🌟قسمت #سی_وشش
(مصطفی)
علی خیز گرفته.
میخواهد با نگاهش به من بفهماند خودش از پس مرد سیاهپوش برمیآید.
تا کانکس نیروی انتظامی نمیفهمم چطور میدوم.
کانکس خالی است!
مثل مرغ سرکنده این سو و آن سو به دنبال پلیس میدوم اما پیدایشان نمیکنم، درگیرند و مشغول بگیر و ببند؛ بی خبر از اینکه یک بچه بسیجی نوزده ساله، کنار جدول خیابان و دور از چشم دوربینها با یک غول بیابانی ضدانقلاب دست به گریبان است. برمیگردم جایی که بودیم.
جوان با زبان بند آمده به درگیری علی و مرد خیره است. علی توانسته اسلحه مرد را از دستش دربیاورد و به سویی پرت کند؛ اما مرد سیاهپوش روی سینه علی نشسته! ماتم میبرد. به حوزه بیسیم میزنم و درحالی که گزارش موقعیت را میدهم، به سمت علی میدوم. اولین کاری که میتوانم بکنم،
این است لگدی به سر و گردن مرد بکوبم و نقابش را بکشم. مرد هنوز به خودش نیامده. بلند میشود، شاید برای اینکه حساب من را برسد، اما نه! پا به فرار میگذارد! میدوم دنبالش، در خم کوچه گم میشود.
از پشت سرم علی با صدایی دردآلود فریاد میزند:
-بگیرش سید... نذار در بره...
دلم پیش علی مانده؛
عذاب وجدان گرفتهام که چرا رهایش کردم. هرچه میگردم پیدایش نمیکنم، اصلا به درک اسفل السافلین!
برمیگردم تا خودم را به علی برسانم.
صحنهای که میبینم را باور نمیکنم. زمین اطراف علی سرخ شده و علی خودش را سمت جدول کشیده.
جوان که کم کم زبانش باز شده، با دست علی را تکان میدهد:
-آقا... جون مادرت پاشو! وای بدبخت شدم! پاشو به هرکی میپرستی!
دست جوان را کنار میزنم و خودم کنار علی مینشینم. بالای ابرویش شکافته. در سوز دی ماه، احساس گرما میکنم. مایعی گرم روی لباسهایش ریخته؛ مایعی گرم و سرخ!
چشمانش نیمه بازند و زیر لب چیزی زمزمه میکند.
چندبار به صورتش میزنم:
-علی! الان وقت این مسخره بازیا نیست بی مزه! غیر از بازوت کجات رو زده؟ علی عین آدم جواب میدی یا...
جوان با صدایی لرزان میگوید:
- زد به پهلوش... با چاقو زد به پهلوش!
عباس و سیدحسین هیچکدام جواب نمیدهند. دستم میرود که اورژانس را بگیرم اما نه. در این ترافیک محال است برسند. علی دستم را میگیرد،
صدایش را به سختی میشنوم:
-سید... سر جدت مردم نبینن این سر و وضع من رو... بعدا داستان میشه.
-به چه چیزایی فکر میکنی! داری میمیری بچه!
دوباره سیدحسین را میگیرم:
- تو رو به قرآن، یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره میمیره!
بالاخره جواب میدهد:
-چندتا از بچههای بسیج رو میفرستم.
خدا خیرشان بدهد، پنج دقیقه نشده میرسند و علی را پشت ماشین میاندازیم.
جوان را هم سوار میکنیم.
آنقدر ترسیده که مقاومت نکند. انگار نه انگار که تا نیم ساعت پیش داشت شیشه میشکست و برای نیروی انتظامی خط و نشان میکشید. مچ پایش آسیب دیده و نمیتواند تکانش دهد.
دیگر حواسم به اطراف نیست،
دستم را میگذارم روی گردن علی تا مطمئن باشم نبضش -هرچند کم فشار و بی رمق- میزند. خوابم میآید، صدای بچهها را نمیشنوم که درباره نزدیکترین بیمارستان حرف میزنند.
فقط صدای زنگ همراه علی را میشنوم:
-هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن/ آماده ایثاریم چون احمدی روشن...
همراه خونین را از جیبش بیرون میکشم. روی صفحه نوشته «مادر جان گلم» .حتما نگرانش شده که زنگ زده، حالا جواب مادرش را چه بدهم؟ رد تماس میزنم.
دوباره زنگ میزند:
-هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن...
دیگر رد تماس هم نمیزنم، میگذارم بخواند:
- لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان...
🌟قسمت #سی_وهفت
(حسن)
درست مثل پلنگی که در کمین طعمه تعقیبش میکند، از کنار پیاده رو دختر را میپاید و دنبالش میرود و ما هم دنبالش. سرش را کمی برمیگرداند و بی آن که چشم از دختر بردارد، به سیدحسین میگوید:
- این حالاحالاها میخواد بره جلو!
دختر همچنان میان جمعیت راه میرود و فیلم میگیرد.
عباس آرام میگوید:
- مطمئنم ماموریتش فقط فیلم فرستادن نیست. حتما مسلحه و یه برنامه هایی داره!
به حوالی میدان فردوسی که میرسیم،
آرام آرام از میان آشوبها بیرون میرود و به طور کاملا نامحسوس وارد پیاده رو میشود. مردی سر تا پا سیاهپوش در پیاده رو ایستاده. دختر با دیدن مرد،
آرام به طرفش میرود و چند کلمهای حرف میزنند؛ خیلی کوتاه. فاصلهمان آنقدر کم نیست که بشنویم. دختر چیزی به مرد میدهد و داخل یک کوچه میرود.
عباس صبر میکند که مرد برود، بعد به ما رو میکند:
- احمد! شما وایسا همین جا، مواظب باش کسی رو نزنن. سید! شما با موتور برو دنبال مرده، ببین کجا میره و چکار میکنه ولی باهاش درگیر نشو. حسن! شمام با فاصله میای پشت سر من، برید یا علی!
مرد همچنان در پیادهروست.
سید قدم تند میکند تا گمش نکند. من میمانم و عباس. عباس نگاه جدی، اما مهربانش را به صورتم میدوزد:
- اصل کار، کار خودمه. اما میخوام توام بیای که اگه گمش کردیم، تقسیم شیم. حالام من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا. یا علی.
و میرود. پنج دقیقه به اندازه پنجاه سال برایم میگذرد.
وارد کوچه میشوم. دلشوره دارم.
عباس را سخت میبینم. تمام کوچه را میپایم، مثل عباس. درست نمیبینمش.
کاش امشب زودتر تمام شود.
کاش زودتر این آشوبها جمع شود و برود پی کارش. نگاهی به خانهها میکنم، نمیدانم ساکنان این خانهها درچه حالند؟ نگرانند یا بی تفاوت؟
نمیدانم چقدر میگذرد تا بیسیم بزند:
-حسن جان هستی؟
-هستم. بفرما؟
نفس نفس میزند:
-حسین گفته مرده رو گم کرده، وقتی دوباره دیدتش داشته فرار میکرده میاومده سمت من. همدیگه رو پیدا کنین باید حتما اون مرده رو بگیریم.
-عباس خیلی دور شدی، نمیتونم ببینمت.
-حسن حتما مرده رو پیداش کن، مفهومه؟ یا علی!
به سیدحسین بیسیم میزنم:
- کجایی سید؟
او هم نفس نفس میزند، پیداست دویده:
-کوچه پارسم؛ روبهروی یه نونوایی.
-من توی براتیام. بیا توی تمدن، اونجا هم رو میبینیم.
-من تا دو دقیقه دیگه رسیدم.
-میبینمت.
به تمدن میرسم و به سمت تقاطع پارس و تمدن میروم. کلاه بافتنیام را پایینتر میکشم از سرما و دستانم را زیر بغلم میبرم. تندتر قدم برمیدارم بلکه گرم شوم.
سیدحسین سر تقاطع ایستاده.
پا تند میکنم و به هم میرسیم. از چهره برافروختهاش، پیداست دویده. مرد را که با فاصله ده متری ما آرام میرود،
نشان میدهد:
-بریم.
آرام میگوید:
-عباس گفت حتما خفتش کنیم، چون اگه برسه به دختره عباس نمیتونه دختره رو گیر بندازه.
قدم تند میکند و من هم پشت سرش:
-مسلح نباشه؟
-امید به خدا. ما دو نفریم!
🌟قسمت #سی_وهشت
(حسن)
آرام از پشت سر میگویم:
-ببخشید آقا، منزل رفیعی میشناسید؟
بعید است با این تله گیر بیفتد.
دل میزنم به دریا و وقتی ناگهان برمیگردد، قبل از هر اقدامی با زانو به شکمش میکوبم. خم میشود اما حرفهایتر از آن است که بنشیند و ناله سر دهد.
پیداست که انتظار چنین اتفاقی را داشته.
حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ کاش درس و کنکور و دانشگاه را بهانه نمیکردم و با سیدحسین و بقیه بچهها، به کلاس رزمی میرفتم. الان که یک گوریل آموزش دیده مقابلم ایستاده، رتبه سه رقمی و درسهایی که خواندهام به چه دردم میخورد؟
سیدحسین با یک ضربه زمینش میاندازد و آرام دست میگذارد به گردنش، و مرد از هوش میرود! خوش به حالشان که بلدند چه کار کنند!
ترس را به روی خودم نمیآورم و ژست فرماندهان پیروز را میگیرم. با دستبند پلاستیکی دستهایش را از پشت میبندم.
سیدحسین، به حوزه بیسیم میزند:
-عباس گفت بگیریمش، الان بیهوشه سریع بیاید ببرینش تا مردم ندیدن!
-به سید... چه کردی! تو سوریه هم همین بلاها رو سر داعشیا میآوردی؟
-مزه ترشح نکن بچه! بدو بگو یه ماشین بفرستن ببرنش، تا نیم ساعت دیگه بهوش میادا!
-چــشم! رو تخم چشام! سید، خود عباس کجاست؟ چرا جواب نمیده؟
-نمیدونم. به ما گفت این رو بگیریم خودش میره دنبال دختره...
-الان من یکی از بچههای گشت (...) رو میفرستم، کارت شناساییشون رو چک کن حتما. نزدیکتونن؛ تا پنج دقیقه دیگه میرسن. فقط توی دید که نیستید؟
-نه پشت درختاییم کوچه هم خلوته؛ ولی اگه طول بکشه ممکنه یکی بفهمه!
سریع میرسند.
سیدحسین مرد را تحویل میدهد و دوباره
بیسیم میزند:
-عباس کجاست؟ بگید بریم دنبالش!
-وایسا، توی کوچه جمشید... نزدیک... وای...
سیدحسین نگران میشود و صدایش را بالا میبرد:
-نزدیک کجا؟
-سفارت انگلستان!
نمیدانم تا چه حد این را درک کردهاید که هرجا سخن از تفرقه و فتنه و براندازی است، نام انگلیس خبیث میدرخشد.
سیدحسین میگوید:
- میرم دنبالش... یا علی!
دلشورهام بیشتر میشود.
درحال دویدن هستیم و هرچه عباس را میگیریم، جواب نمیدهد. فقط صدای خش خش و فش فش میآید.
سیدحسین میایستد و دقیقتر گوش میدهد. شاسی حدود پنج، شش ثانیه فشرده میشود و رها میشود. بعد از کمی مکث، دوباره فشرده میشود؛ اما به مدت سه ثانیه. و بعد دوباره یک فشار پنج یا شش ثانیهای. خط، نقطه، خط!
-فش... فـ... فـش...
برافروخته میشود:
-داره مُرس علامت میده... کمک میخواد... بدو!
درحالی که پشت سرش میدوم، میگویم:
-چرا درست نمیگه کمک میخواد؟
-نمیدونم... حتما نمیتونه...
اصلا نمیفهمم کی به کوچه جمشید رسیدیم. سیدحسین میایستد و آرام کوچه را میپاید. کسی از میان جوی آب و شمشادهای داخل کوچه بیرون میپرد و لنگان لنگان میدود. باورم نمیشود. همان دختر!
سیدحسین میدود ،
و ناگاه نمیدانم از کجا چیزی به پای دختر میخورد و زمینش میزند. دختر ناله میکند، سیدحسین بالای سرش میرسد.
دختر سرش را روی زمین گذاشته.
سیدحسین درحالی که سعی دارد سیانور را از دهان دختر بیرون بیندازد، خطاب به من میگوید:
-عباس رو دریاب!
همانجایی که دختر بود را میبینم، داخل جوی کنار کوچه!
-یا قمر بنی هاشم!
پیداست به سختی سر و دستش را از جوی بیرون آورده تا دختر را بزند. روی اسلحهاش فیلتر صدا بسته. دستش، صورتش، اسلحهاش، لباسهایش، همه خونین! گردنش روی زمین رها شده، از گلویش هم خون میریزد.
ماتم برده، خشکم زده!
نمیدانم باید چکار کنم. صدای بیسیم میآید:
-عباس... چرا جواب نمیدی؟ تو رو به امام حسین جواب بده... علی رو کشتن... یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره میمیره! عباس... عباس چرا جواب نمیدی؟ دِ جواب بده تو رو به قرآن... به ولای مرتضی اگه جواب ندی، من میدونم و تو! چرا سیدحسینم جواب نمیده؟
صدای مصطفی است.
چشمانم سیاهی میرود، پاهایم سست میشود. بوی خون کامم را تلخ کرده. لبهای عباس آرام و نرم تکان میخورند. گوشهایم سوت میکشند. عباس را نمیشناسم. آخر کدام دیوانهای در جوی آب میخوابد که الان عباس اینجا خوابیده، آن هم با اسلحه و بیسیم. سیدحسین راست میگفت؛ عباس دیوانه است!
سیدحسین بالای سرمان میرسد. نمیبینمش، اما افتادنش را حس میکنم.
-یا قمر بنی هاشم...
🌟قسمت #سی_ونه
(مصطفی)
احمد مثل برق گرفتهها نگاهم میکند:
-چرا اینجوری شدی سید؟
مات نگاهش میکنم. مگر چجوری شدهام؟ به سختی لبهایم را تکان میدهم:
-علی رو زدن...
-الان کجاست؟ حالش چطوره؟
حال بدم را که میبیند،
سراغ بقیه بچهها میرود. بین حرفهایشان، کلماتی مثل اتاق عمل، خونریزی، تیر، چاقو و جراحی را میشنوم.
دکتر هم درباره همینها حرف میزد،
البته درست نفهمیدم چه گفت. حتی نفهمیدم چطور ماجرا را برای افسر انتظامی تعریف کردم.
فقط صدای زنگ همراه علی را میشنوم:
- لبیک یا حسین جان...
اگر مادرش ببیندش چکار میکند؟
نه، امیدوارم حداقل خونهای صورتش را پاک کرده باشند، وگرنه مادرش خیلی شوکه میشود. اصلا نباید ببیند. به مادرش میگویم رفته مسافرت، رفته شمال، راهیان نور، اردوی جهادی، چه میدانم! میگویم فعلا دستش بند است. کار دارد، نمیتواند ببیندتان.
چشمانم تار میشوند و بی آن که بخواهم، روی صندلی رها میشوم. سرم تیر میکشد. با دست میگیرمش، بازهم تیر میکشد.
بچهها دورم جمع میشوند....
عباس با بچهها سرود کار میکند:
-از جان گذشتهایم/ در جنگ تیغ و خون...
علی در هیئت میخواند:
-بی سر و سامان توام/ سائل احسان توام... ثارلله...
عباس گوشهای آرام به سینه میزند و دم میگیرد:
-غریب کربلا حسین... شهید نینوا حسین...
علی در هیئت میخواند:
- نفس نفس من/ شعر غم تو/ ایشالا بمیرم/ تو حرم تو... حسین ثارلله... اباعبدالله...
عباس با بچهها سرود تمرین میکند:
-بسیجیان حیدریم/ فداییان رهبریم...
علی از گروه سرود بچههای مسجد عکس میگیرد.
عباس را بچهها در میان گرفتهاند و از سر و کولش بالا میروند. عباس میخندد، شیرین، مثل شیرینیهای نیمه شعبان.
علی پوسترها را به دیوار میچسباند. دستی روی عکس آقا میکشد و صورت ماهشان را میبوسد.
عباس میانداری میکند:
-اناالعباس واویلا حسین تنهاست واویلا...
علی مجلس شب تاسوعا را گرم میکند:
-ای اهل حرم میر و علمدار نیامد/ سقای حسین سید و سالار نیامد/ علمدار نیامد، علمدار نیامد!
عباس همراه بقیه بچهها دم میگیرد:
- حسین... حسین... حسین... حسین...
صدایشان هزاربار به پرچمها و گلدستههای مسجد میخورد و پژواک میشود:
-حسین... حسین... حسین... حسین... حسین...
سرم تیر میکشد، با دست میگیرمش،
بازهم تیر میکشد. دستم به باندی که روی سرم بستهاند میخورد. اخمهایم درهم میرود.
احمد دستانم را میگیرد:
-سید چرا نگفتی سرت شکسته؟
-علی کجاست؟
-هنوز تو اتاق عمله!
-عباس کجاست؟
-نمیدونم!
-به خانواده علی گفتین؟
-هنوز نه!
-اون پسره... اون کجاست؟
-مفتش شدی سید؟ روی تخت کنارته! چه ضعفی کرده بنده خدا! توام ضعف کردیا... یهو افتادی!
مینشینم. سرم دوباره تیر میکشد.
پسرک هم روی تخت نشسته، با دستبند، لرزان و پریشان. چشمش که به من میافتد، بیشتر میترسد:
- آقا غلط کردم! بخدا خر شدم اومدم دوتا شعار دادم تو خیابون... ما مال این حرفا نیسیم به جون امام!
احمد دستش را بالا میگیرد:
-جون امام رو وسط نکشا... عین آدم حرف بزن!
-به پیر، به پیغمبر، من تروریست و منافق و اینا نیستم! هنوز اصلا هجده سالمم نشده... خرمون کردن... گفتن بیاین مقابل فساد قیام کنین... نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم... شکر خوردم آقا... من طاقت کتک خوردن ندارم.
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم:
-کی خواست تو رو کتک بزنه بچه؟ چندسالته؟
-شونزده... دو سه روز دیگه میرم تو هفده.
-اسمت چیه؟
-امیرعلی!
-کی زدت از پشت سر؟
-نمیدونم. فکر کنم همون مرد گندهه... افتادم زمین پام پیچ خورد. بعدش نفهمیدم چی شد اون دوست شما پرید جلو.
احمد با اندوه زمزمه میکند:
-علی...
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
سلام دوستان
شبتون بخیر 😊
دوست دارم نظرتونو در رابطه با مطالب کانال بدونم
چ چیزهایی به مطالب اضافه کنم ؟
موسیقی بذارم ؟
شعر چی ؟
داستانها چطورن ؟ جذابن ؟
نظرتون هرچی که هست ، برام بفرستین ☺️
🙏🌸
@ad_helma2015
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢-نوع چیدمان وآرایش صندلی ها (مولفه رسانه)
💢-نوع نشستن ( آماده باش نظامی)
💢-زمان انتخاب شده برای دیدار (مولفه زمان)
💢-طراحی مکان دیدار (مولفه مکان)
💢-انتخاب جملات نقطه زن رهبر (ابلاغ پیام)
💢-پیوند زدن پیام با تکنولوژی روز (پیام هدفمند نظامی)
🔵-جمع این موارد = #زبان_دنیا
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صهیونیست ها در اوج جنگ رسانه ای باز هم دروغ منتشر کردن...!
صهیونیست ها فیلمی منتشر کردن که سربازان وارد تونلهای مقاومت شدن اما در واقع این ویدئویی از یک جاذبه گردشگری در جزیره اسکیپسولمن سوئد است که یک تونل نظامی است که قدمت آن به جنگ جهانی دوم برمی گردد.
مراقب دروغ های مجازی باشید ...
▪️چه کار کنیم مودم #هک نشود ؟
✔️ تغییر نام کاربری و رمز پیش فرض مودم
✔️ اختصاص رمز قوی به وای فای خاموش کردن وی پی اس
آی پی شما اجازه می دهد تا بدون هیچ کد و رمزی وارد شوند
✔️ پنهان کردن اس آی دی فعال کردن قابلیت اماسی فیلترینگ
✔️ به روز رسانی فریمور مودم تغییر محل قرارگیری مودم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌟قسمت #سی_ونه (مصطفی) احمد مثل برق گرفتهها نگاهم میکند: -چرا اینجوری شدی سید؟ مات نگاهش میکنم.
رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس
🌟قسمت #چهل
(مصطفی)
مرد گریه میکند،
هق هق هم گریه میکند، حتی اگر مصطفی مغرور باشد.
مرد باید هم گریه کند، اصلا باید زار بزند،
وقتی رفیقش را شهید کردهاند و حتی نمیتواند جنازهاش را ببیند و سر خاکش برود. اصلا مرد دوباره با حضور رفیقش در مردانگیاش شک کرده است.
مدت زیادی با ما نبود، اما همهمان را سیاهپوش کرد. خوش به حال حسن که توانست ببیندش.
مثل بچههای یتیم، ماتم زده و بی حال به اتاق علی میرویم، دور تختش.
وقتی بههوش بیاید،
اول از همه حال عباس را میپرسد. باید بگوییم رفته مسافرت. اصلا رفته کربلا، سامراء، اصلا مکه! چه میدانم! میگوییم عباس فعلا نیست!
صدای گریهمان بیدارش نمیکند.
من حرفهای دکتر را نفهمیدم، اما سیدحسین میگفت توی کما رفته.
به نظر من که حالش خوب است،
فقط خسته است و گرفته خوابیده! دکترها شلوغش میکنند که این همه دم و دستگاه به علی وصل کردهاند. آنقدر قشنگ خوابیده که آدم هوس میکند بخوابد. مثل بچههایی که خواب خدا را میبینند.
سیدحسین پیشانی شکستهاش را میبوسد.
حسن با صدای گرفته میپرسد:
-چرا نمیگی عباس کی بود؟
سیدحسین دست علی را میگیرد:
- بین خودمون بمونه بچهها. عباس یکی از بچههای (...) بود، اسمشم یه چیز دیگه بود. بخاطر گزارش شما درباره فرقه شیرازیا، قرار شد با پوشش مربی بیاد و فرقهشون رو تحت نظر بگیره. توی شب فتنه هم باید یکی از جاسوسای سازمان منافقین رو دستگیر میکرد. قرار شد ما کمکش کنیم؛ چون اون شب همکاراش هم گیر بودن و نیرو کم بود. من و عباس باهم وارد دانشکده شدیم، اما اون رفت شاخه (...) و من یه قسمت دیگه. خیلی بچه باهوشی بود. توی سوریه هم یکی دوبار دیدمش.
به اینجا که میرسد،
ساکت میشود و چندبار دست علی را نوازش میکند.
احمد میپرسد:
-تکلیف اون هیئته چی شد؟ نمیخوان اقدامی کنن؟
سیدحسین سر به زیر جواب میدهد:
-دوستای عباس کارشون رو بلدن... دارن آروم آروم جمعشون میکنن. اون بهاییهام یا فرار کردن از کشور خارج شدن یا گرفتیمشون.
دلم میخواهد مثل علی بگیرم بخوابم، یک دل سیر.
به مرتضی و بچههای سرود چه بگوییم؟
این را بلند میپرسم.
سیدحسین همچنان زمین را نگاه میکند و بغضش را میخورد.
احمد میگوید:
-کی تشیعش میکنن؟ بریم مراسمش...
سیدحسین ناگاه سرش را بالا میآورد و طوری به احمد نگاه میکند که احمد تاب نیاورد و سر به زیر بیندازد.
با دلخوری میگوید:
-بچههای (...) نه تشیع دارن، نه مراسم..قبرشونم گمنامه، به اسم شهید دفن نمیشن!
حسن میپرسد:
-خانوادش میدونن؟
سیدحسین سر تکان میدهد:
-هنوز نه... پدرش جانباز شصت و پنج درصده. چهارتا خواهر و برادر کوچیکتر از خودش داره... خدا صبرشون بده...
سینهام میسوزد. قلبم درد میکند.
از اتاق بیرون میزنم، بوی مواد ضدعفونی بیمارستان حالم را بدتر میکند.
از بیمارستان هم بیرون میزنم، کاش میشد از تهران هم بیرون بزنم. بروم کربلا، پیش عباس. همراهم زنگ میخورد،
الهام است. رد تماس میزنم، باید ببینمش. باید ببینمش!
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌟قسمت #چهل_ویک
(الهام)
پریشان است؛ بیشتر از همیشه.
چشمان سرخ و صدای خشدارش حال درونش را نشان میدهد.
مصطفی هم کمی از حسن ندارد،
شاید کمی تودارتر باشد؛ اما حالشان شبیه برادر از دست دادههاست. دلیل این حالشان را هم میدانم و هم نمیدانم. به خاطر علی است شاید؛ اما علی که حالش بهتر است و درصد هوشیاریاش رو به افزایش؛ پس چرا اینطور شدهاند؟
این حالشان به آتشفشان میماند،
به آتش زیر خاکستر. میدانم با کوچکترین تحریکی میشکنند.
سیدحسین هم بهم ریخته.
مریم میگفت مصطفی گفته تا چهل روز آینده حرفی از عروسی نزنیم! کسی که نمرده و اینها اینطور بدحالند. شاید هم کسی مرده که ما نمیدانیم!
صدای ذوالجناحش از کوچه میآید.
جلوی آینه، بی هدف خودم را با روسری مشغول میکنم تا زنگ بزند و بیاید توی اتاقم. زنگ میزند و مثل همیشه،
میآید توی اتاقم، اما نمیگوید شما زنها چرا چسبیدهاید به آینه؟ نمیخندد. سر به سرم نمیگذارد و چادرم را برنمیدارد ببرد به حیاط تا سرعتم بیشتر شود.
فقط در دهانه در میایستد و آرام میگوید:
- زود بپوش بریم.
شور و شوقی که بر صورتم نشسته بود، آنی میریزد. من هم بی حال میشوم. زود میپوشم که برویم.
من هم مثل قبل نمیخندم و بیشتر معطل نمیکنم.
تمام مدتی که سوار ذولجناحیم تا برسیم به بهشت زهرا، هیچ نمیگوید و من هم سکوت میکنم.
این بار نه همپای من، که چندقدم جلوتر میرود. برای اینکه سر صحبت باز شود میگویم:
-چرا سیاه پوشیدی؟ نکنه تو هم معتقدی رنگ عشقه؟
سرش پایین است، انگار اصلا به من گوش نمیکرده. لحظهای به خودش میآید و به لبخند کمرنگی اکتفا میکند. بهم ریختگیاش مرا هم بهم ریخته. سابقه نداشت این طور شود. حتی اگر غمی هم بود، باهم غمدار میشدیم. اما حالا نمیدانم!
این بار نه سر مزار هیچ شهیدی نمیرویم،
قدم میزنیم تا خود شهدای گمنام. من هم اصرار نمیکنم،
میدانم حالش بد است.
مادر میگفت وقتی مردت گرفته است، فقط سکوت میکند. مثل ما زنها که گریه میکنیم، مردها سکوتشان یعنی اشک. میگفت برعکس ما زنها که محتاج درد و دل میشویم، مردها دلشان نمیخواهد کسی درد دلشان را بداند. دلشان نمیخواهد با کسی حرف بزنند. میگفت اینجور وقتها،
تو هم باید بدون هیچ حرفی، صدای سکوتش را گوش کنی. نباید سر به سرش بگذاری. حتی نباید سعی کنی خوشحالش کنی!
نزدیک شهدای گمنام میایستد،
جلوتر نمیرود. میایستم پشت سرش، شاید اصلا باید کمی تنهایش بگذارم تا خلوت کند. داخل قطعه نمیرود،
روی نیمکتی مینشیند. ناچار مینشینم. خسته شدهام از سکوتش. مصطفی چندان هم پرحرف و شلوغ نیست، سکوت و نگاه نافذش را دوست دارم، اما نه این سکوت چندروزهاش را. نه این نگاه ماتم زدهاش را.
خیره است به نقطه ای نامعلوم،
چیزی زمزمه میکند. بغض راه گلویم را میبندد، نمیدانم چرا. حتما من هم مثل او شدهام. غصه هم مثل سرماخوردگی واگیر دارد.