مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 18 🔴متاسفانه ما با مبارزه با نفس نکردنمون خودمون رو ضعیف کردیم بر
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 19
🔷زندگی خوب ، آخرت خوب🔷
🔰اگه کسی میخواد توی همین زندگی دنیایی خودش ،ضعیف نباشه و
#قدرت_روحی پیدا کنه
◀️باید "اهلِ مبارزه با هوای نفس" بشه
💯👆✅
🌐 ببینید هدفِ دنیایی مبارزه با نفس ←رسیدن به زندگی بهتر→ هست💖
⭕️ اگه کسی قدرت نداشته باشه که زندگی دنیایی خوبی برای خودش فراهم کنه
حتماً آخرتِ خوبی هم نخواهد داشت👌
🔥🔚🌏
💠قرآن در مورد چنین افرادی میفرماید :
✨بگو آیا شما را آگاه کنیم که اعمالِ چه کسانی بیش از همه به زیانشان بود؟
➖آن هایی که تلاششان در زندگی دنیا تباه شد، در حالی که خیال میکردند کارِ نیکو میکنند......✨
*{ قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمٰالاً
اَلَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيٰاةِ الدُّنْيٰا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً....}*
📖سوره مبارکه کهف// آیات ۱۰۳ و ۱۰۴
🌺🔹🌺🔹
⚠️گاهی با برخی مذهبی ها که صحبت می کنیم
میبینیم که خیلی در مراسماتِ مذهبی شرکت میکنن و اهل بسیاری از گناهان نیستن ؛
🔴 اما متاسفانه اهلِ مبارزه با نفس هم نیستن!
و طبیعتاً "زندگی خیلی سخت و ناراحت کننده ای" هم دارن😒
💢🔺💢🔻
🚨با این وجود خیال میکنن حالا که دارن توی دنیا سختی میکشن
حتماً آخرتشون خوبه!!😏
* نه عزیزدلم ...
⚠️کسی که زندگی دنیایی خوبی نداشته باشه آخرتش هم بد خواهد بود ....
♨️✅✔️
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت چهل و هشتم: فاطمہ بهانه بود..من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداشتم چون مدتها بود فراموش ڪر
#داستان_عسل
#قسمت چهل و نهم
ڪاش میشد زمان را بہ عقب برگردوند!
ڪاش میشد دنیا با من مهربانتر باشد!
ڪاش من هم شبیہ فاطمہ بودم!
ڪامل و دوست داشتنے و پاڪ!
پاڪے فاطمہ او را نزد همگان دوست داشتنے و بے مثال ڪرده بود.از همین حالا فاطمہ رو در لباس عروس ڪنار حاج مهدوے تصور میڪردم.چقدر آنها بہ هم مےآمدند. اما نہ!
من نمیخواستم فاطمہ رو ڪنار او ببینم.حاج مهدوے تنها مردے بود ڪہ بعد از آقام او را بخاطر خودش میخواستم.میخواستم او را داشتہ باشم.من در این دنیا هیچ وقت نتونستم اونجورے ڪہ دلم میخواست زندگے ڪنم.همیشہ نقش بازے میڪردم. میخوام خودم باشم.رقیہ سادات! !
خوابم برد.آقام رو دوباره دیدم.اینبار در صندلے شاگرد بجاے حاج مهدوے نشستہ بود.برگشت نگاهم ڪرد.نگاهش مثل قبل سرد نبود ولے سنگین بود.
پرسیدم :هنوز ازم دلخورے آقا؟
بجاے اینڪہ جوابم رو بده ، نگاهے بہ چادرم انداخت ویڪ دفعہ چشمانش خندید و گفت.چقدر بهت میاد..
از خواب پریدم. .چہ خواب ڪوتاهے! !
فاطمہ خواب بود.و حاج مهدوے دستش رو روے پنجره ے باز ماشین گذاشتہ بود وانگار در فڪر بود.
بالاخره بہ اردوگاه رسیدیم.راننده مشغول خوش وبش وتعارف پراڪنے با حاج مهدوے بود ڪه بہ سرعت از داخل ڪیفم سے تومن بیرون آوردم و بہ سمت راننده تعارف ڪردم.حاج مهدوے ڪہ از ماشین تقریبا پیاده شده بود و دستانش رو دراز ڪرده بود بہ سمت راننده تا پولش را بدهد رنگ صورتش سرخ شد و با ناراحتے بہ راننده گفت:نگیرید لطفا.
من هم با همون لجاجت پول را روے شانہ ے راننده ڪوباندم و گفتم:
_آقا لطفا حساب ڪنید ایشون مهمون من هستند.
راننده ے بیچاره ڪہ بین ما دونفر گیر افتاده بود با درماندگے بہ حاج مهدوے ومن ڪہ با غرور وڪمے تحڪم آمیز حرف میزدم نگاهیے ردو بدل ڪرد و آخرسر بہ حاج مهدوے گفت: _چیڪار ڪنم حاج آقا؟!
⏪ادامہ دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت پنجاهم:
تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم :
_یعنے چے آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میڪنے؟!. وبعد پول رو، روے صندلے جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمہ و بهت و برافروختگے حاج مهدوے پیاده شدم.
حالا احساس بهترے داشتم.تا حدے بدهے امروزم رو پس دادم.خواستم بہ سمت ورودے اردوگاه حرڪت ڪنم ڪہ حاج مهدوے گفت:
-صبر ڪنید.
ایستادم.
مقابلم ایستاد.
ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود.
پولے ڪہ در دست داشت رو بسمتم دراز ڪرد
-ڪارتون درست نبود!!!
خودم رو بہ اون راه زدم و با غرور گفتم:
ڪدوم ڪار؟
حساب ڪردن ڪرایه ڪار درستے نبود
گفتم:من اینطور فڪر نمیڪنم
گفت:لطفا پولتون رو بگیرید.
با لجاجت گفتم:حرفش رو هم نزنید.امروز بیشتر از این حرفها بدهڪارتون شدم.و تمامش رو باهاتون حساب میڪنم.
چہ جالب!! او هم دندان بہ هم میسایید.!!!
وباز هم پایین را نگاه میڪرد.
گفت:وقتے یڪ مرد همراهتونہ درست نیست دست بہ ڪیفتون بزنید
گفتم:وقتے من باعث اینهمہ گرفتاریتون شدم درست نیست ڪہ شما متضرر شید
او نفس عمیقے ڪشید و در حالیڪہ چشمهایش رو از ناراحتے بہ اطراف میچرخاند گفت:
_بنده حرفے از ضرر زدم؟! ڪسے امروز متضرر نشده.!!! لا اقل از نظر مالے.!!
از ڪنایہ اش لجم گرفت.
-پس قبول دارید ڪہ امروز ضرر ڪردید!!
من عادت ندارم زیر دین ڪسے باشم حاج آقا
فاطمہ میان بحثمون پرید:
سادات عزیز ڪوتاه بیاین.حق با حاج آقاست.درستہ امروز ایشون خیلے تو زحمت افتادند ولے شما هم درست نیست اینقدر سر اینڪار خیر دست بہ نقد باشے.ایشون لطف ڪردند و این حرڪت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره...
من به فاطمہ نگاه نمیڪردم.داشتم صورت زیبایے حاج مهدوے رو میدیدم ڪہ حالا با خشم زیباترهم شده بود...حاج مهدوے هنوز هم اسڪناسهارو مقابلم گرفتہ بود.ولے بہ یڪباره حالت صورتش تغییر ڪرد و با صداے خیلے آروم و محجوبے گفت:
_نمیدونستم شما ساداتے!
زده بودم بہ سیم آخر...
با حاضر جوابی پرسیدم:
_مثلا اگر زودتر میدونستید چیڪار میڪردید؟؟
او متحیر و میخڪوب از بے ادبے ام بہ من من افتاد و اینبارهم براے سومین بار نگاهش در نگاهم گره خورد.
بجاش پاسخ داد:
_من نمیدونم چیے شما رو ناراحت ڪرده ولے اگر خداے ناڪرده من باعث و بانے این ناراحتے هستم عذر میخوام.
بعد با ناراحتے اسڪناسها رو داخل جیبش گذاشت و گفت:
-ببخشید ڪہ نتونستم اونطور ڪہ باید برادرے کنم
و با ناراحتے بہ سمت اردوگاه رفت و از مقابل دیدگانم محو شد.
⏪ادامہ دارد........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۵۱👇
بالاخره طاقت فاطمہ طاق شد.با ناراحتے بہ سمتم خیز برداشت و پرسید:
تو چت شده عسل؟! چرا اینطورے با اون بنده خدا تا ڪردے..از صبح تا الان اسیر مابوده بعد اینطورے ازش قدردانے میڪنے؟
با ناراحتی بہ او زل زدم وگفتم:
-اشتباه نڪن..اسیر ما نبوده اسیر من بوده!!هردوتاتون اسیر من بودید..ممنونم از محبتتون..
و بعد بہ سرعت وارد اردوگاه شدم.حوصلہ شلوغے رو نداشتم.یڪ راست گوشہ اے از محوطہ اردوگاه رفتم و درسڪوت و دنجے آنجا بلند بلند گریہ ڪردم ...
باورم نمیشد ڪہ اینقدر بے ادب و بے منطق باشم!
شاید تمام این حالاتم براے این بود ڪہ عادت نداشتم مردے نادیده ام بگیرد. چقدر خراب ڪرده بودم.چہ رفتار بچگانہ واحمقانہ اے انجام دادم.یاد جملہ ے آخر حاج مهدوے میفتادم و دلم میخواست زمین دهان باز ڪند و من درونش گم شم.از فردا با چہ رویے بہ صورت او نگاه میڪردم؟
من با این طرز رفتار بچگانہ، خودم رو بیشتر تحقیر ڪردم و بہ هردوے آنها خودم و احساسم رو لو داده بودم.حتما تا بہ الان دیگر فاطمہ دستگیرش شده بود ڪہ من رقیب سرسخت او هستم.و حتما با فهمیدن این واقعیت دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد بود.نمیدونم چندساعت در تنهایے نشستہ بودم.دلم نمیخواست هیچ ڪسے رو ببینم.و دعا دعا میڪردم ڪسے هم مرا نبیند.
هوا ڪاملا تاریڪ شده بود و اشڪهایم بند نمے آمد.میان هر آهے ڪہ از سینہ ام بیرون مے آمد مشتی گلایہ وحسرت بیرون میریخت و با صداے آهستہ براے خدا بازگو میڪردم.حرفها و دردلهایے ڪہ دل خودم رو آتیش میزد چہ برسد بہ اون خدا ڪہ دلرحم ترین موجود عالمہ!!
بہ خدا گفتم:میدونم تو خواستے ڪہ تلنگر بخورم.میدونم تو منو تا اینجا ڪشوندے.همہ ے اینها رو میدونم ولے بنده هاے خوبت با من ڪارے ندارند.فقط تویے ڪہ میتونے تحملم ڪنے..دیر یا زود فاطمہ هم ولم میڪنہ.این چہ تقدیریہ ڪہ بنده هاے بدت دورو برم هستند و بنده هاے خوبت از من گریزون؟؟ من تنهام خدا...میترسم. میترسم ڪم بیارم.میترسم.دوباره بلغزم....
⏪ادامہ دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۵۲👇
تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و من حتے یڪ نگاه ڪوچڪ هم بهش ننداختہ بودم.اما حالا ڪہ هوا تاریڪ شده بود میدانستم ممڪنہ پشت خط فاطمہ باشد و نگران احوالاتم.درست نبود ڪہ بیشتر از این او را ازرده خاطر ڪنم.حدسم درست بود.فاطمہ بود.گوشے رو جواب دادم.فاطمہ با لحنے آروم و خواهرانہ صدام ڪرد.
-عسل؟؟! عسل سادات جان؟؟
با گریہ گفتم:جان؟
-سادات جون ،قربون جدت برم،دارم میمیرم از نگرانیت.بیا پیشم بگو چہ خبره.آخہ چیشد ڪہ ریختہ بہ هم؟
من آب دماغم رو بالا ڪشیدم و گفتم:
ببخشید اذیتت ڪردم.. میخوام تنها باشم فاطمہ.
-آخه اینجا اگہ ببینند نیستے براے مسجد محل و سابقہ ے بسیجت بد میشہ..
-فاطمہ تو روخدااا...میخوام تنها باشم
او با لحنے دلگرم ڪننده گفت:
باشہ قربونت برم.یڪ ڪاریش میڪنم.نیم ساعت دیگہ میریم شام.تا اون موقع تو روخدا خودتو برسون
من با قدردانے آهے ڪشیدم و گفتم.مرسے
وگوشے رو قطع ڪردم.
چشمم بہ علامت پیامڪ بالاے صفحہ ام افتاد.بازش ڪردم.
ڪامران بود
سلام!! نمیدونم برات چہ اتفاقے افتاده.نمیدونم چیشده ڪہ این قدر عصبے و سرد باهام حرف زدے.فقط میدونم ڪہ از خودم عصبانیم.چون واقعا بد باهات حرف زدم.و هیچ دفاعے از خودم ندارم بڪنم جز اینڪہ دورے از تو مجنونم ڪرده.فڪ ڪردم برات اتفاقے افتاده.بهترش این میشد ڪہ وقتے گوشے رو برداشتے خوشحالیم رو از سلامتیت نشون میدادم ولے..بیخیال.! منو ببخش عسل
دوباره با فاصلہ ے زمانے یڪ ساعت برام پیام گذاشتہ بود
عسل اگر ترڪم ڪنے دیوونہ میشم.بهم بگو چیڪار ڪردم؟بعد اگر قانع شدم میرم..منو اینطورے امتحان نڪن.امتحانشم سختہ عین روانیها دارم بہ همہ میپرم.ڪافہ نرفتم..یہ جوابے بهم بده
اینهارو میخوندم و بلند بلند گریہ میڪردم.من چیڪار ڪرده بودم؟
تا ڪجا پیش رفتہ بودم؟؟
ڪامران با اون همہ غرورش داشت منو التماسم میڪرد..
با اینهمہ بار گناه خدا چطور منو میبخشید؟ خودش بارها گفتہ از هر چے میگذرم جز حق الناس.
دلم براے ڪامران وهمہ ے پسرهایے ڪہ قربانیم شده بودند میسوخت.تازه داشت ڪم ڪم
یادم میومد ڪہ چہ ڪارها ڪردم و چقدر دلها شڪستم.شاید در برهہ اے فڪر میڪردم ڪہ اونها استحقاق این بازے رو دارند و اونها هم خودشون با خیلیها بازے ڪردند ولے من هم خیلے بهشون بدڪرده بودم..
⏪ادامہ دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
صباح الخیـــــر 😊 ❣ @Mattla_eshgh
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
بُغض زَمـین
و صـدای نمنـاک مَـن
در خاموشـی خورشــید عِلـم
و یک قَنـــــــاری دلتنگ
که بر مزاری غریب در بَقیع، پَر پَر میزند!
▪️سَلام ای وارث غم های عاشورا▪️
❣ @Mattla_eshgh
شما فرض کن میخوای به فقرای کل ایران کمک کنی. چه مراحلی رو باید طی کنی؟
اول، باید فقرا رو دونه دونه شناسایی کنی
دوم، افراد پولدارو پیدا کنی
سوم، توجیهشون کنی که باید به فقرا کمک کنن
چهارم، اگر کمک کردن، کمکهاشون رو جمع کنی
پنجم، باید این کمکها رو بهصورت موادغذایی و موارد دیگه تبدیل کنی
ششم، ببری دم خونههای فقرا تحویل بدی
همه این شش مرحله در مجالس امام حسین تومحرم بصورت اتوماتیک انجام میشه. بدون هیچ زحمتی و بصورت کاملا داوطلبانه و از روی عشق
#حسین_دارابی
❣ @Mattla_eshgh
🔴 ضَلَّ سَعْیهُمْ
✳️به این دوچرخه خوب نگاه کنید
انتظاری که از یک دوچرخه میره اینه که حرکت داشته باشد و راکبشو به مقصد برساند.
با وضعیتِ این چرخها از این دوچرخه انتظاری نیست و سوار بر او شدن و اصرار کردن بر حرکت دادنش به دور از عقل و کار بیهوده و #لغوی هست.
#لغو یعنی:
صدایی که گنجشک مدام بدون فکر و اندیشه به زبان میآورد و بدور از هر نوع فایده ای هست.
✅این دوچرخه همین #برجام هست که دولت(روحانی و ظریف) سوار بر آن هستن و هر کاری میکنند تا چرخهای این برجام بچرخد، اما فایده ای ندارد و سر جای اولشون باقی ماندند.
حتی تصمیم گرفتند با تغییر رنگ این #دوچرخه_برجام با نام #گامهای 1،2،3 حرکتی حاصل کنند اما اروپا و آمریکا حسابی نبردند که هیچ، حتی پا را فراتر گذاشتند و خواستار منع تولید موشکهای بالستیک و حمایت نکردن از تروریست های ادعایی توسط ایران شدند و آنها را شرط مذاکره با ایران دانستند.
✅پ.ن: جناب ظریف: چرخ #برجام برای شما نمیچرخد، کار بیهوده نکنید.
جناب روحانی همچنان که برا اجرای برجام به ایات سوره انفال برای بر سر عهد ماندن بر پیمان تکیه کرده بودید بهتر است به آیات دیگر قران هم توجه کنید:
چگونه (مىتوان با مشرکان پیمانی داشت) در حالى که اگر بر شما دست یابند، هیچ خویشاوندى و پیمانى را درباره شما مراعات نمىکنند. شما را با زبانِ خویش راضى مىکنند، ولى دلهایشان پذیرا نیست و بیشترشان فاسقاند. سوره توبه آیه8
⚠️(مشرکان پیمانشکن، نه تنها درباره شما، بلکه) درباره هیچ مؤمنى، حقّ خویشاوندى و عهد و پیمان را مراعات نخواهند کرد و ایشان همان تجاوزکارانند. ایه 10
✍لیلا خسروی
❣ @Mattla_eshgh
#تاثیر_تغذیه_بر_سعادت_و_شقاوت_انسان
مصرف غذاهای فست فودی و غذاهایی آماده انسان را از بُعد ملکوتی دور و به بُعد حیوانی نزدیک می کند، چون غذای طیب نیستند.
غذا باید حلال و طیب باشد.
یکی از دلایل عدم اشک چشم همین است.
🖌سعید مهدوی
#زیست_مومنانه
#سبک_زندگی_اسلامی
#طب_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت ۵۲👇 تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و من حتے یڪ نگاه ڪوچڪ هم بهش ننداختہ بودم.اما حالا ڪہ هوا تاریڪ
#داستان_عسل
#قسمت ۵۳👇
نفهمیدم چقدر در اون حال بودم.ولے احساس ڪردم ڪسی دارد نگاهم میڪند.سرم را برگرداندم.حاج مهدوے بود!!
حاج مهدوے مقابلم بود.
با دیدن او همہ ے ناراحتیهامو فراموش ڪردم و فقط برام این سوال ایجاد شده بود ڪہ او اینجا چہ میڪند؟!
نڪنہ خواب بودم.؟؟؟
او اینجا، در این تاریڪے درست مقابل من ایستاده بود.
چادرم رو روے صورتم ڪشیدم تا اشڪهایم رو نبیند.هرچند،این ڪار بیهوده اے بود و او حتما از صداے هق هقم ردم رو پیدا ڪرده بود!
چرا چیزے نمیگفت؟
نڪند جنے ..روحے.. چیزے بودڪہ در لباس حاج مهدوے ظاهر شده بود؟
من حتے بہ این وهم، هم راضے بودم.
تمام بدنم از هیجان حضور او میلرزید .بالاخره سڪوت را شڪست.
چقدر صدایش زیبا بود.
-قبلا گفتہ بودید میخواین باهام حرف
بزنید.یادتونہ؟؟
درست مےشنیدم؟ او با من بود؟؟؟
دستم رو روے سینہ ام گذاشتم تا قلبم بیرون نیفتد.چادرم رو از روے صورتم ڪنار ڪشیدم و میان پرده ے اشڪم با حیرت نگاهش ڪردم.او زود نگاهش رو پایین انداخت. وقتے دید چیزے نمیگم سعی ڪرد یادم بیاورد:
-تو دوڪوهہ...وقتے رو خاڪها نشسته بودید..اگر هنوز هم حس میڪنید ڪہ راغب هستید برام حرف بزنید من در خدمتم.
من خواب بودم؟؟ او آمده بود اینجا تا من باهاش حرف بزنم؟؟!!! نمیترسید از اینڪہ ڪسے او را در این گوشہ با من ببیند؟! نمیترسید از من؟؟
بازهم لال بودم...زبانم بند آمده بود..ولے اشڪهایم هنوز دست از تلاش برنمے داشتند.
او زیر نور ماه ایستاده بود و من با یڪ عالمہ سوال و التماس نگاهش میڪردم.تلفنش زنگ خورد.
جواب داد.
انگار صحبت درباره ے من بود!
-بلہ..الان پیش من هستند.اگر زحمتے نیست بہ خانوم بخشے اطلاع بدید بگید ما پشت قرارگاه هستیم.متشڪرم.یاعلے
ظاهرا غیبتم همہ رو خبردار ڪرده بود!
واے فاطمہ میگفت این اتفاق بہ ضرر بسیج اون ناحیہ و مسجده.
من چقدر امروز خرابڪارے ڪرده بودم!
حاج مهدوے تسبیحش رو مشت ڪرد و سر بہ زیر انداخت. منتظر بود تا چیزے بگویم. ولے من هرچہ به ذهنم فشار مے آوردم نمیدونستم از ڪجا شروع ڪنم و اصلا چے بگم؟!!
آهے ڪشید و پرسید:
نمیخواین چیزے بگید؟....
وقتے دوباره با سڪوتم مواجہ شد پشت ڪرد تا آنجا را ترڪ ڪند.
من اینو نمیخواستم.
میخواستم اوڪنارم بماند ..براے همیشہ.
حتے اگر حرفے نزند.
با دلخورے گفتم:
هرچہ بود تموم شد...من واقعا متاسفم ڪہ امروز باعث زحمتتون شدم..
او بہ طرفم برگشت.
⏪ادامہ دارد........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۵۴👇
یڪ قدم جلوتر آمد و با لحنے خاص گفت:
- باز هم ڪہ رفتید سر خونہ ے اول!!عرض ڪردم، بنده،بہ جدتون قسم، حتے بہ اندازه ے سر سوزنے از خدمت بہ شما ناراحت وخستہ نشدم.
او ادامہ داد:
میفرمایید هرچہ بوده تموم شده ولے الان قریب بہ دوساعتہ اینجا با این حال وروزنشستید و از ڪاروان جدا شدید!
من درحالیڪہ اشڪهام رو پاڪ میڪردم گفتم.
اینجا نشستن من هیچ ارتباطے بہ اتفاق امروز نداره.من براے خلوت و درد دل باخدا اینجا نشستم.این ڪجاش مشڪل داره؟
او لحنش را آروم ترڪرد وشاید با ڪنایہ گفت:
-ان شالله ڪہ همینطوره.!!حالا اگر درد دل وخلوتتون تموم شده همراه من بیاین داخل قرارگاه.
من مستقیم نگاهش کردم و با طعنہ گفتم:
-چیشد؟! بہ گمونم میخواستید حرفهامو بشنوید.منصرف شدید؟!
او معذب بود.این رو میشد از تمام حالاتش درڪ ڪرد.
ولے من دست بردار نبودم امروز روز آخر اقامتمون بود و بعد از رفتن بہ تهران من حسابے تنها و بے پناه میشدم.شاید جملہ اے نگاهے..چیزے میتونستم از او بعنوان یادگارے ببرم تا در تلاطم مشڪلات وتنهاییهام امیدوارم ڪنہ.
او گفت:
_بنده از همون ابتدا عرض ڪردم ڪہ سراپاگوشم ولے شما قابل ندونستید.
ڪاملا پیدا بود ڪہ ترجیح میدهد از من فرار ڪند و حرفهایم را نشنود.مدام در تاریڪے اونجا چشمهایش میچرخید و منتظر اومدن شاید فاطمہ یا افرادے بیشتر بود!!!
گفتم بہ گمونم شما معذب هستید. حق هم دارید.نمیخواد بخاطر من خودتون رو اذیت ڪنید،من اونروز میخواستم باهاتون حرف بزنم.نہ حالا!!! لطفا برگردید.همیشہ همین بوده..هیچ وقت در زندگیم گوشے براے شنیدن حرفهایم نداشتم.هیچ ڪسے نگرانم نبود.الان هم اگر شما اینجا هستید نگران من نیستید.نگران خودتون و احیانا نگران مسجدهستید!!
تشریف ببرید حاج اقا..من خودم میام!!
او بازهم حالش دگرگون شد.با چندباردم وبازدم عصبے سعے داشت چیزے بگوید ولے هربار منصرف میشد .
بالاخره تصمیمش رو گرفت و در حالیڪہ سعے میڪرد خشمش را ڪنترل ڪندو صدایش بلند تر از حد ثابت نشود ڪمے بہ سمتم خم شد و گفت:
_خانوم محترم.بیشتر از مسجد و موارد دیگہ بنده نگران شآنیت یڪ بانوے محترمم!اینجا موندن شما در این وقت شب ڪار درستے نیست لطفا درڪ ڪنید.اگر حرفے دارید بسیار خوب میشنوم.ولے شما همش دارید با گوشہ وڪنایہ حرف میزنید.بنده چہ خطایے ڪردم ڪہ شما رو وادار بہ این شڪل رفتار میڪنہ؟؟؟
⏪ادامہ دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۵۵👇
جالب شد!!! هردو مرد زندگیم درست در یڪ برهہ ے زمانے مشخص برایشان سوال شده بود ڪہ چہ خطایے ازشون سرزده!! و هیچ ڪدامشان نمیدونستند ڪہ خطاڪار منم!! ڪہ گنهڪار و عاصے منم!! هرچہ زمان جلوتر میرفت و بیشتر با حاج مهدوے حرف میزدم مطمئن تر میشدم او سهم من نیست ..وهیچ گاه برایش جذبہ اے نخواهم داشت. من بیخود و بے جهت بجاے تشڪر و قدردانے، او را مورد بے احترامے قرار دادم.دوباره گوشے اش زنگ خورد.مطمئن بودم فاطمہ ست...پس فاطمہ شماره او راهم داشت؟! خوش بحال او..چقدر بہ حاج مهدوے نزدیڪ بود!
حاج مهدوے در حالیڪہ از من دور میشد و زیر نورماه بہ اطراف نگاه میڪرد پرسید:
_شما الان ڪجایید؟! بلہ دیدمتون.مستقیم بیابید. بعد دستش را در هوا تڪان داد تا او راببینند.
دوشبح نزدیڪمون میشدند.
دلم نمیخواست ڪسے مرا ببیند و دوباره قضاوتم ڪند.از حاج مهدوے دلخور شدم ڪہ چرا پاے افراد دیگر رو بہ اینجا وا ڪرده بود.اگر دوست نداشت با من تنها باشد چرا اصلا آمد؟!
نا امیدانہ و با دلخورے از روے زمین بلند شدم. چادرم را مرتب ڪردم و بہ سرعت بہ سمت قرارگاه راه افتادم.او صدام ڪرد:
ڪجا تشریف میبرید باز؟؟
خواستم لب باز ڪنم و دوباره همہ ے افڪارم رو بہ زبون بیارم ولے خودم را ڪنترل ڪردم.فاطمہ وحاج احمدے نزدیڪ شدند.
رو بہ حاج مهدوے گفتم: ڪجاباید برم؟ میرم سمت خوابگاه.خودم راه و بلد بودم.چرا بقیہ رو خبردار ڪردید؟
حاج مهدوے با ناراحتے سرے تڪان داد و گفت: استغفرالله...
واقعا روم نمیشد تو روے حاج احمدے نگاه ڪنم.دلم میخواست فرارڪنم ولے دیر شده بود.حاج احمدے با صداے بشاش و مهربانش خطاب بہ حاج مهدوے گفت:
حاجے با این آدرس دادنت! !!ما رفتیم اون پشت..
⏪ادامہ دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
بُغض زَمـین و صـدای نمنـاک مَـن در خاموشـی خورشــید عِلـم و یک قَنـــــــاری دلتنگ که بر م
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
▪️ با کلاف مشکی
سر انداختهام مهر تو را !
این عادت حسین است؛
زیر و رو میکند تار و پود عالَم را .
#سلام_بر_محرم 🏴
❣ @Mattla_eshgh
#رهبر_معظم_انقلاب
❌این روش اسلامی نیست...
از بعضیها وقتی میپرسیم که شما چرا برای دو نفری که میخواهند زندگی بکنند، بازار را میخواهید خالی کنید که جهیزیّه برای خودتان درست کنید؟! میگویند: خب ما داریم. چون داریم میخواهیم بکنیم. آیا این استدلال کافی است؟ چون داریم! نه... این استدلال به هیچ وجه کافی نیست. استدلال غلطی است. در یک جامعه همه جور انسان زندگی میکند. شما باید کاری کنید که آن دختری هم که ندارد، اگر خواست شوهر بکند، بتواند و الّا این جهیزیّهای که شما دارید برای دخترتان درست میکنید، این مهریّهای که شما دارید به عروستان میدهید، این دیگر دَرِ ازدواج را برای دیگران خواهد بست. این روش انسانی نیست. این روش اسلامی نیست.
#ازدواج_آسان
#سبک_زندگی
❣ @Mattla_eshgh
#همسفرانه
نہ ﺯﻣﯿـﻦﺷﻨـاﺳﻢ°🌎°
نہ ﺁﺳﻤـﺎﻥﭘـﺮﺩﺍﺯ°🌦°
گــــرﻓﺘـﺎﺭﻡ...
گــرﻓﺘـﺎﺭ ﭼﺸـ°😍°ﻢﻫﺎے ﺗـو !
یڪ نگــاه بہ ﺯﻣﯿـنـ°🌏°
یڪ نگــاﻩ بہ ﺯﻣـﺎنـ°⏰°
ﺯﻧﺪگــی ﻣـﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﯿـﻦ گــرﻓﺘـﺎﺭے
ﺷـﺮﻭﻉ ﻣﯽﺷﻮﺩ...!😉
#عباس_معروفی❣
#گــرفتارتــم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌷🌾🌹🌾🌻 ✨💟💎 رکن پنجم : 🌺 وقتی می گوییم رکن پنجم، معنی آن این است که پنجمین رکن در مرحله خلق، چون در
🌺🌻✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌻🌺
#جلسه_سی_سوم
🌷📝 موضوع : تأثیرات و نقش پرتوهای سیارات و ثابتات آسمانی بر تن و روان انسان
🌸🍁🌼🍁🌺
📝 واقعیت عقلانی و مشاهده ظاهری هر دو دلیل اثرات محیط و شب و روز و تابستان و زمستان در بدن است.
🌺 همچنین قرآن و سنت و سیره معصومین علیهم السلام نیز برای هر ساعت، روز و فصل و سال و مقاطع مختلف عمر برنامههائی را قائل است.
🔆 طبق نظر دانشمندان روابطی بین صور ماه و وضع الكتریكی هوا و تغییر مزاج و كم و زیاد شدن مایعات بدن و میزان ترشح شیر پستان، حملات صرع و حالات روحی و اثر بر روی گیاهان وجود دارد.
🔅 بر اساس تحقیقات صورت گرفته می دانیم که اقیانوس ها تحت تاثیر حالات 👈 ماه 🌕🌖🌗🌘🌑 قرار می گیرند.
🌼 حال اگر در نظر داشته باشیم که نسبت آب و نمک موجود در اقیانوس ها دقیقاً مشابه نسبت آب و نمک بدن انسان است آنگاه نتیجه خواهیم گرفت که آب بدن انسان نیز همانند اقیانوس ها 👈 تحت تأثیر نیروی ماه قرار می گیرد. ✅👌👏💐
🌸 از طرف دیگر وجود و بدن ما نیز مثل کره ی زمین از مغناطیس تشکیل شده، طبیعی است که جزر و مد شامل بدن ما هم بشود. 🔰✅👌👏💐
#طب_اسلامی یکشنبه و چهارشنبه در👇
ว໐iภ ↬ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت ۵۵👇 جالب شد!!! هردو مرد زندگیم درست در یڪ برهہ ے زمانے مشخص برایشان سوال شده بود ڪہ چہ خطایے ا
#داستان_عسل
#قسمت ۵۶ 👇
حاج مهدوی خودش رو مشغول گفتگو با حاج احمدے ڪرد و فاطمہ سمت من اومد و نگاه عجیب و خیره اے ڪرد..
سرم را زیر سنگینے نگاهش پایین انداختم.
حاج احمدے نزدیڪم آمد و بالحن شوخے گفت:
چیشده دخترم.؟؟ چرا قایم شدید؟؟!
انتظار برخورد بدے داشتم ولے او از در شوخے وارد شد.
فاطمہ بجاے من جواب داد:
_امروز خیلے این بنده خدا اذیت شدن حاج آقا.ایشون بار اولشونہ میان جنوب..عادت ندارند..دیدن وشنیدن حال واحوالات شهدا باعث آزارشون شده.
حاج احمدے گفت:
_خوب چے بهتر از این!! خوب میفهمم حالتو.خود من هم قبلا حال شما رو داشتم. خصوصا اینڪہ یاد رفقامم میفتادم.ولے چہ میشہ ڪرد جنگ همینہ. مهم اینہ ڪہ اونها در راه درست رفتند ومن وشما باید دنبالہ روے اونها باشیم.
اگرچہ فاطمہ با این حرف فقط دنبال توجیہ ڪار من بود ولے حرفهاے حاج احمدے بہ دلم نشست و احساس ڪردم حرف دلمہ.این چندروز و شنیدن سرنوشت این شهدا خیلے حالم رو منقلب ڪرده بود.و واقعا این مناطق یڪ حسے داشت ڪہ تا تجربہ نڪرده باشے درڪش نیمڪنے...وقتے قدم رو این خاڪ ها میزارے
یڪ اتفاقے در درونت میفتہ.انگار بہ قطعہ اے از بهشت پا گذاشتے. اینجا از پلیدیها دورے...
نمیدونم وقتے برگردم تهران بازهم پاڪ میمونم یانہ.
با حسرت بہ حاج احمدے گفتم:بلہ!حق با شماست!ڪاش در این مدت بیشتر بهره میبردم.
حاج احمدے گفت:اشڪال نداره.اگر خدا عمرے بده بازهم اینجا میایم.
بعد با حرڪت دست بہ ما اشاره ڪرد.خیلے خب بریم بریم ڪہ خیلے دیره.خدا حاج مهدوے هم خیر بده ڪہ پیگیر بودند.
حاج مهدوے سڪوت معنادارے ڪرد و دست بہ کمر حاج احمدے گذاشت و پیشتر از ما راه افتادند.
فاطمہ بازومو گرفت و نگاهم ڪرد.از روے او خجالت زده بودم. گفتم:
_ببخشید!من واقعا نمیخواستم اینطورے بشہ.باور ڪن حال و روز خوبے ندارم.
فاطمہ با مهربانے گفت:میدونم..میدونم عزیزم. خدا خودش ڪمڪت ڪنه.
این قدر دعاے ساده ے او تاثیر گذار بودڪہ در دلم تڪانے حس ڪردم. واقعا فقط خدا میتونست ڪمڪم ڪنہ.بدون هیچ قضاوتے، باتمام قدرت!
⏪ادامہ دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۵۷ 👇
باهم بہ سمت خوابگاه حرڪت ڪردیم.
حاج مهدوے وحاج احمدے دم در قرارگاه ایستادند تا ما رو بہ داخل مشایعت ڪنند.بہ حاج مهدوے نگاهے زیر زیرڪے انداختم.او چهره اش در هم بود .من او را خیلے اذیت ڪرده بودم.قبل از اینڪہ از آنها جدا بشیم با معصومانہ ترین و ملتمسانہ ترین لحن خطاب بہ او گفتم:
_منو ببخشید..بخاطر همہ چیز..
و قبل از بازتاب حرفم در صدا یا صورت اوبہ سرعت، محل رو ترڪ ڪردم.
بہ محض ورودم بہ خوابگاه همہ ے نگاهها بہ سویم معطوف شد.و ڪسانے ڪہ منو مےشناختند پرسیدند ڪجا بودم؟
من ڪہ واقعا نمےدانستم چہ جوابے بدم با لبخندے سرد نگاهشون ڪردم وگفتم:جاے بدے نبودم.هرڪجا بودم برام خیر بود.
و با این جواب اونها رو از سوالهاے بیشتر بازداشتم!
فاطمہ با یڪ ظرف یڪبار مصرف ڪنارم نشست.بہ او نگاهے شرمسار انداختم.او آفتاب مهربانے بود!
با لبخندے گرم دلم رو آروم ڪرد و گفت:بیا عزیزم شامتو بخور تا از دهن نیفتاده!
فردا صبح دیگہ برمیگردیم تهران از شر غذاهاے بد اینجا خلاص میشے
اسم تهران اومد یاد بدبختیهام افتادم.چقدر این سفرڪوتاه بود.ڪاش بیشتر میماندم..
فاطمہ از رفتارم پے بہ عمق ناراحتیم برد
-تو هم مثل من دوست ندارے سفر تموم شہ نہ؟
با تڪان سر تایید ڪردم.
در دلم خطاب بہ فاطمہ گفتم ولے دلایل من خیلے با دلایل تو متفاوتند. تو بخاطر جاذبہ ے شهدا، من از ترس ڪامران ومسعود ونسیم...
تو میترسے سال بعد قسمتت نشہ بیاے ،من میترسم فقط الان شور توبہ داشته باشم و وقتے برگشتم تهران دوباره تن بدم بہ گناه.آهے از تہ دل ڪشیدم..مثل همہ ے روزهاے سپرے شده.مثل همہ ے عمرم!
فاطمہ با سوالش از افڪارم دورم ڪرد:
_چرا صبر نڪردے حاج مهدوے دم در جوابتو بده.
گفتم:چون روے نگاه ڪردنشون رو نداشتم
فاطمہ خنده ے ڪوتاهے ڪرد:
-تو هنوز حاج مهدوے رو نشناختے!
دوباره بذر شڪ وحسد در دلم جوانہ زد.
پرسیدم: مگہ تو شناختیش؟؟
فاطمہ دوباره نگاهش پروازڪرد.با لحنے خاص گفت:
-آره! فڪر میڪنم
⏪ادامہ دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۵۸👇
قلبم فشرده شد.
پرسیدم:از ڪجا؟! چطور اینقدر خوب میشناسیش؟ مگہ آشناتونه؟
او حالت صورتش تغییرڪرد.قسم میخورم بغض ڪرد ولے به سرعت آن را فروخورد.ظرف غذامو باز ڪرد و با لبخندے تصنعے گفت:
-بیا..بیا تا از دهن نیفتاده غذاتو بخور.امشب بهمون رحم ڪردند شام ڪبابہ.
من ڪہ دیگہ مطمئن شده بودم خبریہ در ظرفم رو بستم و با نگاه مچ گیرانہ زل زدم بہ چشمهاش! گفتم:
حرف رو عوض نڪن..نمیخواے بهم بگے چہ نسبتے باهاتون داره؟
او سرش رو پایین انداخت و با ناراحتے گفت:
-هیچے!!! دوست ندارم در این رابطہ حرفے بزنیم.
من با دلخورے گفتم:پس منو محرم خودت نمیدونے هان؟! باشہ نگو.ببخشید اصرارت ڪردم.
افڪار مختلف مثل موریانہ روح وجانم رو میخورد.دیگہ شڪے نداشتم ڪہ بین آن دو چیزے وجود دارد.نڪند او از فاطمہ خواستگارے ڪرده بود.؟؟ نڪند؟ ؟ واے! ! واقعا اگر این اتفاق میفتاد من بازهم احساسم بہ فاطمہ مثبت میموند؟! آیا من بازهم دوستش داشتم؟مگر نہ اینڪہ خودم هم در وجدانم فاطمہ رو برازنده تر از خودم میدونستم؟ پس چرا اینقدر حالم خراب بود؟! خدایا براے امروز بسہ!! واقعا دیگہ ڪشش ندارم.!! بهم رحم ڪن!
فاطمہ مچ دستم رو محڪم گرفت و با نگاهے مطمئن گفت:
_گفتن بعضے چیزها آزاردهنده ست.این بخاطر این نیست ڪہ تو محرم نیستے.من ضعیفم.
من واقعا دیگہ گیج شده بودم.با تعجب پرسیدم:آخہ این سوال ڪہ حاجے نسبتش با تو چیہ ڪجاش آزار دهنده ست؟؟!!
او نگاهے بہ اطراف ڪرد و گفت:
_گفتم ڪہ!! من هیچ نسبتے با ایشون ندارم.در اصل اون چیزے ڪہ نمیخوام درباره ش حرف بزنیم یڪ مسالہ آزاردهنده ست.
بعد دوباره در ظرف رو باز ڪرد و گفت:
حالا هم زود غذاتو بخور.الان چراغها رو خاموش میڪنن بے شام میمونے ها!
من با یڪ عالمہ سوال بے جواب و ڪلے ترس و دلهره غذاے نسبتا سردم رو خوردم و بعد بے توجہ بہ دیگرون روے تختم دراز ڪشیدم و خودم رو بہ خواب زدم.
فاطمہ چہ چیزے رو از من پنهون میڪرد؟! نڪنہ او هم مثل من اسیر عشق یڪ طرفہ ے حاج مهدوے شده؟ یا نڪنہ هردوشون همو میخوان ولے یہ مشڪلے مثل اختلاف ژنتیڪے مانع ازدواجشون میشہ؟ خدایا بین این دو چہ رازے وجود داره ڪہ براے فاطمہ آزار دهنده ست؟
من تا ساعتهافقط بہ این چیزها فڪر میڪردم!!!
⏪ادامہ دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۵۹ 👇
هرچه به فردا نزدیڪتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالاے تخت نگاهے دزدکے به پایین انداختم.
فاطمه بیدار بود و با چشمے گریون بہ گوشیش نگاه میڪرد.گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم:
تو هم مثل من خوابت نمیبره؟
نوشت :
نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.
نوشتم:
دیدمت دارے گریہ میکنے.اگه دوست داشتی بهم بگو بخاطر چے؟
نوشت:
دستتو دراز ڪن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه ڪن.حتما اسمش رو شنیدی.شهید همت!! من از ایشون خیلے حاجتها گرفتم.دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر ڪردم کمکم ڪرده.اینجا ڪه هستم باهاش احساس نزدیکی بیشترے میکنم.حالا ڪه دارم میرم دلم براش تنگ میشه.
باور کردنے نبود ڪه فاطمه بخاطر وابستگے بہ یک شهید گریہ ڪنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز ڪردم و گوشے رو گرفتم.
عکس او رادیدم.
نگاهش چقدر نافذ بود.انگار روح داشت.نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر ڪرد.دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا ڪردم:
_نمیدونم اسمت چے بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنہ حاجتشو میدے فقط با فاطمه ها اون جورے تا میکنے یا به من عسل ها هم نگاه میکنے؟؟ من اولین بارمہ اومدم اینجا.فاطمه میگفت شما به مهمون اولے ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادے روح آقام، دعا ڪن نجات پیدا ڪنم و مثل فاطمه پاڪ پاڪ بشم و گذشتہ ی سیاهم محو بشہ.خواهش میڪنم دعام ڪن..اونطورے نگام نکن!! میدونم چقدر بدم..ولے بخدا میخوام عوض شم.ڪمکم کنید.
گوشہ ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صداے هق هقم بلند نشود.
دوباره چشم دوختم بہ عڪس وحرف آخر رو زدم:
من عاشقم! !! عاشق یک مرد پاڪ اول دعا ڪن پاڪ شم.بعد دعاکن بہ عشقم برسم..من دلم یک مرد مومن میخواد.کسے ڪه با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه اگر سال بعد همین موقع من بہ آرزوم برسم ڪل ڪاروان رو شیرینی میدم وبرات یہ ختم قرآن برمیدارم...شما فقط قول بده یک نگاه ڪوچیک بهم بکنے..
⏪ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
▪️ با کلاف مشکی سر انداختهام مهر تو را ! این عادت حسین است؛ زیر و رو میکند تار و پود عالَم را
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇