eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉️ که گاهی میشه با رفتار خوب، یه لبخند و حتی یه «یا مهدی» گفتنِ بموقع هم، مُبلّغ مهدویت بود؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
💠 آیه یأس خواندن مثل زهر مار است! 🔰 آیت الله حائری شیرازی (ره) 🔸 در جلسه‌ای یکی از آدم‌های بسیار مخلص، وقتی می‌خواست مشکلات را بگوید، نود و نه درصد سخنانش سخن از نارسایی ها، کمبودها و کم کاری‌ها بود. 🔹گفتم: آقا! این را که گذاشته‌اند، امام شماست؛ لااقل، همان رفتاری که با امام جماعتتان می‌کنید، با او هم بکنید! 🔸 یک نفر وقتی به عنوان امام جماعت به نماز می‌ایستد، با او چه رفتاری می‌کنید؟ زودتر از او به رکوع نمی‌روید. وقتی هم به رکوع رفت، معطل نمی‌شوید و خودتان را به او می‌رسانید. زودتر هم سر از رکوع بر نمی دارید. ⭕️ این رهبر یعنی امام؛ یعنی حداقل امام جماعت. رفتار و گفتارش را جلویت بگذار و نگاه کن. 🔹 نود و نه درصد آن، «می‌توانید» است، «می‌شود» است، «شدنی» است، «قوت قلب» است، «روحیه دادن» است، «جرأت دادن» و «جسارت دادن» است. 🔸 گاهی هم یک اشاره می‌کند و اخطاری می دهد. ❗️آن وقت شما عکس این را انجام می‌دهید! 🔸 گفتم: در مؤسسه رازی برای اینکه بتوانند پادزهر درست کنند و سرم‌سازی کنند، مارها را تربیت می‌کنند و زهرشان را می‌گیرند. 🔹 ماری را جلوی من آوردند و زهرش را به من نشان دادند. شاید کمتر از یک گرم بود. 🔸 گفتند: این زهر برای کشتن هشتاد نفر کافی است!! ⭕️ آیۀ یأس خواندن، مثل زهر مار است. یک قطره‌اش برای اینکه چهل نفر را از بین ببرد کافی است. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۶۹ هر جوری حساب میکردم دلم براش خیلی تنگ شده بود و منتظر بودم تا برگرده مثل قب
...عشق ۷۰ _جدی میگی؟کی رسیدی ؟ یعنی فردا میای شرکت ؟ _جدی میگم . صبح رسیدم تا الان خواب بودم . معلوم نیست کی بیام شرکت _آهان . خسته نباشی _الهام ؟ _بله _دلم برات خیلی تنگ شده قشنگم . میای ببینمت ؟ داشتم فکر میکردم چرا نمیگه دلم تنگ شده که خودش گفت !شانس آورد یعنی _من بیام ؟ _آره گلم _کجا !؟ _بیرون ... میخوای بیام دنبالت ؟ _ نه نه ... فقط منظورت اینه که الان بیام ؟ _آره تا فردا نمیتونم صبر کنم بیا کافی شاپی که آدرسشو برات میفرستم اوکی؟ _باشه سعی میکنم بیام . حالا آدرس بفرست _سعی نکن .. زود بیا الی منتظرم ... فعلا _خداحافظ ساعت 5 بود . خدا رو شکر دیرتر زنگ نزد وگرنه مامان گیر میداد برای بیرون رفتن . سریع رفتم از توی کمد مانتوی مشکیم رو با شلوار جین آبی روشنم و شال همون رنگیم آوردم بیرون پارسا آدرس رو فرستاد . خیلی دور نبود طرفای آرژانتین بود . رفتم تو سالن پیش مامان نشستم و گفتم : -مامان ؟ _جانم ؟ -مهتاب بود سلام رسوند _سلام میرسوندی _رسوندم . گفت بریم بیرون خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم بهش گفتم اگه مامی جونم کاری نداشته باشه میام . برم ؟ _حالا پاشو اون کنترل رو بده تا فکرامو کنم ببینم اجازه بدم یا نه _زرشک ! تازه میخوای اجازه بدی؟ _صد بار گفتم از این کلمه ها استفاده نکن یعنی چی زرشک و هویج و این چیزا ؟ _خوب ببخشید حالا آب زرشک ! برم ؟ _برو ولی دیر نیا مواظبم باش _چشـــــــم . ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۷۱ لپش رو بوس کردم و پریدم تو اتاق که حاضر بشم . به سرعت باد آماده شدم و با مامان خداحافظی کردم . کفشهای اسپرتم رو پوشیدم و رفتم بیرون. سر کوچه یه دربست گرفتم و جلوی در کافی شاپ پیاده شدم . تازه وقتی رسیدم فکر کردم خاک تو سرم نکنن که انقدر هولم! انگار رو هوا خودمو رسوندم اینجا ... معلوم نیست خود پارسا اومده یا نه ! فوقش منتظر میمونم دیگه . رفتم تو .... اصولا زیاد کافی شاپ نمیرفتم چون از محیط های باز مثل پارک برای قرار گذاشتن با دوستام بیشتر خوشم میومد . این کافی شاپم که اصلا دوست داشتنی نبود از نظرم ... زیادی گرفته و تاریک بود مخصوصا با این آهنگ غمناکی که گذاشته بودن حس بدبختی بهم دست داد . یه نگاه به میزهای تقریبا خالی کردم ولی پارسا رو ندیدم ... رفتم روی همون میز اولی نزدیک در نشستم که حداقل چشمم به بیرون بیفته حس خفگی نکنم . کیفم رو گذاشتم روی میز که یکی صندلی رو به روم رو کشید بیرون و نشست . غافلگیر شدم پارسا بود ولی انقدر قیافش تغییر کرده بود که نشناختمش ! _چرا نزدیک در نشستی؟! _سلام _علیک .منو نشناختی به این گنده ای ؟ _نه والا ! با اینهمه ریش و این مدل موی جدید تو این تاریکی معلومه نشناختمت خندید و با نگاهی به در و دیوار گفت : _ تاریکه ولی خوب و دنجه کافی شاپه دوستم بهروزه . دستی به ریشش کشید و گفت : _بهم میاد ؟ یکم نگاش کردم . قیافش مردونه تر و جذاب تر شده بود ولی خستگی هم از چشماش میبارید ! _آره خیلی بهت میاد _ولی حالم از ریش بهم میخوره تو دلم گفتم مرض ! تو که بدت میاد چرا منو ضایع میکنی آخه ! _وقت نکردم تو این یه هفته یکم به خودم برسم . تو چطوری ؟خوبی ؟خوش گذشت من نبودم ؟ _دستامو گذاشتم روی میز و گفتم : _خوبم ولی خوش نگذشت چون همش نگران مادرت بودم که خدایی نکرده اتفاق بدی براشون نیفته . _عزیزم . معذرت میخوام که تو رو هم ناراحت کردم . حالش بهتره غصه نخور ... چه خوب شد که اومدی الی طاقت دوری بیشتر از این رو نداشتم . میخواستم جوابشو بدم که با حرکتی که یهو انجام داد انگار بهم برق 2فاز وصل کردن خشکم زد ! تا حال دست هیچ نا محرمی بهم نخورده بود نمیدونم چجوری تو یه لحظه پارسا دستام رو گرفت توی دستش . همه توانم رو جمع کردم و دستم رو کشیدم و بردم زیر میز . اصلا حس خوبی نداشتم ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۷۲ -چی شد عزیزم؟ با صدایی که مثل دستای یخ کردم داشت میلرزید گفتم : _دیگه ... این کار رو نکن پارسا _ چه کاری !؟ با تعجب نگاهش کردم . یاد اون روز افتادم که ستاره به اشکان دست داد . برای پارسا بایدم عادی باشه! این من بودم که حس میکردم دارم خفه میشم ... خوشبختانه بلند شد و گفت : _ای بابا یادمون رفت یه چیزی سفارش بدیم . الان میام به دستام نگاه کردم . چقدر راحت به خودش اجازه داد بهم بی احترامی کنه !میدونستم الان تو این دوره زمونه این چیزا دیگه عادیه و هر دختر پسری به راحتی بهم دست میدن و هزار چیز دیگه . ولی تربیت خانوادگی من همچین اجازه ای نمیداد ! فکر کردم پارسا تقصیریم نداره . شاید دختری مثل دخترای خانواده ما کم پیدا میشه ! داشت با یه سینی توی دستش میومد سر میز . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار مزاحم تو ذهنم رو فعلا پس بزنم . _بفرمایید . به سلیقه خودم برات کیک و نسکافه آوردم . اگه دوست نداری بگم قهوه بیاره _نه ممنون . نسکافه دوست دارم _خوبه . پس بخور خودش شروع کرد به خوردن . ولی من راه گلوم انگار بسته شده بود . کاش به جای اینجا تو شرکت خودمون بودیم . فضای اونجا رو بیشتر دوست داشتم _الی ؟ سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم . چند لحظه ای بهم خیره شد و آروم پرسید : -خوبی؟ با یه لبخند تصنعی جواب دادم _خوبم _وقتی میخندی خیلی خوشگلتر میشی مخصوصا با شالی که امروز سرت کردی از نگاه خیره اش معذب شدم . دستم رو دور فنجون حلقه کردم و یه مرسی آروم گفتم _دستتو بیار با تعجب پرسیدم : -دستمو !؟ نیشخندی زد و گفت : _نترس نمیذارم دستم بهت بخوره ! دستتو بیار کار دارم پس فهمیده بود حال بدم رو ولی خودشو به اون راه زده بود . هنوز منتظر داشت نگاهم میکرد . دستم رو با تردید بردم طرفش یه جعبه کوچیک گذاشت کف دستم . البته متوجه شدم که از قصد با فاصله انداختش که مثال دستش بهم نخوره ! ولی چیزی نگفتم ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۷۳ _این چیه ؟ _بازش کن ببین . _مناسبتش چیه ؟ _ تو فکر کن سوغاتیه _ولی من که تو این شرایط ازت توقع سوغاتی نداشتم پارسا ! _بازش کن ببین اصلا خوشت میاد یا نه چون ارزش زیادی نداره _ارزشش به اینه که یادم بودی خنده روی لبش جمع شد و سرش رو انداخت پایین . من که چیزی نگفتم ناراحت بشه ! _خوبی ؟ حرف بدی زدم ؟ _نه عزیزم . بازش کن پاپییون روی جعبه رو باز کردم و درش رو برداشتم . یه انگشتر نقره بود که خیلی خوشگل و بانمک بود مدلش. از انگشترهای درشت همیشه خوشم میومد _وای این چقدر خوشگله _جدی خوشت اومد ؟ -آره خیلی قشنگه مرسی _قابل تو رو نداره . اگه وقتشو داشتم برات یه چیز بهتر میخریدم _همین خیلیم خوبه واقعا ممنون حس کردم دوباره رنگ نگاهش عوض شد و یه غمی توی چهرش نشست ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد و شروع کرد به حرف زدن . نزدیک 3 ساعت پیش هم بودیم و پارسا خودش تا نزدیکای خونه رسوندم و رفت . بهروز رو ندیدم دلم میخواست بدونم این دوستشم مثل اشکان و ایمانه یا نه ! ولی یه پسره دیگه پشت صندوق بود که پارسا مهران صداش زد . اگر اون روز پارسا دستمو نگرفته بود میتونستم بگم خیلی روز خوبی بود و بهم خوش گذشته بود ولی خوب فاکتور گرفتن اون حس بد خیلیم برام راحت نبود و در واقع سخت بود ! جوری که اون شب سر نمازم ناخودآگاه گریه ام گرفت و کلی از خدا عذرخواهی کردم . اما بازم سبک نشدم ! حتی حس میکردم یه جورایی به مامان علاوه بر دروغ گفتن خیانت هم کردم . خیانت به اعتمادی که همیشه بهم داشت ! کاش میتونستم همه حرفای دلم رو به ساناز بزنم ولی حیف که اون از منم بی جنبه تر بود ! از دوستیه نا محسوس من و پارسا تقریبا دو ماه میگذشت . دو ماهی که هر روزش پر بود از قهر و آشتی و گاهی بی تفاوتی و بی خبری ! ساناز قولی رو که داده بود به کلی فراموش کرده بود و همچنان نیومده بود که پارسا رو ببینه ! منم چون مطمئن بودم با دیدن تیپ ظاهری پارسا با سانی دعوام میشه دوباره دیگه حرفی به میون نیاورده بودم . قدم خیر همچنان در پی دلبری از پارسا بود و من رو گاهی واقعا به سطوح میاورد ! ولی خوب انقدر جایگاه خودم رو تو قلب پارسا محکم میدیدم که شاید به نظرم حرکات بابایی یه جورایی بچه گانه و بی اهمیت میومد ! ‌❣ @Mattla_eshgh
۵۷ 👛 برای خرید همسرتون، حتما نظر بدین! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
: 💞💞💍💍💞💞 #انچه_مجردان_باید_بدانند #موضوعاتی که قبل از ازدواج باید درمورد آن صحبت کنید #قسمت_دوم
🌺ازدواج با مهرطلب مجاز است❓ 🔹مهرطلب ها به تایید دائمی دیگران دارند و اگر کار یا رفتارشان توسط دیگران تایید نشود، رضایت و آرامش نمی کنند. آنها عقاید مشخصی در مورد موضوعات ندارند و بیشتر ترجیح می دهند با گویی دیگران را تایید کنند. افراد مهرطلب از طلب کردن خودشان پرهیز می کنند چون از اینکه بخواهند حقشان را بگیرند می کشند و شرم می کنند. 🔹مهرطلب ها از آشکار و مستقیم در برابر دیگران به طور جدی اجتناب می کنند. از عقیده و نظر خود پرهیز می کنند. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔰نایل فرگوسن، استراتژیست ارشد آمریکایی: ✅ قدرت انقلاب ایران از حجم بالای زاد و ولد در سال‌های اولیه است! ⚠️همین مسئله باعث شد تا غرب به سرعت وارد عمل شود تا این رشد جمعیت که باعث قدرت روزافزون ایران شده بود را کنترل کند. ‌❣ @Mattla_eshgh
۱۷ سلام علیکم خاله ای داشتم مادر چهار فرزند بود که یکی از آنها هم شهید شد. سال 87 بود روزی منزلشون رفتم برای احوال پرسی. از من پرسیدن چندتا بچه داری؟ گفتم یکی و نصفی☺ (بچه دومم تو راه بود) .بعدش گفتم دیگه هم بسه.(دوران جاهلیت بود دیگه😊.اگه می خواستی بچه سوم بیاری می کشتنت😲) ایشون نگاهی به من کرد وگفت: نه خاله ،این حرفو نزن. بقول قدیمیها دو تا بچه نون سر سفره است(کنایه از اینکه خطر از بین رفتنشون زیاده ) بعدش گفتن من اگه تونستم داغ فرزندم هادی رو تحمل کنم چون سه تا دیگه داشتم وگرنه دق می کردم😲 خدارحمتش کنه البته ایشون فرزند دوم منو ندید و چند ماه بعد از دنیا رفت و قبرش کربلاست ولی من حرف ایشون آویزه گوشم شد والان سه فرزند دارم و دعا کنید خدا باز هم به من فرزند عنایت کنه. آمین ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📚نام کتاب:"خداحافظ سالار" 🖋نویسنده: حمید حسام 📑انتشارات: نشر بیست و هفت 📖توضیحات: کتاب «خداحافظ سالار»، خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سردار سرلشکر شهید حاج حسین همدانی، قافله سالار مدافعان حرم است، که به زندگی و فراز و نشیب های این شیرزن بزرگ پرداخته که از کودکی آغاز و نهایتا به شهادت سردار همدانی در سال ١٣٩٤ ختم می شود. شروع کتاب از سال ۹۰ و بحران سوریه و دمشق که در آستانه سقوط قرار داشت آغاز می شود و با بازگشت و تداعی خاطرات دوران کودکی همسر شهید در دهه ۴۰ ادامه می یابد. این کتاب حاصل ۴۴ ساعت مصاحبه با همسر شهید است که نوع روایت داستانی هیچ دخل تصرفی را در آن وارد ننموده است. لینک خرید کتاب: bookroom.ir/book/52913 📗📘📙 @ketabe_khoob
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۷۳ _این چیه ؟ _بازش کن ببین . _مناسبتش چیه ؟ _ تو فکر کن سوغاتیه _ولی من
...عشق ۷۴ قرار های بیرونمون اکثرا به همون کافی شاپ ختم میشد چون من دیگه موافق گردشهای دسته جمعی نبودم اونم با دوستای پارسا ! هر وقت دو تایی میرفتیم کافی شاپ حس آرامش بیشتری داشتم . بهروز رو هم دیده بودم و فهمیدم این یکی دوست پارسا انگار یه کوچولو با بقیه متفاوته . آدمها میتونن توی حرف زدن و رفتارهاشون حداقل یه نمای کلی از شخصیتشون رو بروز بدن . و من با همون چند باری که بهروز رو دیدم و با هم آشنا شدیم احساس کردم پسر خوبیه چون بر خلاف اشکان نه نگاه بدی داشت و نه لحن بدی ! بعضی وقتها از حرفها یا لحن حرف زدن پارسا واقعا میرنجیدم ولی از اون جایی که اصلا کینه ای و سخت گیر نبودم با یه عذرخواهی ساده کوتاه میومدم ! نمیدونم چرا ولی گاهی وقتها آدم از چیزایی به راحتی میگذره و ندیده میگیرشون که شاید وقتی بعدها برگرده به گذشته و خاطرات روزمره رو مرور بکنه کلی به حال خودش تاسف بخوره که اینهمه غفلت واقعا چرا ازش سر زده !؟ شاید منم نباید انقدر زود و راحت از کنار همه تفاوتهای ریز و درشتی که توی برخوردهام با پارسا داشتم میگذشتم ضمن اینکه من یه دختر نوجوان نبودم که سریع گول ظاهر و خیلی چیزای دیگه رو بخورم ! اما شاید احمق بودم ... وقتی میدیدم پارسا به حجابم گیر میده و بیشتر بی حجاب بودن رو ترجیح میده ! وقتی میدیدم چجوری راحت در مورد دوست دختر دوستاش نظر میده ... وقتی حس میکردم دوستای نرمالی نداره و هزار تا چیز دیگه که هر کدوم میتونست دلیل خوبی نباشه ... پس چرا باید ادامه می دادم به این دوستیه پر از تردید!؟ اما واقعیت اینه که هیچ کسی از آینده خبر نداره و نمیدونه چی پیش میاد همونطور که من نمیدونستم ! یکی از همین اتفاقهایی که شاید جای تامل داشت دیدن پریسا یعنی خواهر پارسا بود ! روزی که به طور سرزده اومد شرکت و من اتفاقی چون کنار دستگاه کپی توی سالن بودم دیدمش .. هرگز فکر نمیکردم این دختر که یه تیپ خیلی ساده داشت و یه چهره مهربون همون پریسایی باشه که یه بار باهاش تلفنی حرف زدم و انقدر بد و تند باهام حرف زده بود ! شاید توقع داشتم پریسا یکمی مثل برادرش باشه یعنی از این دخترای شر و شیطون که روی مد میگردن و اعصاب درست و حسابی ندارن . اما انگار کلا حدسیات من به درد کوزه و آب و این چیزا میخورد ! وقتی رفت توی اتاق پارسا سعی کردم یکم کنجکاوی کنم بخاطر همین با اینکه کارم با دستگاه کپی تموم شده بود اما همچنان ادامه دادم به الکی کار کردن ! خوشبختانه در اتاق بسته نشد و نیمه باز موند و من فاصله خیلی کمی داشتم و براحتی میتونستم گوش بدم صدای بلندشون باعث شد بیشتر فضولی کنم ! _سلا خسته نباشی ... _تویی پریسا ! اینجا چیکار میکنی ؟ _ مگه حتما باید کاری داشته باشم که بیام اینجا ؟ _فکر کنم خواهرمو انقدر بشناسم که بدونم بی دلیل پاشو نمیذاره تو شرکت من ! ‌❣ @Mattla_eshgh
رمانسرا چیک چیک...عشق قسمت ۷۵ _ چه جالب ! من که مطمئن نبودم حتی بشناسیم ! ترسیدم با مشتری اشتباه بگیریم _حسابیم که دلت پره ! حالاچرا وایستادی بشین _ممنون راحتم _اوکی... پس حرفتو بزن _حرف که زیاده ! نمیدونم از کجا شروع کنم _اهان ! میخوای برو خونه اگه کاری هم داری شب میام باهم حرف میزنیم ... اینجا محل کارمه پریسا ... _شب !؟ خونه ؟ کدوم خونه پارسا ؟ تو اصلا مگه اونجا پیداتم میشه ؟ _گفتم برو شب میام عزیزم قول میدم _هه ! قول میدم ! تو به قولایی که یه عمره دادی عمل کن این یکی پیشکش _ اصلا چرا زنگ نزدی ؟ چی میخوای بگی ؟ انگار همین حرف پارسا باعث شد که پریسا یکم آروم بشه چون با صدایی که انگار آماده گریه کردن بود گفت : _یه خواهر چی میتونه به برادرش بگه ؟ همه اونایی که تو دلشه ! منم خیلی حرف تو دلم دارم ولی تو خیلی وقته که دیگه گوشی واسه شنیدن نداری _چرا فکر میکنی نمیشنوم ؟ تو اصلا شده یه بار مثل آدم بیای با من که داداش بزرگترتم حرف بزنی ؟ _خودت نخواستی ! تو کلا ما رو فراموش کردی ! تازه بزرگی به سن نیست به عقل و شعوره آقا پارسا _یعنی من بیشعورم ؟ _ببخشید ولی آره هستی ! چقدر بی ادبه ها ! اگه من به احسان میگفتم بی شعور میزد نصفم میکرد ... تازه اون از من کوچیکتره ... خوبه که پارسا الان با داد جوابشو بده ! یکم سکوت شد و بعد از چند دقیقه پارسا با صدایی آروم گفت : _آره راست میگی شایدم باشم ... خودمم تو شعورم موندم _میفهمم !... ببین من کلاس دارم باید برم همین الانم کلی دیرم شده ولی دلم نیومد نیام اینجا و بهت نگم که مامان چقدر داغونه ! اگه به فکر خودت و زندگیت نیستی حداقل یه ذره به ما فکر کن ... به مامان ! دیگه چقدر غصه تو رو بخوره بس نبود که ... _خیله خوب ! دیگه ادامه نده تا آخرشو خوندم ... از اول میگفتی که مامان فرستادت مخ زنی _مخ زنی !؟ من حوصله خودمم ندارم اونوقت بیام اینجا مخ تو رو بزنم ؟ اونم تو که انقدر با بی عقلی داری پیش میری ؟ اگه مخ داشتی که دلم نمیسوخت _تو این کلاسای درس و دانشگات احترام به بزرگترم یادت میدن ؟ _آره ! ولی من قبل از اینکه از اونها یاد بگیرم از تو الگو گرفتم ! یادت که نرفته ؟ _حرف آخرتو بزن ... سرم شلوغه میخوام برم بازار _یعنی برم دیگه ؟ باشه ... میدونستم جنبه شنیدن این حرفا رو نداری ! مامان از دستت به ستوه اومده پارسا ... همینجوری پیش بره شاید اونم کارش به بیمارستان بکشه .. دیشب حالش بد شده بود من و بابا به زور بردیمش درمانگاه اخلاقشو که میشناسی .... اگه یکم دلت براش میسوزه بیا خونه و باهاش حرف بزن ... بذار خودشو خالی کنه ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۷۶ تو پسر بزرگشی ... وقتی تو رو اینجوری میبینه حس میکنه زندگیه خودشم داغونه و داره به باد میره .. _حالا حالش چطوره ؟ _بد نیست ... دلش همش پیش تواه _باشه ! ... شب میام خونه .. برو کلاست دیر نشه _همیشه همینه ... امروز وعده فردا رو میدی ... فردا وعده پس فردا !! فقط ادعات میشه _ادعای چی ... گفتم که شب میام خونه مطمئن باش _امیدوارم ! به هر حال منتظریم . خداحافظ _پریسا ؟ -بله ؟ _وایسا لپ تابمو جمع کنم میرسونمت _نمیخواد با آژانس اومدم پایین منتظره فعلا _به سلامت وقتی داشت از اتاق میومد بیرون زیر چشمی نگاهش کردم ... صورت گردش و اجزای متناسبی که داشت خوشگلش کرده بود ... چشماش شبیه پارسا بود ... فکر کنم ۳۰ سانتی هم از من بلندتر بود قدش ! آرایش ساده ای داشت و لباساش معمولی بود .... من فکر میکردم حداقل مثل ستاره باشه ولی نبود ! با محمودی خداحافظی کرد و رفت ... حتی منو ندید ! صحبتهاشون برام جالب بود و البته بیشتر حس کنجکاویم رو تحریک کرده بود ! کاغذهای کپی رو برداشتم و رفتم تو اتاقم ... مگه خونشون شیراز نبود ؟ چرا گفت دیشب مامان رو بردیم درمونگاه و الان خود پریسا اینجا بود !؟ پس یعنی تهران بوده نه شیراز ! ضمن اینکه پارسا هم گفت شب میام خونه .... یعنی دو تا خونه داشتن ؟ هم تو شیراز هم تهران !؟ منظور پریسا از حرفایی که راجع به زندگی پارسا میزد چی بود ؟ چرا مامانش باید انقدر غصه بخوره ؟ مگه چی توی زندگی پارسا انقدر زجر آور و مبهمه ؟ اینا سوالاتی بود که پشت سر هم توی ذهنم ردیف میشد و دوست داشتم خیلی زود به جواب همشون برسم ... اما بدبختی پارسا هیچ وقت نه حرفی از خانواده خودش میزد و نه سوالی در مورد خانواده من کرده بود ! حتی گاهی که بحث پیش میومد و از حال مامانش میپرسیدم خیلی سرسری و مجبوری با جوابای کوتاه سر و ته قضیه رو هم میاورد ! مطمئن بودم حرفای پریسا یه منشا خیلی مهم داره که من هرگز نمیتونستم از طریق خود پارسا به این منشا برسم ... پس باید یکم دست به کار میشدم و میزدم تو کار آمار گیری ! خیلی فکر کردم و تنها گزینه ای که برای تحقیقات تو ذهنم روشن شد هدی بود ! همون دوستم که پدرش یعنی اقای جلیلی پارسا رو بهم برای کار معرفی کرده بود ... تا جایی که یادمه گفته بود که پدر پارسا با پدر خودش همکار بودن ... پس حتما خیلی خوب باید خانواده اش رو بشناسه ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۷۷ چرا زودتر به عقلم نرسیده بود که از هدی همه سواالم رو بپرسم ! امروز حتما باید بهش زنگ بزنم .... هر چی توی گوشیم رو گشتم شمارش رو پیدا نکردم چون چند وقت پیش گوشیم رو احسان ریست کرده بود و کل اطلاعاتش پاک شده بود ... این چند تا شماره هم که داشتم به لطف و یاری ساناز و دوستای قدیمی بود ! مطمئن بودم سانی شماره رو داره .... باید صبر میکردم که میرفتم خونه بعد ازش میگرفتم چون اگه الان بهش زنگ میزدم و میگفتم که شماره هدی رو میخوام شروع میکرد بازپرسی که یهو چرا یاد اون افتادی و این چیزا !!؟ هر جوری بود تا عصر صبر کردم و بعد بهش اس زدم که سانی اگه شماره هدی رو داری برام بفرست دیشب خوابشو دیدم میخوام یه زنگ بهش بزنم ... _هدی جلیلی رو میگی ؟ _ پ نه پ هدی خواهر هادی رو میگم که بچگی ها کارتونشو میدیدیم! _اوا ! ببخش تو رو خدا ... شماره اونو ندارم جون تو _لوس نشو همون جلیلی رو میگم بفرست _باووشه ... سلام منم برسون شماره رو که فرستاد معطل نکردم و زنگ زدم .... فکر کنم دفعه چهارم بود که جواب داد ! _الو ؟ _الو سلام _سلام بفرمایید _خوبی هدی جون ؟ نشناختی ؟ _نه شرمنده ... شما ؟ _به ! فکر میکردم فقط خودم بی معرفتم نگو تو دیگه آخرشی ! _این معرفتو که گفتی دیگه عمرا نمیشه نشناسم ! خوبی الی ؟ سانی خوبه ؟ _مرسی اونم خوبه سلام رسوند ... خوبه همش دو سه ماهه بهت زنگ نزدما ! انقدر زود یادت رفت ما رو ؟ _نه بخدا ... مگه میشه دوستای گلم رو یادم بره ... این روزا یکم سرم شلوغه _چطور ؟ ایشالا که خیره _خیر که هست ولی خیلی داغونم _تا باشه از این داغونیا ! شوهر کردی ناقلا ؟ _نامزد کردم ... ماه دیگه عقده اگه خدا بخواد _وااااای به سلامتی ... خیلی نامردی بهم نگفتی ! سانی بفهمه میکشت _بخدا یه دفعه ای شد . خودمم هنوز تو شکم ! _جون خودت ... حاال طرف کی هست ؟ ما میشناسیمش ؟ _آره بابا . برادرشوهر جاریه ندا ! _یا خدا ... دوباره بگو ... ندا کی بود اصلا !؟ _مرض ... تو خواهر منم نمیشناسی؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۵۷ 👛 برای خرید همسرتون، حتما نظر بدین! ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
🔺وقتی ، دریای شود؛ قایق در آن حرکت میکند. 📌بین "نگاه" و "گناه" چه رابطه ای است؟ گناه می چرد و هوس، نشخوار میکند. یعنی اینقدر بی ارزش است؟!؟ به راستی برای ماندن از چه باید کرد؟ 🌱 مرحوم خیاط میگفت: "بطری وقتی پُر است و می‌خواهی خالی اش کنی، خَمش میکنی" هر چه خم شود، خالی تر می‌شود. اگر کاملاً رو به زمین گرفته شود، سریع تر خالی می‌شود. آدم هم همین طور است... ⁦گاهی وقت‌ها پر می‌شود از غم، از سرزنش، از شدت ناملایمات زندگی، از خوب نبودن، از سختی عفیف بودن، از مشاهده بی عفتی ها در جامعه و... 🌷قرآن می‌گوید: "هرگاه دلت پُر شد از غمها، خم شو و به خاک بیفت". این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: 🍃"سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن"🍃 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 27 🔷 گفته شد که ما باید نگاهمون رو نسبت افراد گناهکار یه مقدار اصلاح کنیم. 🚸
28 ☢️ بعد از توبه انسان باید بیش از قبل مراقب خودش باشه تا دیگه سراغ چنین گناهانی نره. ⭕️ طبیعتا داشتن رفقایی که اهل بی بند و باری باشن باعث میشه که آدم دوباره دچار چنین روابطی بشه. ⭕️ تاب خوردن بی جهت در شبکه های اجتماعی خصوصا رسانه هایی مثل اینستاگرام که به نوعی فحشاخانه محسوب میشه موجب میشه که آدم ناخودآگاه اسیر شهوت بشه و به سمت چنین ارتباط هایی بره. 🔶 هوای نفس چیزی هست که انسان باید شدیدا و به طور مداوم مراقبش باشه و حتی یه لحظه هم ازش غافل نشه. 💢 مراقب توجیهات هوای نفس هم باشید. گاهی هوای نفس با توجیه کار فرهنگی کردن آدم رو در کانال ها و گروه های جوک و فیلم و عکس و ... نگه میداره! 😒 مراقب این مدل توجیهات هوای نفس هم باشید تا کم کم بتونید شکستش بدید. 🔸 فقط یه نکته مهم اینکه در مسیر مبارزه با هوای نفس اگه آدم از خدا و اهل بیت کمک نگیره حتما خیلی زود خسته میشه و انگیزه ش رو برای مبارزه از دست میده. رهایی از رابطه حرام ، دوشنبه ـ پنجشنبه در 👇 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📌 ⭕️ صحنه های از بازی (کال آف دیوتی) نسخه موبایل که مباحث جنسی و همجنسگرایی را در ذهن مخاطب به تصویر میکشد. 👈 ناخودآگاه مردم پر از صحنه هایی جنسی شده است که خودشان هم یادشان نمی آید که چه زمانی آن صحنه را دیده اند این خاصیت جنگ ناخودآگاه است... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#هفت_قدم_تا_پاکی #منزلگاه پنجم : تحلیه خب دیگه... فکر کنم سخت ترین منزلگاه همین باشه.. راستی سل
ششم : تجلیه سلام دوستان خوبم وقتی از منزلگاه قبلی به سلامت عبور کرده باشید میشه گفت باقی مسیر خیلی راحته. چون خدا خیلی کمکتون میکنه در مرحله تجلیه خدا در شما تجلی پیدا میکنه. یعنی چی؟ یعنی خدا به عنوان رب مسئولیت خراب کاری های گذشتتون رو به عهده میگیره تا شما در مسیر جبران قدم بردارید . چیزی که خیلی مهمه اینه که بشینی رو کاغذ تموم کارهای اشتباهی که کردیو یادداشت کنی و بری به سمت تو فقط وظیفت اینه که یادداشت کنی. باقی مسیر رو خدا برات میره که چجوری حلالیت بگیری پیغمبر درونتم فعال میشه. پیغمبر درون همون صدای درونیه که همش بهت کمک میکنه و راه رو نشونت میده به راحتی میتونی خوبی رو از بدی تشخیص بدی پس تو این مرحله فقط به فکر جبران باش و کاغذ خودکار یادت نره قطعا کمکت میکنه خدا... چون خدا عاشق بنده های توبه کاره موفق باشی مهربون دوشنبه ـ پنجشنبه در👇 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۷۷ چرا زودتر به عقلم نرسیده بود که از هدی همه سواالم رو بپرسم ! امروز حتما بای
...عشق ۷۸ _اهان ! ندای خودمونو میگی ... خوب ؟ _شوهرشو که یادته ؟ همون که عروسیش خانوادگی تشریف آوردین! _این منت گذاشتنت تو حلقم ! آره یادمه بسی هم از ندا سر بود _دلشم بخواد ... میمیره واسه ندا _تو که راست میگی تو رو خدا ! _کوفت ... جاریه ندا رو که یادته ؟ همون که خیلی چاق بود تو نشسته بودی با سانی مسخرش میکردی _اونو یادمه ! ولی بیخود کردی من هیچ وقت کسی رو مسخره نمیکنم حتما داشتم به سانی گوشزد میکردم رژیم بگیره مثل اون نشه ! _نمیری الی مردم از خنده ! _فدات شم ... حالا خونت نیفته گردنم نامزدت بیاد منو بگیره ! _هو ! باز پررو شدی ؟ _ای بابا چرا میپیچونی هدی ! یه کلمه بگو این بدبختی که میخواد تورو بگیره کیه دیگه _خوب خنگه وقتی میگم برادرشوهر جاریه ندا یعنی میشه کی ؟ -میشه کی ؟ _میشه برادرشوهر خود ندا دیگه! _خدایا به این خنگ و خل ها شوهر میدی اونوقت به ما که سالمیم و دم بخت یه نگاهم نمیکنی قربون بزرگیت برم ! هدی تقریبا پشت گوشی مرده بود از خنده ... پسره رو یادمه خیلی آقا بود . توی عروسی ندا که همین پارسال بود گمونم دیده بودیمش و اتفاقا ساناز کلی هم نقشه کشید و اذیت کرد که اینو باید یکیمون تور کنه اینجوری نمیشه ! یادم باشه بهش بگم هدی تورشو انداخته بوده ! با هر بدبختی بود بحث شوهر رو جمع کردم و یه جورایی حرف کارم رو کشیدم وسط _حالا تو دعوت کن منو اگه تونستم مرخصی بگیرم حتما میام ! _وای راستی یادم رفته بود بپرسم اصلا... تو کارت درست شد ؟ الان میری همون شرکت پارسا ؟ _خسته نباشی ... بله درست شد به لطف شما -خدا رو شکر ... حالا راضی هستی ؟ _دعا به جونت میکنم از بیکاری که بهتره _آره واقعا ... راستی پارسا خوبه ؟ _خوبه سلام میرسونه ... تو میشناسیش ؟ یعنی دیدیش ؟ _آره بابا ! با پریسا هم تقریبا دوستم . خواهرشو میگم _چه خوب ! این پریسا دختره خوبیه ؟ _چطور ؟ _همینجوری اخه امروز دیدمش _آره خیلی ماهه ... اخلاقش فقط گاهی تنده
چیک چیک...عشق قسمت ۷۹ _اهان _راستی پارسا هنوز شیراز زندگی میکنه یا اومده کلا تهران ؟ از بیتا خبری نداری ؟ _یعنی چی ؟ بیتا کیه ؟ _آخه اون موقع ها ... داشت حرف میزد که یهو صدای بوق اومد ... فکر کنم پشت خطی داشت _وای الی ببخشید عزیزم . علی پشت خطه دیر بردارم نق میزنه قراره بریم بیرون ... من بعدا بهت زنگ میزنم کاری نداری؟ هر چی دلم خواست تو دلم پشت این علی گفتم که بی موقع مزاحم حرف ما شد ! _نه گلم سلام برسون _حتما . خیلی خوشحال شدم زنگ زدی صداتو شنیدم . به سانی سلام برسون بای _چشم . خداحافظ گوشی رو پرت کردم رو میز .... کاش زودتر در مورد پارسا حرف میزدم حداقل الان یه چیزی میفهمیدم ! منظورش چی بود که گفت هنوز شیرازه یا کلا اومده تهران !؟بیتا دیگه کی بود !؟ یه معمای جدید اومد وسط ... بیتا ! بیتا طرح ... اسم شرکت ! یه ربطی بین این دو تا باید باشه حتما ! ولی چه ربطی ؟ با زنگ زدن به هدی نه تنها حس فضولیم نخوابید بلکه بیشتر از پیش شد! شاید هر کسی به جای من بود دوباره به هدی زنگ میزد و همه چیز رو میپرسید ... ولی ترسیدم از اینکه بهم شک کنه . خودم هنوز مطمئن نبودم که رابطه ام با پارسا قراره به کجاها برسه پس لزومی نداشت کاری کنم که دیگران برام حرف در بیارن ... اونم هدی که به دهن لقی معروف بود ! خودم باید هر جوری هست نا محسوس به اطلاعاتی که میخوام برسم !! اعصابم ریخته بوده بهم ... هندزفریم رو گذاشتم و آهنگی رو که جدیدا دانلود کرده بودم گوش کردم و بیخیال همه چیز شدم ! I let it fall, my heart گذاشتم قلبم سقوط کنه And as it fell, you rose to claim it و در حالی که داشت سقوط میکرد تو بلند شدی تا فتحش کنی It was dark and I was over همه جا تاریک بود و من به اخر خط رسیده بودم Until you kissed my lips and you saved me تا اینکه تو منو بوسیدی و نجاتم دادی My hands, they’re strong دستهای من قوی اند ...... ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۸۰ چند روز گذشت ولی هیچ کاری نتونستم بکنم جز حرص خوردن ! هر چی بیشتر به حرفهای هدی و پریسا فکر میکردم بیشتر قاطی میکردم و گمراه میشدم ! وقتی پارسا بهم گفت که دوباره چند روزی مجبور شده به شیراز بره اما تا آخر هفته حتما برمیگرده تهران شکم به یقین تبدیل شد که یه خبرایی هست که من نمیدونم ! اما از اونجایی که دستم به هیچ جا بند نبود به این نتیجه رسیدم که فعلا باید به قول شاعر : بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله ی کار خویش گیرم ! ستاره بهم زنگ زده بود و برای پنجشنبه دعوتم کرده بود که برم تولدش ... خیلی اصرار کرد جوری که دیگه پشت گوشی کم آوردم چی بگم ! ولی اون کوتاه نمیومد بلاخره ازم قول رفتن رو گرفت و آدرس رو بهم داد ... وقتی ازش پرسیدم مهمونیه تولدش چجوریه گفت یه دور همیه خیلی ساده با دوستای نزدیکشه و مهمون زیادی دعوت نکرده همه چیز ساده برگذار میشه ! از طرفی هم پنجشنبه عمه مریم همه رو خونه اش دعوت کرده بود ... نمیدونستم با وجودی که خونه حاج کاظم ! دعوت بودیم مامان بهم اجازه میده برم یه مهمونی تولد یا نه . زیاد از طرف دوستام به این جور جشنها دعوت شده بودم و تقریبا همه رو میرفتم . چون همشون رو مامان میشناخت و بهشون اعتماد داشت و میدونست که خانواده هاشون از هر نظر به خودمون شباهت دارن بخاطر همین با رفتنم به مراسمشون مشکلی نداشت . اما اینبار زیاد نمیتونستم امیدوار باشم بخاطر همین ترجیح دادم از ساناز کمک بگیرم . ‌❣ @Mattla_eshgh