قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مطلع عشق
🔶 #نمایشگرها_و_نمادهای_عفاف: آن چیزهایی که نشان می دهد یک فرد #عفیف است. 1️⃣ #رفتارها: ✅ حجاب ✅
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
#رمضان_ماه_همدلی
هنگامه ی وصلِ عاشقان می آید
بارانِ عطای بی کران می آید
از پنجره ی محبتِ رحمانی
عطرِ گلِ سرخِ رمضان می آید
#فرارسیدن_ماه_عبادت_وبندگی
#مبارک_باد
❣ @Mattla_eshgh
❣خورشید، با اشاره تو...
چشم باز می کند!
💓تو
اولین چشمان بیداری هستی؛
که بی وقفه، پاسخ سلام مرا میدهی.
#سلام
دلتنگی ات تمام،
نزدیک ترين همسایه.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
👌نظارت بشر بر نظام تسخیری به صورت فردی دیکتاتور مابانه است... و با دوتا سوال اساسی مواجه میشه✌️ ای
آقا من یه انسانی هستم👉
من باید زیر بار اکثریت برم❓
از زیر فشار طاغوت در اومدم بیرون✊
دیکتاتور فردی...👆
برم تو دیکتاتور اجتماعی⁉️‼️
⚠️آقا چون اکثریت مردم یه چیزی رو میخوان...
منم که یه حقی رو دارم باید خفه بشم😶❓
کی گفته اینو👆‼️
حرف خوشکلیه...
⚠️ولی اومدیم و اکثر کشورهای جهان رای دادن که شما انرژی هسته ای نداشته باشید❌
انقدر فقیر باشید تا بمیرید😳
ما باید قبول کنیم👆❓
👆🔺می تونیم ازسوال اولمون که تو چه حقی داری به عنوان عموم مردم،بر عموم مردم حکومت بکنی بگذریم✔️
ولی از سوال دوممون نمیتونیم بگذریم💯✖️
اون سوال دوم چیه🤔
🔷🔹تو بر چه منطقی این حق رو به من خواهی داد❔❕
منطق اکثریت که این رو نمیگه✖️
👌بله اکثریت یه جاهایی به درد میخوره که میخوان نظمی ایجاد بکنن🌐
👈ولی اون جایی که میخواد حــــق تعیین کنه...
🔺🔻اقا تو کمیسیون حقوق زنان داشتن رای گیری میکردن که کشورها همه بپذیرن...
🔸که خیلی از بی بند و باری ها تو جامعه توسط سازمان ملل باید کنترل بشه که شما رعایت بکنی✔️
یعنی طبق قوانین سازمان ملل چون اکثرا رای دادن...☑️
شما اگه میگید حجاب واجبه✅
حقوق بشر رو زیر پا گذاشتید...
⚠️اگه یه خانمی خواست دوتا شوهر بکنه
شما گفتی غلطه...❌
حقوق بشر رو زیر پا گذاشتی👣
و خیلی حرفهای عجیب غریب🌀✖️
که با ارزش های دینی ما،با ارزش های انسانی ما سازگار نیست❌
اقا من دوست دارم اینجوری کنم زندگی کنم😎
تو بیخود می کنی اینجوری زندگی بکنی
❗️چه منطقی وجود داره که بر اساس اون منطق که اکثریت نظارت بکنه بر سرنوشت خودش❓
حالا این دوتا سوالم ازش میگذریم✖️
ما که خیلی انسان با گذشتی هستیم
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
https://www.instagram.com/p/B_ZOOpuACCd/?igshid=1e35yxrgl0y43
پیج اینستای فرهاد عظیما👆
https://www.google.com/url?sa=t&source=web&rct=j&url=http://www.kosar3d.ir/&ved=2ahUKEwj_rZLpj4PpAhUDyaYKHYZnD84QFjABegQIBBAH&usg=AOvVaw2iklgZ1EGvClHsUDqhoY-a
بیشتر با فرهاد عظیما و گروه انیمیشن فاطمه الزهرا اشناشین👆
📌 پازل ظهور
🧩 به این فکر کن که تک تکِ ماها تیکههایی از یه پازل هستیم...
پازلی از جنس سربازیِ امام زمان و مقدمه سازی ظهور.
رهبرمون، علما و اساتید مهدویت جزء تیکه های اصلی این پازل اند؛
کسانی مثل من و شما هم جزء تیکه های فرعی پازل.
👊 امااااا قشنگی ماجرا اونجاست که در آخر همه ما تشکیل یه پازلِ واحد میدیم.
فرقی نداره کجای پازل باشی،
مهم اینه که تو هم بخشی از این پازل رو کامل کردی.
🔻 چیزی که توی ساخت یه پازل مهمه، اینه که هر تیکه سر جای خودش باشه.
واسه همین وقتی یه تیکه از پازلی گم میشه، تصویر نهایی ناقص میشه.
🤷♂ کسی چه میدونه، شاید الان توی پازل ظهور، جای تو خالی باشه.
نمیخوای یه قدم برداری و تصویر رو کامل کنی؟
💢 تلاش کن قسمتی از پازل بشی، قسمتی که اگه یه روز جات خالی موند، با هیچ تیکه ای پر نشه...
🔰 #تلنگر
❣ @Mattla_eshgh
پیامبری خودخوانده
🔹«کلود وریلهون» پیامبری خودخوانده است که خود را فرستاده و نماینده فرازمینی ها در دنیا می نامد.
🔹وی رهبر جنبشی به نام «رائلیان» است که پیروانش معتقدند موجوداتی دانشمند و انسان نما توسط سفینه های فضایی به زمین آمده و از طریق علم ژنتیک حیات را روی زمین خلق کرده اند!
🔹وریلهون ادعا دارد که در ۱۳دسامبر ۱۹۷۳ در «کلرموندفراند» در کشور فرانسه شش روز با یک فرازمینی ملاقات داشته و از وی حقیقت خلقت را دریافت کرده است!
🔸نکته جالب اینکه وی در آگوست ۲۰۱۵در یک سخنرانی درمورد سیاست های محرمانه ای که از طریق تله پاتی با فضائیان دریافت کرده بود صحبت کرد که مدعی هستند تا کنون بسیاری از آن ها اتفاق اُفتاده است !
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
پیامبری خودخوانده 🔹«کلود وریلهون» پیامبری خودخوانده است که خود را فرستاده و نماینده فرازمینی ها در
🔺«رائیلیان»، فرقهای فرا زمینی
کلود وریلهون، معروف به «رائل»، خواننده کابارهای بود که در سال 1973 ادعای پیامبری کرد. وی در کتاب «پیام نهایی» با اشاره به مواجهه با موجودات فضایی (به نام الوهیم)، مدعی است الوهیم، خواستار انتقال به زمین و ملاقات با رهبران جهان هستند تا تکنولوژی پیشرفته خود را بهتدریج در اختیار آنان قرار دهند، اما تحقق این امر در گرو برقراری صلح در زمین و ساخت مرکزی برای آنهادر اورشلیم است که از آن به عنوان «سفارتخانه» یاد میکند. رائلیان، پیامبران را «دختران و پسران خدا» مینامند که قادر به فهم و رمزگشایی پیامهای کتب آسمانی نبودهاند و تنها رائل با کمک الوهیم، موفق به درک معنا و پیام این کتب شدهاست. رائیلیان با خرافی خواندن تمامی قوانین و آداب و مناسک دینی، آنها را ابداعات مغرضانه پیامبران برای سرگرم نگاه داشتن بشر به امور واهی و دورشدنشان از اسرار الوهیم خوانده و بدینسان، لزوم پایبندی به شریعت را زیر سؤال میبرند.
#خوانندهای_که_پیامبر_شد!
کلود وریلهون نتیجه یک #رابطهی_نامشروع است که در فرانسه به دنیا آمد. وی معروف به « #رائیل» و مؤسس #فرقه_رائیلیان است. وی مدعی است انسانها توسط موجودات #فرازمینی( #اجنه) خلق شدهاند. بیخدایی، نفی شریعت، تناسخ و معادستیزی و ترویج اباحهگری و آزادی جنسی خلاصهای از رسالت این #پیامبر_کاذب است. متاسفانه این فرقهی ضاله در ایران طرفدارانی برای خود پیدا کرده است.
#منبع؛ فصلنامه فرق، شماره76، ص 88
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت اول
💠 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
💠 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
💠 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت دوم
💠 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :«#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«میخوای چیکار کنی؟»
💠 دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟»
💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»
گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :«من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! #حُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»
💠 و میدانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»
💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد :«من میخوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»
💠 به هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت سوم
💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
💠 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
💠 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
💠 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت چهارم
💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#رمضان_ماه_همدلی هنگامه ی وصلِ عاشقان می آید بارانِ عطای بی کران می آید از پنجره ی محبتِ رحمانی ع
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
#یا_منتهی_الرجایا
هرچه قدّ آرزو بزرگتر میشود،
قدّ خستگیها هم بلندتر میشود!
بسمت دلبر رعناقدی چون تو ؛
با سَــر نه.. با دل باید دوید!
❣ @Mattla_eshgh
#عاشق_بمانیم ۴۲
ارتبـــاط عاشقانه با خــــدا
خانواده ی شمارو از هر آسیبی حفظ میکنه.
❣ @Mattla_eshgh
🌟 پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) می فرمایند:
🔹وقتى مرد به زن خود نگاه کند و زنش بدو بنگرد خداوند به دیدهی رحمت بر آنها مینگرد.
📚نهج الفصاحه، صفحه ۳۷۸
🌸شاید برای رفتن به سر کار دیرتان شده باشد اما حتی یک دقیقه نگاه کردن در چشمان همسرتان میتواند تاثیری مثبت و فراموش نشدنی در رابطهی شما داشته باشد.
🔹هنگامیكه مردتان نزد شما میآيد و شمارا مخاطب قرار میدهد، از كارِتان كاملاً دست بكشيد و به او نگاه كنيد؛ ثابت كنید كه تمام حواستان به اوست.
❣ @Mattla_eshgh
#خانواده_ی_شاد ۵۱
✴️توجه به آقای خونه
👈آرایشِ ملایم،
👈پوششِ متنوع شما در منزل،
👈و توجه دقیق به نیازهای جنسی همسرتان؛
امکان ایجاد فاصله ی عاطفی را میان شما و همسرتان، کاهش میدهد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#استاد_جمالپور #جلسه_۴۴ 🌷📝 موضوع : توضیح در مورد غذاء در طب سنتی اسلامی 🌹🍜🌷📽🌻📢 🔵 بحث غذاء : غ
#جلسه_چهل_و_هفتم_۳
🌷🍃🌻🍂🌹
💠💫 تاثیر معاشرت و همنشینی (غذای جذبی روحی):
🔅همانطور که بدن و جسم انسان از تکیه گاه و محل نشستن و خوابیدن تأثیر می پذیرد، روح انسان نیز از اطرافیان خود تأثیر پذیری دارد. بسیار دیده شده است که سرنوشت افراد خوب و بد بر اثر معاشرت ها بکلّى دگرگون شده و مسیر زندگانى آن ها تغییر یافته است؛ و این امر دلایل مختلفى از نظر روانى دارد:
1ـ از جمله مسائلی که روانکاوان در مطالعات خود به آن رسیده اند وجود روح محاکات در انسان ها است؛ یعنى افراد آگاهانه یا ناآگاه آنچه را در دوستان و نزدیکان خود مى بینند حکایت مى کنند؛ افراد شاد بطور ناآگاه شادى در اطرافیان خود مى پاشند و «افسرده دل افسرده کند انجمنى را».
افراد مأیوس، دوستان خود را مأیوس و افراد بدبین، همنشینان خود را بدبین بار مى آورند، و همین امر سبب مى شود که دوستان با سرعت در یکدیگر تاثیر بگذارند.
2ـ مشاهده بدى و زشتى و تکرار آن، از قبح آن مى کاهد و کم کم به صورت یک امر عادى در مى آید؛ و مى دانیم یکى از عوامل موثّر در ترک گناه و زشتی ها، احساس قبح آن است.
3ـ تأثیر تلقین در انسان ها غیر قابل انکار است؛ و دوستان بد همنشینان خود را معمولا زیر بمباران تلقینات مى گیرند و همین امر سبب مى شود که گاه بدترین اعمال در نظر آنان تزئین یابد و حسّ تشخیص را بکلّى دگرگون سازد.
4ـ معاشرت با بدان، حسّ بدبینى را در انسان تشدید مى کند و سبب مى شود که نسبت به همه کس بدبین باشد و این بدبینى یکى از عوامل سقوط در پرتگاه گناه و فساد اخلاق است.
🔵 روشنى این موضوع، یعنى سرایت حسن و قبح اخلاقى از دوستان به یکدیگر سبب شده که شعرا و ادبا نیز در اشعار خود هر کدام به نوعى درباره این مطلب دادِ سخن بدهند.
🌼 در یک جا مى خوانیم:
🌸 کم نشین با بدان که صحبت بد * گر چه پاکى، تو را پلید کند
🌺 آفتاب ار چه روشن است آن را * پاره اى ابر ناپدید کند ✅👌👏💐
⚠️⛔️ امروزه که عموم مردم از فضای مجازی استفاده می کنند، مطمئنا با افراد و کانال و گروه هایی که مرتبط هستند، روی آن ها می تواند تاثیرات خوب و مثبت یا بد و منفی داشته باشد. پس در معاشرت مجازی هم باید دقت داشته باشیم. ✅👌👏💐
#طب_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🏡 مجموعه طرح #خانه_ما
💛💜 دوُم: «وفادار به هم»
🌸 اطمینان همسرتان را جلب کنید
🌹 رهبرانقلاب: محبت چه جوری میماند؟
👩 شما که همسر این آقا هستید اطمینان او را به خودتان جلب کنید،
خاطرش را جمع کنید که به امانت او وفادارید؛ امین سِرّ او، امین ناموس او، امین آبروی او، امین مال او.
👨 شما هم باید محبت خودتان را در دل همسرتان حفظ کنید، نگه دارید. شما هم به همین ترتیب به وسیلهی احترام به او
۶۳/۰۲/۱۴
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت چهارم 💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خ
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc