مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 11 🔻 " مردی برای همه فصول" یه مدت تلاش کن که "اهلِ مبارزه با هو
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 12
💎 "شهید چمران" خیلی اهلِ مبارزه با هوای نفس بودن
برای همین از همه زندگیشون لذّت میبردن، حتی از دیدنِ گل ها....
💖🌼🌺🌸🌷💖
👤 یکی از همرزمانشون میگفتن که توی جنگ قرار بود از یه جاده ای سریع رد بشیم که آتشِ دشمن ما رو نگیره
♻️ یه دفعه ای بین راه شهید چمران گفتن که ماشین رو نگه دار و بایست!
ماشین رو نگه داشتم!!
🔶 چمران از ماشین پیاده شد و رفت پیشِ یه گلی که کنارِ جاده بود...
🌱 برگ های لطیفِ گل رو نوازش کرد و آروم شد و اومد توی ماشین نشست....!
🔹ما خیلی تعجب کرده بودیم!!!
-- گفتیم این چه وقت گل دیدن بود؟!
➖شهید چمران گفتن حیف نبود از کنار این گل بی تفاوت رد بشیم?!☑️
🔶ببخشید این آدم از شهوترانی به اینجا رسیده؟
یا از مبارزه با هوای نفس⁉️
🌷شهید مطهری میفرمودن:
✨بعضی ها هیچوقت لذت سپیده دم رو درک نمیکنن....!
🔴⭕️🔴
♨️حضرت امام(ره) وقتی یه نوزادی رو می آوردن براشون
تا توی گوشش اذان بگن
یه حالتِ پر نشاط و لذّت بخشی رو پیدا میکردن💞
➖ از امام(ره) میپرسیدن که آقا شما چرا با دیدن نوزاد به وجد میاید؟⁉️
✨فرموده بودن : آخه این نوزاد تازه از عالمِ ملکوت اومده....
بوی خوشِ اونجا رو میده.....
🔹🔹🌺🔹
🌸 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
داستان قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی #قسمت 4⃣2⃣ 🍃سرم را بـه چـپ و راسـت تـکان مـی دهـم و بـ
#داستان قبله ی من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 5⃣2⃣
🍃بــه مبــل ســه نفــره ی کنــار شــومینه اشــاره میکنــد و ارام مــی گویــد:
بفرمائیــد اونجــا بشــینید محیــا جــون
باشـنیدن پسـوند جـان از وسـط سر تـا پشـت گوشـم از خجالـت داغ مـی شـود. باقدمهـای آهسـته سـمت مبـل میـروم و کنـار سـحر میشـینم.
مهسـا بـه رسـتمی دسـت مـی دهـد و روی مبـل تـک نفـره کنـار مـا میشـیند.
خــوب کــه دقــت میکنــم بطــری هــای مشــروب را روی میــز مــی بینــم.
چشـمهای گـرد و متعجبـم سـمت آیسـان مـی گـردد و تنهـا بـا یـک لبخنـد سرمسـت مواجـه مـی شـوم. رسـتمی بـه دسـته ی یکـی از مبـل هـا درسـت کنـار پریـا تکیـه میدهـد و درحالیکـه کـف دسـتهایش رابـه هـم میمالد، آهســته و شــمرده مــی گویــد:
خب،خیلــی خیلــی خــوش اومدید.
چهــره هـای جدیـد مـی بینـم .... و بـه آیسـان و سـحر اشـاره میکنـد.. البتـه ایـن نشـون میـده اینقـد بامـن احسـاس صمیمیـت میکنیـد کـه دوسـتاتون رو هـم اوردید. ازیـن بابـت خیلـی خوشـحالم .
به طـرف آشـپزخانه مـی رود و ادامـه مـی دهـد:
اول بـا بسـتنی شروع میکنیـم .چطـوره؟
همــه باخوشــحالی تاییــد میکننــد. برایـمـان بســتنی میــوه ای مــی آورد
و خــودش گیتــار بــه دســت مــی گیــرد تــا ســوپرایزش را با تمرکــز تقدیــم مهمانها کند
❣ @Mattla_eshgh
داستان قبله ی من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 6⃣2⃣
🍃همانطـور کـه بـه چهـره اش خیـره شـده ام بـا ولـع بسـتنی
مـی خـورم. یـک پایـش را روی پـای دیگـرش مینـدازد و شروع میکنـد بـه خوانـدن آهنـگ ای الهـه ی نـاز
دسـتهایش ماهرانـه روی سـیم هـا مـی لغـزد و صـدای دلچسـبش در فضـا مـی پیچـد.
بـاذوق گـوش مـی دهـم و بـه فکـر فـرو مـی روم. زندگـی یعنـی همیـن
همیشـه بایـد لـذت ببریم . بعـداز خـوردن بسـتنی ازمـا درخواسـت میکنـد کـه بـه صـورت هماهنـگ یـک شـعر را بخوانیـم و او دوبـاره گیتـار بزنـد.
همگی بعداز مشورت تصمیم میگیرم که شعر سلطان قلبم را بخوانیم.
همزمــان باخوانــدن شــعر سرهایــان راتــکان مــی دهیــم و فــارغ از غــم هـای دنیـا و زندگـی هـای شـخصیمان در یـک اتفـاق سـاده غـرق میشـویم.
قسمتی از شعر راخیلی دوست داشتم.تنها یک جمله،
خیلـی کوچیکـه دنیادنیا. گذشـت زمـان درک ایـن جملـه را برایـم ملمـوس تــر میکــرد. دراول مهمانــی تمــام روحــم رضایــت را مــی چشــید. هرچــه مـی گذشـت، ازادی چهـره ی دومـش را رو میکـرد. تفریـح سـالم جمـع بـه کشـیدن سـیگارو قلیـون و خـوردن مـشروب و....کشـیده شـد. مـن مـات و مبهـوت در کنـج پذیرایـی ایسـتاده بـودم و تنهـا تماشـا میکـردم. چندمـرد
دیگـر هـم بـه خانـه ی رسـتمی امدنـد و تصویـر سـاختگی مـن از اسـتقلال خــراب شــد. تــمام دوســتانم سرمســت باهــم مــی رقصیدنــد و هرزگاهــی مراهـم کنارخودشـان میکشـیدند.
حالـت تهـوع و سرگیجـه دارم. یکی ازدوسـتان اسـتاد کـه نامـش سـپهر اسـت
بایــک بطــری و ســیگار ســمتم میآیــد و مــرا بــه رقــص دعــوت میکنــد.
❣ @Mattla_eshgh
داستان قبله ی من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 7⃣2⃣
🍃بااخــم او را پــس میزنــم و باقدمهــای بلنــد بــه ســمت در خروجــی مــی روم کــه یکدفعــه دســتی محکــم ازپشــت بــازوام رامــی گیــرد ومــرا بــه طــرف خــودش میکشــد. باتــرس بــه پشــت سرم نــگاه میکنــم و بادیــدن لبخنـد چنـدش آور سـپهر جیـغ میکشـم. دسـتم را محکـم گرفتـه و پشـت سر خـودش بـه سـمت راه پلـه میکشـد.
قلبـم چنـان میکوبـد کـه نفـس کشـیدن را برایـم سـخت میکند. باچشـان اشـک الـود بـا مشـت چندبـار بـه دسـتش میزنـم و خـودم رابا تمـام تـوان عقـب میکشـم.
سـپهر دسـتم را ول میکنـد و مـی خنـدد. روسری ام راکـه روی شـانه ام افتـاده ،دوبـاره روی سرم مینــدازم و بــه ســمت در مــی دوم.
رســتمی خــودش رابــه مــن مـی رسـاند و مقابلـم می ایسـتد. باصـدای بریـده از شـوک و لبهـای خشـک ازتـرس داد میـزدم:
ازت بـدم میـاد دیوونه! میخـوام بـرم بیرون! بـرو کنـار!
شـانه هایـم را مـی گیـرد و باخونسـردی جـواب مـی دهـد:
عزیـزم! سـپهررو جـدی نگیـر زیـادی خـورده ، یه کوچولـو بـالازده یکـم خوش بگـذرون.
شـانه هایـم را بانفـرت از چنگـش بیـرون میکشـم و دوبـاره داد مـی زنـم:
من میخوام برم بـرو کنار. بـرو!
پرســتو بیــن رقــص نگاهــش بــه مــن مــی افتــد و بــه ســمتم مــی آیــد.
موهــای مــوج دار و شرابــی اش کمــی بهــم ریختــه. ابروهایــش را درهــم میکشــد.
پرستو: چت شده محیا؟
عصبـی مـی شـوم و جـواب میدهـم: مگـه کـور بـودی ندیـدی داشـت منـو مـی بـرد باخـودش بـالا؟
با بیخیالی جواب میدهد: نه.کی؟!
رسـتمی باحالـت بـدی میخنـدد و بـه جـای مـن جـواب مـی دهـد: سـپهر یکـم باهـاش مهربـون شـده ، همیـن!
باغیـض نگاهـش میکنـم و دندانهایـم راباحـرص روی هـم فشـار مـی دهـم.
پرسـتو باپشـت دسـت گونـه ام رانـوازش میکنـد و بالحـن آرامی مـی گویـد:
گلـم چیـزی نشـده کـه! طبیعیه. حتمـن بخاطـر چیزاییـه کـه خـورده!
بهـت زده مـات خونـسردی اش مـی شـوم.
باچشـمهای گـرد بلنـد میپرسـم:
چیـزی نشـده؟ طبیعیـه؟! یعنـی چی؟ اگـر یـه بـلا سرم میاورد چـی؟
همـان لحظـه سرو کلـه ی سـپهر پیـدا مـی شـود و درحالیکـه پشـت هـم سکســکه میکنــد و تلــو تلــو میخــورد بــا وقاحــت میپرانــد: ایــول رسمــن دعواســت!
تـمـام بدنــم میلرزد، فکــرش را نمیکــردم اینطــور باشند.
باتاســف سری تــکان میدهـم و میگویـم:
اگـر چیـزی نیـس تـو باهـاش بـرو...
و بــدون اینکــه منتظــر جــواب بمانــم بــه ســمت در مــی روم و ازخانــه بیــرون میزنــم
ادامه دارد....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
آخـرین سطر #وصیت_نامۂ 🌹 شهیــد مدافع حـرم : 🍃« خواهـرم عفت خود را زهـرایے ڪن بــرادرم غیــرت
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
✍جانم برایت بگوید...
اینجا اصلاً هوا خوش نیست!
و قصه ی دویدن های ما،
برای آرزوهایی نافرجام، همچنان ادامه دارد....
دیگر همه میدانند؛
✨ بی تــو
تعادل دنیا، در نقطه ای فاحش می لنگد!
❣ @Mattla_eshgh
#مهم
تحریم های جدید آمریکا، همون تحریم های قبل هست و فقط برا نمایش و فیلم بازی، تکرارش کردند که بگن ما فشار رو زیاد کردیم.
مردم عزیز
دشمن فقط دنبال ترساندن ذهن های شماست.
دشمن همینی بود که جرأت پاسخ به نابودی پهپادش رو نداشت.
مبادا فریب این جنگ روانی دشمن رو بخوریم...
❣ @Mattla_eshgh
🔴 سریال گاندو از روی یک پرونده واقعی ساخته شده است و داستان دستگیری جیسون رضاییان و انهدام کامل یکی از بزرگترین شبکه های جاسوسی در کشور هست ....
‼️اما جیسون رضاییان که بود ؟ چرا دولت خواستار سانسور این فیلم شد ؟
👇 پیام های چند سال پیش هنگام دستگیری این ملعون 👇
#رجانیوز
🔶 حسن روحانی بدون عذرخواهی بابت شرایطی تحمیلی دولتش که موجب انصراف رسانه ها از حضور در نمایشگاه مطبوعات شد، باز هم به رسانه های منتقد حمله کرد.
🔷برخی تحلیل گران این میزان از عصبانیت را بی ارتباط با در جریان افتادن پرونده نفوذ و برخورد با عوامل بیگانه در کشور نمی دانند. این در حالی است که پیش از این یکی از نمایندگان مجلس از ارتباط و نفوذ جیسون رضاییان با دفتر رئیس جمهور و نفوذ در نزدیکان برخی مقامات ارشد کشور خبر داده بودند.
➖➖➖➖➖➖
🔴 سردار نقدی: جیسون رضاییان عکسهای خانوادگی برخی مسئولان را در اختیار داشت
رئیس سابق سازمان بسیج مستضعفین گفت:
🔹جیسون رضاییان تا عمق خانه برخی از مسئولان تراز اول نفوذ داشت.
🔹او حتی عکسهای خانوادگی آنها را در اختیار داشت و متاسفانه در تصمیمات سطح عالی نظام تاثیر میگذاشت.
🔹آنقدر برای آمریکاییها اهمیت داشت که برای آزادی او یک میلیارد و 700 میلیون دلار از پولهای بلوکه شده ما را آزاد کردند و علاوه بر این تحریمهای بانک سپه را نیز لغو کردند.
#نفوذ ☹
🔴- جیسون رضاییان در ریاست جمهوری کنار دست #روحانی
- نزار ذکا در معاونت امور زنان کنار دست #مولاوردی
- سید امامی در محیط زیست کنار دست #ابتکار
- دری اصفهانی در مذاکرات کنار دست #ظريف
-... در دفتر مشاور رئیس جمهور کنار دست #آشنا
و ...
نباید به این دولت شک کرد؟!
🔴در سریال گاندو بخشی از خیانتهای جاسوس آمریکایی به نمایش گذاشته شده و نه تمام آن
داستان این سریال بخشی از مجاهدتهای خاموش نیروهای #سازمان_اطلاعات_سپاه در پروژه جاسوس آمریکایی "جیسون رضاییان" که به واسطه #برجام به آمریکا تحویل داده شده را به تصویر کشیده است.
پ.ن: جیسون رضاییان فردی بود که برای نشان دادن میزان نزدیکی خود به رئیس جمهور ایران گفته بود :
حتی #طعم_آدامس حسن روحانی رو میداند !!!
در تمام سفرهای تیم مذاکره کننده همراه ظریف بوده است
و دست آخر هم خود دولتیها ذیل قرارداد #برجام قول آزادیش رو دادند و آزاد شد !
ظریف امروز گفته : جیسون رضاییان خبرنگار #معتدلی بود !!!
#گاندو
❣ @Mattla_eshgh
🔴🔎
🔸#فشار_و_درد آمدنیوز از انهدام پهپاد آمریکایی ...
💢به این تکنیک، #تکنیک_بی_ارزش_سازی یا عادی سازی نیز میگویند که برای توجیه شکست استفاده میشود ...
❌نکته اینجاست آمدنیوز که وظیفه اش پخش این اراجیف است اینها به کنار، از وقتی که پهپاد را زدیم از #رئیس_جمهور خبری دارید؟ حالش خوب است؟؟
❓زیبا نیست؟!
🔸🔹🔸🔹
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
داستان قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی #قسمت 7⃣2⃣ 🍃بااخــم او را پــس میزنــم و باقدمهــای بلن
#داستان قبله ی من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 8⃣2⃣
🍃سرم رابـه پشـتی صندلی تکیـه مـی دهـم و چشـمهایم را میبنـدم. چانـه ام
مــی لــرزد و رسمــا وجــودم را مــی گیــرد. سرم مــی ســوزد از شــوکی کــه
دقایقـی پیـش بـه روحـم وارد شـد. بغضم راچندبـاره قـورت مـی دهـم امـا
وجـودم یـک دل سـیر اشـک مـی طلبـد. چشـمهایم را بـاز و بـه خیابـان
نـگاه میکنم. پیشـانی ام را بـه پنجـره ی ماشـین می چسـبانم و نفسـم رابایک
آه غلیـظ بیـرون میدهـم
نمیدانـم ترسـیدم یـا از برخـورد عجیـب پرسـتو جـا خـوردم؟ نمی فهمـم!
مگـر چقـدر فاصلـه اسـت بیـن زندگـی کسـی کـه چـادر پوشـش او مـی
شـود بـا کسـی ک، دوسـت دارد مثـل مـن باشـد؟ یعنی یـک پارچـه ی دلگیر
مـرز بیـن ارامـش گذشـته و غصـه ی فعلـی مـن اسـت؟ نمی فهمـم!
بـا پشـت دسـت اشـکهایم را پـاک و بـه راننـده نـگاه میکنـم. یـک تاکسـی
بـرای برگشـت بـه خانـه گرفتـم و حـالا درترافیـک مانـده ام. پـای راسـتم
را از شـدت استـرس مـدام تـکان مـی دهـم . تلفـن همراهـم خامـوش
شـده و حتـا تـاالان مـادرم صدبـار زنـگ زده . باتصـور مواجـه شـدن بـا
پـدرم ، چشـمم سـیاهی مـی رود و حالـت تهـوع میگیـرم. نمیدانـم بایـد چه
جوابـی بدهـم. اینکـه تـاالان کجـا بودم؟! زیـپ کیفـم را میکشـم و از داخـل
یکـی از جیـب هـای کوچکـش آینـه ام را بیـرون مـی آورم و مقابـل صورتـم
مــی گیرم. آرایشــم ریختــه و زیــر چشــمهایم ســیاه شــده. بایــک دســتمال
زیـر پلکـم را پـاک میکنـم و بادیـدن سـیاهی روی دسـتمال دوبـاره تصویـر
چـادرم جلـوی چشـمم مـی ایـد.
پشیمونی محیا؟...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی #قسمت 8⃣2⃣ 🍃سرم رابـه پشـتی صندلی تکیـه مـی دهـم و چ
داستان قبله ی من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 9⃣2⃣
🍃خودم به خودم جواب می دهم
نمیدونم!!
اگر یه اتفاق بد میفتاد چی؟!
اخــه... مــن دنبــال ایــن ازادی نبودم!... یعنــی.. فکــر نمیکــردم..ازادی
یعنی...بیخیالــی راجــب همــه چیــز .... »
« خـب... حـالا چـی؟.. میخـوای بیخیـال شـی!؟ بیخیـال زندگـی؟! یـا شـاید
بهـر بگـم ببخیـال هویتت؟؟
سرم را بیــن دســتانم مــی گیــرم و پلــک هایــم را محکــم روی هــم فشــار
میدهم. صدایــی از درونــم فریــاد مــی زنــد : خفــه شــو! خفــه شــو! من....
من...
نفسم به شماره می افتد و لبهایم می لرزد
_ من نمیخواستم اینجوری شه
خراب کردم!
پاهایــم راروی زمیــن میکشــم و ســلانه ســلانه بــه طــرف خانــه مــی روم.
سرگیجـه حـالم را خـراب و تـرس گلویـم راخشـک کـرده . ازداخـل کیفـم ،
چـادرم را بیـرون میـاورم و روی سرم مینـدازم . سـنگینی پارچه اش لحظـه ای
نفسـم را میگیـرد . پلـک هایـم راروی هـم فشـار مـی دهـم و بـه هـق هـق
مـی افتـم. درخانـه را بـاز میکنـم و وارد حیـاط میشـوم . هرلحظـه تپـش
قلبـم شـدید تـر مـی شـود . داخـل سـاختمان مـی روم و کفـش هایـم را در
جاکفشـی مـی گـذارم. آب دهانـم را بـه سـختی فـرو مـی بـرم و بـه اتـاق
نشـیمن سرک میکشـم . به اجبـار فضـای تاریـک چشـمهایم راتنـگ و نگاهم
را میگردانـم کـه بـا چهـره ی عصبـی مـادرم مواجـه میشـوم . روی مبـل تـک
نفـره درسـت مقابلـم نشسـته و دسـتهای سـفید و تپلـش را درهـم قفـل
کـرده . ازاسـترس و تـرس پلـک راسـتم مـی پـرد و دندانهایـم مـدام بهـم مـی
خورنـد. ازجـا بلنـد میشـود و باقدمهـای آهسـته بـه سـمتم مـی ایـد بـا هـر
قدمـش ، مـن هـم یـک قـدم بـه سـمت راه پلـه، عقـب مـی روم . بافاصلـه
ی کمـی از مـن مـی ایسـتد و بـا لحـن جـدی و شـمرده شـمرده میگویـد:
بـرو تـو اتاقـت.. سریـع!
سرم راپاییـن مینـدازم و ازپلـه هـا بـه سرعـت بـالا مـی روم . مثـل دیوانـه
هـا بـه اتاقـم پنـاه مـی بـرم و در را محکـم پشـت سرم مـی بنـدم. کیفـم
راروی میـز میگـذارم و خـودم راروی تخـت مینـدازم. صـدای گریـه ام بـالا
مـی گیـرد و تمـام بدنـم مـی لـرزد. بایـاداوری دسـتهای کثیـف سـپهر کـه
بازوهایـم را چنـگ زدنـد. نفسـم مـی گیـرد...
یـاد زمانـی مـی افتـم کـه از نـگاه چـپ یـک مـرد عصبـی مـی شـدم و خجالـت میکشـیدم.
زمانیکه درخیابــان مراقــب بــودم ، حتــی اتفاقــی یــک مــرد بــه مــن نخورد.
حــالاچطـور جـواب پـدرم را بدهـم؟
اگـر اتفاقـی مـی افتـاد...
چطـور خـودم را مـی بخشـیدم . ازخـودم متنفـرم
دراتــاق بــاز مــی شــود و مــن بــه دنبــال صدایــش سرم را از روی تخــت
برمیـدارم و بــه پشـت سرم نـگاه میکنـم . مـادرم باچشـمان خـون افتـاده
و نــگاه نگرانــش مقابلــم روی زمیــن میشــیند و بی مقدمــه نالــه هایــش را
سرم میگیـرد: محیا؟ مـادر تاکـی میخـوای تـن و بدنـم رو بلرزونـی؟
❣ @Mattla_eshgh
سلام
شبتون بخیر
ببخشید نتونستم این مدت پست بذارم 🙏
مشکلی پیش اومده بود
منتظرتون نمیذارم ، بااجازه برم داستانو اماده کنم و بفرستم
😊🌸
مطلع عشق
داستان قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی #قسمت 9⃣2⃣ 🍃خودم به خودم جواب می دهم نمیدونم!! اگر ی
#داستان قبله ی من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 0⃣3⃣
🍃میدونـی تابخـوام ازیـن پلـه هـا بیـام بـالا مـردم و زنـده شـدم؟ لباسـت بـوی سـیگار و قلیــون میــده ! ای خدا...دخــتر تــوداری منــو میکشــی. ازکنارم رد شــدی بـوی سـیگار روی چـادرت جونمو گرفـت. از صبـح کجـا بـودی مـادر؟ دخـترتومنـو نصفـه جـون کردی. بخـدا دلم ازت راضـی نیسـت.
هرزگاهــی بــه پایــش میــزد و بایــک دســت صورتــش را مــی خراشــد. دلم برایــش مــی ســوزد ، مقصر ایــن اشــکها منــم !
باپشـت دسـت اشـکهایش را پـاک میکنـد و ادامـه مـی دهـد:
مـادر بیـا و ازخـر شـیطون بیاپایین. بخـدا باباتـو تـاالان بـزور نگه داشـتم. بـزور خوابید
میدونـی اگـر بیـدار بـود چیـکار میکـرد؟ ازوقتـی اومـده میگـه تـو کجایـی؟
منـم گفتـم رفتـی خونـه ی دوسـتت بـرای شـام . کلی بمن حـرف زد. گفـت بـدون اجـازه ی مـن گذاشـتی بـره خونـه ی دوسـتش؟ اگـر اینـو نمی گفتـم چـی میگفتـم؟ میگفتـم دختـرت یـه ماهـه معلـوم نیسـت کجـا میـره باکـی میــره؟ ازاعتمادمــون ســو اســتفاده کرده؟بگــم حرفــای جدیــدش دیوونــم کــرده؟ بگــم چادرتــو درمیاری؟بگــم دخـتـرت کــه رو میگرفــت الان اگــر
ارایـش نکنـه کسرشانشـه؟ اره؟ چـی بگم؟ بگـم ظهـری رفتـم کلاس خطاطـی
خـبـر ازت بگیــرم.... اســتادت اومــد بهــم گفــت چرادخـتـرت دوماهــه کلاس نمیاد؟ محیــا مامــان دوس داشــتم اون لحظــه زمیــن دهــن وا کنــه و منــو بکشـه توخـودش
الان این چه قیافه ای که توداری؟ دنبال این بودی ؟
و بـه صورتـم اشـاره میکنـد. بغـض گلویـم را بـه درد مـی اورد.
حرفهایـش برایـم حکـم نمـک زخـم را دارد . چیـزی نمیگویم
حرفـی جـز سـکوت بـرای دفـاع نـدارم دسـتش راروی قلبـش مـی گـذارد و نالـه میکنـد.
ازجایـم بلنـد میشـوم و سـمتش میـروم کـه دسـتش را چندبـار درهوا تـکان مـی دهـد و میگویـد:
نـه! نیـای جلوهـا ! اومـدم بگم اگـر ماراضـی نباشـیم ازت ، خداهم
راضـی نمیشـه ، اونوقت ارزوهـات میشـن جـن وتـو میشـی بسـم اللـه
دسـتش رابـه دیـوار میگیـرد و بـه سـختی روی دوپایـش می ایسـتد. دامـن گلـدار و کوتاهـش راانقـدر چنـگ زدکـه چـروک افتـاد. دراتـاق رابـاز میکند و قبــل از آنکــه بیــرون بــرود نــگاه پــردردش را بــه سرتاپایــم مینــدازد و بـا حیـرت میگویـد:
هنـوز دیـر نشـده. قبل اینکـه حاجـی بفهمـه ، دسـت بـردار ازیـن کارا ! خوشـبخت نمیشـی مادر! بخـدا نمیشـی
باتاسـف سرش راتـکان مـی دهـد و ازاتـاق بیـرون مـی رود.
❣ @Mattla_eshgh
🍃 و من میمانم و هـزار درد و سـوال درذهنـم کـه هربـار یـک جـور مـی رقصنـد.
حتما اگر قضیه ی سپهر را بفهمد دق میکند.
دوباره خودم راروی تخت میندازم و بغضم را رها میکنم.
مـادرم ازمـن نپرسـید کـه چـرا بـوی سـیگار میـدادم. انـگار میدانسـت کـه ســهم مــن فقــط ازســیگار و قلیــون بــوی دودش بوده!همیشــه میگوینــد مادراســت دیگــر، خــودش بچــه اش رابــزرگ کرده.
ازنــگاه فرزنــدش مــی فهمـد کـه چـکاره اسـت. چندروز دراتاقـم بـودم و جـواب تلفـن هیـچ کـس رانمیـدادم. مـدام اشـک مـی ریختـم و بـه ان شـب فکـر مـی کـردم.
بـه آیسـان و پرسـتو وهمـه ی کسـانی کـه دران مهمانـی بودنـد، حـس تنفـر داشــتم . تصمیــم گرفتــم رابطــه ام را با انهــا قطــع کنــم.
حــس مــی کــردم کـه زندگـی کـه دنبالـش هسـتم درجیـب و تفکـرات آنهـا نیسـت. اماهنـوز نمیدانسـتم کـه چرا بایـد چـادر سرکنـم . هنـوز هـم معتقـد بـودم مـی شـود چـادر سرنکـرد و سـالم مانـد. ارایـش مگـر چـه ایـرادی دارد؟ موسـیقی هـم
باعــث شــادی روح و روان مــی شــود. پس چــرا حــاج رضــا میگویــد حــرام اسـت؟! هنوز حـس میکـردم کـه تقدیرمـن اشـتباه رقـم خـورده.
مـن نبایـد فرزنـد ایـن خانـواده با ایـن تفکـرات مـی شـدم.
مـن فقـط و فقـط دنبـال پوشـش مـورد علاقـہ ام بـودم... کاملا احسـاس پشـیمانی مـی کـردم از آن شـب و شرکـت در مهمانـی کزایـی!
اما.... درسـت در کمـر از دوهفتـہ حـس و حـال پشـیمانی از رسم افتـاد و تصمیـم گرفتـم با پـدرم صحبـت کنـم و ازخواسـتہ هایـم بگویـم. دوسـت داشـتم بفهمـد کـہ میخواهـم بـا شروع سـال تحصیلـی بـدون چـادر و پوشـش مـورد علاقہ ی آنهـا بـہ مدرسـہ بـروم. درواقـع بـہ دنبـال رفاقـت بـا جنـس مخالـف و کارهـای شـاخ و غیرعـادی نبـودم! مـن تنهـا یـک آزادی اندیشـہ در رابطـہ بــا پوششــم طلــب مــی کــردم. دوســت نداشــتم کــہ احســاس یــک غـلـام حلقـہ بـہ گـوش را بـہ دوش بکشـم. نظـر مـن بایـد در اولویـت باشـد!
حولــہ ی صورتــی ام را روی موهایــم مینــدازم و سرم را بــا آرامــش ماســاژ مـی دهـم. یـک دوش آب سرد هـر بـار مـی توانـد حسـابی حـالم را خـوب کنـد! یـک تونیـک لیمویـی بـا شـلوارکش مـی پوشـم و پشـت میـز تحریـرم مـی نشـینم. یـک دسـتمال کاغـذی ازجعبـہ اش بیـرون مـی کشـم و داخـل
گوشـهایم را تمیـز مـی کنـم. تلفـن همراهـم کـہ رویـی جعبـہ ی دسـتمال کاغـذی گذاشـته بـودم ، زنـگ مـی خـورد. بابـی حوصلگـی خـم مـیشـوم و بـہ صفحـہ اش نـگاه مـی کنـم.
باتنفر لبهایم رابهم فشار می دهم:
_ آیسان!
حولہ را روی شانہ ام میندازم و با اکراه جواب می دهم
_ هان؟
آیسان_ هان چیہ؟! بلد نیسی سلام کنی؟!
_ حوصلہ ندارم بگو کارتو
آیسان_ اِ ؟ چی شده طاقچہ بالا میزاری ؟ جواب تلفن نمیدی؟ چتہ؟
_ هـه. واس چـی نـزارم؟! جـواب تلفـن کسـی رو بایـد بـدی کـه یخـورده معرفـت داشـته باشـه.
ایسـان_ چتـه چـرا مزخـرف میگـی؟ مامعرفـت نداشـتیم؟ واقعـا کـه! کـی بـود بهـت راه کارمیـداد خنـگ!
_ راه کار برا چی
ایســان_ برا اینکــه از زیــر امــر و فرمایشــات حاجــی جیــم شــی. کــی بــود میومـد هـرروز پیـش مـا نـق مـی زد ازچـادر بـدم میاد؟کـی بـود کمـک میخــواس؟
عصبـی بلنـد جـواب میدهـم: مـن بـودم! مـن! حـالا میدونـی چیـه؟ غلـط کردمـو واس همیـن موقعـا گذاشـن! اقاجون غلـط کـردم از شـماها کمـک خواسـم!
ایسان_ اوهو! حاال شدیم شماها. تادیروز ابجی ابجی میکردی!
_ غلط میکردم!بیخیالم شو!
و تلفـن را قطــع میکنم.بعـداز چندثانیـه دوبـاره شمـاره اش روی صفحـه میفتـد. چندبـار پشـت هـم زنـگ مـی زنـد. دوسـت دارم مبیرنـد!
بارپنجـم کــه زنــگ مــی زنــد ، تلفــن رابرمیــدارم و باتنــدی قبــل ازآنکــه بتوانــد
چیـزی بگویـد، باتمـام وجـود داد مـی زنـم:
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
#سلام_امام_زمانم 💚
🕊با هرنفسی سلام کردن عشق است
🌴آقا به تو احترام کردن عشق است
🌷اسم قشنگت به میان چون آید
🌱از روی ادب قیام کردن عشق است
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ کدام مهم تر است؟!؟!
🔹 اگر قطاری بخواهد به مقصد برسد، وجود یک آیتم هایی ضروری است؛ از جمله واگن، ریل، سوخت، لوکوموتیو، لوکوموتیوران، عدم مانع در مسیر [مثل ریزش سنگ ها و غیره...] همچنین بعضی قطارها دود و سوت نیز دارند که علامت نزدیک شدنشان به مقصد است.
🔸 دود و سوت؛ همچون «علائم» ظهورند، ولی آنچه «شرط رسیدن» قطار به مقصد است وجود واگن، ریل، سوخت، لوکوموتیو و این قبیل چیزهاست!
🔺 «علائم حتمی ظهور» را باید بشناسیم، اما چرا بعضی از ما به جای ساختن «شرایط ظهور» [وجود یارانی از خودگذشته] فقط افتاده ایم دنبال علائم؟! آیا با دود و سوت زدن، قطار می آید؟!
#تمثیلات_و_مثالهای_مهدوی
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از پخش محصولات طبیعے سالیما🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️استاد رائفی پور
#ذکر_حالی
♦️ کاراتو برای امام زمان خالص کن!
🔷🔸🌸✨♦️✨🌸🔸🔷
🏅سخنرانی های استاد رائفی پور
@OstadRaefipoorr
مطلع عشق
🍃 و من میمانم و هـزار درد و سـوال درذهنـم کـه هربـار یـک جـور مـی رقصنـد. حتما اگر قضیه ی سپهر را ب
#داستان قبله ی من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 1⃣3⃣
🍃باتمـام وجـود داد مـی زنـم :
گـوش کـن ایسـان! قبـل اینکـه دهنتــو وا کنــی . گوشــتو وا کــن ببیــن چــی میگــم. درســته ازت کوچیــکترم. درسـته تـاالان حـرف شـمارو گـوش میـدادم . امـا بایـد بدونـی هرچـی باشــم ، خرنیســتم! اون شــب کدومتــون فهمیدیــد ســپهربامن چیکارکــرد؟
شمـاکه میدونسـتید مـن دنبـال هرچـی باشـم، سـمت ایـن کثافت کاریـا نمیـرم. چـرا بهـم نگفتیـد تومهمونـی بسـاط مشـروب و سـیگار و هوسبـازی بـه راهه؟ مـن احمـق بـه شـا اعتمـاد کردم. قراربـود فقـط چـادرم رو کنـار بزارم، نـه آبرومو! اگـر رفاقـت اینه، مـن درشـو گل میگیـرم.
آیسـان بیـن حرفـم مـی پـرد:
آی آی... تندنروهـا... بـزن بغـل مـام برسـیم!
اولاچیــہ واســہ خــودت میــری میدوزی...خــودت اکیــپ مــارو انتخــاب کـردی! وقتـی مـارو انتخـاب کنـی ینـی آمادگـی ایـن چیـزارم داری.. دومـا توخـر کیـف شـده بـودی بـا مـا میومـدی دور دور.. عشـق میکـردی. بحـث کلاس و ایـن چیـزارم خـودت انداختـی وسـط! سـوما همچیـن میگـی سـپهر یـکاری کـرد.. آدم فکـر میکنـہ چـی شـده حـالا ! یـہ دسـتتو گرفتـہ دیگـہ!
اوف شـدی حـالا میسـوزی؟؟؟
کفرم می گیرد و دندانهایم را روی هم فشار می دهم.
_ آیسان خیلی پستی!
آیسـان_ گـوش کـن دخترحاجـی! تـو راسـت میگـی مـن پسـتم.... پسـتم چـون داشـتم کمـک میکـردم بـہ جایـی کـہ دوسـت داری برسـی!
_ هـہ! نـہ... تـو داشـتی کمـک میکـردی بـہ جایـی برسـم کـہ خودتـون دوسـت داریـد! بـہ بچـہ هـا بگـو بهـم دیگـہ زنـگ نزنـن
آیسان_ ای بابا! دخترخوب! کی دیگہ بہ تو زنگ میزنہ!؟
توخـودت آویـزون ماشـدی وگرنـہ نـہ سـنت بـہ مـا می خـورد، نـہ خانواده ات! نـہ تربیـت... باحالـت مسـخره ای ادامـہ مـی دهـد: بـدون همیشـہ دخترتحاجـی میمونـی.... بـرو گونـی سرت کـن! بـای!
تـماس قطـع مـی شـود و صـدای بـوق اشـغال درگوشـم مـی پیچـد. بـاورم نـمی شـود ایـن حرفهـا!... فکـر میکـردم درسـت انتخابشـان کـرده ام.
مـادرم همیشـہ میگفـت: اینـا بـرات رفیـق نمیشـن. ولشـون کـن تـا ولـت نکـردن...
پوزخندی می زنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن.
چــه خــوش خیــال بــودم کــه گـمـان میکــردم ، ناراحتــی مــن، ناراحتــی آنهاسـت. فهمیـدم کـه برایشـان هیـچ وقـت مهـم نبـودم. تلفنـم را روی میــز میگــذارم و ازجــا بلنــد مــی شــوم.
موهایــم را چنــگ مــی زنــم و دورم مــی ریــزم . پشــت پنجــره ی اتاقــم مـی ایسـتم و پـرده ی حریـر نباتـی رنـگ را کنـار میزنـم. کسـانی کـه روزی سنگشـان را بـه سـینه ام مـی زدم، امـروز پشـتم راخالـی کردنـد.
دوسـت کـه نـه. دورم یـک لشـگر دشـمن داشـتم.
بایـک تـل موهایـم راعقـب مـی دهـم و از پلـه ها پاییـن مـی روم.
تصمیمم راگرفتــه ام. بایــد بــا پــدرم صحبــت کنــم. بــه اتــاق نشــیمن مــی روم و بانـگاه دنبـال مـادرم مـی گـردم. یـک دفعـه از پشـت کابینـت آشـپزخانه بیـرون مـی آیـد و لبخنـد نیمـه ای مـی زنـد.
❣ @Mattla_eshgh
🍃آرامـش را میتـوان براحتـی درچشـمـانش دیــد. یــک هفتــه ازخانــه بیــرون نرفتــه ام و ایــن قلبــش را تسـکین بخشـیده. روی اپـن مـی شـینم و مـی پرسـم: بابا کـو؟
_ چطور؟
_ کارش دارم
ترس به نگاه آبی رنگش می دود: چیکارداری؟
_ حالا یکاری دارم دیگه!
انگشـت اشـاره اش راسـمتم میگیـرد و میگویـد: دختـر اخـر ببیـن میتونـی مـارو دق بـدی یانـه!
_ وا مامان . چیز بدی نمیخوام بگم
هــمان لحظــه پــدرم از یکــی از اتاقهــا بیــرون مــی آیــد و میپرســد: چــی میخــوای بگــی بابــا؟
از روی اپن پایین میپرم و لبخند ملیحی تحویلش می دهم.
_ یه حرف خصوصی و جدی
ابروهایش رابالا می دهد و میگوید: خیلی خب. میشنوم!
و روی مبـل میشـیند. مقابلـش روی زمیـن زانـو میزنـم و کلامتـم راکنارهـم مـی چینـم
_راستش... راستش بابا!..
_ بگو دخترجون!
_ راسـتش راجـب ایـن موضـوع چندبـاری حـرف زدیـم ولـی... هربـار نظـرشـما بـوده
یه تا از ابروهایش رابالا میدهد و چشمهایش را ریز میکند.
با آرامش ادامه میدهم: راجب ... چادرم!
ابروهایش درهم میرود .
_ ببیـن بابا، تروخـدا عصبـی نشـید....نمیدونم چرا اینقـدر اصرارداریـد چـادر سرم کنـم! خـب اگـر نکنـم چـی میشـه؟ یـه پوشـش خـوب داشـته باشـم بـدون چـادر
دستهایش رادرهم گره میکند و به طرف جلو خم می شود
ازنـگاه مسـتقیمش دلم میلـرزد امـا آب دهانـم راقـورت میدهـم و خواسـته ام را میگویــم: مــن نمیخــوام چــادر سر کنــم. امــا... قــول میــدم پوششــم طـوری نباشـه کـه ابـروی شـما بـره!
بابــا وقتــی مــن اعتقــادی بــه چــادر نداشــته باشــم،دیگه پوشــیدنش چــه فایــده ای داره؟!
من دوس دارم خودم انتخاب کنم.اگر بزور سرم کنم.. اگر...
_ اگر بزور سرت کنی چی میشه؟
_ ازش متنفر میشم!
چشـمهای جذابـش گـرد مـی شـوند. ازجا بلنـد میشـود و بـه طرفـم میایـد.
سـعی میکنـم ترسـم را پشـت لبخندکجـم پنهـان کنـم. خـم مـی شـود و شـانه هایـم را میگیـرد و ازجـا بلنـدم میکنـد.
ببیـن دختـر! اگـر چـادرت رو کنـار بـزاری... بعدیمـدت چیـزای دیگـه رو کنـار میـزاری! اول چادرنـمی پوشـی، بعدش میگـی اگـر یقـم بسـته نباشـه چـی میشـه؟ بعداگـر یکـم موهاتـو بیـرون بـزاری... بعدشـم چیزایـی کـه نمیخـوام بگـم.
مستقیم به چشانم زل میزند.
_ دلم نمیخـواد شـاهد اون روز باشـم. تـو دختـر رضا ایـرانمنشـی.دخترمن!...
دسـتی بـه موهایم میکشـد
_ دخترمن باید گل بمونه
سرم را از زیـر دسـتش عقـب میکشـم و مـی پرانـم: ینـی بـدون چـادر نـمی شـه گل بـود؟
نفسش را بیرون میدهد و شانه ام را رها میکند
_ چرا از چادر بدت میاد؟!
_ نمیدونــم! جلــو دســت و پامــو میگیره. چرامشــکیه؟ دلم میگیره!نمیتونــم خـوب سر کنـم! اصـن نمیفهمـم علتـش چیـه! اگـر پوشـش کامله..خـب...
خـب میشـه بامانتـوی خـوب خـودت رو بپوشـونی.
پشـتش رابـمن میکنـد و دورم قـدم میزنـد. سرمیگردانـم و بـه مـادرم نـگاه میکنـم کـه بهـت زده ب، لبهایـم خیـره شـده. میدانـم بـاورش بـرای هرکـس سـخت اسـت کـه مـن بالاخـره توانسـتم بـا جسـارت بـه حـاج رضـا بگویـم کـه چـادر را کنـار میگـذارم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سلام_امام_زمانم 💚 🕊با هرنفسی سلام کردن عشق است 🌴آقا به تو احترام کردن عشق است 🌷اسم قشنگت به میان
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
#خانواده_ی_شاد 13
✴️ارتباط با خانواده همسر
از دستاوردهای خانواده همسرتان
با افتخار و تحسین، یاد کنید!
انسانها کسی را میخواهند،
و به او دل میدهند که؛
❌چشم دیدن خوبی هایشان را دارد!
❣ @Mattla_eshgh
#اشپزی #طب_اسلامی
#آش_جو
🔰موادلازم:
👈جو ۲ پیمانه
👈نخود نصف پیمانه
👈برگ چغندر ۱ قاشق غذاخوری
👈پیاز ۱ عدد کوچک رنده شده
👈کشک ۱ قاشق غذاخوری
👈نمک وزردچوبه به میزان لازم
👈روغن زیتون ۱ قاشق غذاخوری
✅خواص غذا:
👈مفید در رشد کودکان ونوجوانان
👈مفید در درمان ناتوانی جنسی ومشکلات کمر درد ودیسک کمر
👈خونساز
👈استخوانساز
👈ضدصفرا وضدبلغم
👈کاهش دهنده قندخون
👈مالت که ازترکییات جو است باعث افزایش غلظت موادی چون پروپیونیک اسید وبوتیریک اسید در روده بزرگ شده وبااین کار به حفظ سلامت روده بزرگ کمک می کند.
🖌سعید مهدوی
#زیست_مومنانه
#سبک_زندگی_اسلامی
#طب_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
4_6014954866001053075.ogg
3.6M
#سوال
آیا می شود برای حل مشکلات از دعا نویس رمال وعلم جفر استفاده کرد؟
حقیقت چیست؟
آیا اثر دارد؟
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃آرامـش را میتـوان براحتـی درچشـمـانش دیــد. یــک هفتــه ازخانــه بیــرون نرفتــه ام و ایــن قلبــش
#داستان #قبله_ی_من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 2⃣3⃣
🍃پـدرم نـگاه سرد و جـدی اش را بـه زمیـن مـیدوزد
_ محیا! من نمیزارم تو چادرت رو برداری ، همین و بس!
و بـه سـمت اتـاق مـی رود. عصبـی مـی شـوم ، تمـام جراتـم راجمـع میکنـم
و بلنـد جـواب مـی دهـم:
مگـه زوره خـب پدرمـن؟دلم نمیخواد ، بابـا ازش
بـدم میـاد ! ایـن حجـاب قدیمیـه. الان عـرف جامعـه رو ببین! خیلـی وضـع
خرابه. چـادری هـارو مسـخره میکنـن.
پشـت هـم حرفهـای احمقانـه میبافـم و دسـتهایم را درهـوا تـکان میدهـم.
سرجایـش مـی ایسـتد و میگویـد: بـدون همیشـه کسـایی مسـخره میشـن
کـه ازهمـه جلوتـرن...
حرصـم مـی گیـرد و بـه طـرف پلـه هـا مـی دوم. درکـی نـدارم. بنظـر مـن
چـادر یـه پوشـش عقـب مونـده اس!
خــودم رو دراتاقــم زندانــی و در رو بــه روی همــه قفــل کــردم. بایــد بــه
خواسـته ام مـی رسـیدم. مـادرم پشـت در بـرام سـینی غـذا مـی گذاشـت و
التمـاس مـی کـرد تـا در رو بـاز کنـم. از طرفـی هـم پـدرم مـدام صـداش رو
بـالا مـی بـرد کـه: ولـش کـن! اینقـدر نازشـو نکـش! غـذا نمیخـوره؟ مهـم
نیـس! اینقـد لوسـش نکـن...
بـا ایـن جمـات بیشـتر سر لجبـازی مـی افتـادم. سـه روز بـه همیـن روال
گذشــت. غــذای مــن روزی ســه چهــار عــدد بیســکوئیت نارگیلــی داخــل
کمـدم بـود. نصفـه شـب هـا هـم از اتاق بیـرون می اومـدم تابه دستشـوئی
بـرم و بطـری کوچکـم رو از آب پـر کنـم. روز چهـارم بـازی بـه نفـع مـن
تمـوم شـد.
یـه بیسـکوئیت نارگیلـی رو در دهانـم مـی چپونـم و پشـت بنـدش چنـد
جرعـه آب مـی نوشـم. بـا بـی حوصلگـی پشـت پنجـره روی تخـت مـی
شـینم و بـه آسـمون نـگاه مـی کنـم. بطـری آبـم رو لـب پنجـره میگـذارم
و روی تخـت دراز مـی کشـم. خیـره بـه سـقف، زیـر لـب زمزمـه میکنـم:
خداکنـه زودتـر راضـی شـن! پوسـیدم تـو ایـن اتـاق!
غلت می زنم و به پهلو می خوابم
_ حداقل زودتر حموم میرم!
❣ @Mattla_eshgh