eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۹ _نکنه تو از من آدم تری _نیستم ولی میخوام بشم ! _منم میخوام بشم _تو صد سالم که بگذره هیچی نمیشی ! _خفه شو به تو ربطی نداره ! منم هر غلطی که دلم بخواد میکنم میدونی که از دست توام کاری بر نمیاد _تو دوستش نداری پارسا ! چرا میخوای زندگیشو به گند بکشی ... اون یه دختر معصومه که .. _بسه تو نمیخواد این چیزا رو یاد من بدی ! دیگ به دیگ میگه روت سیاه ... _من میتونم خوشبختش کنم ... ببین بیا مثل دو تا مرد ... _مگه میدونی که من بدبختش میکنم ؟ _آخه لعنتی اون دخترعموته اینهمه دخترای رنگ وارنگ ریخته دورت که خودشونو میکشن برات چرا اون ؟ چرا میخوای بیچاره اش کنی؟ _من دوستش دارم بیشتر از همه اون دخترا ! میخوام باهاش ازدواج کنم و اگه هر کسی مانع و سد راهم بخواد بشه اونو بیچاره میکنم نه بیتا رو ! کشمکشمون خیلی بالا گرفت جوری که حتی به زد و خوردم رسید ... مثل دو تا گرگ که سر یه بره بی گناه دعوا میکردن ! واسم مهم نبود چی میشه و آیندم به کجا میرسه ... میخواستم حال اشکان رو بگیرم که همیشه خاطرخواه های بیشتری داشت ... خانوادم مخالف صد در صد بودن چون میدونستن ناخلف تر از این حرفام ... ولی من قول دادم قسم خوردم که از دوستام دست میکشم اعتصاب غذا کردم ... هر کاری کردم تا بلاخره رضایت دادن و با هزار جور تضمین گرفتن راهی شیراز شدیم برای خواستگاری ! فکر نمیکردم وقتی از در خواستگاری وارد بشم بیتا استقبال کنه فهمیدم دختر پاکیه .. ولی برام مهم نبود ! من عاشق قیافه اش شده بودم و اینکه بتونم اشکانو از سر راهم بردارم! همه چی انقدر زود پیش رفت که دو هفته بعد جشن نامزدیمون توی تهران بود ... وقتی اشکان اومد توی سالن با دیدن بیتا کنارم داغون شد ... انگار واقعا دوستش داشت و همین باعث شد حس کنم کار درستی انجام دادم! بغلم کرد تا تبریک بگه ولی آروم جوری که کسی نفهمه کنار گوشم گفت : _میدونم که هوسه نه عشق ! قسم میخورم همونجوری که تو زندگی منو بیتا رو به لجن کشیدی منم کوتاه نمیام و همیشه از هر جا که بتونم میزنم تو برجکت ... فقط سعی کن خوشبختش کنی ! بعد هم با لبخند تصنعی سریع ازم جدا شد و رفت ! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#السلام_ایها_غریب ❣ #سلام_امام_زمانم ❣ حرفِ دل را باید با #تو گفت این روزها #همه را جُز "تو" محرم
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
۵۹ 💕 قربون صدقه رفتن؛ تنها مخصوص زمان نامزدی نیست! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند ملاک های من چه باشند؟ 💞اگر كسی #انتخاب خوبی كرده و می‌خواهد آن را به ازد
🔰برای چهار بلوغ لازم است : ◀️بلوغ فیزیولوژیک ، که فرد از نظر و باید رشد کافی داشته باشد ◀️بلوغ سه فاکتور دارد : دسترسی به هیجانات، ابراز هیجانات، هیجانات ◀️ اجتماعی : توانایی ایجاد تعادل بین دنیای و دنیای تاهل و تعهد ◀️ بلوغ اقتصادی : خودکارامدی در تامین مایحتاج زندگی، یعنی فرد: 🔺دارای باشد 🔺عقل معاش داشته باشد 🔺ثبات و پذیری داشته باشد ( کسی که میخواهد کند باید حداقل در سال گذشته یک ثابت داشته باشد) ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
‼️دف زدن در جشن ها استفاده از ، در مجالس شادي زنانه ( ها و و ...) چه حکمي دارد؟ ✅ اگر به گونه ای استفاده شود که انسان را از خداوند متعال و معنویات و فضایل اخلاقی دور کند و به سمت بی بندوباری، بیهودگی و گناه سوق دهد، حرام است، در هر صورت در شايسته مجالس اهل بيت (عليهم السلام) نيست، هر چند از نوع حلال باشد، بايد قداست و مقام اهل بيت(علهيم السلام) مراعات شود. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#آموزش_مبانی_طب_اسلامی #استاد_جمالپور #جلسه_۴۸ 🌸🌼✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌼🌸 #جلسه_چ
۴۸ 🌸🌼✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌼🌸 ۱ 🌷📝 موضوع : بیماری های هر کدام از خلط ها و درمان آن ها🌿👨‍⚕ ان شاءالله از این جلسه به بعد، هر جلسه بیماری های مربوط به یک خلط رو بیان می کنیم و امروز بیماری ها مربوط به خلط صفرا رو بیان می کنیم. امیدوارم که اعضای محترم مطالب جلسات رو بیشتر و بهتر مطالعه بکنند چون جواب خیلی از سوالات در همین تدریس ها موجود هست. ۲ 🌸🍂🌼🍁🌺 🔶 صفرا : 1⃣ چون جایگاه صفرا در اندام فوقانی است، باعث سر درد می شود (سردرد صفراوی). (البته انواع سردرد داریم و با علت و منشأ های مختلف که یکی از آن ها سردرد صفراوی می باشد). ♻️ نشانه های سردرد صفراوی : 👈 درد از جلوی سر شروع می شود و چشم و پیشانی را درگیر می کند. 🕒 زمان های بروز یا تشدید سردرد صفراوی: 👈 این درد در زمان گرما افزایش می یابد. با بوی عطر تشدید می شود. با غذای گرم مزاج زیاد می شود. 👌✅ 🌸💟 درمان اورژانسی: 👈 خوردن یا بوئیدن سرکه طبیعی یا آبلیموی طبیعی و خوردن ماست یا ضماد ماست روی پیشانی. ✅ 2⃣ اگر صفرا در عروق از حد طبیعی بیشتر شود به تاول های صفراوی می انجامد و خارش پوست پدید می آید. (البته خارش سوداوی پوست هم داریم که بعدا مشخصات آن را توضیح خواهیم داد). 👈 اوج صفرا در اندام انتهایی موجب ذوب شدن چربی زیر پوست می شود و پوست جدا می شود. 🌻💟 درمان: خوردن شبی یک لیوان از ترکیب: یک سوم لیوان شربت سرکه انگبین ریخته الباقی را آب بریزید و یک ساعت بعد از شام میل کنید. ♻️🍹 طرز تهیه شربت سرکه انگبین: 2 واحد عسل + 2 واحد عرق + 1 واحد سرکه انگور طبیعی . (برای سرد مزاج ها بهتر است از عرق نعناع و برای گرم مزاج ها از عرق کاسنی و برای خانم ها عرق رازیانه استفاده شود. همه را باهم ترکیب کرده و در شیشه ای نگه داری کنید). 3⃣ اگر صفرایی که در کیسه صفرا ذخیره شده است به جای اینکه صفرای لطیف و رقیق باشد، غلیظ باشد یعنی غلبه سودا (بخاطر یبوست مزاجی و ...) داشته باشیم فرد دچار سنگ کیسه صفرا می شود. که به هیچ عنوان 👈 نباید کیسه صفرا از بدن درآورده شود. ✅ چون دیگر بدن صفراسازی را به درستی انجام نخواهد داد. ✅👌👏💐 ⚠️⛔ یکی از هزاران ایراد طب کلاسیک: 👈 درآوردن کیسه صفرا بعلت سنگ کیسه صفرا می باشد که در طب سنتی اسلامی بدون درآوردن کیسه صفرا، سنگ قابل درمان است. (ان شاءالله بعدا در قسمت درمان توضیح خواهیم داد). 🔰🚨 توجه: کسانیکه کیسه صفرا ندارند خودشان باید همیشه صفرای خون خود را تنظیم کنند بخصوص با 👈 اصلاح تغذیه. ✅💐 ‌❣ @Mattla_eshgh
📚نام کتاب: "قصه دلبری" 🖋نویسنده: محمد علی جعفری 📑انتشارات: روایت فتح 📓تعداد صفحات: ۱۴۴ 📖توضیحات: قصه دلبری»روایت نو، جوان پسند و متفاوت از  عاشقانه های همسر شهید مدافع حرم، محمدحسین محمدخانی است که توسط محمدعلی جعفری به رشته تحریر درآمده است. 📗📘📙 @ketabe_khoob ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۹ _نکنه تو از من آدم تری _نیستم ولی میخوام بشم ! _منم میخوام بشم _تو صد
...عشق ۱۱۰ فقط چند ماه بود عمر خوشبختیمون .... من دوباره شدم همون آدم سابق ! زندگی یکنواخت دلمو زد و هر جوری بود از هر فرصتی برای با دوستام بودن استفاده میکردم تا اینکه چند وقت بعد مریضیه بیتا هم شد مزید بر علت برای منی که دنبال فرار از خونه بودم ! بیتا خیلی سعی کرد که منو آدم کنه و پای بند زندگی بشم ولی من درست بشو نبودم و نیستم فکر میکرد با آوردن پریا میتونه میخش رو محکم کنه ولی من بدتر از ترس اینکه دوستام که همه مجرد بودن بویی از وجود زن و بچه ام ببرن ترجیح دادم با توجه به حال بد خودش بفرستمشون شیراز پیش خانواده عموم و خودم اینجا باشم و خوش بگذرونم ! اشکانم که وقتی پریا به دنیا اومد انگار فکر کرد واقعا خوشبختیم و کشید کنار ... اما همین که فهمید از خودم دورشون کردم فهمید چه خبره و بازم اومد سر وقتم ! هنوزم که هنوزه هر وقت میره شیراز به بیتا سر میزنه البته فقط به عنوان یه دوست ! ایندفعه که رفتم شیراز بیمارستان از دیدن حال خراب بیتا که بیشترش به خاطر بدبختیهاییه که از دست من کشیده و بخاطر اینکه عموم بویی نبره دم نمیزنه ناراحت شدم بهش گفتم طلاقش میدم تا راحت زندگی کنه ... گفت تو ارزش زندگی با من و پریا رو نداری ولی میذارم اسمم تو شناسنامه ات باشه چون دوست دارم همیشه عذاب بکشی ! خوشحالم که داری زجر میکشی از دیدن قیافه مریضم تو لیاقت هیچی رو نداری پارسا ... حتی دخترت ! امیدورام یه روزی یکی پیدا بشه که تقاص ذره ذره تباه شدن زندگیمو ازت بگیره ... با ساکت شدنش فهمیدم دیگه حرفی برای گفتن نداره ... هنوزم گنگ و مات شنیدن اعترافاتش بودم ! سکوت بینمون داشت طولانی میشد ... زبونم رو روی لب خشک شده ام کشیدم و به آرومی پرسیدم : _چرا هر روز با یکی دوست میشی ؟ چرا میذاری دلت مثل مسافر خونه هر روز یه مسافر داشته باشه و فردا بندازیش بیرون ؟ _دل من مسافرخونست !؟راست میگی ولی من نیستم که مسافر دعوت میکنم خودشون راه دلمو پیدا میکنن و پا توش میذارن ... هر چقدرم که دورشون میکنم بعد یه مدت بازم مثل بوم رنگ برمیکردن طرفم کلافم میکنن ! _اگه خودت نمیخواستی برنمیگشتن و توام سر زندگیت بودی ! _این دخترای احمق دست از سرم بر نمیدارن هیچ وقت ! _من چی؟ منم خودم پامو گذاشتم تو دلت !؟ یا تو بودی که خواستی بدبختم کنی ؟ دلت نسوخت از اینکه چه بلایی سرم میاری؟ چند تا دختر بی گناه دیگه رو عاشق کردی و مثل بیتا ولشون کردی به امون خدا !؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
...عشق قسمت ۱۱۱ حق به جانب نگاهم کرد و گفت : _توام خودت خواستی ! مثل همه اونها ... تنها تفاوتت این بود که محافظه کارتر بودی همین ! با تعجب گفتم : _خودم خواستم ؟ من ؟ نکنه یادت رفته تو بودی که بهم پیشنهاد دوستی دادی ؟ خندید ... خنده اش عذابم میداد _آره یادمه ... ولی تو قبلش بهم با زبون بی زبونی پیشنهاد داده بودی ! با داد پرسیدم : _کی !؟ _همون روز اول ... همون وقتی که عکستو دیدم و برات مهم نبود ! میتونستی بهم اعتماد نکنی و راتو بکشی بری ... ولی انگار بدتم نیومد ! همون وقتی که سوار ماشینم شدی ... وقتی که ازت تعریف میکردم و تو سکوت فقط لبخند میزدی ! اگر یه بار فقط یه بار ... مثل یه کارمند میگفتی که من فقط رئیستم و نه بیشتر .. شاید حساب کار دستم میومد ... ولی تو حتی ازم توقع نداشتی که باهات مثل یه کارمند معمولی برخورد کنم ! اینو یادت باشه ... تا وقتی دختری نخواد هیچ پسری نمیتونه هیچ جوری راه دلشو به راحتی به دست بیاره ! شنیدن این حرفها زیاد برام سخت بود ! نمیتونستم منکر بشم ... چقدر بدبخت بودم که حالا باید پارسا نصیحتم کنه و بگه کجای کارم اشتباه بوده که به اینجا رسیدم !! راست میگفت من خیلی وقت پیش باخته بودم ! همون روزی که جلوی چشم حسام خورد شدم و بازم برگشتم سمت پارسا چون اونو به آبروم ترجیح دادم . _حالا چرا ناراحتی ؟ تو که خیلی هوای خودتو داشتی ! از لحن پر از تمسخرش حالم بدتر شد .. _من خیلی اشتباه کردم ... بزرگترینشم همین بود که فکر کردم تو آدمی ! غافل از اینکه تو ابلیسم جواب کردی ... من هرگز از دوستیه با تو داغون نشدم ... چون گناه بزرگی نکردم ! هر چی بود عمر کوتاهی داشت و زود فهمیدم با کی طرفم ! غمم اینه که دو ماه ندونسته پا گذاشتم توی زندگیه یکی دیگه ! کاری که تو قاموس من تاوانش خیلی سنگینه .... حالا باید به اندازه تموم روزهای عمرم بشینم و استغفار کنم که شاید خدا ببخشم و آه زن و بچه ات دامنمو نگیره ! خیلی دور نیست روزی که بلاخره توام دامن گیر همین آه میشی آقای پارسا نبوی ! کاش یکمم به معنی اسمت فکر میکردی ! کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در که با شنیدن صداش ایستادم _کجا ؟ به همین راحتی میری و انگار نه انگار که چیزیم بین ما بوده !؟ برگشتم سمتش با تعجب .. _اونی که باید طلبکار باشه منم نه تو ! مثل اینکه نمیفهمی تو چه جایگاهی هستی .. رو به رو وایستاد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۱۲ _خوشم نمیاد از این در که رفتی بیرون اسرار منو داد بزنی ... میفهمی که ؟ لحنش بوی تهدید میداد ! _من هر کاری بخوام میتونم بکنم توام هیچ غلطی نمیتونی کنی! ولی عارم میشه از اینکه بخوام خودم رو یه بار دیگه قاطیه این ماجرا کنم . _نمیخوای وایستی و تصفیه کنی ؟ دستم روی دستگیره بود ... سرم رو برگردوندم وگفتم : _حساب کتاب این دنیام رو می بخشم بهت ... ولی تصفیه حساب اصلی باشه برای اون دنیا آقا پارسا ! مطمئن بودم که برای چند لحظه ترس رو توی نگاهش دیدم ! بی توجه بهش رفتم بیرون و در رو کوبیدم بهم . انگار با بسته شدن در همه قدرتم برای وایستادن از بین رفت ... توی سالن کسی نبود حتما محمودی تو اتاق کار بود ... دستم رو گذاشتم روی دیوار و با جون کندن رفتم توی راه پله .... سرم گیج میرفت نمیتونستم درست و حسابی ببینم همه چیز بالا و پایین میرفت . نشستم روی زمین کنار در ... کاش به محمودی میگفتم برام آژانس بگیره حس کردم کیفم داره میلرزه ... حتما گوشیم بود که روی ویبره بود ! خودمم انگار روی ویبره بودم داشتم از درون میلرزیدم ... سرم رو گذاشتم روی پاهام و چشمهام رو بستم . خدایا خودت کمکم کن ... _گوشیش رو بر نمیداره _وای نکنه چیزیش شده ! من میرم بالا انگار زیادی حالم خراب بود ... صدای ساناز و حسام بود که میشنیدم ! نمیدونستم واقعیه یا توهم زدم ... نمیتونستم از جام بلند بشم ... نا امید خیره شدم به پله ها صدای پا میومد ... از شدت سرگیجه چند بار چشمای تارم رو باز و بسته کردم ... یه زن با چادر مشکی داشت میومد بالا . پایین پله ها رو به روم وایستاد ... ساناز بود که با دیدنم فریاد زد : _حسام بیا بالا همینجاست از دیدنش لبخند بی جونی زدم و همینکه نشست کنارم و منو کشید توی بغلش حس کردم امن ترین جای دنیام و دیگه چیزی نفهمیدم . با حس حرکت یه چیزی روی صورتم چشمهام رو به سختی باز کردم ... _عسیسم قربون چشمهای خوشگلت برم بلاخره بیدار شدی ؟ سرم رو برگردوندم به سمت ساناز ... دستش رو از روی صورتم برداشت ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۱۳ حالم بد بود ... دهنم خشک بود ....یادم اومد که توی شرکت از حال رفته بودم . دوباره چشمهام رو بستم _الهام بازم خوابت میاد ؟ چیزی نگفتم ... اصلا حوصله هیچی رو نداشتم ... فهمیدم توی درمانگاهیم و سرم بهم وصله . سردم بود _نمیخوای بریم خونه اونجا بخوابی ؟ یادم اومد که حسامم باهاش بود ... نگاهش کردم و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد پرسیدم : _حسام کو ؟ _رفته داروهاتو بگیره الان میاد دیگه نگاهم به سقف بود .. به سختی گفتم : _همه چیزو فهمید ؟ پوفی کرد و گفت : _خوب آره ... گریه ام گرفت . آبروم رفت ! اشکم از کنار چشمم میریخت تو گوشم و قلقلکم میداد .... در اتاق باز شد _اومدی ؟ _ بهوش نیومد ؟ _چرا بیداره .. تو خوبی؟ _خوبم . مگه اونم بد بود ؟ با تعجب به پایین تخت نگاه کردم ... پای چشم چپش کبود شده بود ! لباسای همیشه مرتبش هم کلا بهم ریخته بود.. به سانی گفتم : _چی شده ؟ حسام : ساناز من میرم داروها رو به دکترش نشون بدم _باشه برو جفتشون مشکوک بودن !حسام حتی حالمو نپرسید و جوابمم نداد ! نیم خیز شدم که سرم به شدت گیج رفت و دوباره خوابیدم _مگه مرض داری یهو بلند میشی ؟ _چشم حسام چی شده بود ؟ چرا این شکلی بود ؟ _ چیزی نشده ! _کور که نیستم میبینم خودم ! دعواش شده آره ؟ _آره بابا ... وقتی بزنی میخوری دیگه با تردید گفتم : _مگه کی رو زده ؟ شونه ای انداخت بالا و گفت : .... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۵۹ 💕 قربون صدقه رفتن؛ تنها مخصوص زمان نامزدی نیست! ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇