد، و مشت محکمی به بازوی کمیل زد و غر زد: ــ آروم آروم، برا خودت گازشو گرفتی رفت، اصلا تقصیر تو نیست، اتفاقا الان من بهت افتخار میکنم، که دیشب جون یک انسانو نجات دادی، بدون اینکه بزاری ترس یا چیزی به تو غلبه کنه چشمکی زد و بالحن با مزه ای گفت: ــ شوهر من قهرمانه، حالا تو چشم اینو نداری، خوشبختی منو ببینی به خودت ربط داره! کمیل در سکوت، به چشمان سمانه خیره شده بود،باورش نمی شد که این دختر توانست با چند جمله، همه ی عذاب وجدان و آتشی که به جانش رخنه زده بود را از بین ببرد، و با خود فکر کرد، که سمانه کدام کار خوبش بوده، اما به نتیجه ای نرسید جز اینکه سمانه حاصل است. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
💠قسمت فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد، و بعد از بهانه کردن نهار از اتاق بیرون رفت. کمیل نگاهی به پنجره باز اتاق انداخت و گفت: ــ سمانه چرا پنجره بازه؟ سمانه اشاره ای به پتوها انداخت و گفت : ــ با وجود این همه پتو دارم از گرما میسوزم،بلاخره هوای بیرن یکم خنکم کنه کمیل سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ــ پس این دانشگاه چی یادتون میده؟؟ سه پتویی که فرحناد خانم، انداخته بود را از روی سمانه برداشت، و پتوی نازکی برداشت، و دوباره روی سمانه انداخت. ــ با این پتوها تا الان نپختی خودش معجزه است😁 سمانه آرام خندید☺️ و میوه ای🍊 که کمیل برایش پوست کنده بود را گرفت و در دهانش گذاشت. ــ سمانه ــ جانم ــ چرا به من زنگ نزدی که ببرمت دکتر؟ سمانه روی تخت نشست، و دست کمیل را در دست گرفت،متوجه ناراحتی اش شده بود. ــ اول میخواستم بهت زنگ بزنم اما بعد گفتم حتما کار داری دیگه مزاحمت نشم کمیل جدی گفت: ــ حرفات اصلا قانع کننده نیست،من اگه هر کاری داشته باشم، تو برای من تو اولویت هستی، تو همسر منی، تو الان همه زندگی من هستی، حال تو برام مهمتر از همه ی مشغله هام هستش، پس فکر نکن که مزاحم من یا کارم میشی، متوجه هستی سمانه؟ ــ چشم، از این به بعد دیگه اولین نفر به تو میگم کمیل لبخندی زد و زمزمه کرد: ــ چشمت روشن خانومی،الانم این میوه ها رو بخور به طرف پنجره رفت و آن را بست. ــ اِ... کمیل بزار باز باشه ــ نه دیگه کافیه،فقط میخواستم هوای اتاق عوض بشه. نگاهی به ساعت انداخت، عقربه ها ساعت۱۱:۳۰ظهر را نشان می دادند. سمانه با دیدن کمیل به ساعت گفت: ــ میخوای بری؟ ــ چطور؟ ــ میدونم کار داری، اما میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟ ــ بفرمایید خانمی ــ برای نهار بمون،دوست دارم باهم نهار بخوریم کمیا با شنیدن حرف های سمانه، از خوشحالی دست سمانه را فشرد و گفت: ــ به روی چشم خانمی،نهارم پیش شماییم سمانه با ذوق گفت: ــ واقعا؟؟ کمیل سری تکان داد که سمانه از هیجان دستانش را بهم کوبید. 💞🍽🍴🍴🍽💞💞🍽🍴 بعد از آمدن آقا محمود، هر چهار نفر روی میز غذاخوری نشستند، و قورمه سبزی خوش بو و خوش طعم فرحناز خانم را نوش جان کردند. سمانه که گوشت های خورشتش را، جدا می کرد، با اخم کمیل دست از کارش برداشت، کمیل با قاشق گوشت ها را برداشت، و در بشقابش براش تیکه تیکه کرد و آرام گفت : ــ همشونو میخوری😊 ــ دوس ندارم🙁 ــ سمانه همه ی گوشتارو میخوری ــ زورگو☹️ کمیل آرام خندید، و به گوشت ها اشاره کرد. آقا محمود، به کمیل که مشغول تیکه تیکه کردن گوشت برای سمانه بو نگاهی انداخت،از این توجه کمیل به سمانه خوشش می امد، نگاهی به دخترش انداخت، نسبت به صبح سرحال تر و خوشحال تر بود. زیر لب خدا را شکر کرد، و به خوردن غذایش ادامه داد.
💠قسمت سمانه آخرین شمع را، در کیک گذاشت، و کمی خودش را عقب کشید، و با خوشحالی روبه سمیه خانم گفت: ــ خوب شد خاله؟😍 ــ آره عزیزم عالی شد😊 صغری به آشپزخانه آمد، و خودش را روی صندلی انداخت و با خستگی گفت: ــ سمانه یه لیوان آب برام بیار دارم میمرم سمانه لیوان آب را جلویش گذاشت و گفت: ــ چندتا بادکنک چسبوندی ،چته پس؟ ــ به این همه تزئین تو میگی چندتا بادکنک؟ اصلاخودت چرا انجام ندادی؟؟تولد شوهرته مثل اینکه! سمیه خانم چشم غره از به او رفت و گفت: ــ ببند این دهنتو یکم،شوهرش برادر تو هستش اگه اشتباه نکنم صغری از جایش بلند شد و عصبانیت ساختگی گفت: ــ اه شما هم فقط طرف عروستو بگیر، منم میرم یه مادر شوهر پیدا میکنم گل گلاب سمانه و سمیه خانم، به غر غرای صغری میخندیدند😁😁 و او همچنان حرص میخورد. ساعت از ۱۰ شب گذشته بود، اما کمیل به خانه نیامده بود، سمانه از صبح به خانه شان آمده بود، و همراه سمانه و صغری برای امشب که شب تولد کمیل بود جشنی تدارک دیدند، سمیه خانم کمی نگران شده بود، کنار پنجره نشسته بود و نگاهش به در بود، و هر از گاهی به سمانه می گفت: ــ کمیل از صبح رفت تا الان نیومده؟کجاست!؟ و سمانه جز دلداری دادن، حرف دیگری نداشت،صغری چندباری به باشگاه زنگ زد، اما گفتن کمیل باشگاه نیست. این بار هر سه نفر نگران، منتظر کمیل شدند،سمانه دوباره شماره کمیل را گرفت، اما در دسترس نبود، از اینکه در ماموریت باشد، واتفاقی برایش رخ داده لرزی بر تنش می نشیند.😥 با صدای صغری به خودش آمد: ــ سمانه بیا به دایی زنگ بزنیم ،کمیل تا الان اینقدر دیرنکرده ــ برای چی آخه؟مگه کمیل بچه است الان میاد نگاهی به سمیه خانم انداخت، که مشغول ذکر گفتن بود به طرفش رفت و دستانش را در دست گرفت و آرام فشرد: ــ دلم شور میزنه مادر ــ خاله نگران نباش عزیزم ،باور کن حتما با دوستاشه یا کاری داره تا سمیه خانم می خواست، حرفی بزند،صدای گوشی سمانه نگاه هر سه را به طرف گوشی کشاند، سمیه خانم با خوشحالی گفت: ــ حتما کمیله سمانه سریع خودش را به گوشی رساند، با دیدن اسم روی گوشی ناراحت گفت: ــ دایی محمده صفحه را لمس کرد و گفت: ــ سلام دایی ــ سلام سمانه،کجایی؟ ــ خونه خاله سمیه ــ یه آدرسی برات میفرستم سریع خودتو برسون...
💠قسمت سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و صغری زد، و کمی از آن ها دور شد و آرام گفت: ــ چی شده دایی؟کمیل چیزیش شده؟ ــ آروم باش سمانه،الان نمیتونم برات توضیح بدم، سریع خودتو برسون به این آدرس ــ دایی یه چیزی بگ... ــ سمانه الان وقت توضیح نیست،برا سمیه یه بهونه بیارو بگو که امشب کمیل نمیاد، تو هم سریع بیا ،خداحافظ صدای بوق در گوشش پیچید، شوکه به قاب عکس روبه رویش خیره ماند، احساس بدی تمام وجودش را فرا گرفت، نفس عمیقی کشید، و سعی کرد لبخندی بزند،برگشت و و کنار سمیه نشست و گفت: ــ خاله دایی محمد زنگ زد،مثل اینکه یکی از دوستای صمیمی کمیل به رحمت خدا رفته،الانم خونشونه امشبم نمیاد چون با دایی دورو بر مراسماتن سمیه خانم نگران پرسید: ــ کدوم دوستش؟ ــ دایی نگفت،سرشون خیلی شلوغ بود،فقط میخواست خبر بده صغری ناراحت گفت: ــ خیلی بد شد، این همه تدارک دیدیم. نمیشد یه روز دیگه میمرد سمیه خانم اخمی کرد و گفت: ــ اینجوری نگو صغری،خدا رحمتش کنه ان شاءالله نور به قبرش بباره سمانه ان شاءالله ای گفت و از جایش بلند شد: ــ من دیگه برم ،صغری برام یه آژانس بگیر ــ کجا دخترم امشبو حتما باید بمونی پیشمون شاید کمیل برگشت صغری حرف مادرش را تایید کرد، اما سمانه عجله داشت تا هر چه سریعتر خودش را به آدرسی که محمد داده برسد. بعد از کلی بحث، بلاخره موفق شد، و صغری برایش آژانس گرفت، چادرش را سر کرد، و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد. به پیامک نگاهی انداخت و گفت: ــ ببخشید آقا برید اسلامشهر ــ ولی گفتید ... ــ نظرمون عوض شد برید اسلامشهر ــ کرایه بیشتر میشه خواهر ــ مشکلی نیست راننده شانه ای به علامت بیخیالی نشان داد، و مشغول رانندگی شد، بعد از ربع ساعت، با آدرسی که سمانه داد،ماشین جلوی خانه ای ایستاد، بعد از حساب کردن کرایه، از ماشین پیاده شد،دوباره به آدرس نگاهی انداخت، درست آماده بود،پلاک ۵۶ دکمه آیفون را فشار داد، که سریع در با صدای تیکی باز شد،سریع وارد شد و در را بست، خانه حیاط نداشت، و مستقیم وارد راه پله می شدی،با ترس نگاهی به راه پله انداخت،آرام و با تردید پله ها را بالا رفت، اما با دیدن محمد بالای پله ها نفس آسوده ای کشید و سریع بالا رفت. ــ سلام دایی،چی شده ــ آروم باش سمانه با این حرف محمد ،سمانه آرام نشد که هیچ ،از ترس بدنش یخ زد. ــ چی شده؟برا کمیل چه اتفاقی افتاده
💠قسمت ــ بزار حرف بزنم سمانه عصبی صدایش را بالا برد و گفت: ــ دایی چه حرفی آخه؟پیام دادی بیام اینجا الانم نمیگی چی شده؟ دارم از نگرانی میمیرم، کمیل از صبح پیداش نیست، چیزی شده بگید توروخدا!!؟؟ صدای خسته و مملوء از درد کمیل از اتاق به گوش رسید: ــ سمانه بیا اینجا سمانه لحظی مکث کرد، اول فکر میکرد این صدای خسته و بادرد برای کمیل نیست، اما وقتی با چشمان آماده بارش به محمد گفت: ــ کمیله؟😢 محمد ناراحت سری تکان داد، سمانه شتاب زده به سمت اتاق دوید،در را باز کرد و با دیدن کمیل، با کتف باندپیچی شده و بلوز خونی همانجا وا رفت،اگر به موقع در را با دست نمیگرفت ،بر روی زمین می افتاد. کمیل با وجود درد، نگران سمانه بود،سعی کرد بلند شود،اما با نیمخیز شدن ،صورتش از درد جمع شد، سمانه با دیدن، صورت مچاله شده اش از درد به سمتش رفت، و کمکش کرد، دوباره روی تخت دراز بکشد‌، اختیار اشک هایش را نداشت، درد بدی در قلبش احساس می کرد،نمی توانست، نگاهش را از بلوز خونی و بازوی زخمی کمیل دور کند.😭 کمیل که متوجه اذیت شدن او شد، آرام صدایش کرد، با گره خوردن نگاه هایشان در هم، از آن همه احساس در چشمان سمانه شوکه شد،نمی توانست درڪ کند دقیقا در چشمانش چه می دید. درد، ترس، اضطراب، خواهش،و.... لبخند پر دردی زد و گفت: ــ نمیخوای چیزی بگی؟ اما سمانه لبانش را محکم بر هم فشار داد، تا حرفی نزند، چون می دانست، اولین حرفی که بزند، اشک هایش روانه می شدند، کمیل دستانش را در دست گرفت و به آرامی ادامه داد: ــ من حالم خوبه سمانه،نگران نباش چیزی نیست ،تو ماموریت زخمی شدم، زخمش سطحیه امیدوار بود با این توضیح، کمی از نگرانی های او را کم کند،با صدای بغض دار سمانه ،چشمانش را روی هم فشرد و باز کرد. ــ سطحیه ?نگران نباشم؟من بچم کمیل؟ ــ سمانه..... جان منـ... ــ جواب منو بده کمیل بچم؟فک کردی با این حرفا باورم میشه،فک میکنی نمیدونم این خونریزی برای یه زخم سطحی نیست و این زخمت چند تا بخیه خورده کمیل وقتی بی قراری سمانه را دید، سر او را روی شانه اش گذاشت،با اینکه درد شدیدی تمام وجودش را فرا گرفت، اما آرام کردن سمانه، الان برای کمیل در اولویت بود،صدای هق هق سمانه او را آزار می داد، و خود را لعنت کرد که سمانه را به این حال و روز انداخته بود بوسه ای بر سرش نشاند و آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش میگم ،آره تیر خوردم تا سمانه می خواست، سرش را بالا بیاورد، کمیل جلویش را گرفت، و آرام روی سرش را نوازش کرد. ــ ولی خداروشکر تیر زخمیم کرد و تو بدنم نرفت، پنج تا بخیه خوردم، الانم حالم خوبه باور کن راست میگم ــ کی اینطور شدی؟چطور ــ صبح ،تو ماموریت سمانه از ترس اینکه روزی برسد، و کمیل را از دست بدهد،دست کمیل را محکم فشرد و آرام گریه کرد....😭 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
💠قسمت سمانه در آشپزخانه کوچک، در حال آماده کردن سوپی بود، که محمد مواد لازمش را آورده بود، زیر گاز را کم کرد، و دستان خیسش را با مانتویش خشک کرد، نگاهی به خانه انداخت، هال متوسطی با یک آشپزخانه کوچک و دوتا اتاق و سرویس بهداشتی و حمام، حدس می زد، اینجا کسی زندگی میکند ،چون همه جا مرتب و یخچال پر است. کمیل و محمد، مشغول صحبت کردن بودند، و او دوست نداشت مزاحم صحبت های همسرش و دایی اش شود، روی مبل نشست، و به تلویزیون خاموش خیره شد، با یادآوری مادرش، سریع گوشی اش را درآورد، و برایش پیامک فرستاد، که همراه کمیل است، و ممکن است دیر کند، وقتی پیام ارسال شد، گوشی اش را دوباره در جیب مانتویش گذاشت. نگاهی به ساعت انداخت، وقت خوردن داروهای کمیل بود،دوست نداشت مزاحم صحبت هایشان شود، اما محمد گفته بود، که دکتر تاکید کرده که داروهایش را به موقع بخورد. به سمت در رفت، دستش را بلند کرد، تا در را بزند، اما با صدای عصبی کمیل دستش در هوا خشک شد، صدای کمیل عصبی بود، و سعی می کرد، آن را پایین نگه دارد، سمانه اخم هایش را درهم جمع کرد، و به حرفایشان گوش سپرد، نمی خواست فالگوش بایستد، اما عصبانیت کمیل اورا کنجکاو کرده بود. کمیل_ این چه کاری بود دایی😠 محمد ــ کمیل آروم باش عصبانیت برا زخمت خوب نیست😐 ــ چطور عصبانی نشم،دایی من گفتم که نمیخوام پای سمانه وسط کشیده بشه بعد تو بهش زنگ زدی بیاد اینجا ـ نمیتونستم تنهات بزارم از اینورم باید میرفتم ــ زنگ میزدی به امیرعلی یا به هر کس دیگه ای جز سمانه!! سمانه عصبی به در خیره ماند،😠 نمی دانست چرا کمیل نمی خواست او اینجا باشد، الان دلیل اخم های گهگاهش را به محمد دانست.! صدای تحلیل رفته کمیل، و حرف هایش آنچنان شوکی به سمانه وارد کرد، که حتی نفس کشیدن را برای چند لحظه فراموش کرد. ـــ وقتی اومدید و گفتید به خاطر انتقام از من، سمانه رو وارد این بازی کردند،از خودم متنفر شدم،بعدش هم گفتید به خاطر اینکه مواظب سمانه باشم تا آسیبی بهش نزنن و از قضیه دور بمونه باهاش ازدواج کنم،الان اوردینش اینجا، اینجایی که ممکنه لو رفته باشه!؟! سمانه از شوک حرف کمیل،😳😠 قدمی عقب رفت، که با گلدان برخورد کرد، و افتادنش صدای بدی ایجاد شد، در با شتاب باز شد، و تصویر محمد وکمیل که روی تخت نشسته بود، و با نگرانی به سمانه خیره شده بود،نمایان شد. سمانه با چشمان اشکی به کمیل خیره شده بود،و آرام زمزمه کرد: ــ تو... ، تو...،😭به خاطر مواظبت...،با من...،ازدواج کردی؟؟؟؟😠😭 کمیل با درد از جایش بلند شود و گفت: ــ سمانه اشتباه برداشت کردی،بزار برات توضیح بدم😥 اما سمانه سریع چادر و کیفش را، برداشت، و به ست در دوید، صدای فریاد کمیل را شنید، که میخواست صبر کند، و این موقع شب بیرون نرود ،اما اهمیتی نداد،و با سرعت از پله ها پایین رفت، و آخرین صداها فریاد کمیل بود، که از محمد می خواست به دنبال او برود.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 ؛ 🔹 تو آن گلی که همه فصل‌های این عالم بهار می‌شود از بودنش به تنهایی... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 این است اقتدار ✅ احسنت به شیران غیور نظامی ایران 🎥 فارسی حرف‌زدنِ نظامیان آمریکایی در خلیج فارس ❌ تمام شد دوران نکبت باری که رهبران انگلیس و آمریکا و شوروی وارد ایران شدند و شاه بی عرضه ایران، حتی خبر هم نداشت و وقتی مطلع شد و خواست وارد جلسه شود ، او را راه ندادند و به او حتی وقت ملاقات هم حاضر نشدند بدهند و محمدرضا پهلوی دست از پا درازتر به کاخ برگشت و فقط استالین رهبر شوروی حاضر شد به کاخ برود و او را ببیند ، اما چگونه ⁉️ با حقیر کردن محمدضا ‼️ چگونه ⁉️ به این ترتیب که به محمدرضا گفت تمام نیروهای گارد و محافظ ایرانی را جمع کن ، من خودم از نیروهای محافظ شوروی استفاده می کنم حتی برای ورودی های کاخ ‼️ ❌ تمام شد دوران نکبت بار که او را بیاورد و او را به خاطر حرف گوش نکردن بیرون کند‼️ 👌 نیروهای نظامی وظیفه خود را عالی انجام دادند ، حالا وظیفه من و شما هم چیزی شبیه به این است، اما چگونه ⁉️ 👈 آنجا که رهبری فرمود كاری كنید كه در دنیا دیگران محتاج دانش شما باشند، مجبور باشند زبان شما را یاد بگیرند تا به دانش شما دست پیدا كنند؛ این كار ممكن است.۱۳۹۲/۰۷/۱۷ / آری ، این دیگر وظیفه من و شماست. بسم الله ، بفرما
32.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 به روز با آقا 📝یاداشت برداری متفاوت و نوجوانانه از سخنرانی حضرت آقا در دیداربا مسئولان نظام
هدایت شده از سنگرشهدا
معلم خوب از معبر حرفهایش درهای بهشت را باز میڪند بہ روی شاگردانی ڪہ در ملڪوتِ قلب او آمادهٔ درس گرفتن هـستند سلام بر معلمانی ڪہ راههای آسمان را به شاگرانشان نشان دادند 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊