#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_اول
من تو یه خانواده پر جمعیت به دنیا آمدم. پنجمین فرزند خانواده هستم، متولد فروردین ۶۴، قبل از من دو خواهر و دو برادر بزرگتر هستن و بعد از من هم یک برادر و خواهر کوچکتر به دنیا اومدن😉
از وقتی یادمه پدرو مادرم خیلی بهمون محبت میکردن و عاشقمون بودن و هیچ وقت نذاشتن تو زندگی چیزی کم و کسر داشته باشیم. با اینکه فقط پدرم کار میکردن و ۷ تا بچه بودیم و خرجمون زیاد بود، ولی هیچ وقت یادم نمیاد بگم اینو ندارم یا اونو ندارم یا فلان جا نرفتم.
خلاصه همیشه شاکر خدا هستم و بودم و خواهم بود. هر کدوم بزرگ و بزرگتر شدیم و درس خوندیم و بعد هم یکی یکی سرو سامون گرفتیم. من ۲۰ سالم بود که همسر جان به خواستگاری اومدن و پدرم سخت مخالف بودن😒 همش میگفتن ما اصلا شناخت نداریم و نمیشناسیم و ... خلاصه سخت گیریهای پدرانه...
تا اینکه خانواده ی همسر جان، پافشاری کردن که کم کم باهم آشنا میشیم و تحقیق میکنیم و از اینجور حرفها... آمدن و رفتن، برادرم که از من بزرگتر بودن، رفتن تحقیق و پرس و جو، از محل کارش، محل زندگیش، دوستاش و آشناها و خلاصه سرتون و درد نیارم، هر جا که فکرتون برسه از همسر جان پرسیده بودن، هیچ کس حتی کوچکترین عیب هم از ایشون نگفته بودن، برادرم خوشحال و شاد که بهترین پسره و چهارتا خواهر داره🙈😅
کم کم پدرم نرم شدن و قبول کردن و خواستگاری رسمی شدو منم یک دل نه صد دل عاشق شدم و دلبسته و وابسته شدم. اسفند سال ۸۴ عقد کردیم و قلبهامون و به هم پیوند زدیم❤️ و ۶ ماه هم عقد بودیم.
میتونم بگم،بهترین دوره از زندگیم بود، تو دوران عقد خیلی خوش بودیم و همش در کنار هم بودیم و هرروز که میگذشت، بیشتر دلم براش تنگ میشد. با اینکه خیلی از هم دور نبودیم. از خونه ی ما تا خونه ی همسر جان ده دقیقه هم نمیشد فاصله، ولی خیلی دلم براش تنگ میشد و دلم میخواست هر چه زودتر بریم سر زندگیمون و همش در کنار هم باشیم.
دوران شیرین عقدمون ما هم تموم شدو شهریور ۸۵ به آرزوم رسیدم، چون دیگه از هم جدا نبودیم و هرشب و هر روز در کنار هم بودیم و پر از آرامش. خیلی عاشقش بودم و هستم. سه ماه بعد از ازدواجمون من باردار شدم و همه خوشحال🥰 چون خدا لطفش رو شامل حالمون کردو یه هدیه ی زیبا بهمون داد.
دوران شیرین بارداری که سختی های خودش رو داره هم تموم شدو شهریور ۸۶ خدا یه دختر ناز و زیبا رو بهمون هدیه داد. دخترم خیلی صبور بود و اصلا اذیتم نکرد و من کیف میکردم از بچه داری. همسرم خیلی خوشحال بودن و عاشق دخترم😍.
با اینکه دخترم خیلی آروم بود و اذیتم نکرد ولی من اشتباه بزرگی کردم و حرف دیگران و سرلوحه قرار دادم😔 و از طرفی هم شعار فرزند کمتر زندگی بهتر همه جا رو پر کرده بود. منم مواظب بودم که یه موقع باردار نشم. تا اینکه دخترم ۷ ساله بود و همش میگفت چرا من آبجی و داداش ندارم😔 به هر کس میرسید میگفت من تنهام😢
همسرم بنده خدا، فقط حرف منو گوش میداد و میگفت هر وقت تو بگی، اون بنده ی خدا بی تقصیر بود. خلاصه من موافقت کردم برا بچه ی دوم و خیلی زود باردار شدم و شاکر خدای خوب هستم.
تیر ماه ۹۳ خدا یه هدیه ی دیگه به ما داد و من همیشه ممنونم. پسرم خیلی ناز بود و من و همسرم عاشقش شدیم. البته اینم بگم در طول این هفت سال اتفاقات زیادی افتاد، مثلا پدر شوهرم که مریض بودن فوت کردن و من و همسرم که مستاجر بودیم و دخترم یک سالش بود، اومدیم و پیش مادرهمسرم و خواهرشون زندگی کردیم و تا ده سال در کنارهم بودیم و در این مدت اتفاقات تلخ و شیرین رخ داد و گاهی ناراحت، گاهی غمگین و گاهی هم شاد ولی گذشت و من فقط به عشقی که به همسرم داشتم، سختی زندگی رو به جون میخریدم و تحمل میکردم.
سختی ها، حرف ها و خیلی از چیزهای دیگه که خودتون میدونید میتونه بین مادرشوهر و خواهر شوهر و عروس رخ بده... خلاصه منم این چیزها رو کامل نگفتم وخلاصه کردم. ولی پسرم و تو خانه ی مادر شوهر به دنیا آوردم و خیلی سخت بود. چون رفت و آمد زیاد بود.
دوتا از خواهرای همسرم بعد از من ازدواج کردن و دوتا هنوز خونه بودن و خوب منم راحت نبودم. دامادها و دخترها می اومدن خونه ی مادرشون و من همش چادر سرم و خلاصه اینحوری...
ولی گذشت و پسرم دوسالش شد و به همسرم گفتم دیگه من نمیخوام تو این جای کوچیک زندگی کنیم. چون یه اتاق دستمون بود و بچه ها هم بزرگ میشدن و سخت شده بود زندگی کردن تو شلوغی و گاهی کلافه میشدم و گریه میکردم و میدونستم که همسرم نمیتونه خونه تهیه کنه😢 و همش دعا میکردم و از خدا میخواستم که کمکمون کنه..تا اینکه یه روز همسایمون که خانم خوب و مومنی بودن اومد خونه مون و متوجه شد که دو تا خانواده با شرایط سخت دارن زندگی میکنن، پیشنهاد داد که مستاجر خونه شون رفته...
ادامه 👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
اول همسرم قبول نمیکردن و میگفتن خانوادم تنها می مونن و خلاصه مادر همسرم هم با همسرم صحبت کردن که جاتون کوچیکه و بچه هات بزرگ شدن و از این حرف ها... همسرم راضی شد.
تابستون اثاث کشی کردیم و اومدیم خونه ای که مستقل بودیم و جامون هم بزرگتر بود و خدا رو هزاران بار شکر کردم. تازه پسرم دو سالش تمام شده بود و دخترم کلاس سوم و تمام کرده بود.
منم با خیال راحت وسایل خونه رو چیدم و کم کم به خونه ی جدید عادت کردیم. هم مادرم نزدیک بود و هم مادرشوهرم. خونه مون می اومدن و سر میزدن، مادرشوهرم بیشتر دلش تنگ میشد و میگفت چند سال باهم بودیم و حالا جاتون خالیه😜
چند سال گذشت و ما گفتیم همین دوتا بچه بسه و جنس مون هم جوره. اطرافیان هم همین رو میگفتن و منم بیخیال شدم. گفتم همین دوتا بسه خدا رو شکر...
تا اینکه تابستون سال هزارو چهارصد پدرم و از دست دادم و خیلی برام سخت گذشت😭 رهبر عزیزمون هم جهاد ما رو تو فرزند آوری و زیاد شدن نسل شیعه قرار دادن، منم تصمیم گرفتم که باردار بشم، البته ایندفعه همسرم بیشتر از من راضی بودن.
چند ماهی گذشت و من باردار نشدم و منم گفتم اگه خدا بخواد به من دوباره هدیه میده و ... بعد از یه مدت دیدم خبری از دوره ام نیست و خوشحال شدم و بی بی چک زدم و خط کمرنگ افتاد و رفتم آزمایش دادم و فهمیدم باردارم و خیلی خوشحال و همسرم بیشتر از من😁😃
هفت هفته بودم که رفتم صدای قلب جنین و گوش کنم که بهم گفت جنین مرده و ختم بارداری 😢😭 منم خیلی دلم شکست و گفتم حالا چیکار کنم؟ گفت برو و سقط کن. تقریبا دو ماهم بود. رفتم پیش دکتر خودم که متخصص بود، گفت هشت میلیون میگیرم و کورتاژ میکنم😳 منم هاج و واج چه خبره...اومدم از مطب بیرون با چشم گریون 😭 مادرم هم باهام بودن و دلداری میدادن و از یه طرف هم میگفت حالا دیگه باردار نمیشدی😒 دوتا داری دیگه. میخواستی چیکار؟
خلاصه من رفتم بهداشت و گفتم اینجوری شده. اونا سونو رو دیدن و گفتن چرا بری کورتاژ، برو خونه دمنوش گرم دم کن و بخور تا خود به خود سقط بشه. منم همین کار رو کردم و تو خونه سقط شد. اما خیلی درد کشیدم و شرایط سختی داشتم 😭
مادرم چند روز پیشم موند و بهم رسیدگی کرد. همسرم خیلی ترسیده بود و هر چی میخواستم برام تهیه میکرد و دلداریم میداد. خلاصه اون روزهای سخت گذشت و حالم بهتر شد و چند ماهی گذشت. دوباره تصمیم گرفتم باردار بشم.شش ماه از سقط گذشته بود که متوجه شدم باردارم. اما میترسیدم برم دکتر😔 ولی توکل به خدا کردم و رفتم.
همین که صدای قلب جنین و شنیدم، انگار دنیا رو بهم دادن😍 بعضی ها از خوشحالی زیادم فکر میکردن اولین بچمه😂 و من خیلی خدا رو شکر کردم و هر ماه پیش دکترم میرفتم و تا اینکه نه ماه تموم شد. البته خیلی سختی داشت، سنم هم بالا رفته بود و مایع دور جنین کم بود و من همش تحت نظر بودم. خدا کمک کرد و تا سی و نه هفته پیش رفتم و به دکترم گفتم منو سزارین کنید دیگه نمیتونم تحمل کنم. کلا اون دوتا رو هم سزارین شدم. بهمن هزارو چهارصدو یک پسر قشنگم به دنیا اومد و شد امید دوباره ی همه مون تو خونه... دخترم خیلی خوشحال شد و میگفت مامان این واقعا داداش منه😍 پسرم میگفت مامان واقعا برام داداش آوردی 🥰
با اومدن نوزاد قشنگمون زندگیمون رنگ و بوی تازه ای گرفت🤲 و من همش میگم خدایا شکرت به خاطر این نعمت قشنگت.
الان که براتون اینو مینویسم تولد حضرت زینب هست و پسرم جلو چشمام داره چهار دست و پا میره و همه جا رو دوست داره به هم بریزه😝 دخترم کلاس یازدهم هست و پسرم کلاس چهارم..با به دنیا اومدن این وروجک ما تونستیم ماشین بخریم و وام فرزند آوری گرفتیم ولی هنوز مستاجریم.
اما مدام خدا رو شکر میکنم و دعا میکنم که همه ی دوستان گلم به آرزوهاشون برسن و برای منم دعا کنن که بتونم سرباز برا امام زمان تربیت کنم🤲 دوست دارم دوباره بچه دار بشم و از خدا کمک میخوام.
برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات برمحمد و آل محمد🌸🌸
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#تحصیل
#اشتغال
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من متولد ۶۶ هستم و همسرم از من ۱۱ سال بزرگتر است. ما سال ۹۰ با عشق و علاقه با هم ازدواج کردیم. ابتدا خانواده هامون با ازدواج ما مخالف بودند ولی بعدها با دیدن عشق و علاقه ما بهم آن ها هم راضی شدند.
کم کم احساس نیاز میکردیم بچه دار شویم اما همچنان تحت تأثیر صحبت های دیگران که گوش زد میکردند هنوز زوده، کمی بگردید، بالاخره که بچه دار میشید، دو دل بودیم.
تا اینکه یک روز گرم تابستانی من دوره ام عقب افتاد، همسرم سر کار بود، تست گرفتم و مثبت بود. بری اطمینان دوباره تست کردم و بازم مثبت، بله من باردار بودم و ذوق زده، فرزند اولم بود. چه فکر ها که در سرم تا آمدن همسر به خانه میچرخید، بالاخره به خودم اومدم و سریع دست به کار شدم. نمیخواستم بی مقدمه نوید حاصل عشقمان رو به همسرم بدهم.
شام دونفره قشنگی آماده کردم، شمع روشن کردم و خودم هم لباسی زیبا و مرتب تنم کردم، همسرم که از راه رسید از اوضاع خانه و من ذوق زده شد، سر میز شام خیلی بی قرار بودم که سریعا خبر فرزندار شدن مان رو به او بدهم، همسرم گفت: انگار خبرهایی هست ...؟!
من هم بی مقدمه گفتم: بله بابا شدی. اول بهم زل زد و بعد اشک شوق ریخت.
همون شب مادرم، به عنوان همراه بیمارستان کنار خاله ام بود. قرار بود فرداش چشم خاله ام رو عمل کنند. و همسرم ذوق زده رفته بود اونجا و سریعا خبر بارداری من رو به اونها گفته بود.
بارداری خوبی داشتم نه ویاری، نه اذیتی، خلاصه ۶ فروردین ۱۳۹۳ پسرم بدنیا آمد. یه پسر تپل و با مزه، خداشکر آروم بود و از اولین روز شب ها با من میخوابید و صبح بیدار میشد😍
پسرم پنج سال داشت ما دچار مشکلات مالی فراوانی بودیم و به ناچار در منزل پدری من زندگی میکردیم. پدر فوت شده بود و ما توان مالی برای اجاره منزل را نداشتیم. همسرم بیماری اعصاب گرفته بود و به شدت قرص اعصاب مصرف میکرد و من که در منزل پدری بودم، بشدت تحت تهاجم اطرافم بود که این چه زندگیه، شما که توان مالی نداشتید بچه میخواستید چه کار، البته ناگفته نماند که قبلا خانه ای اجاره کرده بودیم ولی چون توان مالی نداشتیم به ناچار به منزل مادرم رفتیم.
در این گیرو دار متوجه شدم بوها آزارم میدهد، به صورت ناباورانه دیدم که باردارم، دوران بارداریم با وجود مشکلات به سختی گذشت تا اینکه در اسفند ۹۷ دختر نازم به جمع ما پیوست، چه دعا ها که به هنگام زایمان نکردم، چه التماس هایی که به درگاه خدا نکردم و شگفتا که همه را خدا با دخترم به ما هدیه داد. به طرز معجزه آسایی طی دو سه ماه زندگی ما زیرو رو شد طوری که همه متعجب بودند و ما همه را از پا قدم دخترم میدانستیم، همسرم کار پیدا کرد،پولی وام گرفتیم به عنوان پول پیش منزل و خانه اجاره کردیم و خلاصه خوشبختی زندگی ما بیشتر شد، این بار دیگه مورد سرزنش نبودم. همه تحسینم میکردند که آفرین تو با صبرت همه چی رو درست کردی.
همسرم بدون هیچ پزشک و درمانی از بیماری اعصاب نجات پیدا کرد و ما آرامش رو با صبر و شکیبایی و پا قدم دخترم به خانوادمون برگرداندیم.
ادامه 👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#تحصیل
#اشتغال
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
خیلی خوشحال بودیم، آرامش سرتا سر زندگی ما رو فرا گرفته بود. همسرم فرد معتقد و با ایمانی هستند و با کمک از درگاه خدا و امام زمان زندگیمان رو سر و سامان دادند.
یواش یواش توانستیم برای خودمان مغازه میوه فروشی دست و پا کنیم و من نیز در این فاصله توانستم لیسانس روانشناسی بگیرم.
روز ها با فرزندانم در مغازه به کمک همسرم میرفتم و شب ها بعد خوابیدن آنها و کار های منزل مشغول درس خواندن بودم چه شب ها که سر از کتاب برمیداشتم و هوا روشن شده بود و چه شبهایی که از فرط خستگی بر سر کتاب های درس خوابم می برد.
همچنان مستأجر بودیم اما کاملا توان آن را داشتیم زندگی خود را اداره کنیم. من که لیسانس رو گرفتم، در یکی از مدارس غیر انتفاعی مشغول به کار شدم. دخترم پنج ساله شده بود و پسرم هم ده ساله تا اینکه تابستان امسال اثاث کشی منزل داشتیم بشدت استرس داشتم تا زمان شروع مدارس تمام شود تا اثاث کشی و چیدمان منزل با مدرسه رفتن من هم زمان نشه.
قرص مصرف میکردم با همسرم میگفتیم که دیگه کافیه و بچه نمی خواستیم تا اینکه نمیدانم چطور شد و در این گیر و دار (شاید زمان قرص ها رو پس و پیش کردم) دوره ام عقب افتاد. با خودم میگفتم شاید از استرس اثاث کشی هست اما یه روز رفتم آزمایش خون دادم و دوباره باردار بودم. آمادگی نداشتم شوکه بودم. رفتم دکتر گفت من چیزی نمیبینم یه بار دیگه تست بتا بده اینبار رفتم مشهورترین آزمایشگاه شهرمان فردا که تست رو دادن تیتر بتا زیر ۲ بود من مطمئن شدم که آزمایشگاه قبلی دچار اشتباه شدند. اما همچنان دوره ام عقب افتاده بود تا اینکه رفتم دوباره آزمایش دادم، دیدم مثبته و در آزمایش منفی نمونه خون من با کسی دیگر اشتباه شده بود.
درسته اولش خیلی ناراحت شدم که من دوباره نمیتونم بارداری رو تحمل کنم، دوباره زایمان طبیعی انجام بدم ولی الان که پنج ماه از بارداریم میگذره من و همسرم این فرزندمان رو هدیه خدا میدونیم، از وقتی فهمیدم باردارم خدا رزق و روزیمان رو دوبرابر کرده به هیچ وجه جیبمان خالی نمیشه و آرامش مان بیشتر شده، به کسی هم اجازه نمیدهیم حرف نامربوط بزنه که چی کار داشتید و...ما با جان و دل از هدیه خدا محافظت میکنیم.
خدا خودش دامن تمام چشم انتظارن رو سبز کنه و فرزندان ما را هم حفظ کنه چون آنها بزرگترین سرمایه انسانند.
در آخر هم از کانال شما سپاسگزارم چون به آرامش ما و کنار آمدن با شرایطمان خیلی کمک کرد. اجرتان با خدا🌺
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_آسان
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#حرف_مردم
#قسمت_اول
الان که دارم ماجرای زندگیم رو مینویسم ۳۲ سال از پاییز زندگیم گذشته، اگه ۳یا۴سال پیش بود شاید با اشک و ناله بود، هرچند الان هم هاله ای از اشک جلوی چشم رو میگیره ولی خودمو کنترل میکنم.
الان بچه مدرسه ای هامو فرستادم مدرسه و با ۲تا بچه کوچیک خونه موندم و درام براتون مینویسم.
پاییز (مهر) سال ۹۱ از طریق یکی از دوستای خواهرم با همسرم آشنا شدم البته برادر دوست خواهرم بودن. عید قربان با خانواده آمدن خواستگاری، خیلی ساده و بدون تشریفات هم خانواده ها آشنا شدن هم من و همسرم حرف زدیم.
عید غدیر روز جمعه با هم عقد کردیم. در کمال رضایت خانواده ها، چون همسرم طلبه بودن و سطح مالی آنچنانی نداشتن،
سخت گیری نشد و به اصرار من و همسرم مهریه ای ما شد ۱۴ سکه و برای عقدمون فقط خواهر و برادر ها حضور داشتند و کسی رو دعوت نکردیم.
ما ۶ماه عقد بودیم. توی این ۶ماه بدترین لحظه های زندگیمون رو گذروندیم. چون تو یه شهر کوچیک زندگی میکردیم، حرف و حدیث زیاد بود، مادرم در حین سادگی وسخت گیری حرف مردم رو باور میکرد با ساز هر کسی کوک میشد. مثلا همسایه ها میگفتن خوب طلبه هست که هست، عروسی آنچنانی بگیره، وضعش خوب نیست که نیست برا دخترت کم نذارن😔طلا بخرن، خرید بازار برن و...
و متاسفانه مادرم هم همه اینا رو سر من خالی میکرد، خیلی روزای سختی بود نه میتونستم چیزی به مادرم بگم نه میتونستم همسرم رو تحت فشار قرار بدم، چون واقعا هر دوتاشون برام ارزش داشتن و احترامشون رو نگه میداشتم.
ولی متاسفانه داشت کار به جاهای بدتر ختم میشد، نمیدونم بقیه چه جوری دوران نامزدی رو میگذرونن که براشون شیرین ترین دوران میشه، ولی من بعداز گذشت ۱۱سال با یادآوری اون روزا گریه ام میگیره، حتی کار به جایی رسید که مادرم رفت پیش دعا نویس تا منو نسبت به همسرم بی محبت بکنه🥺
همه اینها به دخالتهای بیجای دیگران بر میگرده و همون دیگران باعث شدن چندین سال اول زندگیم با ناراحتی سپری بشه.
با هزار بدبختی مادرمو راضی کردیم که بریم سر زندگیمون و فروردین سال ۹۲ با هزار مکافات و اشک و گریه راهی خونه خودم شدم.
برای اینکه خونه مادر شوهرم یکی از روستاهای نزدیک شهرمون بود اولش چون وضع مالی شوهرم خیلی بد بود، میخواستیم چند سال اول رو اونجا با مادرشوهرم زندگی کنیم تا وضعیتمون خوب بشه، ولی از ترس اینکه دخالتها ادامه دار بشه، شوهرم انتقالی گرفت به یه استان دیگه، یعنی واقعیتش ما فرار کردیم🥺😭
وارد زندگی شدیم در کمال نداری هر چی داشتیم که چی بگم یک میلیون پول پیش خانه دادیم و ماهی صد تومن اجاره، حالا خودتون حساب کنید که چه جور خونه ای بوده که راضی شدن به اون قیمت اجاره بدن.
ولی باز خداروشکر که سر پناه داشتیم.
با صدای زنگ هر تلفنی دلم میریخت😔
که نکنه باز زنگ زدن چیزی بگن. شاید گفتنش خیلی بد باشه حتی یارانه ۴۵تومنی که بود مادرم اجازه نداد اونم از سهم اونا جدا کنیم.
باز خانواده شوهرم از حساب خودشون بر میداشتند سهم شوهرم رو بهمون میدادن
ولی متاسفانه خانواده من نه حتی تا یک سال شناسنامه و سند ازدواج رو هم بهم ندادن.
روزایی بود که نون خالی میخوردیم.
به غیر از گوشت مرغ وسعمون نمیرسید که گوشت دیگه ای بخریم.
هر لحظه با استرس و مکافات روزها رو سپری میکردم. چند ماه بعد یعنی تیر ماه دوره ام عقب افتاد، بی بی چک خریدیم، در کمال ناباوری مثبت ش.
هم خوشحال بودیم، هم پر از استرس روزها میگذشت، در این مدت اجازه نداشتم خانه مادرم بروم و متاسفانه در این مدت دایی ام تصادف کرد و به رحمت خدا رفت. و همین باعث شد خانه پدرم رفت وآمد کنم، یک بار که خانه مادرم بودم کپی شناسنامه پدرم را دزدیدم😔🥺 برای جدا کردن یارانه کپی شناسنامه پدرم لازم بود. ولی بعد از زایمان به این کار اقدام کردیم.
بهمن ماه ۹۲ پسرم بدنیا آمد، از قدم پر برکتش این بود که یارانه مون رو جدا کردیم و شدیم خانواده ۳نفره.☺️
توی اون خونه و تو اون هوای سرد به زور خونه رو گرم میکردم. نه اینکه خونه بزرگ باشه در و پنجره داغونی داشت و پایین خونه پارکینگ بود که یه اتاق و یه آشپزخانه که فقط سینک ظرفشویی و آبچکان داشت.
هم از زیر زمین سرما میآمد، هم از درو پنجره، خلاصه که با جون کندن سرما رو تحمل کردیم.
فروردین نزدیک بود و موعد اجاره ما هم تموم میشد. مجبور شدیم چند ماه فرصت بگیریم تا هم خونه مناسب پول پیشمون پیدا کنیم هم اینکه بچه کوچیمون یه ذره جون بگیره، ما حتی وام ازدواجمون رو هم نتوانسته بودیم بگیریم.
اون زمان وام ازدواج واسه هر نفر ۳ملیون بود که نمیتوانستیم ضامن پیدا کنیم. که از بخت بدمون اونی که میخواست ضامن بشه فامیل ما بود اونم مادرم نذاشت که بعداً دیگه قید وام رو زدیم😔
ادامه 👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_آسان
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#حرف_مردم
#قسمت_دوم
خرداد همون سال یه خونه پیدا کردیم با همون شرایط قبلی ولی خیلی بحثمون میشد، انقدر همدیگه رو دوست داشتیم که این بحث ها محال بود، شوهرم صبح ها میرفت حوزه و بعدازظهر تا شب میرفت سرکار.
همه چیز خونه پشت سر هم خراب میشد، مجبور میشدیم همه رو تعمیر کنیم، و شرایط خیلی سختی بود.
بعد از ۶ماه تصمیم گرفتیم که از اون خونه بلند بشیم. بعد از چند سال فهمیدیم که اون خونه ای که ما توش بودیم با نزول ساخته شده، بعد ما هم هیچکس مستاجر آنجا نشده و هنوز هم نیست😔 بحث و بگو مگوهای ما هم احتمال دادیم از همین قضیه بوده باشه که الحمدلله زودتر از اونجا رفتیم و تصمیم گرفتیم به یه شهر دیگه کوچ کنیم تا بتونیم کار کنیم.
شوهرم یک سال مرخصی گرفت و هردو با هم شروع به کار کردیم. من شب کار چون شبا بچم میخوابید زیاد به من نیاز نداشت، شوهرم هم روزا کار میکرد، ۶ماه تمام کار کردیم و پول هامون رو هم گذاشتیم تا، بریم برسیم به شهر مقدس قم، تمام پولی که تونستیم جمع کنیم ۶میلیون شد که با اون پول شهرک پردیسان قم طبقه ۴ یه خونه اجاره کردیم، خرداد ۹۴ وارد شهر قم شدیم.
روزهای گرم تابستان بود و زندگیمون گرم گرفته بود و شوهرم دوباره شروع کرد به درس خواندن. روزها میرفت و ظهر برمیگشت و با پسرم سرگرم بود.
ماه محرم همان سال اول برای تبلیغ گروهی، شوهرم با دوستانش به استان خودمان برگشتیم و همسرم روستای پدری خود را انتخاب کرد چون هم روحانی نداشت و هم خانه عالم اینطوری میتوانستیم خانه پدر شوهرم بمانیم.
با اتوبوس راهی شهر خود شدیم. صبح به مقصد رسیدیم، در آن زمان پدر شوهر و مادر شوهرم در روستا زندگی میکردند. آخرای پاییز بود هوا رو به سردی میرفت، همان روز چند روز مانده به ماه محرم حادثه ای اتفاق افتاد که ماجرایش خیلی طولانی است اگه بگویم خیلی وقت میبرد، باعث سر در گمی میشود فقط بگویم که شوهرم سه برادر هستند که هر کدام گرفتار شدند، در آن روزها نه تبلیغ رفت و نه از خانه بیرون آمدم.
بعد از چند وقت به قم برگشتیم، مجبور شدیم برای جبران خسارت پیش آمده دوباره کار کنیم. از آن خانه که طبقه ۴ بود جا به جا شدیم و به یک خانه مثل همان ولی طبقه همکف و با صاحب خانه با انصاف اسباب کشی کردیم. از ۶ملیون ۴ملیون را پول پیش دادیم و ۲میلیون باقی مانده را برای خسارت پیش آمده نگه داشتیم تا بقیه را هم جور کنیم.
برادر شوهرهایم وضع مالی خوبی داشتند برایشان مشکلی نبود ولی ما باز برای کار به شهر دیگر رفتیم. ولی اسباب و اثاثیه خود را نبردیم.
باز هم کار میکردم، پسرم وارد ۵ سال شده بود، کار میکردم و به فکر میرفتم که آخر ماجرا چه میشود، پسرم را دست یکی از اقوام که آنها هم در آن شهر کار میکردند می سپردم خودم کار میکردم و همسرم چند وقت کار کرد ولی چون سربازی نرفته بود بخاطر بیمه قبولش نمیکردند. مجبور میشد با پسرم در خانه بماند تا من سر کار بروم.
بعد از چند مدت همسرم برای اینکه بیکار نماند به قم برگشت تا هم درسش را بخواند، هم بعد از درس کار نیمه وقت پیدا کند،مرا سپرد به آنها و خود دوباره به قم برگشت، سر کار میرفتم و فکرم پیش پسرم بود و هم شوهرم که از من دور بود😔😔🥺
در ابن حین، دوره ام عقب افتاده بود، بی بی چک خریدیم و مثبت بود، خوشحال بودم ولی با این شرایط باید کار میکردم.
بلاخره باید از جایی درآمدی به دست میآوردیم که بتوانیم خسارت پیش آمده را جبران کنیم.
تا ۷ماهگی بارداریم کار کردم، برای اینکه از مرخصی زایمان استفاده کنم، ۲ماه از بارداری و ۴ماه از بعد زایمان، ولی متاسفانه مرا فریب دادند با اینکه بیمه تایید کرده بود شرکت با حقه و حیله از من امضای استعفا گرفت.
خرداد ۹۶ دخترم بدنیا آمد، از پا قدمش
رضایت خسارت به بار آمده با نصف پول گرفته شد.
تا سالی که کرونا شروع شد با آسایش زندگی کردیم بعداز آن خانه همکف به یک خانه دیگر اسباب کشی کردیم، که آن روزها پول پیش زیاد شده بود و با هزار مکافات وام جور کرده ۱۰میلیون پول پیش جور کرده بودیم و طبقه چهارم مستاجر بودیم که در اوج کرونا صاحب خانه گفت اگر تمدید کنم باید ۴۰میلیون دیگر بگذارید تا ۵۰ شود.
غم وغصه ما دوباره برگشت، نه پشتوانه ای داریم نه کسی را سراغ داریم کمکمان کند.
یکی از طبقه هایی که ما ساکنش بودیم یک قاضی زندگی میکرد که خانه مبله بود ولی خودش در تهران زندگی میکرد برای تفریح به آنجا میآمد، خدا خیرش دهد ما او را نمی شناختیم یکی را واسطه کردیم که اجازه دهد وسایلمان را آنجا بگذاریم تا بتوانیم خانه پیدا کنیم. وسایلمان را آنجا جمع کردیم و ساک به دست با ۲بچه از این کوچه به آن کوچه😔🥺
ادامه 👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_آسان
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#حرف_مردم
#قسمت_سوم
یکی از آشنا ها ما رو دید و برد خانه مادر شوهرش گفت یک خانه دارند مبله هست که کاروان که از قم رد میشود آنجا میمانند. چند روز آنجا بمانید تا بتوانید خانه پیدا کنید، ۴روز تمام از ما پذیرایی کردند. خدا خیرشان بدهد. دیگر خودمان خجالت کشیدم آمدیم بیرون...
چند روزی خانه دوست شوهرم بودیم، ولی تا کی، دوباره به همان مکان قبلی که بودیم. مکان قبلی که بودیم زنگ زدیم و خواستیم چند روزی باز در آن خانه بمانیم، ولی در کمال ناباوری صاحب همون خونه گفت یه خونه دیگه کنار خونه ام داریم بیایید اگر پسندید من بگم کابینت بزنن.
خیلی خونه تمیزی بود و تو یه محله گرون قیمت بودن، ولی خدا خیرش بده گفت هرچه قدر داری بده، ما هم خونه ای که ارزشش ۱۰۰ ملیون پول پیش میشد ۱۵ ملیون پول پیش و سیصد تومن ماهانه اجاره کردیم.
خدا پسر جوانش رو رحمت کنه و به خودش و خانمش طول عمر با عزت بده، شاید باورتون نشه، من تو اون خونه نماز شب میخوندم، خونه با برکتی بود، هم خودشون نورانیت داشتند هم باعث بهتر شدن زندگیمون شدن، حتی یادمه اون روزی که ما داشتیم اجاره نامه مینوشتیم پسرشون که مدافع حرم بود، برگشته بود خونه، بعد از ۴۰روز، یه پسرجونشون هم در اثر ایست قلبی فوت کرده بوده🥺 مثل یه پدر و مادر بودن برامون، خدا ازشون راضی باشه.
ما بعد از گذشت چند وقت تصمیم گرفتیم به شهر خودمون برگردیم، آقام میگفت این همه نان امام زمان رو خوردیم، بریم یه خدمتی هم بکنیم، تا کی باید بشینیم اینجا. بلاخره آذر سال ۹۹ برگشتیم یکی از روستاهای اطراف شهرمون به عنوان روحانی مستقر.
که متاسفانه اون روزا هنوز کرونا تموم نشده بود، بعد از اینکه ساکن شدیم. ۲۰ روزی گذشت مادر شوهرم بر اثر کرونا فوت کرد، پدر شوهرم هم همون موقع که اولین سال قم بودیم، فوت کرده بودن.
چند روز ی از فوت مادر شوهرم گذشته بود که فهمیدم دوره ام عقب افتاده، بله من دوباره باردار بودم، خدا خواسته، مادرم هم نزدیک داخل شهر هستند و ما هم روستا های اطراف، به هیشکی نگفتم.
مادرم همش میگفت نمیای سر نمیزنی؟ همش گیر میداد، که چسبیدی به شوهرت نمیای کارای منو بکنی. منم مجبور شدم بگم.
چهلم مادر شوهرم گذشته بود که فهمید من باردارم. اون روز برادر شوهرم هم خونه ما بود. مادرم آمد خونه مون، هر چی از دهانش د آمد پیش برادر شوهرم به منو شوهرم گفت. رفت هر چی دق و دلی این چند سالی که از ما دور بود رو رو سرمون خالی کرد رفت، فقط ۲ماه بود که اسباب کشی کرده بودیم. پیش برادر شوهرم خیلی خجالت کشیدم، دریغ از اینکه یک کلمه بهش تو بگیم نه من و نه شوهرم. برادر شوهرم هم نگاه میکرد. آخر سر هم بلند شد بره، محکم به سرم زد که خاک برسرت چرا بچه آوردی؟!
من دوتا زایمان قبلی هیچ کدامش را به هیشکی خبر ندادم، بعد از ۳روز به همه خبر دادم و خدا رو هزار بار شکر که به هیشکی رو ننداختم و از هیچ کسی کمک نگرفتم.
بچه سومم مرداد ۱۴۰۰ بدنیا آمد. میلاد امام موسی کاظم ع، باز با اینکه نزدیک خونه مادرم بودم، باز به هیشکی رو ننداختم. چون ضربه هایی که بهم زدن خیلی قلبمو داغون کرده، البته بگم با اون کاری که مادرم کرد تو همون بارداری اما باز شوهرم گفت برو دیدن مادرت، تو رو از در هم بندازه از پنجره برو. هیچوقت بهش بی احترامی نکن و باز من رفتم پیشش...
ولی موقع زایمان بهشون نگفتم، ۴ روز بعد از زایمان گفتم و اینها گذشت. پسرم نه ماهه بود که باز هم دوره ام عقب افتاد و فهمیدم که دوباره باردارم برای بار چهارم...
از استرس تا ۳ماهگی به کسی نگفتم،تا حداقل این چند وقت سرزنش نشنوم. نیمه شعبان یعنی ۱۷اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۳ بعدازظهر فرزند چهارم ما بدنیا آمد. بعد اینکه همه فهمیدن میگفتن واسه خاطر ماشین بچه آوردین، بعدش گفتن واسه خاطر اینکه زمین میدن بچه آوردین، ولی نه پولی داشتیم واسه بلوکه کردن و نه اینکه...
که الحمدلله با پا قدم فرزند ۴ هم تونستیم با وام زمین بخریم،چند وقت هم هست که شروع به ساختش کردیم. وام فرزند آوری رو برداشتیم.
خدایا هزاران بار شکرت. همیشه من و آقام میگیم ما روزیِ این بچه ها رو میخوریم. کجا بودیم به کجا رسیدیم. روزی رسان خداست، هر کدومشون پر برکت تر از همدیگه...
با دید و خواندن سرگذشت اعضای این کانال، تصمیم گرفتیم باز هم سربازی برای امام زمان بیاریم. هر چهارتا بچم خواست خدا بوده، بعد از این هم هرچی خدا بخواد☺️
🌹 @Mazan_tanhamasir
#پیام_مخاطبین
✅ تجربه ی ۸۹۰(تجربه روز یکشنبه)...
#فرزندآوری
#عدم_همراهی_همسر
#سختیهای_زندگی
#بازخورد_اعضا
🌹 @Mazan_tanhamasir
#پیام_مخاطبین
✅ تجربه ی ۸۹۰(تجربه روز یکشنبه)...
#فرزندآوری
#عدم_همراهی_همسر
#سختیهای_زندگی
#بازخورد_اعضا
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#قسمت_اول
۱۸ سالم بود که به همراه پدر و مادر رفتیم مسافرت، شهرستانی که چندتا از اقوام پدریم اونجا بودن...
برای سرزدن به منزل یکیشون رفتیم، پسرشون اومد دم در، در رو باز کرد. من در حالی که در کنار پدرم ایستاده بودم با این آقاپسر چشم تو چشم شدم و یه دل نه صددل عاشق هم شدیم.
َََََالبته ده روز قبلش مادر و خواهرشون خونه ی پدرم بودن و ما غافل از اینکه منو برای پسرشون پسند کردن، و حالا من و خانوادم از همه جا بیخبر رفتیم خونه شون...
دوسه روزی تو اون شهرستان بودیم و بعد به سمت شمال حرکت کردیم و بعد از تمام شدن مسافرت و در حالی که چندروز بود به خونه برگشته بودیم، به پدرم زنگ زدن تا بیان برای خواستگاری...
پدرم همیشه میگفتن پسر سالم باشه و اهل کار عالیه، لازم نیست خونه و ماشین و... داشته باشه، مال دنیا کم کم به دست میاد. پدرم با من مطرح کردن و من سکوت کردم و سکوت هم که نشانه ی...😁
خانواده شوهرم اومدن خواستگاری و قرار شد که بریم حرم و کنار ضریح آقاجانم عقد کردیم.
بعد از سه سال ما عروسی کردیم و در خونه ی پدرشوهرم که داده بودن ما بشینیم زندگیمونو عاشقانه شروع کردیم. بعد از سه ماه فهمیدم که باردارم. در همین حین شوهرم دانشگاه بود در یه شهرستان دیگه و در حال برگشت تصادف کرده بود و من بی خبر، اونم بی خبر از اینکه من باردارم.
وقتی رسید خونه و من در اون حالت پای گچ گرفته و صورت زخمی ایشونو دیدم و شوکه شدم و ترسیدم و بچه مو در سه ماهگی از دست دادم. خیلی حالم خراب بود از یه طرف سقط بچه و از یه طرف شوهرم که خونه نشین شده بود ولی چون کنار هم حالمون خوب بود. این دوران گذشت و بعد از یه سال دوباره باردار شدم.
یه پسر کاکل زری و قشنگ، پسر اولم که الان ۱۱ سالشه و در ایام نیمه شعبان به دنیا اومد. وقتی آقا امیر محمدم به دنیا اومد، شوهرم سرباز بود و خدمتش افتاده بود شهرستان محل زندگی پدرو مادرم و ما اونجا رفتیم و در خونه ی پدرم که خالی بود نشستیم. وجود امیر محمد به زندگیمون نشاط داده بود و به قول شوهرم اگه امیر محمد نبود خدمت رو نمیتونست تموم کنه
خلاصه سربازی تموم شد،. امیرمحمد دوساله بود که برگشتیم به شهرستانی که خانواده ی شوهرم بودن و قبلا اونجا زندگی میکردیم و یه خونه اجاره کردیم. شوهرم مشغول کار شد.
بنایی میکرد، درس خونده بود ولی در رابطه با رشته اش کار گیرش نیومد البته من خداروشکر میکنم که یه مهارتی داشت که از طریق اون مشغول به کار بشه.
پسرم ۳سالو نیم بود که من فهمیدم برای بار سوم باردارم. سونو رفتم یه دختر نازو قشنگ خدا بهمون داده بود، نازنین زینب خانوم ۴۰ هفته و با یه وزن عالی روز بهمن ۹۵ به دنیا اومد. یه دختر ساکت و آروم و من خوشحال که یه پسر دارم و یه دختر به قول قدیمیا جنسم جور بود.
دخترم نزدیک چهار ماهه شده بود و همه فکر میکردن بچه یه سالشه، چون تپل بود همین چند ماهی که دخترم به دنیا اومده بود، شوهرم شبها نگهبان بود. یه روز من رفته بودم اونجا سر کار شوهرم دخترمو روی تخت گذاشته بودم متاسفانه از روی تخت افتاد. یه بچه ی کوچیک که اصلا غلط هم نمیزد، بغلش کردم ساکت شد اما بعد چند روز بچه تب میکرد و بالا میآورد.
همه میگفتن حتما یه چیزی خوردی شیرت خراب شده برای همون بالا میاره
یه چند روزی بود احساس میکردم سر بچه به یه طرفه و به سمته دیگه نمیچرخونه، بردمش دکتر دکتر گفت که رگ گردن بچه مادر زادی جمع هست، به خاطر همین نمیتونه به یه سمت بچرخونه باید ببری فزویوتراپی، من متعجب از حرف دکتر چون قبلا میدیدم که سرش میچرخه برا تبشم گفت باید بستری بشه.
شوهرم راضی نشد اونجا بستری بشه بردیمش مشهد اما دیدم بچه حالش بهتره نبردم بیمارستان شوهرم منو باب چه ها برد خونه پدرم و خودش برگشت خونه ی خودمون ولی من دیدم که حاله بچه دوباره خراب شد، انگار چشماش به نور عکس العمل نشون نمیداد، مردمک چشم به سمت پایین اومده بود. دوباره با خواهرم و دوتا از برادرام و مادرم بچه رو بردم دکتر این دفعه به دکتر گفتیم که بچه به زمین خورده سریع سیتی اسکن نوشت. رفتیم بیمارستان گرفتیم من روی تخت داشتم دخترمو شیر میدادم و یکی از برادرام بالا سرم ایستاده بود، دکتر بهش گفت شما پدر بچه هستی؟ گفت نه من داییم.
گفت بیاین کارتون دارم. منکه نگران بودم و دل تو دلم نبود فهمیدم که یه اتفاقی افتاده، برادرم داشت با دکتر صحبت میکرد در حالی که از من دور بودن ولی انگار دکتر داشت توی گوش من حرف میزد.
ادامه
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#قسمت_دوم
دکتر گفت بچه تومور مغزی داره، بی اختیار از رو تخت اومدم پایین، بچه بغلم بود، گفتم چی شده داداش؟ داداشم اومد بچه رو ازم گرفت گفت: هیچی باید بچه رو ببریم مشهد.
گفتم چرا؟ گفت چون بالا میاره باید بستری بشه ولی من میدونستم چی شده و در اون شرایط چقدر جای شوهرم کنارم خالی بود. چقدر بهش نیاز داشتم. با پدر ومادرم راهی مشهد شدم. به شوهرم تو راه زنگ زدم و اونم راه افتاد به سمته مشهد ولی بهش نگفتم چی شده فقط گفتم چون بالا میاره باید بستری بشه.
ما رسیدیم بیمارستان، بچه رو بستری کردن. بعد یه ساعت شوهرم اومد و من شروع به گریه کردم. منو بغل کرد و فقط بهم میگفت هیچی نیست دخترمون بیمه خانوم زینبه هیچیش نمیشه...
زینبم یه شب بستری بود، روز بعد اورژانسی وارد اتاق عمل شد. دخترم ۷ ساعت تو اتاق عمل بود، نمیدونید پشت در اتاق عمل به من و شوهرم چی گذشت. آوردنش بیرون و بردنش داخل آی سی یو، بعد از ده دقیقه به هوش اومده بود. رفتم داخل دخترمو دیدم خیلی سخت نفس میکشید، من اومدم بیرون تا شوهرم بره و ببینتش ولی راه ندادن، دکتر اومد پرستاران ریختن دور تختش بله دختر کوچلوی من داشت نفسهای آخرشو میکشید.😭
در همون حال شوهرم گفت باید بریم پابوس آقا تا شفای دخترمون بگیریم. اما من توان بلند شدن نداشتم، به سختی سوار ماشین شدیم، به سمت حرم رفتیم بعد از یه ساعت برگشتیم همه داشتن تو حیاط بیمارستان گریه میکردن. من فهمیدم که دخترم تموم کرده، خواهرم منو بغل کرد، انگار دنیا برام تموم شده بود.
بعد از دوماه از فوت دخترم در کمال ناباوری برای بار چهارم حامله بودم. همش میگفتم خدا کنه دختر باشه، رفتم سونو گفت بچه ات پسره، امیر مهدی سال ۹۷ در شب میلاد حضرت مهدی به دنیا اومد و واقعا زندگیمونو روشن کرد انگار دنیا رو به ما داده بودن...
امیرمحمد ده ساله شده بود، امیر مهدی حدودا ۵ ساله و من تصمیم گرفتم برای بار پنجم باردار بشم. بعد از مدتی تست گرفتم مثبت بود. صبح زود از خوشحالی شوهرمو از خواب بیدار کردم و بهش گفتم البته این تصمیمو بعد از اینکه آقای خامنه ای عزیز گفتن که فرزند آوردی جهاد است، گرفتیم.
اینو بگم که بعد از فوت دخترم شوهرم رفت کربلا و از اون به بعد خیلی تغییر کرد از قبل بیشتر عاشق اهل بیت و آقا شده بود و میگفت چون آقا اینجوری گفتن باید بچه بیاریم.
۴ ماهگی رفتم سونو و گفت بچه تون پسره، اولش یکم ناراحت شدم ولی بعد با خودم گفتم فقط سالم باشه اما شوهرم یه درصدم ناراحت نشد فقط میگفت خدا رو شکر که سالمه، خداروشکر حاملگی های خوبی دارم فقط اولش یکم حالت تهوع ولی خداروشکر نه قند نه چربی هیچی فقط سر این بارداری آخری وزن اضافه نمیکردم البته خودم، بچه وزنش خوب بود. چهل هفته تموم شده بود ولی خبری از درد زایمان نبود. رفتم بیمارستان گفت باید بستری بشی ولی من بستری نشدم رفتم مشهد دکتر گفت اصلا علائم زایمان نداری فرستاد سونو تا ببینه وضعیت بچه در چه حاله، سونو گرفتم عالی بود.
بعد سه روز با درد زایمان رفتم بیمارستان و آقا امیررضا به دنیا اومد. یه پسر تپل و ناز انگار بچه اولم بود از بس خوشحال بودم 😄😄 الان آقا امیر رضا توی ۵ ماهه انقد خودشو واسه بابا داداشا لوس کرده و عزیز شده که نگو... 😍😍
خداروشکر زندگی خوبی دارم، واقعا شوهرم کمکه و حسابی واسم بچه نگه میداره دعا میکنم همه ی بچه ها عاقبت بخیر بشن و همه مادرا طعم شیرین مادر شدن رو بچشن. انشالله که ظهور آقارو ببینیم و بچه هامون سرباز آقا باشن 🤲🤲
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من متولد ۷۸م و دو خواهر و دو برادر دارم.
برادرام و خواهر بزرگم، متولد دههی شصت هستن، هر سه تاشون پشت هم، بعد تولد خواهرم و تبلیغات سوء فرزند آوری پدر مادرم دیگه تصمیمی برای بچهی چهارم نداشتن اما با بزرگتر شدن خواهرم و تنها بودنش بین برادرای بزرگترش، بیشتر حس نیاز به خواهر رو به مامان و بابام اعلام میکرد و با دل شکسته کوچکش برای داشتن یه خواهر دعا میکرد تا اینکه من با فاصله ۱۱ سال به جمع شون اضافه شدم. 😁
و از اون جایی که خدا منو خیلی دوست داشت و نمیخواست سختیهای خواهر بزرگترم رو تجربه کنم یه آبجی کوچک با فاصله سنی دوسال و سه ماه بهم داد که شد همبازی و انیس و مونس بچگیم😅
گذشت و گذشت خواهر بزرگم به سن ازدواج رسیده بود ولی هر خواستگاری به یک بهونه متأسفانه یه عیبی روی خواهر عزیز من میذاشت و میرفت.😢
شرایط ازدواج براش مهیا نمیشد و اون ادامه تحصیل داد، حالا تحصیل کرده بودنش هم شده بود عیب😤 یکی میگفت دخترتون لاغره، یکی میگفت سبزهس، یکی میگفت جوش صورتش زیاده، یکی دیگه تحصیلاتش زیاده😣
همهی این حرفها فقط باعث رنجش و دل شکستهی خواهر عزیزم میشد هیچ وقت گریههاش رو توی اتاق جوری که کسی نفهمه یادم نمیره😢
گذشت و من هم بزرگ شدم و هم قد و قیافهی خواهرم ،بعضا به شوخی بهش میگفتن نکنه خواهرت از تو زودتر ازدواج کنه، اونم میگفت فکر کردن بهش رو دوست نداره، منم دوست نداشتم که باعث رنجش و حسرت خواهرم بشم.
من توی دوران راهنمایی که بخاطر شرایط شغلی پدرم تهران بودیم، توی مدرسه میدیدم که بعضی از بچهها مدام از قرارهاشون با دوست پسراشون تعریف میکنن و خب منم به صورت غریزی حس میکردم چقدر جالب و هیجان انگیزه داشتن یه همراه
وقتی به اول دبیرستان رفتم، خبر ازدواج یه زوج جون ۱۷_۲۰ ساله رو شنیدم با خودم فکر میکردم چقدر جذابه با تمام وجودم، دوست داشتم چنین سرنوشتی داشته باشم ولی بخاطر خواهرم میترسیدم.
اون سال ما تازه ساکن شهر مقدس قم شده بودیم، من حرم حضرت معصومه میرفتم و برای خودم و خواهرم دعا می کردم و بعضی شبها نماز شب میخوندم و برای تسهیل ازدواج جوانها دعا میکردم همین طور برای اون پسری که قراره در آینده همسرم بشه🤪 با همین نیت
گذشت و تابستان سالی که من به پیشدانشگاهی میرفتم پدر و مادرم عازم سفر حج بودند و من و خواهر کوچکم به خانهی پدربزرگ و مادربزرگ مون رفتیم.
اون موقع هر دوتا داداشام متأهل بودن و هرکدوم سرخونه زندگیشون بودن، خواهرم بزرگمم خوابگاه دانشگاه شون بود و مشغول تحصیل در مقطع دکتری
اون یک ماه سفر حج مامان و بابام باعث شده بود من یک ماه در خانهی شهید پرور باشم هر روز با شور و شوق شاد کردن پدر و مادر شهید که دایی من بود از خواب بیدار میشدم، براشون چای و یا دمنوش آماده میکردم، دوست داشتم بهترین خاطره برای خودم و اون ها بمونه، با پدربزرگم که بزرگ محلشون بود به مسجد میرفتم، فقط نماز صبح رو بهم اجازه نمیدادن ولی همیشه همراه شون بودم.
خدابیامرز پدربزرگم بخاطر بیماری دیابت چشمانشون چیزی رو درست نمیدید، هر موقع جایی میرفتن که تنها بودن من همراهشون بودم، هر جمعه نماز جمعه و هر پنجشنبه باید به بهشت زهرا میرفتن سر مزار داییم و پدر و مادرشون و درگذشتگان...
من توی اون مدت همراهیشون میکردم و خیلی چیزا از دایی شهیدم خواستم، اون موقع از اول ذیالقعده تا دهم ذیالحجه رو چلهی دعای مشلول میخوندم برای تسهیل ازدواج جوانها، من ۱۸ سالم بود و اینقدر حس نیاز به ازدواج داشتم که چه برسه به جوانایی که نزدیک ۳۰ سالشونه، بعضی شبا هم کنار عکس بزرگ دایی شهیدم میخوندم و داییم رو واسطهی برآورده شدن حاجتم قرار میدادم.
اون تابستان نورانی من تموم شد و سال تحصیلی شروع شد و همون اول بسم الله معلمان محترم اتمام حجت کردن که کسی خواستگار راه نده، شما سال مهمی رو در پیش دارید و از این حرفا، برای من مهم نبود چون میدونستم که من یه سرنوشتی دارم مثل خواهرم اگه اون به ۳۰ سالگی رسیده، منم حتما مثل اون میشم.
مامانم بهم گفت آخر هفته میخواد برای خواهرم خواستگار بیاد با تمام وجودم خوشحال شدم ولی یه ترسی توی وجودم بود که نشه که بازم خواهرم برنجه🙁
این در حالی بود که اول هفته یه نفر به قصد من زنگ زده بود برای امر خیر ولی مامانم گفته بودن چند روز دیگه تماس بگیرن😅 و بعد هم برای خواستگاری خواهرم یه نفر دیگه زنگ زده بودن.
بعد از شب خواستگاری خواهرم، بعد از اقامه نماز جماعت خانوادگی، بابام بهم گفت میخوان بیان خواستگاری تو در عین ناباوری بغضم ترکید حالا گریه کن کی گریه نکن.
👈 ادامه در پست بعدی...
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
شب خواستگاری من رسید جوانی خوب و مؤمن با خانوادهای مذهبی مثل پسر رویاهام، ولی به خودم گفته بودم تا وقتی جواب خواستگاری خواهرم معلوم نشه، منم جوابی نمیدم.
خواهرم از زنجان محل تحصیلش میاومد و میرفت تا با هم به نتیجه رسیدن، خواستگار اون هم جوانی مؤمن و تحصیل کرده بود، بر خلاف خواستگارهای قبلیش لاغری اونو حسنش میدونستن و کلی از خواهرم تعریف میکردن و این شد که خواهرم هم سامان گرفت، بعد هم من😅
فاصله زمان عقد مون دو هفته بود، از زمان شروع خواستگاری ها تا عقدمون ۳ ماه طول کشید، کار خدا بود که همه چیز راحت و سریع سپری شد
من تازه امتحانات ترم اولم تموم شده بود که عقد کردم، به کسی نگفته بودم جز مشاور مدرسهمون تا راهنماییم کنن ایشون خیلی خانم ماه و نازنینی هستن و همسر یک شهید مدافع حرم و دختر شهید، بهم کمک کردن و خیلی نکات خوبی رو ازشون یاد گرفتم.
بعد عید که صورتم کمی تغییر کرده بود بعضی معلمهایی که همیشه از زرنگی من و امید به موفقیت من توی کنکور سر زبانشون بود دیگه به زور جواب سلامم رو می دادن😁 ولی معلمهای پرورشی بهم میگفتن خیلی خوبه که زود ازدواج کنین 😇
کنکور با موفقیت سپری شد و زمان انتخاب رشته رسید منم چون عاشق بچه داری و عمل به دستور حضرت آقا بودم که هم درس و هم فرزند پروری، رشتهای رو انتخاب کردم که هم به درد دنیا و آخرت بخوره هم سخت نباشه تا بتونم در کنارش به کارهای واجبترم برسم و خدا رو شکر توی همون رشته هم قبول شدم رتبهی خوبی گرفته بودم.
زمان عروسی مون رسید ۶ ماه بعد از عقد مون که البته بازم رعایت کردم خواهرم با فاصله ۱۲ روز زودتر از ما رفتن سرخونه زندگیشون و بخاطر شرایط درسیش با همسرش بعد عروسی ما رفتن خارج برای فرصت مطالعاتی
منم تازه وارد دانشگاه شده بودم و هم تازه عروس بودم بدون معطلی سه ماه بعد عروسی حامله شدم و همه چیزو سپردم به خدا و گفتم من بخاطر تو فرزند خواستم تو هم کمکم کن تا بتونم هم درسم رو بخونم و هم بچه داری کنم
وقتی خبر بارداریم رو به مامانم گفتم، مامانم بهم خبر بارداری خواهرم رو توی کشور غریب داد، هم خوشحال شدم به خاطر بارداریش و هم نگران حال و روزش توی کشور غریب شدم توی ماه هفتم بود که کارش تموم شد و برگشت و به لطف خدا بچهها مون به دنیا اومدن، مامانم بندهی خدا یه سال دوتا دوتا سرویس جهیزیه خریدن و سال بعدش دوتا دوتا سرویس سیسمونی😅
من پسر داشتم و خواهرم دختر😍 بی اندازه از لطف خدا خوشحال بودیم چون ما با ۱۱ سال اختلاف سنی، شرایطی مشابه هم داشتیم و خیلی میتونستیم بهم کمک کنیم و با هم تجاربمون رو رد و بدل کنیم😇
من بعد تولد پسرم، دو ترم مرخصی گرفتم و بعد از تمام شدن مرخصی من بخاطر ایام کرونا دانشگاه مجازی شد و من به لطف خدا به راحتی میتونستم هم به پسرم و کارای خونه برسم و هم به درس و مشقم🤲
وقتی پسرم نزدیک دوسالش شد با همسرم تصمیم به فرزند بعدی گرفتیم، اولش گفتم صبر کنم تا درسم تموم بشه بعد که کمی گذشت و دیدم اگه می خواستم صبر کنم درسم تموم بشه خب اصلا بچه نمی آوردم خلاصه از خدا فرزند دیگهای خواستیم و خداوند هم در بهترین زمان و شرایطی که داشتیم به ما پسر دیگهای عنایت کرد این در حالی بود که من فقط به اندازه یک ترم از درس دانشگاه م باقی مونده بود خیلی شاد و خوشحال بودم از این لطف خدا 😇
طبق محاسباتم با بچهی دوماهه میرفتم دانشگاه و پسر بزرگترم رو پیش همسرم و یا مادر همسرم و یا مامانم خودم میذاشتم یکی دو هفته رفتم ولی دیدم داره به من، پسر کوچکم و پسر بزرگم فشار میاد و طبق اولویتم مرخصی گرفتم😁
از خواهرم هم بگم براتون که بعد حاملگی دومم اونم با اینکه در شرایط سختی بود مشغول پروژه و کارهای پایاننامهی دکتری ولی بخاطر امر رهبری❤️ اونم از خدا طلب فرزند کرد و این بار پسر من ۳ ماه بزرگتر از دختر خالهش شد😅
خدای مهربونم به برکت سختیهایی که خواهرم بخاطر کارای سخت پایان نامه و ضعفهای دوران بارداریش مزدش رو داد و مقالهی پایان نامهش در یکی از مجلات علمی معروف دنیا چاپ شد 😇🤲
من هم از خدا میخواهم که بتونم مثل خواهرم در کنار تحمل سختیهای بچه داری، درس هم بخونم و به جامعه اسلامی هم به عنوان یک زن و هم به عنوان یک مادر خدمت کنم
خواهرم همیشه میگه اگه خیلی دیر تر از زمان دعاهای من به دنیا اومدی ولی توی لحظههایی که بیشتر به خواهر نیاز داشتم کنارم بودی شرایطت مثل خودم بود و بیشتر از هر موقع دیگه لذت خواهری رو چشیدم 😍
از خدا فقط بخوایم، زمان و شرایطش رو خودش بهتر از ما میدونه واقعا این خدا پرستیدنی نیست؟😍😍🤲
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#سختیهای_زندگی
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
۳۵ ساله هستم، فرزند اول خانواده، دو خواهر غیر از خودم دارم. سال ۸۶ دانشگاه قبول شدم. سال ۸۹ مزدوج شدم و سال ۹۰ در حالی که ترم آخر دانشگاه بودم، خدا خواسته باردار شدم.
خیلی اوضاع مالی بدی داشتیم، مستاجر بودیم و شوهرم بدهی داشت و هر روز این بدهی بزرگتر میشد متاسفانه...
با وجود این شرایط حتی یک لحظه هم فکر سقط به ذهنم نیومد، با اینکه طلبکاران میومدن در خونه، و من سعی میکردم خانواده ام از بدهی های شوهرم خبردار نشن که عاقبت شدن و خیلی سرزنشم کردن که چرا به ما نگفتی و چرا تو شرایط باردار شدی...
سال ۹۱ پسرم دنیا اومد، چون نوه ی اول بود و پسر بود، خیلی لوس بار اومد از طرف خودم و خواهرها و پدربزرگ و مادربزرگ...
سال ۹۲ شوهرم ورشکست شد و بدهی خیلی سنگینی داشت، منو پسرم (یک ساله بود) تنها شدیم و شوهرم هر روز برای فرار از دست طلبکارا این شهر و اون شهر آواره بود...
تو این اوضاع پسرم فتخ داشت، باید عمل اورژانسی میشد، شوهرم یک شب اومد رضایت نامه ی عمل رو امضا کرد و رفت و باز تنها موندم.
یک سال همینطور سپری شد تا اینکه سال ۹۳ بازداشت شد😔 و منو پسرم با اسباب و اثاثیه راهی خونه ی پدرم شدیم. خییییلی سخته با یه بچه برگردی خونه ی پدر، تا ۳ سال همینطور سپری شد تا اینکه تحملم تموم شد، گفتم چرا خانواده ی شوهرم کاری نمیکنن؟!
در این شرایط سخت، با اینکه شوهرم اخلاقش خوب بود و سالم بود یعنی اهل دود و دم نبود، تقاضای طلاق دادم خیلی جدی، خواهرم میگفت این کارو نکن، بچه گناه داره، زیردست ناپدری بزرگ بشه، پدرم میگف بچه رو ازت میگیرن ولی من بلاتکلیف بودم امان از بلاتکلیفی😔
توی این سه سال هیچ کی نفهمید من چی کشیدم. بعد از یک سال دوندگی تو دادگاه، خانواده ی شوهرم و بستگان دیدن قضیه جدیه، افتادن دنبال کارای شوهرم و عمو و دایی ها و فامیل دور، یه مبلغی گذاشتن بقیه هم ستاد دیه وام داد و آزادش کردن.
بعد از ۴سال برگشت که بچم داشت میرفت تو ۷ سال، طفلکم بچگیاش بدون حضور پدر سپری شد، وقتی شوهرم اومد، خیلی اومدن دنبالم که آزاد شده، بیا زندگی کن. گفتم نه، همون موقع ام در رفت وآمد دادگاه بودم برای طلاق...
یه چندماهی هم اینطور سپری شد، فقط به یک دلیل طلاق نگرفتم، اونم بچه بود، چون قصد داشتم بازم بچه بیارم پیش خودم میگفتم اگه طلاق بگیرم پسرم تک فرزند بزرگ میشه، اگر بخوام شوهر کنم، با خواهروبرادراش ناتنی میشه خلاصه خیلی با خودم کلنجار رفتم و خیروصلاحمو در موندن دیدم و من با گرفتن شرط طلاق برگشتم و بعد از ۷سال با یه بچه زندگیمون رو از صفر شروع کردیم.
هرکی بهم میرسید میگفت دیگه بچه نیاری، شانس منم از همون سال به بعد گرونی ها داشت شروع میشد، دو سال همینطوری گذشت با مستاجری و حقوق کارگری و بدون بیمه، یک روز پسرم اینقدر گریه کرد گفت من داداش میخوام، گفتم داداش از کجا بیارم برات آخه😒
خودش دستاشو برد بالا گفت خدایا بهم داداش بده و منه بیخیال گفتم دعا کن و لبخند میزدم.🙂 و این موضوع رو با شوهرم درمیان گذاشتم ولی مخالفت کرد گفت تو خرج خودمون موندیم ولی من راضیش کردم. بعدش پشیمان شدم. گفتم برم دندونام رو درست کنم، بعدش حامله بشم. تا اینکه علائم حاملگی رو تو خودم دیدم.
بله دعای پسرم زود جواب داد و خلاصه آخرای سال ۹۹ پسر دومم دنیا اومد که منو شوهرم عاشقق شدیم. مخصوصا "شوهرم که بچگی پسر اولم رو ندیده بود. با دومی کلی ذوق میکرد. طفلک هیچ خرجی برامون نداشت. بجای پوشک براش کهنه میبستم و لباسای بچگیای پسر بزرگمو تنش میکردم.
ادامه 👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#سختیهای_زندگی
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
بعد از پسر دومم که خیلی آروم و بی خرج بود عاشق بچه شدم، تا اینکه ۲۱ ماهگی از شیر گرفتمش تا یکم به خودم برسم چون خیلی لاغر و ضعیف شده بودم.
البته ناگفته نماند تا قبل از شیر گرفتن پسرم با کانال خوب شما آشنا شدم و با تجربه های مادرای عزیز کلی گریه کردم و خندیدیم و اشک شوق ریختم و یه حس عجیبی درونم بود انگار دوست داشتم بچه های زیادی داشته باشم.
موقع نماز با صدای بلند اذان و اقامه رو توخونه میگفتم که خیلی تاثیر داره برای بچه دار شدن، با خودم میگفتم یه کم خودمو تقویت کنم ان شاا... فصل بهار بعد از ماه رمضان اقدام کنم برای بعدی😍
ولی گویا خدا بیشتر از من عجله داشته، بهمن ماه خداخواسته باردار شده بودم و از همه جا بی خبر، وقتی فهمیدم اشک شوق ریختم. خیللی خوشحال شدم درحالی که همچنان مستاجر و بدون وسیله ی نقلیه و حقوق کارگری که اونم یه روزگار بود، یکی
دو روز نبود ولی زندگی با بچه خیلی شیرینه خیلی🤩
ماه سوم بارداری بودم یه شب پسر کوچیکم رفت اتاق خواب، یک مرتبه صدای افتادن کمد اومد بدجور ترسیدم، گفتم خدایی نکرده کمدا افتادن رو بچه، خداروشکر بخیر گذشت پسرم کنار بود.
آبان ماه ۱۴۰۲ دخترم دنیا اومد با کلی رزق و روزی که اصلا"باورمون نمیشه اول اینکه بیمه تامین اجتماعی شدیم، دوم اینکه ماشین باری خریدیم تا شوهرم باهاش کار کنه، سوم زمین فرزندآوری ثبت نام کردیم. چهارم اینکه ماشین ثبت نام کردیم به اسممون در اومد و پنجم روحیه ای که از مال دنیا بیشتر ارزش داره، خداروشکر روحیه ام خیلی خوب شده با ایینکه ۵ سال سختی کشیدم در نبود شوهرم ولی خدا جای دیگه با بچه هام جبران کرد.
شاید بگید ۵سال چیزی نیست ولی من تو این ۵سال تمام موهام سفید شد، دوران خوب جوانیم هدر رفت، عصبی شده بودم شدید الان که فکر میکنم منوهمسرم خیلی مدیون پسر بزرگم هستیم اون با تنها گذاشتنش من با عصبانیتم...
ولی الان خداروشکر اخلاقم خیلی خوب شده صبور شدم، روزی هزار بار خداروشکر میکنم، خدا بچه های سالم و زیبا بهم داده هر چقدر نگاشون میکنم، سیر نمیشم.
وقتی باباش نبود از همه لحاظ تامین بود، خوراک و پوشاک و هرچی که میخواست ولی تنها بود نه خواهری🙅♀️ نه برادری 🙅♂️ولی الان درسته زیاد تامین نیست ولی عوضش خواهروبرادر👫داره روحیه ی الانش با اون موقع خیلی فرق کرده، میخوام به اون پدرومادرایی که میگن یه بچه یا دوتا داشته باشیم، براش سنگ تموم بذاریم بگم من اون راه ها رو تجربه کردم درسته از مال دنیا بی نیازش میکنی ولی جای خالی حامی رو نمیتونی براش پرکنی، همیشه یه خلائی تو وجودش هست که با خواهر و برادر جبران میشه.
پسربزرگ من با اختلاف ۸ سال از داداشش👨👦 انگار تک فرزند محسوب میشه که اگه شوهرم بود، نمی ذاشتم اینقدر فاصله بیوفته ولی مال من خداخواست که فاصله بیوفته ولی مادرای عزیز اگه شما خودتون فاصله میندازین، اشتباه نکنین به نظر من اعتقادات ضعیف شده و اعتماد به خدا از دست رفته وگرنه رزق وروزی دست خداست، آینده ام هیچکی ندیده، تا در حال داریم زندگی میکنیم چرا لذت نبریم.
من وقتی پسربزرگمو داشتم اذیتاشو داشت طوری که میگفتم دیگه بچه نمیارم ولی یادم رفت چون هیچ بچه ای شبیه اون یکی نیس الان دخترمم🧏♀️ خیلی آرومه ماشاا... حتی بیشتر از بچه ی دومم و من اینهارو مدیون خدای بزرگم هستم. من با اعتقاد و اعتماد کامل به خدا بچه آوردم و خدا هم برام جبران کرد. الان باوجود یه بچه مدرسه ای👨🎓 و دوتا بچه ی 👫پشت سرهم خدارو شکر خیلی احساس خوشبختی میکنم، زندگی آروم و بی دغدغه ای دارم. همیشه سر نماز اولاد سالم وصالح و زیاد از خدا خواستم، اینقدی که بچه ی زیاد خوشحالم میکنه، مال دنیا خوشحالم نمیکنه. مادرم همیشه میگه تو انگار از بچه سیرمونی نداری😂
راستی کار در خانه ام انجام میدم مواقع بیکاری 💪💪💪 بخوام حرف بزنم زیاده ولی وقت تنگه😎 امیدوارم تا میتونین بچه بیارین👼👼👼👼👼👼👼👼 و دور و برتون رو شلوغ کنین ان شاا... خدا فرزندانمونو سالم وصالح و پر روزی و خوش قدم و عاقبت بخیر کنه. الهی آمین🤩
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#چندقلوزایی
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
من سال ۶۹ بدنیا اومدم، بعد از من هم دوتا داداش، با این وجود، همیشه احساس تنهایی میکردم، جای خالی خواهر احساس میشد در زندگیم. داداش سومم که سال ۷۵ متولد شد، همه یه جوری نگاهمون میکردن، دیگه منم جرات نکردم به پدرمادرم بگم واسم یه خواهر بیارن...
گذشت و گذشت تا به سن ازدواج رسیدم، لیسانسمو گرفتمو ۲۳ سالگی ازدواج کردم در سال ۹۲، خدایی همسر خوبی نصیبم شد، با نماز، اهل حلال حرام، کاری...
ولی سر مراسمات و حنابندون جهاز برون عقد کنون و...اذیتش کردم الان که فکر می کنم میبینم اصلا ارزش این همه دلخوری و کدورت رو نداشت اما چه کنم خام بودم، تو رفاه کامل بزرگ شده بودم و اصلا نمیفهمیدم سختی چیه، تا چیزی میخواستم برام فراهم میکردن پدرمادرم، فکر میکردم خانواده شوهر و شوهرم باید همینجوری باشه اما زهی خیال باطل😂
سال ۹۵ سه سال بعد از عروسی تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم، باردار شدم اونم دوقلو، چون عمه عمو مادربزرگم دوقلو داشتن...
بعد از سه ماه مشکلاتم شروع شد، خونریزی و تپش قلب و... هر روز آمپول میزدم تا ۳ماه...
ضربان قلبم بالا میرفت بالای ۲۰۰، شب قدر سال ۹۶ بود، حالم خیلی بد شد، گفتن باید CCU بستری بشی. ماه هفتم ۱۰ روز بستری بودم خداروشکر قلبم بهتر شد و مرخص شدم.
چند روز بعد یه طرف پام ورم شدید کرد، رفتم بیمارستان بعد سونو گفتم وای خانم dvt شدی، خون تو پات لخته شده😔 تکون نباید بخوری اگه حرکت کنه آمبولی میشی، جون سه تا تون در خطره...
روزای سختی بود، خیلی... تنها یاورم مادرم بود، محل کار و زندگی مون تهران بود، به خاطر حال بدم، نزدیکی مادرم اومدم شهرستان بستری شدم و تزریق مداوم آمپولای زیرجلدی هپارین اناکساپرین، با شرایط سخت بارداری دوقلو...
بعد از چندین هفته بستری در بیمارستان بلاخره هفته ۳۴ام درد زایمان شروع شد،
آمپول ریه رو زده بودم، وزن بچه ها حدود ۲ کیلو بود اما استرس داشتم. دختر و پسرم با سزارین بدنیا اومدن، دخترم خیلی ناز بود، چششماش باز بود اما پسرم حالش خیلی بد بود یادم وقتی بدنیا اومد مثل دخترم نیاوردن با صورتم لمسش کنم سریع بردنش nicu..
طفلک حالش خیلی بد بود، بخاطر ترس پزشکا از آمبولی چندین شب بستری بودم بیمارستان، به دخترم شیر دادم حالش خوب بود اما پسرم رو گفتم بیارید شیرش بدم، دکتر کودکان رو دیدم حال پسرمو پرسیدم، گفت حالا اون یدونه رو داشته باش، اونو ولش کن😭
تهوع داشت پسرم، هرچی شیر میخورد بالا میاورد، با دخترم مرخص شدیم. مادرم پسرمو نذر کرد، چند روزی عباس صداش میکردم، نذر شیر کردیم. خدا رو شکر خوب شد، شیرمو خورد یه معجزه بود برام اما خیلی سختی کشیدم تا ۷ سالشون کردم، مامانایی که بچه نارس داشتن درکم میکنن.
در کنار سختی ها اما رزقشون خیلی زیاد بود. تو بارداری ماشین خریدیم. شوهرم به خاطره مرخصی زیاد انتقالش دادن شهرستان اولش ناراحت شدیم اما بعدش خوشحال شدیم چون تو تهران هیچوقت خونه دار نمی شدیم. شهرستان یه خونه خریدیم. بازم شکر خدا بچه های سالمی دارم به سختی اش می ارزید.
شوهرم خیلی سفت سخت مخالف بچه هست، خانواده هامون ازون بدتر، حاملگی من براشون فاجعه است. اما من عاشق بچم تا بببنیم خدا چه بخواد، شاید منم سال دیگه یه نی نی آوردم اگه خدا بخواد و شوهرم راضی بشه.
🌹 @Mazan_tanhamasir
#استاد_پناهیان
📌رنج دنیا...
اساساً حیات دنیا بهگونهای است که «اگر انسان در دنیا رنج نکشد، فاسد میشود.» همانطور که اگر جسم انسان مدتی بیتحرک بماند، ضعیف و مریض میشود.
طبق روایتی از امام صادق عليه السلام، خدا انسان را با سختیهای طبیعی زندگی، مشغول کرده است تا از بیکاری و طغیان و فساد دور شود؛ یک نمونه از این سختیها، دشواریِ تهیۀ نان است. (توحید مفضل/۸۷)
یکی از عوامل بداخلاقیها در جامعۀ امروز این است که بچهها غالباً سختیهای طبیعی زندگی را لمس نمیکنند، لذا بعدها که در زندگی خود به مشکلی برخورد میکنند، میگویند: «چرا این مشکل پیش آمد؟!» یعنی انتظار دارند اصلاً در زندگی مشکلی نداشته باشند!
🔹حسینیۀ آیتالله حقشناس، ۹۶/۷/۶
#سبک_زندگی_اسلامی
#تربیت_فرزند
#سختیهای_زندگی
🌹 @Mazan_tanhamasir
🔸#کلام_بزرگان
#استاد_علی_صفایی_حائری
✅ رحمت حق....
آدم، گاهى رنج هايى را مىبيند ولى همين رنج ها حامل عنايت و محبت خدا هستند؛ براى انصراف من، توجه دادن به من، شستشو كردن من است!
تعبيرى است در دعا: «الهى ترحم من تشاء بما تشاء كيف تشاء»؛ وقتى مى خواهى به كسى محبت كنى، آن طور كه خودت مى خواهى و با آن چه كه مى خواهى با او مهربانى مى كنى؛ حتى با رنج ها و زمين زدن ها.
دوستان انسان، سلام نكرده اند؛ بر سرش هم زده اند، فحش هم داده اند، كتك خورده، تحقير شده، نزديكترين كسان او هم، به او توجه نكرده اند، اينها عين رحمت اوست.
وقتى ظرف تو مى افتد و مى شكند، يك وقت مى گويى: ديدى شكست؟! يا اينكه مىگويى: ديدى! شكستنى بود؟!
اين نگاه دوم است كه تو را به رحمت حق، گره مى زند و مست و مدهوشت مى كند. با اين نگاه و درك مستمر از عنايت هاى حق، مگر تو مى توانى ضعف اعصاب بگيرى؟!
ديگران هر چه مى خواهند اذيت كنند؛ ولى تو بهره مند مى شوى و قبل از بلاء، عافيت را يافته اى و قبل از ضلال و سردرگمى، به رشد رسيده ای.
اينها رحمت حق است كه ظهور و بروز دارد و اين مهربانى و انس اوست كه تو را رها نمى كند.
#سختیهای_زندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
📚 خورشید در خاک نشسته
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#حق_حیات
#سختیهای_زندگی
#فرزندخوانده
#سبک_زندگی_اسلامی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
۱۶ ساله بودم که به اصرار خواستگار، ازدواج کردم اما این ازدواج اول تمام سختی هام بود، همسرم از همون ماه های اول خیلی اذیتم کرد، یک سال و ۸ماه بعدش به خواست خودم و بخشش مهریه جدا شدم.
بعد از پنج سال در سن ۲۲ سالگی عید سال ۹۷، همسایه ۱۷ سال پیشمون پدر رو میبینن و قرار میذارن بیان عید دیدنی، اون روز میخواستم برم مهمونی خونه دوستم همه چی دست به دست هم داد که من بعد از اومدن مهمون ها برم.
زنگ در خورد و همسایه ۱۷ سال پیش با خانوادشون اول پسرشون اومد بالا پرده تکون خورد من دیدم یک آقا با لباس روحانیت از پله میاد بالا، باورم نمیشد محمد طلبه شده باشه.
وقتی نشستن من گفتم آقا محمد الان اینقدر با وقار شدین، من یک عکس از بچگیمون دارم با لباس تو خونه ای، ادا خشایار در آوردین و این حرف من خاطرات دوران کودکی رو برای محمد آقا زنده کرد.
۱۳ بدر شد من رفتم سر مزار شهید مدافع حرم که دوست پدرم بود، نشسته بودم و کتاب شهید هادی رو میخوندم.
آقایی اومد و رو به رو من نشست سرمو بالا کردم دیدم آقا محمده، بعد احوال پرسی گفتن اینجا چه میکنید؟ منم مفصل توضیح دادم که شهید هادی دوست منه من هر پنج شنبه میام سر این مزار شهید که دوست پدرمه و نامه برای شهید هادی مینویسم لبخندی از رو تایید زدن و یک تسبیح شرف شمس که تو دستشون بود، هدیه دادن بهم...
چند وقت بعد قرار بود خانواده آقا محمد گویا برای من خواستگاری بفرستن اما نگو دل خودش گیر کرده بود و میترسید من به طلبه جواب منفی بدم.
محمد قبلاً مهندس بوده با حقوق بالا اما بخاطر علاقش به طلبگی وارد حوزه میشه و بخاطر همین همسر سابقش ازش جدا میشه و هرچی داشته و نداشته رو ازش میگیره
خلاصه من و محمد زندگی خودمون از زیر صفر شروع کردیم اما عاشق هم بودیم. مهریه من برداشتن یک فرزند یا چند فرزند به فرزند خواندگی بود، همون ماه اول عقد خدا توفیق داد و من باردار شدم و با مخالفت ها سخت خانواده ها مواجه شدم برای نگهداری از فرزندم، وقتی همه میگفتن باید سقط بشه تا برات عروسی بگیریم.
انقدر تحت فشار بودم برای سقط که بی خبر رفتم مشهد، سه روز دنبالم میگشتن و من تو حرم به امام رضا گفتم خودت فرزند منو نگهدار و در رکاب خودتون پرورش بده و همه رو راضی کن.
پدر فهمیده ای داشتم با وجود همه ی اذیت ها پدرم پشتم بود و منو با خرید جهاز کامل فرستاد خونه ی بخت...
خانواده همسرم به شدت مخالف نگه داشتن بچه ام بودن و چون من گفتم نگهش میدارم، منو از همه چی محروم کردن در بدترین شرایط مالی همسرم...
فاطمه خانوم فرشته کوچولو من خرداد ۹۸ دنیا اومد، در سه ماهگی فاطمه، ما بخاطر تحصیل همسرم راهی مشهد شدیم با اندکی رهن و اجاره که واقعا واقعا کم بود، دوباره رفتم پیش امام رضا گفتم آقا در شهر شما یک خونه کوچیکم نیست برای ما فقیر درگاه شما؟ که خیلی معجزه وار یک خونه نزدیک حرم برامون پیدا شد، اینقدر اوضاع مالی بد بود که حتی پول خرید نان هم نداشتیم و هیچ کسی کمک حال ما نبود.
تو این اوضاع پدر همسرم یهو گذاشت و برای همیشه از پیش خانواده رفت از طرفی همسر من بخاطر ورشکستگی پدرش، همه وام ها رو بنام خودش برداشته بود، پدرش رفت و ما موندیم یک عالمه قسط و بدهی... از طرفی هر چند ماه یکبار، باید مهریه میدادیم به خانوم سابقش، گذشت
خیلی روزا بدی بود بخاطر همسرم خیلی از تیکه های جهیزیه رو فروختم.
ر این بین شرایطی پیش آمد، همسرم آزمایشی داد که متوجه شدیم اسپرم صفر شده، دکترا میگفتن از استرس هست. همسرم واقعا پیر شده بود تو این مشکلات
مونده بودم چکار کنم؟ چطور همسرم رو از این شرایط سخت نجات بدم، آخه خیلی خودش باخته بود و افسرده شده بود.
با خدا و امام زمان معامله کردم. گفتم با همین اوضاع مالی میرم بهزیستی تقاضا بچه میدم. خیلی رفتم بارها بارها بدترین برخورد ها باهام شد. اون موقع دخترم ۲ ساله بود.
صاحب خونه گفت باید بلند شید. ماهم مونده بودیم چطور با این رهن و اجاره که داریم خونه پیدا کنیم، سختی خیلی کشیدیم خیییییلی ها... تمام دکترا رو رفتیم، می گفتن فقط باید استرس کم بشه و درمان نداره...
دوبار رفتم پیش امام رضا آقا نذار طلبه شما پیش زن و بچش خجالت بکشه، آقا ما جایی جز شما نداریم. فردا شد از حوزه زنگ زدن خونه هست با این شرایط برید ببینید، رفتیم اینقدر نزدیک آقا که پیاده میشه رفت حرم...
خیلی دوندگی کردم که بتونم از بهزیستی بچه بگیرم، هربار نمیشد و نمیدادند. ماه رمضون شبها احیا گفتم خدایا شرط من برای ازدواج با روحانی بچه بوده، میخواستم شیعه ها زیاد بشن و من حداقل سهمی داشته باشم. خدایا نه دیگه میتونم خودم بچه بیارم نه بهم بچه های یتیم رو میدن، کمکم کن.
ادامه 👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#حق_حیات
#سختیهای_زندگی
#فرزندخوانده
#سبک_زندگی_اسلامی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
بعد از احیا یک پیامک اومد برام که بهزیستی با شرایط ویژه ای بچه میده، اسم این بچه ها فرزند میهمان هست یعنی امکانش هست تا دوسال پدر و مادرش پیدا بشن و بگیرنش ازت
اما من به همین هم قانع بودم چون میگفتم یک روز پرستاری از این بچه یتیم آینده و آخرت منو میسازه و اینکه حداقل اون بچه دوسال میدونه مادر داشته خیلی چیزا رو درک میکنه، محبت، عشق، مادر، پدر، خانواده...
وقتی هم که خانوادش بیان قطعا از من براش خیلی بهترن، هرچی باشه پدر و مادرشن
دل به دریا زدم و رفتم موسسه چند جلسه مشاوره، بازدید از خونه که میترسیدم رد بشه چون خونه ما ۶۵ متره و طبقه چهارم و اجاره است، درآمد همسرم خیلی پایین تر از خط فقره...
اما با دل و جرات و بخاطر هدفی که داشتم جلو میرفتم، همسرم بخاطر مهریه من دینی به گردن خودش میدونست از طرفی هم اینکار رو دوست داشت و میگفت کسی که به یتیم خدمت کنه، همنشین پیامبر، من حتی میگفتم بچه تحت درمان هم راضی ام نگه دارم اونام دل دارن عیبی ندارد من اذیت شم.
یکسری کار اداری انجام شد و گفت باید برید تو نوبت، چند روز طول کشید شهادت امام صادق تلفنم زنگ خورد یک پسر ۱/۵ ساله، سالم پدر و مادرش دچار اعتیاد بودن این بچه حتی شناسنامه نداشت با سوختگی بردنش بهزیستی در ۸ ماهگی، رو بدنش رد آزار اذیت خانوادش هست.
دو دل بودم برم ببینمش یا نه اصلا پسر دوساله میتونم نگه دارم یا نه؟ گفتم میرم حتما حکمتی داره چون میگفتن به من فقط دختر میدن بخاطر که بچه زیستی من دختر بود، چی شد زنگ زدن برای پسر؟ حتما حکمتی داشت.
بعد که فکر محرمیت رو کردیم، رفتیم دیدنش، تو سالن انتظار نشسته بود. صدای کفش جیغ جیغی میومد یک پسر بچه از در اتاق اومد داخل، چهره ملیح و دلنشینی داشت. همینکه منو دید خندید بغلش کردم و بهش خوراکی دادم. گفتم به همسرم بریم که کاراش بکنیم و ببریمش خونه...
وقتی داشتم از در اتاق میرفتم دستشو از من جدا نمیکرد و دنبالم گریه افتاد فقط خدا میدونه من چقدر گریه کردم، چقدر غصه خوردم به مظلومیت این بچه ها...
برای محرمیت، از طرف من به مادر بزرگم که بدون همسر هستن، محرم شد که اینطوری به من و خواهر و مادرم و همسرم محرم میشه و از طرف همسرم به دختر خواهر شوهرم، که به مادر همسرم و خواهرشون و مادربزرگشان محرم شد.
اسمشو گذاشتم محمد صادق و گفتم برام مهم نیست میخواد دائمی بشه در آینده یعنی مال خودمون بشه یا نه مهمان باشه و بیان ببرنش، من این لحظه های که باهمیم، خوش هستیم.
محمد صادق خیلی منو اذیت کرد، خیلی شیطون بود و خیلی خیلی بی کله کارای خطرناک میکرد، طوری که از وقتی اومد تا ۶ماه که گذشت من ۱۰ کیلو کم کردم اما قدمش برای من خیر بود. دخترم حالش خیلی بهتر بود و دیگ هی نمیگفت داداش و آبجی می خوام. قرض های همسرم داده شد، مهریه خانوم سابق به لطف خدا داده شد، همسرم کار خوبی پیدا کرد و طلبگی رو ادامه میداد و زندگی ما جوری شد که ما اصلا نمیفهمیدم این همه برکت از کجا میاد!
با عقل جور در نمیاد واقعا، با درآمد ۸ میلیونی، ۱۵ میلیون قسط، خرج خونه، خرج بچه ها، اجاره خونه، خرج مادر همسرم، که همسرم میداد و اون بار اولین و آخرین باری بود که حساب کتاب کردیم چون بهتره که ندونیم عقل ما قد نمیده به لطف کرم خدا (ما چیزی به نام محمد صادق نکردیم، نداشتیم که بکنیم فقط با یک تعهد نامه به لطف خدا حل شد )
الان محمد صادق ۲/۵ و کنار ما داره زندگی میکنه باور کنید این بچه وقتی اومد میوه نمیدونست چیه، بغل نمیدونست، بوس نمیدونست، مامان و بابا نمیدونست چیه و اینها قلب منو به درد میآورد که چرا میگیم بچه خودم باشه، چرا میگیم بچه خودِ آدم چه گلی به سرت میزنه که این بزنه و....
اینام آدمن، حق زندگی دارن، حق دارن مادر و پدر داشته باشن، گناهی ندارن که پدر ومادرشون آدم های با صلاحیتی نبودن
حالا محمد صادق یک پسر معمولیه و روزی چند بار به من میگه مامانی دوستت دارم ❤️
چند روز پیش دخترم آرزو میکرد که خواهر دار بشه اونم دوقلو منم ته دلم میخندیدم آخه چه جوری؟ دیگه به ما نمیدن بچه خودمم که با وضع بیماری همسرم بچه نمیتونم بیارم.
رفتیم موسسه که ببینم آقا محمد صادق تکلیفش چی میشه. آخه ۶ماه که دادگاه گفته بود تموم شده بود، گفتن ان شالله دائمی میشه.
ادامه 👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#فرزندآوری
#حق_حیات
#سختیهای_زندگی
#فرزندخوانده
#سبک_زندگی_اسلامی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_سوم
من و همسرم گفتیم نمیشه یک بچه دیگه هم بهمون بدین؟ اونا پرسیدند که چرا میخواین؟ گفتم دختر من خواهر میخواد، خوب وقتی میشه اینجوری هم ثواب کنی، هم یک بچه بی سرپرست مادر دار بشه ،چی بهتر از این (از طرفی که بهزیستی پوشک و شیرخشک این بچه ها رو تامین میکنه یعنی محمد صادق تا ۲ سالگی پوشکش رو میدادن) و صادق برای ما برکت زیاد داشته، دوست دارم تمام بچه های اینجا رو ببرم خونه، از طرفی مهریه ام همینه... گفتن دختر یا پسر؟ گفتم نوزاد دختر میخوام یا دوقلو دختر یا دوقلو دختر و پسر...
گفتن پس باید برید تو صف، گفتم اشکالی نداره ولی من خیلی مشتاقم اگر میشه زودتر به نوبت ما رسیدگی کنید (هر ماه یک بار برای بازدید از بچه میان منزل از طرف بهزیستی) از طرفی که سابقه ما خوب بود و صادق پیشرفت چشم گیری داشت گفتن دوقلو میخواین؟ گفتن اررره چی از این بهتر، دوتا برکت و رحمت...
گفتن برید شیر خوارگاه دیدن بچه ها تا اگر بشه همین امروز کاراشو بکنیم. بدو بدو رفتیم باز هم اون اتاق انتظار و اسم ۳۰۰تا بچه بی سرپرست که رو تخته بود، منو داغون کرد.
یهو با صدای نوزاد به خودم اومدم، وقتی قل اول رو گذاشتن بغلم، اشک تو چشام جمع شد و دوباره گریه امانم نداد. اینقدر اینا ناز بودن و خنده رو، عجله ای رفتم کاراشون کردم. بنده خدا مسئول شیرخوارگاه رو تا بعد از ساعت کاری نگه داشتم تا بچه ها رو تحویل گرفتم و اسمشون گذاشتم معصومه و زینب...
همه بهم میگن سختته، دور از خانواده دست تنها، ۴تا بچه اما انگار من انرژی مضاعفی دارم و همسرم بی نهایت خوشحاله
راستی اصلا از برخوردها نترسید، وقتی محمد صادق گرفتم تا دوهفته خانواده ها باهامون دعوا داشتن اما به محض که دیدنش عاشقش شدن و الان عزیز دل همه است و صدر نوه ها...
لطفا لطفا کمی به سرنوشت من فکر کنید من الان غرق در خوشبختی ام، با اینکه خونه اجاره ای دارم ولی میدونم این بچه ها منو خانه دار میکنن چون بی نهایت برکت دارن
بلافاصله بعد از آوردن دخترا، همسرم تو یک آزمون استخدامی قبول شد و ان شالله بهمن میخواد بره مصاحبه
امیدوارم هر خانواده ای فقط یکی از اون بچه ها رو بیاره تا دیگه هیچ شیر خوارگاه وجود نداشته باشه الهی آمین ❤️
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#سختیهای_زندگی
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#قسمت_اول
چندسال قبل از پیروزی انقلاب زمانی که ۹ سال داشتم با صلاح دید پدرم، ازدواج کردم. وقتی تازه حال و هوای خاله بازی به سرم زده بود، باید خانه داری میکردم، دختربچه ای نحیف بودم که بلوغ رو تو خونه شوهر تجربه کردم.
همسرم شهر کار میکرد و در ماه چندباری به روستا میومد. یادمه ۱۲ ساله بودم که با لطف خدا باردار شدم، به مادرشوهرم خدا بیامرز خیلی اصرار می کردم اجازه بده که منم برم پیش پزشک، اما اجازه نمیداد و میگفت ما پیش پزشک نرفتیم و راحت هم زاییدیم.
روزهای سختی می گذروندم، من با جثه ضعیف، کار های زیاد و همراهی نکردن بقیه به استقبال زایمان رفتم و ازونجایی که لگنم کوچک بود متاسفانه بچه مرده به دنیا اومد.
یادمه خیلی سخت گذشت بهم، خیلی اما همش به خودم روحیه میدادم که خدا به زودی های زود دامنم رو سبز میکنه اما هیچوقت فکرشم نمی کردم این زودی های زود، بخواد بشه یک انتظار طولانی... 😔
بله من بعد از بارداری ناموفقم، باردار نشدم، از سختی هاش بگم دل سنگ رو آب رو میکنه، چه برسه دل شیعیان رو
من در حسرت فرزند، خیلی تلاش میکردم، کل زندگیمون رو خرج دوا درمان میکردیم، قالی های زیادی میبافتم و هر رج قالی من با خون دلم و طعنه و کنایه های بقیه بافته میشد، چه حرف ها نباید میشنیدم و اما....
از دست دکترای شهرم، کاری برنیامد اما من کوتاه بیا نبودم تا تهران هم رفتم برا درمان آمپول های سنگین، تغذیه های سنگین....
خدا بیامرزه پدرم رو، خیلی حمایتم کرد خیلی یک مدت بچه ی یکی از آشناهامون رو آوردم به فرزندخواندگی، بندگان خدا قبول هم کردند اما بچه بهانه میگرفت، یادمه شوهرم میگفت ببرش بده بهشون، خدا بخواد به ما هم بچه میده اما من ته دلم راضی نبودم.
هست و نیستم رفت برا اولاد، هر کی میرسید میگفت باز نشد، ای داد بیداد و....یکی از روی ترحم، یکی هم.....
همسرم مرد خوش قلبی بود، طوری که وقتی زمزمه های زن مجدد میومد، میگفت خدا به منم بچه میده حالا دیر هم بشه عیب نداره...
تا اینکه یک روز همسرم که از شهر اومد، گفت یکی از دوستاش گفته یزد یک پزشک خیلی مجربی هست، ما که این همه دویدیم، یک سری هم بریم اونجا، یادمه محرم بود، بدجور دلشکسته بودم، اینم بگم وضع مالیمالیمون ضعیف بود و از طرفی حمایتی هم نداشتیم و ما کل حقوق همسرم و دستمزد فرش بافی
خودم رو توشه راهمون کردیم...
👈 ادامه در پست بعدی
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#سختیهای_زندگی
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
رفتیم یزد و مطب اون پزشک که متاسفانه گفتن رفته خارج و چند وقتی نمیاد، دلم دوباره شکست😢😢 داخل پارک بودیم همسرم سرش رو پاهام بود و خواب رفته بود قرص ماه کامل بود و من خیره به آسمان روشن تو دلم گفتم یعنی جمال حضرت عباس هم عین این ماه بوده، اینقدر خیره کننده ته دلم اما آرام شده بودم، گفتم مگه جز اولاد چی میخوام، خدایا به حق قمر بنی هاشم دامنمو سبز کن خسته شدم🤲
ما برگشتیم و چند وقتی گذشت، زمستان سردی بود، یادمه سال ۷۰ بود، که نفت تقسیم میکردن و ما داخل صف بودیم، پیت های نفت به صف بودن
یک خانمی که خوب می شناختمش هی خیره شده بود به من، پیت نفت رو پر کردن تا اومدم بلندش کنم، خانمه اومد از دستم گرفتش! گفتم چرا اینطوری میکنی؟ گفت سنگینه، نمیتونی گفتم "میتونم، زحمت میشه" یادمه گفت: رحمته
گفتم شوخیت گرفته!! نوبتت رفت. گفت عیب نداره دوباره برمیگردم ومن مونده بودم هاج و واج 😳😳.
یهویی گفت تو خودت نمیدونی؟ گفتم چی؟ گفت حامله ای... گفتم نه بابا! منو حامله؟!! گفت بریم پیش خواهرم معاینه کنه☺️☺️
خدا رحمت کنه 🤲 خواهرش قابله بود و اونم از خواهرش یکم آموخته بود، خلاصه منو معاینه کرد و گفت بله بارداری😍😍😍😍 و مژدگونیش برا منه، بچت هم پسره الهی که اون لحظه هزاران بار نصیب آرزومندان😄😄
کلی سفارش کرد که کارسنگین نکن و.... من رفتم تحت نظر شدم پیش کسی، تا مدت ها نگفتم باردارم، هرکی میگفت بیا اینو بلند کن میگفتم دیسک دارم و...
ویار خوبی داشتم بیشتر شکمو بودم تا حالت تهوع و...😉😉😉
وقتی به همسرم خبر بارداریم رو دادم، خیلی خوشحال شد، خندید و گفت: "خداروشکر نوبت منم شد."
از ماه ششم، زمزمه بارداری من همه جا پیچید، ما هم داخل روستا، محیط کوچیک گذشت و گذشت تا رسیدیم به جای خوشش، شب تاسوعای حسینی بود من هم حسابی سنگین شده بودم که یهویی کیسه آب پاره شد و من راهی بیمارستان شدم.
سزارین شدم گل پسری زیبا و سفید که از عنایت و الطاف قمر منیر بنی هاشم نامش رو عباس گذاشتیم، بسیار شیرین زبان بعد از خان پسرم، بازم باردار شدم که متاسفانه نموند دوباره اقدام کردم که خداروشکر دو فرزند دیگه خدا بهم عنایت کرد.
سختی بوده، شیرینی هم بوده، دومادشون کردم، نوه دار هم شدم، درسته الان هم سن های من نوه هاشون ازدواج میکنند و من تازه نوه دار شدم اما خوبه خدا رو شکر...
همگی دعا کنیم که از لطف خدا جا نمونیم سرتون رو درد آوردم حلال بفرمایید
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_اول
متولد ۱۳۷۳ هستم، سال ۱۳۸۵، با مهریه ۱۴ سکه به نیت چهارده معصوم علیه السلام عقد کردم. همسرم هم تازه درس طلبگی میخوند و شهریه به اون صورتی نداشت.
قبل از عقد قرار گذاشتیم که به مدت ۶ماه یا حداکثر یک سال با خانواده همسرم مشترک زندگی کنیم تا همسرم بتونن یه منزل نقلی رهن و اجاره کنن ،بعد از چهار ماه که عقد بسته بودیم، دروازه فروردین ۱۳۸۶ عروسی خیلی ساده مختصری گرفتیم و رفتیم در منزل مادر شوهرم زندگی مشترک را آغاز کردیم.
اتاقی که به ما داده بودن یک زیر زمین ۱۰ متری بود که فقط وسایل های خیلی کمی که اول زندگی داشتیم رو چیده بودیم و خانواده همسرم خودشون به غیر از من و همسرم هشت نفر بودن که همه در همون منزل صد متری زندگی میکردن و پنج برادر همسرم همه جوان بودن، من باید همیشه توی منزل با چادر میبودم، برای انجام کارهای منزل، آشپزی و... همیشه مثل کسی که مدام مهمان داشت حجاب کامل رو داشتم و واقعا سخت میگذشت.
تمام امکانات زندگی ما مشترک بود، حمام سرویس بهداشتی، آشپز خانه و...و تمام کارهای منزل به عهده من بود و با وجود سن کمم و سفارش های مادرم سعی میکردم صبور باشم و از پس کار های منزل مادرشوهر بربیام.
شانزده مهر ۸۷ خدا یه دختر ناز به ما داد 😍 اسمش رو گذاشتیم زینب سادات چون بچه اول بود و ما خیلی شوق داشتیم، تمام روز های بارداری رو طبق کتاب ریحانه بهشتی پیش میرفتیم و سعی کردم تمام دوران بارداری را دائما با وضو باشم،نه ماه بارداری رو پشت سر گذاشتم و الحمدلله خیلی ویار نداشتم و تقریبا بارداری راحتی داشتم، اما چون خیلی از زایمان و درد زایمان اطلاعاتی به اون صورت نداشتم، چهل هفته بارداری تمام شد و من همچنان منتظر درد زایمان بودم اما خبری از درد زایمان نبود.
بعد از اتمام چهل و یک هفتگی یک شب مغرب احساس سنگینی و بی تابی میکردم اما اصلا متوجه نمیشدم که درد دارم تا ساعت یک شب که درد هام شروع شد اما به همسرم چیزی نگفتم و طبق گفته های مادرشوهرم فکر میکردم باید انقدری صبر کنم تا درد هام خیلی زیاد بشه و بعد برم بیمارستان، اما هنوز نمیدونستم که درد زایمان دارم تا ساعت دو شب درد شدید شد و من هم بی تاب شده بودم، تازه فهمیده بودم که من درد زایمان دارم😂
چون همسرم خواب بودن دیگه بیدارشون نکردم و تا نماز صبح صبر کردم😐 بعد از نماز صبح دیگه خیلی بی قرار شده بودم و به همسرم اطلاع دادم ایشونم رفتن بالا و به مادرشون گفتن،اما مادر شوهرمم گفتن باید فعلا صبر کنیم و نباید زود بریم بیمارستان، ساعت ۷صبح به مادرم زنگ زدن و گفتن بیایید خونه ما نرگس رو درد زایمان گرفته از خونه مادرم تا خونه ما یک ساعت فاصله بود تا بیان😑😆
تا مادرم اومد و رفتیم بیمارستان ساعت ۱۱ صبح شده بود، وقتی رفتیم بیمارستان سریع منو بردن اتاق عمل و گفتن بدلیل زیاد موندن بچه توی شکم و دیر آوردن به بیمارستان بچه مدفوع دفع کرده و خورده و در آخر سزارین شدم😞 و الحمدلله بخیر گذشته بود و بچم خطر بزرگی رو پشت سر گذاشته بود.
دخترم شش ماهش بود که بطور خدا خواسته دوباره باردار شدم و ما هنوز در منزل مادر شوهرم بودیم و روزای خیلی سختی بود، اما من همچنان سعی میکردم صبور باشم و به خودم امید میدادم که بلاخره این روزای سخت تمام میشه.
دوسه ماه از بارداریم گذشته بود که پدر شوهرم فوت کردن و همسرم مجبور شدن تمام پس اندازی که تو این مدت جمع کردیم تا بتونیم یه خونه مستقل اجاره کنیم را خرج کنن، حالا دیگه من روحیم را بشدت از دست داده بودم و احساس افسردگی میکردم، چون هم بارداری ناخواسته داشتم، هم باوجود بارداری و بچه کوچیک در منزل مادر شوهرم بشدت بهم سخت میگذشت و لحظه ای فرصت استراحت و...نداشتم.
مدام مهمان داشتن و باید سفره های رنگین پهن میکردم و چند مدل غذا درست میکردم تا می آمدم استراحت کنم باید دوباره کار های منزل به موقع انجام میشد. تا هفت ماهم شد و پاهام بشدت واریس گرفتن، جوری که دیگه بلند شدن و نشستن برام مشکل شده بود، اما کسی را نداشتم که درکم کنه و کمکم باشه، از طرفی هم مادر همسرم بشدت پسر دوست بودن و میخواستن حداقل بارداری دومم پسر باشه،اما دوباره دختر بود و من بیشتر از چشم مادرشوهرم افتاده بودم.
گذشت تا زایمان کردم و دومین دخترم زهرا سادات سال ۸۸ به دنیا اومد🥰 و حالا منو همسرم خیلی شاد بودیم از وجود فرزند دوم مون، ۱۰روز از زایمانم گذشته بود که مهمان اومده بود و من باید برای مهمان ناهار میپختم، کم کم روحیه ام خراب تر شده بود و احساس افسردگی شدید میکردم اما متأسفانه کسی درکم نمیکرد و خودمم روحیه دفاع از خودم در مقابل خانواده همسر و مادرشوهرم را نداشتم.
ادامه 👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
در عین حال که خیلی اوضاع داشت برام سخت میگذشت اما از مشکلات زندگی و سختی هایی که بر میگذشت حتی یک کلام هم به خانوادم و مادرم چیزی نمیگفتم که مبادا مشکلات زیادتر بشه و باعث اختلاف بین من و همسرم و خانواده همسرم بشه
روز ها گذشت و دخترای من بزرگتر شده بودن، یک روز که قرار بود مقام معظم رهبری بیان قم روز آمدنشون مصادف بود با میلاد آقا امام رضا علیه السلام، همسرم از شب قبل عکس آقا رو تهیه کرده بودن و میخواستن برن استقبال آقا، منم خیلی دوست داشتم برم با همسرم اما بخاطر بچه ها که کوچیک بودن نتوانستم برم.
صبح که بیدار شدم تا برم بالا که طبق معمول صبحانه آماده کنم و مرتب کنم و... وقتی دیدم همه رفتن و حتی رختخواب هارو هم جمع نکردن، تلویزیون داشت آمدن حضرت آقا رو نشون میداد که همه رفته بودن به استقبال آقا، از طرفی هم روز میلاد امام رضا علیه السلام بود و من با روحیه بشدت افسرده و خراب توی خونه تنها بودم. هم به تلویزیون نگاه میکردم و هم زدم زیر گریه و گفتم یا امام رضا امروز تولد شماست و من از شما عیدی میخوام.
کاری هم ندارم که چطوری، چون ما حتی صد هزار تومان هم پس انداز نداشتیم. چون همسرم درآمدی نداشت و خورد و خوراک مونم مادر شوهرم میدادن، گفتم آقا جان تو این چند سال اصلا روم نشده که ازتون حاجت مادی بخوام اما حالا دیگه نمیتونم، خودتون باید یه خونه برای من جور کنین و منو از این زندان نجاتم بدی تا حسرت یک لحظه استراحت با خیال راحت به دلم نباشه یا صبح با استرس بیدار نشم که نکنه دیر بیدار شده باشم و مادر شوهرم ناراحت شده باشن، گفتم اقا جان یا امام رضا امروز باید به من عیدی بدی، بخدا خسته شدم.
بعد از ظهر فردا برادر همسرم آمدن و به مادر شوهرم گفتن صاحب کارم میگه یه خونه دارم اگر برادرت میخواد باهاش کنار میام، ما رفتیم خونه رو دیدم. خیلی قدیمی بود. وقتی همسرم با صاحب خانه تماس گرفتن که چند میخواد بگه، ایشون گفتن اگر خانمت خونه رو پسندیده، برید تمیزش کنید و همینجوری بشینید تا فروش نرفته، باورم نمیشد انگار دنیارو بهم داده بودن 😳😍 اما حالا دیگه مادر شوهرم قبول نمیکردن و میگفتن این خونه بدرد شما نمیخوره و همسرمم گفتن راست میگه مامان و... بازهم انگار که دنیا رو سرم خراب شد و برگشتم به گذشته.
گذشت تا عرفه رفتیم کاروانی مشهد، وقتی رفتم حرم آقا امام رضا علیه السلام فقط گریه کردم و گفتم آقاجان خودت یه کاری بکن که جور بشه، وقتی برگشتیم قم همسرم خودش خیلی راحت راضی شدن و گفتن امروز من با دوستم میرم خونه رو تمیز کنم، شما به مامان اینا چیزی نگو.
وقتی مادر شوهرم خبر دارشدن خیلی ناراحت شدن و گفتن چرا بی خبر و... خلاصه به هر نحوی بود ما بعد از چهار سال رفتیم یه خونه مستقل و با دوتا بچه هامون زندگی مون رو آغاز کردیم.
تو فقر شدید بودیم و واقعا از لحاظ مالی سخت میگذشت، دخترا یکی شش سال و یکی پنج سالش شده بود، منی که بدلیل سختی کشیدن زیادی دیگه تصمیم نداشتم به این زودی ها بچه بیارم، نمیدونم چرا به دلم افتاده بود که باید یه بچه دیگه بیارم و اگر پسر شد، اسم امام حسن مجتبی علیه السلام را بذارم روش، باردار شدم و بچه پسر شد تا معلوم بشه که پسره خیلی استرس کشیدم چون طایفه همسرم و مادر شوهرم خیلی پسری بودن، وقتی مادرشوهرم فهمیدن که پسره خیلی خوشحال شدن و اسمش رو گذاشتیم محمد حسن.
سید محمدحسن ما انقدری پا قدمشون خوب بود که نیامده ما از اون خونه قدیمی رفتیم و تونستیم یه زیر زمین دو خوابه و تمیز رهن کنیم، مدتی نگذشت که سریک سالگی محمد حسن با همون پول پیش مون و مقداری طلایی که از قبل داشتم و قرض تونستیم یه خونه پنجاه متری تمیز بخریم😌 و من دوباره به دلم افتاد که حالا که خونه داریم پس وظیفه داریم که دستور حضرت آقا رو اجرا کنیم و برای فرزند چهارم اقدام کنیم، چون همسرمم خیلی بچه دوست داشتن و همون اول ازدواجمون میگفتن من به نیت چهارده معصوم علیه السلام چهارده تا بچه میخوام، خیلی سریع قبول کردن و خدا در بارداری چهارم فاطمه سادات رو به ما داد😍
دختری سفید و بور که مادر شوهرم هم عاشقش شده بودن و میگفتن اگر اینطوری بیاری ده تا دختر دیگه بیار 😂 حالا ما به لطف امام جواد علیه السلام و اهلبیت ع، خونه مون رو عوض کرده بودیم و خونه پنجاه متری شده بود هفتاد متری و دو طبقه که خیلی راحت تر شده بودم، فاطمه سادات پنج ماهش بود که ماشین خریدیم و حالا دیگه راحت شده بودیم. دیگه مجبور نبودیم تو سرمای زمستان با چهارتا بچه روی موتور بریم اینطرف و اون طرف...
ادامه👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_سوم
بچه ها هر کدوم که آمدن، کلی رزق و روزی با خودشون برامون آوردن☺️ تا یه شب محرم که رفته بودیم هیئت شب حضرت علی اکبر ع بود، اون شب وقتی روضه خوان روضه میخوند خیلی دلم برای ارباب بی کفن مون سوخت😭 واسه اون لحظه ای که اومد بالای سر جوانش و دیگه رمقی براشون نمونده بود😭 گفتم حسین جان اگر فرزندی بهم دادی که پسر شد اسمش رو میزارم علی اکبر، اما این خواسته من از امام حسین ع برای چند سال دیگه بود چون فاطمه سادات یک سال و سه ماهش بود، اما دو هفته بعد از اون شب باردار شده بودم اما خودم نمیدونستم.
اربعین برای اولین بار با مادرم و برادرم رفتم کربلا و کمر درد خیلی شدیدی گرفته بودم و نمیدونستم چرا، وقتی از کربلا برگشتم، دیدم واریس های پام خیلی شدت گرفته و دارم اذیت میشم. از طرفی هم پریود نشده بودم ولی اصلا فکرشم نمیکردم که باردار باشم، حالم اصلا خوب نبود، وقتی بی بی چک گذاشتم دیدم بعععله دوتا خط پر رنگ افتاد 😳😱 اصلا باورم نمیشد و یکمی هم ناراحت شده بودم و زدم زیر گریه...
گفتم حالا چکار کنم، بچم داره شیر میخوره خودمم جونی برام نمونده، وقتی رفتم سونو، گفتن احتمالا باید بچه رو سقط کنی اما باید چند تا سونوی دیگم انجام بدی، سونوها رو انجام دادم و همه مشکل چسپندگی رو تایید کردن ، دکترم منو فرستادن تهران گفتن باید تیم پزشکی بیمارستان امام خمینی ره تهران تصمیم بگیره، رفتم تهران و تمام پزشک ها حرفشون یکی بود، شبو روزم شده بود گریه و میگفتم خدایا غلط کردم ناشکری کردم، میدونم زمانی که تو برای آمدن هر انسانی تعیین میکنی درسته نه اونی که ما میخوایم.
دکترا میگفتن خیلی سریع باید بستری بشی و بچه سقط بشه وگرنه احتمال مرگ مادر هست، از طرفی هم میگفتن ممکنه موقع سقط جنین رحمت رو از دست بدی و ما هم میخواستیم بچه زیاد داشته باشیم، درحالی که شبو روزم شده بود گریه و توسل به شهدا و اهلبیت ع یه چیزی ته دلم بهم میگفت اصلا جای نگرانی نیست اگر این بچه همونه که از امام حسین ع خواستم و امام حسین ع داده پس قرار نیست مشکلی پیش بیاد.
خلاصه من بلاخره دلم رو زدم به دریا و بین سقط بچم که و مرگ احتمالی خودم بچم رو انتخاب کردم و با امام حسین ع عهد بستم تا در راه خودشون بزرگش کنم و امام حسینی تربیتش کنم تا اگر زمانی مثل واقعه کربلا پیش اومد فرزندم و فرزندانم را فدا کنم، با رضایت خودمون بچه رو نگهداشتیم و یه دست نوشته و امضا و اثر انگشت از خودم و همسرم گرفتن و گفتن هرچه شد به عهده خودتونه و قرار شد هر هفته بریم تهران و وضعیتم را بررسی کنن که اگر مشکلی بود سریع ختم بارداری بدن، اما برعکس با گذشت ماه به ماه بارداری وضعیت من بهتر میشد.
قرار بود موقع زایمان رحمم رو با بچه باهم خارج کنن و من هم از این وضعیت خیلی ناراحت بودم اما از طرفی هم خیلی خوشحال بودم که تونستم به لطف اهلبیت و شهدا بچم رو نگهدارم، زمان گذشت و من علی اکبرم رو صحیح و سالم بدنیا آوردم 😍😘 و رحمم هم برام موند با تلاش و زحمات خانم دکتر رقیه آهنگری.
پسرم سه سالش بود و دوباره محرم شب ها که میرفتیم هیئت و به اتفاق هایی که در طول تاریخ افتاده بود و مظلومیت اهلبیت ع فکر میکردم با خودم گفتم باید یه بچه دیگه هم بیارم یعنی تا جایی که میتونم باید برای امام زمانم سرباز بیارم که امامم مانند روز عاشورا مظلوم نمونه، مقام معظم رهبری هم که دستور دادن پس دلیلی نداره که صبر کنم و فقط برم در راهپیمایی ها فقط شعار بدم که وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد...با خودم گفتم اگر الان عمل نکنم معلوم نیست در زمانی که امام زمانم بیاد بتونم یاری شون کنم.
شب حضرت علی اصغر ع بود و نیت کردم و از امام حسین ع و خانم رباب خواستم تا کمکم کنن و ایندفعه که به همسرم گفتم سخت مخالفت کردن و گفتن بدلیل سلامتی خودت دیگه نباید بچه بیاری، یه کمی که باهاشون صحبت کردم و ...گفتم حاضرم بخاطر تولد حتی یک سرباز رحمم رو از دست بدم و...با کلی حرف زدن ایشونم راضی شدن و با لطف خدا و اهلبیت ع و شهدا ما تونستیم صاحب فرزند ششم بشیم و رحمم هم برام موند و حالا در سال ۱۴۰۲ سید علی اصغر ما چهار ماه و نیم داره.
من مادر ۳۰ ساله که شش فرزند دارم، از پدر و مادرهای عزیز می خوام کمک کنن تا جوان ها زود ازدواج کنن و بتونن زود هم فرزند دار بشن، چرا که رهبر عزیزمون هم درحال حاضر یکی از نگرانی هاشون ازدواج به موقع جوان ها و فرزندآوری هست.
انشاءالله که بتونیم سربازانی واقعی برای امام زمان مون تربیت کنیم و پرورش بدیم.
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#عمل_قلب
#قسمت_اول
شهریور سال ۹۰ بود تازه ماه رمضان تموم شده بود که همسرم اومدن خواستگاری، از دوستان قدیمی پدرم خدابیامرزم بودن.
من ۲۲ سالم شده بود و آرزوم این بود که همسرم فردی مذهبی و متدین باشند و به غیر این به چیز دیگه ای فکر نمیکردم، من تو اوج جوانی با خدا عهد بسته بودم که چشم و گوشم رو برحرام میبندم و خدا هم خودش یه همسر خوب که خودش میپسنده برام انتخاب کنه.
خلاصه که همسرم اومدن خواستگاری و منم که از ایشون و خانواده محترم شون شناخت کامل داشتم، تو همون جلسه اول خواستگاری به آقامون بله رو گفتم.
همسرم شنبه اومده بودن خواستگاری همون شب وقتی رفتن خونه زنگ زدن گفتن شما درخواست تون رو بنویسید الان آقا داماد میاد میگیره، ما هم شروع کردیم به نوشتن و ایشون اومدن از در خونه مون گرفتن و بعد ده دقیقه زنگ زدن و گفتن ما موافق هستیم، روز بعد اومدن کاغذ نویسی و روز بعدش رفتیم آزمایش و روز بعد هم عقد کردیم😍
من و همسرم که دوسال از خودم بزرگتر هستن با توکل به خدا و با ۱۴ سکه و یه جهیزیه سبک و بدون تجملات خطبه عقدمون رو خوندیم و محرم شدیم.
۸ ماه از دوران عقدمون گذشته بود و قرار بود یک سال عقد باشیم و بعد بریم سر زندگیمون. چند روزی بود که حالم یکم ناخوش بود با مادرم رفتیم دکتر عمومی ببینیم از چیه که دکتر بعد از اینکه گوشی پزشکی رو روی قلبم گذاشت گفت برو نوار قلب بگیر.
رفتیم نوار قلب گرفتیم و خانم پرستار با تعجب گفت چرا نوار قلب تو اینطوریه دخترم😢 منو فرستادن اکوی قلب
و بعد مشخص شد که قلب من سوراخِ مادرزادی داشته و طی این ۲۳ سال اون سوراخ بزرگ شده بود و الان اندازه قلبم سه برابر یه انسان معمولی شده بود.
دکتر گفت سریع باید عمل قلب باز انجام بشه و سوراخ بسته بشه.
با مادرم از مطب اومدیم بیرون، نمیدونستیم باید چکار کنیم و چطور به همسرم که تازه اول آشنایی مون هم بود بگم😢
دکتری که اکو گرفت یه دکتر بهمون معرفی کرد و گفت ایشون کارش عالیه الان رفته آلمان عمل انجام بده تا دو سه روز دیگه برمیگرده،خلاصه که دو سه روز گذشت و ما با دست خط اون دکتر که معرفی کرده بود و ذکر کرده بود اورژانسی، تونستیم از این دکتر وقت بگیریم.
هر وقت یادم میاد، دعاش میکنم واقعا که در حق من پدری کرد، وقتی رفتم پیشش گفت دخترم شما یه عمل خیلی ساده و مختصر داری، من و مادرم هم خوشحال و امیدوار برگشتیم خونه.☺️
من دلم طاقت نیاورد و همون شب به همسرم گفتم، وقتی تعریف کردم شوکه شده بود و فقط اشکهاش میریخت. گفت حتما اشتباهی شده ولی من گفتم نه اکوی قلبم هم همین رو میگه.
خلاصه که من هفته بعدش با مادرم و همسرم و پدرهمسرم راهی بیمارستان شدم و بستری شدم برای عمل قلب باز🥺
همسرم خیلی روحیه شون به هم ریخته شده بود و نگران بود ولی من همش میگفتم این یه عمل ساده ست چرا نگرانی؟ خبر نداشتم که ایشون تو اینترنت جستجو کردن و متوجه شده بود که عمل قلب باز خیلی عمل سنگینی هست و قفسه سینه کامل شکافته میشه و از زیر گلو تا نزدیک ناف شکاف میخوره و این من بودم که از این موضوع بی خبر بودم.😅
خلاصه که من با پای خودم و حال خوب رفتم اتاق عمل، وقتی چشمم رو باز کردم دیدم پرستار داره میگه بچه ها این دختر گلمون به هوش اومد، پرستارا همه خوشحال شده بودن و میگفتن خانواده ت زنگ بیمارستان رو خراب کردن اینقدر زنگ زدن.
من از صبح زود که بیهوش شده بودم، شب به هوش اومدم، روزهای سختی بود برای همه، خانواده همسرم واقعا به سر من منت گذاشتن و بهترین رفتار رو با من داشتن، مادر همسرم به مادرم میگفتن ببخشید من توان ندارم وگرنه من باید می اومدم بیمارستان جای دخترم می موندم، فاطمه الان دختر ما هم هست.
خلاصه که من مرخص شدم و حالم روز به روز بهتر شد ولی دکتر گفت نباید تا یک سال باردار بشی.
عقد ما نزدیک به سه سال طول کشید.
از همون دوران عقد به همسرم میگفتم من بچه زیاد دوست دارم و خیلی نگران بودم که داره دیر میشه و وقتمون کم میشه برای فرزندآوری.
ما با یه مجلس ساده و بدون خرید عقد اضافی و تجملات و با یه مهمانی که بزرگترها بودن رفتیم خونه خودمون که طبقه بالای خونه مادرشوهرم بود.☺️
ادامه 👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
از همون اول برای بارداری عجله داشتم، همسرم هم خداروشکر موافق بودن، بعد از سه ماه تصمیم گرفتیم به بارداری و من باردار شدم ولی بعد از یه مدت کوتاه دچار لکه بینی شدم، دکترهای زیادی رفتم و دارو مصرف کردم ولی در آخر تو ماه دوم بارداری نینی خودش تو خونه سقط شد، خیلی درد شدیدی کشیدم. خیلی روزهای ناراحت کننده ای بود، من جز خانواده خودم به کسی چیزی نگفتم که بقیه ناراحت نشن.
بعد از چهار ماه دوباره اقدام کردیم و باردار شدم😍ولی بازم ماه سوم بارداری همش تهوع شدید داشتم فکر میکردم که ویار دارم ولی یه شب حالم بد شد، وقتی رفتم سونو گفت خانوم جنین یک ماه میشه که ضربانش قطع شده و چون خیلی از اون موقع گذشته جنین دفورمه و متلاشی شده 😭 خیلی حالم خراب بود، ما که عاشق بچه بودیم خیلی برامون سخت بود.
نیمه ماه رمضان بود شب ولادت امام حسن (ع) دکتر برام پنج تا قرص دادن و گفت تا صبح دفع میشه، من اون شب از شدت درد بین زمین و آسمون بودم دردی بی امان و طاقت فرسا😢
بعد از دفع جنین، سونو دادم که گفتن باقی مانده داره، خلاصه که من دوباره راهی بیمارستان شدم و کورتاژ شدم.😢
چه شب و روزهای سختی بر ما گذشت.
و من خیلی دلم بچه میخواست همسرم که خیلی انسان فهمیده ای هستند، همش میگفتن حتما صلاح نبوده، خدا به موقعش به ما بچه میده ولی من حالم خیلی خراب تر از این دلداری ها بود.😢
خیلی دکتر عوض کردم، میگفتن چون دوتا سقط داری احتمال داره نتونی بچه دار بشی، خیلی شرایط سختی بود و تصورش هم منو داغون میکرد، گذشت و از طریق یکی از دوستان با یه قابله آشنا شدم، رفتم پیشش و تا دست زد به شکمم گفت دخترم شما نافت افتاده و خونرسانی به بچه نمیشه، من نافت رو جا میندازم برو باردار شو.
دهه فاطمیه شده بود و من هر روضه که میرفتم به خانوم حضرت فاطمه (س) التماس میکردم که به ما فرزندی سالم و صالح عنایت کنند. بعد از دهه فاطمیه باردار شدم و دختر گلم فاطمه زهرا خانومم آذر ماه ۹۵ و در روز ولادت پیامبر عزیزمون حضرت محمد (ص) با روش سزارین به دنیا اومد😍
من خیلی آرزو داشتم که طبیعی زایمان کنم و دردهای مادر شدن رو بچشم و برام افتخار بود ولی متاسفانه هرچقدر پیاده روی و ورزش و تدابیر انجام دادم دهانه رحم باز نشد و بعد از سونوی آخر دکتر تشخیص به بستری و سزارین دادن.
دخترم خیلی ناز و آروم بود و خیلی هم برامون برکت معنوی داشت، یک سال و سه ماهه که بود حضرت ارباب❤️ ما رو طلبیدن و راهی کربلا شدیم و چه سفر خاطره انگیزی شد برامون و چقدر روحمون رو صفا داد.
دخترم رو که از شیر و پوشک گرفتم اقدام کردیم برای دومی و من باردار شدم 😍همزمان با اصرار من تصمیم گرفتیم که مستقل زندگی کنیم و در ماه دوم بارداری برخلاف رضایت خانواده همسرم رفتیم مستاجری و البته خدا که از نیت مون خبر داشت یه خونه مناسب برامون پیدا شد.😊
آخه ما پنج سال اونجا نشسته بودیم و اون بندگان خدا از ما کرایه نمیگرفتن، و چون بچه بزرگ دیگه تو خونه داشتن هزینه هاشون زیاد بود. ما بلند شدیم که بتونن اجاره بگیرن☺️
و خداروشکر بعد از یه مدت کوتاهی خانواده همسرم ناراحتی شون از من تموم شد و خونه رو هم به مستاجر داده بودن.
این بارداری هم داشت سپری میشد، من تو هر بارداری تا آخر ماه چهار تهوع شدید داشتم و از همون ابتدا درد زیر دل و کمر داشتم بعد هم که از ماه پنج تهوع بهتر میشد باز سنگین میشدم🤪 طوری که از ماه پنج هرکس میدید میگفت إن شاالله آخراشی دیگه😁
اینو هم بگم من اهل سونو و غربالگری نبودم و درحد یکی دوتا سونو برای سلامتی و جنسیت و اکوی قلب و اجازه متخصص قلب برای زایمان و...🤪 دیگه دکتری نمیرفتم.
گذشت و ابتدای ماه نهم بارداری یه روز احساس کردم حالم عادی نیست، رفتم بهداشت و ماما گفت ضربان جنین رفته بالا باید بری بیمارستان. منم دخترم رو سپردم به خواهرم و با مادرم و همسرم رفتیم بیمارستان.
نوار قلب گرفت و گفت وضعیت بچه خوب نیست برو زایشگاه برای زایمان 😢☺️
پسرم محمدامین بهمن ماه ۹۸ در هفته ۳۷ بارداری و در شب ولادت بانوی دوعالم حضرت فاطمه (س)❤️ به دنیا اومد و چشم و دلمون رو روشن کرد😍
این رو هم بگم که دکتر برای دو تا سزارینم بی حسی رو انتخاب کرد، موقع دخترم خیلی تجربه خوبی داشتم و خیلی سریع دکتر دخترم رو برداشت و گذاشت تو بغلم.
ولی موقع پسرم دکترم نیومد و دکتر شیفت عمل رو قبول کرد، من رو بی حس کردن و من تا گردن بی حس شدم، دکتر حرف نمیزد، فقط کارش رو انجام میداد کم کم نگران شدم خدایا چرا بچه رو در نمیاره، همش من رو تخت رو به شدت تکون میداد ولی از گریه نینی خبری نبود، داشتم از شدت استرس غالب تهی می کردم.
ادامه 👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
خلاصه بعد از یه زمان طولانی صدای گریه آروم و خسته نینی رو شنیدم. پسرم رو بردن و من تا سه ساعت به شدت میلرزیدم.😬
پسرم رو که آوردن تو بخش پیشم آروم گرفتم ولی بعد از چند دقیقه کف بالا آورد و دوباره بردنش، پنج ساعت نه پرستاری اومد و نه خبری شد و من هم که بی حس بودم روی تخت فقط کارم گریه بود و دعا .... 😭 خداروشکر پسرم رو بعد از چند ساعت آوردن و دیگه مشکلی پیش نیومد.☺️
در پنج ماهگی پسرم، مادرم یه خونه که برای ما دخترها بود و پدر❤️عزیزتر از جانم خدا رحمتشون کنه برامون گذاشته بودن رو فروختن و به ما ارث رسید و ما خونه دار شدیم. البته چون خونه که خریدیم دور بود ما همچنان مستاجر موندیم.
پسرم رو از شیر و پوشک گرفتم و برای سومی اقدام کردیم.😍 من باردار شدم و این بار هم تهوع و ..به شدت خیلی بیشتری اومد سراغم،با این تفاوت که این بار دوتا کوچولو هم تو خونه هستند که باید مواظبت کنم، این بارداری هم با تمام سختی هاش شیرین بود و من مثل دوبار قبلی خیلی تلاش کردم که بتونم زایمان طبیعی رو تجربه کنم، خیلی پیاده روی میرفتم با بچه ها، با اینکه تو هر بارداری خیلی سنگین و پنگوئن😁 میشم ولی باز دست از تلاش برنداشتم ولی این بار دیگه خیلی شکمم اومده بود پایین و خودم احساس میکردم شاید بچه اذیت باشه، چند روزی بود که دردهام زیاد شده بود، دکتر تاریخ زایمانم رو ۱۲ فروردین زده بود ولی من دوست داشتم این فرزندم هم تو یه روز خوب به دنیا بیاد، ۱۶ اسفند بود عصر شب نیمه شعبان و من دردهام زیاد شده بود، به همسرم گفتم بریم بیمارستان من نگران بچه هستم حرکاتش عادی نیست 😥
رفتیم و بله درست بود باید بچه به دنیا می اومد و اوضاع خوب نبود، شب نیمه شعبان، در شب ولادت میوه ی دل حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) آقا جانمون امام زمان مون (ع)، پسرم محمدمهدی به دنیا اومد 😍
ولی چشمتون روز بد نبینه سر زایمان دکتر تا تونست منو دعوا کرد و فقط مونده بود بزنه 😂 میگفت خانوم هم دختر داری هم پسر چه خبره ببند دیگه😁 بذار من الان برات ببندم😳 خودت بیا این تو رو ببین چه خبره، همه جات به هم چسبیده 😅 به همکارش میگفت نگا نگا توروخدا چرا این مردم این کار رو با جون شون میکنن! و بعد گفت خانوم اون کسی که سزارین قبلی رو انجام داده، مثانه رو کشیده بالا و به رحم دوخته اگر غیر از من هرکس عملت میکرد باید تا آخر عمرت سوند با خودت راه می بردی چون مثانه رو برش میداد. منم تا می اومدم حرف بزنم میگفت بسه حرف نزن، خلاصه که سر این زایمان هم داستانها داشتم.
محمدمهدی که به دنیا اومد پرستارا گفتن صداش غیر طبیعیه باید بره برای معاینه، منو آوردن تو بخش ولی از آوردن بچه خبری نبود 😢 بعد از چند ساعت دلواپسی و دعا و انابه پرستار اومد گفت خانوم بچه ت مشکل داره و باید إن آی سیو بستری بشه😭 اون شب چقدر اشک ریختم، مادرم چقدر اشک ریخت و تو سالن بین زایشگاه و إن آی سیو چقدر رفت و اومد😭 فداش بشم 😭
صبح شده بود و من پاهام تازه به حس اومده بود به سختی با کمک مادرم خودم رو رسوندم به إن آی سیو، پسر ناز و کوچیکم که تو ۳۶ هفته به دنیا اومده بود تو دستگاه بود و کلی سیم و... بهش وصل بود.
دکتر گفت تنفس تند داره و خیلی از بچه ها بعد زایمان دچارش میشن، بعد از سه روز خوب میشه و میتونی ببری خونه.
از یه طرف دلم پیش این طفلم بود که اینقدر معصومانه تو این دستگاه شیشه خوابیده بود، از یه طرف این دوتا بچه م تو خونه منتظر من و برادرشون بودن.😔
یک هفته ی سخت با اشک و آه پیش پسرم تو إن آی سیو موندم دیگه درد بخیه و کمرم برام ناچیز بود و فقط فکرم پسرم بود. بچه ها هم خونه خاله ها و دایی ها و مادربزرگها بودن.
شوهرم هم هر روز صبح میومد تا شب تو حیاط بیمارستان مینشست که نزدیکم باشه و اگر کمکی خواستم باشه، دلش بند نمی اومد بره خونه...
تو إن إی سیو که بودم با چند تا مادر که طفل های معصومشون اونجا بستری بودن آشنا شدم، یه روز یه کدوم شون داشت با ناراحتی میگفت دکترم سر زایمان گفته تو دیگه نباید بچه بیاری، دکتر قبلی مثانه رو به رحم دوخته اگر کسی غیر از من عملت میکرد ...🙄 چقدر دلم روشن شد یه دفعه گفتم حتما اصرار هم کرده که خانوم لوله هات رو ببند، اون خانوم گفت شما از کجا فهمیدی؟!😳
بله درسته، دکتر الکی ما رو ترسونده بود که دیگه بچه نیاریم، چون هر دومون در سونو مشکل چسبندگی نداشتیم.
ادامه 👇
🌹 @Mazan_tanhamasir
#تجربه_من
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#قسمت_چهارم
اینو هم بگم که منو همسرم هربار که متوجه بارداریم میشدیم، نذر عقیقه میکردیم که إن شاالله بچه مون سالم به دنیا بیاد و ما تو ده روز اول تولد بچه عقیقه رو انجام میدادیم، سخت بود چون پس انداز چندانی نداشتیم ولی خیلی تاثیر داشت و بهمون آرامش میداد.
خلاصه که بعد از یه هفته خداروشکر پسرم خوب شد و عنایت خدا دوباره شامل حالمون شد.❤️
الان پسرم ده ماه و نیم داره، دخترم کلاس اولی هست و برادر دیگه ش نزدیک ۴ سال داره، از دست این دوتا داداش مشق هاش رو همیشه روی اُپن مینویسه 😂
تو زندگی همیشه تنها پناهمون ائمه اطهار و خداوند بوده و هر وقت رو زدیم دست خالی برنگشتیم، شاید سختی ها زیاد باشه ولی دنیا که جای راحتی نیست، همین سختی ها هست که انسان رو رشد میده، من و همسرم تو این سختی ها خیلی بزرگ شدیم و طاقت مون بالا رفت، خدای مهربان و کریم برای بنده هاش بهترین رو میخواد حتی اگر گاهی درد داشته باشه.
بعد از زایمان دکتر گفت دیگه حق نداری بارداری بشی چون با جونت بازی میکنی ولی راستش ما از بعضی دکترها حرفها زیاد شنیدیم و ما فقط توکل مون به خدای بالای سرمونه👌
بچه ها رو همیشه میبریم مسجد و عاشق مسجد هستن، همه شون از وقتی باردار بودم تو مسجد بودن بعد هم نوزادی تا بزرگ بشن، بچه اگر تو مسجد بزرگ بشه با روح پاکی که داره، معنویات رو دریافت میکنه و همیشه درون قلبش مثل چراغ راه روشنه🌟
دخترم همیشه آرزوی خواهر داره، ماهم قول دادیم براش بیاریم و إن شاالله اگر خدای مهربون صلاح دونست بهش خواهر زیاد میده 🙏
ما از خدا میخوایم توان بده تا بتونیم خیلی نسل شیعه رو زیاد کنیم. این برای ما جهاد نیست بلکه افتخاره 😌 ما حداقل شش تا بچه رو میخوایم 😍 توکل بر خدای حکیم و مهربان و دانا ❤️
🌹 @Mazan_tanhamasir