eitaa logo
کانال تنهامسیری های مازندران
1.1هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5هزار ویدیو
61 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمین ارتباط برقرار کنید.👇👇👇 @Yaa_ss در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی موسسه تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد🌟
مشاهده در ایتا
دانلود
در کنار بچه ها خودم هم ادامه تحصیل دادم در رشته مددکاری البته به تشویق معلم های بچه ها و هلال احمر هم عضو شدم و شدم امدادگر هلال احمر گردش و نمایشگاه کتاب، همیشه در این موارد بچه ها رو میبردم تا ببینن و یاد بگیرن و تو اجتماع باشن، هیچ وقت به خاطر خستگی و تنهایی خودم از کارهای اونها نزدم بعد از اینکه مادرم رو در سانحه تصادف از دست دادم، خیلی حس تنهایی داشتم و انگار دیگه کسی نبود و تنهای تنها شدم دلتنگی ها و بی تابی ها برای مادرم، داشت کار دستم میداد که از زندگی و بچه ها غافل بشم، از اونجایی که همیشه خدا بود و هوامو داشت از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم به زندگیم بر گردم همون طور که من مادرم رو می‌خواستم بچه ها هم مادر می‌خواستن با اینکه خیلی درکم کردند و بی تابی هامو تحمل کردند، ازشون ممنونم سعی کردم مادر خوبی باشم و براشون خاطره های خوب بسازم تا زمانی که نوبت خودم هم رسید و از پیششون رفتم بچه ها هم خاطره داشته باشن که برای بچه هاشون تعریف کنن به این اعتقاد داشتم که بچه ها به خواست من به این دنیا اومدن و نباید به خاطر خودم برای اونها کم بذارم و مسئول تربیت و آینده شون هستم. همیشه به چشم مهمون بهشون نگاه کردم که یک روزی از پیش من میرن و تمام تلاشم رو کردم که به اندازه خودمون، هم من و هم پدرشون بهشون خوش بگذره درسته همسرم بیشتر اوقات سرکار بوده و کنارمون نبوده، گزارشهای روزانه رو دریافت میکرد و از اینکه بهم اعتماد داشت و کامل بچه ها رو سپرده بود به خودم، من هم سعی کردم مادر خوبی برای بچه هاش باشم. ۲۰ سال از زندگی مشترکمون گذشته بچه ها بزرگ شدن و با همان روال تا لیست تهیه نکنند، خریدی انجام نمیدن، باهم هر جا بخوان میرن و کارهاشون رو باهم انجام میدن. خدا رو شکر الان ۴١ ساله هستم و فرزند سوم در راه هست و بچه ها در کارها خیلی کمکم هستند. همیشه شکر گذار بوده و هستم و اگر لحظه ای هم بخوام فکر کنم به عقب بگردم، کارهایی که کم گذاشتم رو جبران میکنم تا بخوام راهم رو عوض کنم. بهترین و عالی ترین کار دنیا همسرداری و مادری هستش و این موهبت رو خدا داده تا لذت سختی ها و شیرینی ها در کنار هم جذاب و هیجان انگیز باشه 🌹 @Mazan_tanhamasir
نکته۱: قانون گذاشتم هرکی ساعت ده بخوابه قصه میگم. بعد از ده قصه نداریم. زودتر از ده دوتا قصه داریم. نکته۲:در طول روز اگه خسته بشم بچه هارو میفرستم تو پارکینگ ،دوچرخه سواری که معمولا ده دقیقه بعد بالان🙄🙄 نکته ۳: آقامون معمولا خونه هستن ولی کار کامپیوتری و موبایلی دارن برای همین کااااملا دست تنهام. مادرم دور هستن، خواهر ندارم😥 زن داداشم نزدیکه که اونم دوتا فسقل شیطون داره گاهی من میرم کمکش😎😁😁😅😅😅 نکته۴: هنوز موفق نشدم گرفتن خدمتکار برای کار خونه رو تو ذهن همسر جا بندازم💀💀💀برای همین همههههههی کارهای خونه رو خودم می‌کنم. هرجا درمونده میشم به خدا میگم خدایا فرشته هاتو بفرست کمکم و وااااااقعا کارهام به صورت معجزه واری سریع پیش میره🤲🤲👍 نکته ۵: معمولا در حین کارهای خونه برای خودم زیارت آل یس و عاشورا پخش میکنم و همین شاااارژم میکنه. اغلب تو فرصتایی که بچه ها خوابن تو فیلیمو با همسر، فیلم و سریال میبینیم و چیپس و ماست میخوریم. نکته ۶: از بعد ازدواجم ورزش دوست دارم و برنامه هارو دنبال میکنم و سعی میکنم اینطوری اوقات فراغت داشته باشم. هر از چند گاهی هم نقاشی روی پارچه انجام میدم. معرق هم حدود ۱۵ ساله انجام میدم ولی ازبعد بچه ها کم تر انجام میدم چون خطرناکه و ظریف کاری زیاد داره و ممکنه با یه حرکتشون حاصل چندروز زحمتم به باد بره. نکته۷: سعی داشتم باشگاه برم که از خونه بیام بیرون ولی باردار شدم و نقشه هام بهم ریخت. شما بگین غیر از باشگاه و شنا و کلاس(گلدوزی و خیاطی که بلدم) چه کلاس هایی خطر نداره برای بارداری و میتونم برم؟ البته نقاشی هم دوست دارم ثبت نام کنم ولی هنوز فرصت نکردم. نکته ۸: چالش بعدی زندگی من، اومدن فسقل جدیدمه که موندم چطور از دست اینا زنده بمونه🙈😝 البته انصافا بچه هام حرف گوش کن و آرومن. تصمیم گرفتم بدمش دوتا دخترا بزرگش کنن😚🤪🤪من برم پینت بال بازی کنم😎😎😎 از همه ی این حرفا گذشته ،کلا بچه ها فرشته های معصومی هستن که اومدن بگن دنیا غیر از لذت هاش، سختی های دیگم داره که اونو با بهشت متمایز میکنه. 😄💀💀 و فکرهای کلیشه ای و رویایی مرتبی و برق زدن خونه، آرامش، سکوت، (یه لیوان شیرکاکایو با یه قاچ کیک که فقط مال خودته، نه یه دست کوچولو که یوهو پیداش میشه و میگه مال منو داری میخوری؟😄🤪😡😅😢😆) فقط مال توکتاباس و عروس دومادا😊 این اژدهایی دوست داشتنی و خوشگل خودشون معنای دقیق آرامشن، که وقتی نباشن یا خوابن، یه چیزی کمه. وقتی داری شوکولات یا شیر کاکائو رو میخوری بدون اونا از گلوت پایین نمیره. وقتی خونه مرتبه، یه بیا منو بهم بزن خاصی تو سکوت وسایل خونه هست.☺️😊😇 اگه نباشن زندگی یکنواخت و بی روحه. بدون شیرین زبونیای معصومانه و سوالایی که تا حالا به فکر خودت نرسیده، فقط و فقط منطق بی خاصیت بزرگتر ها میمونه. وقتی خوابن، با این دستای کوچولو و چهره معصوم و خوشگلشون، به عقل جن هم نمیرسه که این وضع خونه زیر سر ایناس. فقط و فقط بمب هیروشیما میتونه باشه. اینا که کاری نکردن😇😇😇😆😃😃😃 اینا معنای آرامشن نه چیز دیگه... 🌹 @Mazan_tanhamasir
محمد مهدی راهی نانوایی و خریدهای خانه میشود و البته بعد از آن، یکی از کارهایی که طی قرعه کشی، قرعه اش به نامش زده شده نیز به اتمام میرساند.🙂 فاطمه بانو هم که معمولا بر اساس جثه ی کوچکش سعی میکنم کارهای سبک به نامش بیفتد مشغول تمیزی قسمتی از خانه میشود و مامان هم به سراغ آشپزخانه و شام میرود.😊 تا قبل از آمدن پدر، سعیمان ایم است خانه تمیز تمیز برق بزند👌✨بوی شام در فضا بپیچد و مامان بانو و بچه ها تمیز و مرتب بعد خواندن نماز منتظر آمدن پدر جان، لحظات را بشمارند.😊 ساعت حضور پدر خانواده معمولا ۸و نیم گاهی هم ۹ شب است. لحظه ای که صدای ماشین پدر به گوش بچه ها میرسد چنان ۴ نفری سمت در میدوند و از سرو کول ایشان آویزان میشوند که واقعا خنده دار است😂 گاهی با اشاره به بچه ها میگویند: شرمنده خانم جان این وروجک ها آغوش مرا خالی نمیگذارند. جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد. این بوسیدن پیشانی همدیگر رسم بدرقه و استقبال هر روزمان است و تکراری نمیشود.😊 همسرجان باوجود خستگی بسیار که فقط من از قرمزی چشمانش متوجه میشوم، بدون کوچکترین غرو لندی، مشغول بازی با بچه ها میشود و رسما از بدو بدوهایشان خانه را تبدیل به میدان جنگ میکنند گاهی آنقدر بالا و پایین میپرند(منزل ما همکف است) که از آشپزخانه سرک میکشم و تذکر مادرانه میدهم 😂 شام که خورده میشود. اگر جلسه گفتگوی خانوادگی نداشته باشیم(معمولا ماهی دوسه بار این جلسه را داریم که باوجود پدرجان پر از خنده ها و شوخی های خاص ایشان است) با یه کیک مامان پز یا میوه ، دورهمی کوچکی داریم و بعدش هم قبل از ساعت ۱۰ یا ده و نیم خاموشی اعلام میکنیم.🥱 نکته جالب ساعات خواب، اتاق بچه ها است. معمولا(نه همیشه😉 گاهی هم کار به دعوا ختم میشود🤪)تا خوابشان ببرد ماجراهای روزشان را برای یکدیگر تعریف می‌کنند یا بازی حروف اول کلمات را انجام میدهند و ناگهان صدایشان به سکوت می‌رسد و خوابی آرام را تجربه میکنند.(البته که پروژه ی آب خوردن علی کوچولو و دستشویی رفتن های مکرر هم معمولا دردسر ساز است😉) جمعه های ما خیلی خاصه با وجود اینکه همسر جان سه روز در هفته بعلت شغلشون منزل نیستند ولی مقیدند حتما حتما حتما جمعه ها فقط در خدمت خانواده باشند.😍 اصرار دارند یه مسافرت کوچک در حد رفتن به جایی اطراف شهر یا امامزاده ای یا پارک و بوستانی،جمعه ها روزی متفاوت باشه و الحق و الانصاف ابتکار پدرجان در رقم زدن جمعه های ویژه عالیه عالی👌 دیگه همه ی افراد فامیل میدونن ما باوجود ۴ تا بچه مارکوپولو هستیم و کلی از جاهای دیدنی اطراف شهر خودمون و کشور رو گشتیم الحمدلله. مسافرت خییلی در بالابردن تاب آوری و صبر و مسئولیت پذیری و نشاط بچه ها نقش داره. طوری که الان برای فرشته های ما راحت ترین و زیباترین مسافرت شده سفر اربعین که شاید برای برخی سفر پر از چالشی باشه. الحمدلله. من خوشبخت ترین بانوی جهانم چون حس خوشبختی من میان همین بدرقه ها استقبال ها، کیک پختن ها، لباس شستن ها، اتو کردن ها، منتظر شدن ها، نگران بودن ها، دعا کردن ها، لبخندها، غم و شادی ها، سرو صداهای بچه ها کامل شده و میشود و واقعا وصف شدنی نیست. چندتا نکته... 👇😊 ✔️ قطعا هر روز ما دقیقا این مدلی نیست. پیش میاد روزهایی که من خسته هستم، عصبانی میشم، بچه ها مریض میشن یا مشکلی گریبان گیرمون میشه که فضای خونه مون رو چالش دار میکنه و نظم و برنامه ریزی خونه رو بهم میریزه ولی مهم اینه که تلاشمون اینه تعداد روزهای قشنگ باهم بودنمون خییییلی بیشتر از روزهای سختی باشه و اگر هم مشکلی پیش میاد با توکل به خدا و توسل به اهل بیت ع و با همراهی کل خانواده حلش میکنیم و دوباره برمیگردیم به همین روزهای پر از حس زندگی ✔️ تو خونه ی ماهم مثل تمام خونه های چند فرزندی یکی از تکراری ترین صحنه ها، دعوا و درگیری وروجک هاست که جز لاینفک روزمرگی هامونه و بنظرم برای رشد اجتماعی بچه ها لازم و ضروریه 😊 ✔️یکی از راههای ایجاد آرامش و نشاط که یکی از اساتیدم پیشنهاد داده بودند انجام یک فعالیت یا کار هنری مفرح بخش در هفته است . سعی میکنم دوشنبه ها رو به خیاطی یا نویسندگی اختصاص بدم. البته که برای من پخت نان خانگی🥐🍞🥯 و کیک 🥮🥧هم بسیییار لذت بخشه😊 و آرامش خاصی داره. ✔️مادری با افتخار بزرگترین تلاش من برای موثر بودن در ظهور مولا امام زمان عج هست و تک تک لحظات مادرانگی ام رو به نیت تعجیل در فرج مولا عج و با قصد قربه الی الله انجام میدم.☺️ ✔️ مادرانگی و زنانگی رو مادر خدا بیامرزم به ما آموخت. الحق که همسر و مادری نمونه بود👌 شادی روح تمام مادران آسمانی . 🌹 @Mazan_tanhamasir
فرزند پنجم خانواده الان سه ماهشه، خداروشکر میکنم که خدا این فرشته هارو روزی ما کرد. خیلی سختی داره ولی در کنارش خیلی برکات و شیرینی هم هست. پسر بزرگم ۹ سالشه دختر بزرگم ۵ سالشه دوقلوهام ۲ سال و دوماه پسر کوچیکم ۳ ماهشه خیلی تو کار خونه همه همکاری میکنن حتی دوقلوها هم به برادر و خواهر بزرگترشون تو رختخواب جمع کردن و اسباب بازی جمع کردن و ....کمک میکنن وقتی تعدادشون بیشتر شد گذشت و قناعت بچه ها هم بیشتر شد، ما با اینکه هنوز هم مستاجر هستیم و یه پراید زیر پامون هست، خیلی قشنگ زندگیمون و پیش میبریم و با آبرو زندگی میکنیم. دختر بزرگم که پنج سالشه تو خونه گاز رو تمیز میکنه و تو آشپزی کمک میکنه، پسرم یه سری غذا هارو بلده و درست میکنه. خداروشکر میکنم که مامان این پنج تا فرشته هستم. نمیگم هیچ وقت دعواشون نکردم و هیچ وقت کم نمیارم نه، ولی سعیم اینه که مامان خوبی باشم و هر روزم بهتر از دیروز باشه من خودم جزو آدمایی بودم که میگفتم دوتا بچه بسه اما خداروشکر میکنم که به حرف رهبرم گوش دادم و بعدی هارو هم آوردم. چون برکاتش اول به خودم میرسه و نسبت به امر رهبرم هم بی تفاوت نبودم. از اونایی که دارن این پیام رو میخونن خواهش میکنم که به کسانی مثل من که بچه زیاد دوست دارن، حرف های زشت و طعنه های زننده نزنن، شاید به ظاهر براشون مهم نباشه ولی دلگیر میشه آدم، من خودم خیلی حرف ها از آدم های دوروبرم شنیدم و سعی کردم با شوخی جوابشون بدم. ولی کاش همه مون به درجه ای برسیم تو هیچ زمینه ای به کسی زخم زبون نزنیم و بهش تو مسیری که هست اگر خوبه و نمیتونیم کمک کارش باشیم حداقل روحیه بدیم. 🌹 @Mazan_tanhamasir
گاهی دوستانم با یه بچه تو خونه شکایت از بی وقتی و نرسیدن به کارهاشون میکردند و من متعجب که چه جوری نمیرسن و به این نتیجه رسیدم تو باید از ظرفیتهای وجودیت استفاده کنی تا خدا ۲۴ ساعتت رو به سبک ظرفیتهات و توانمندی ها و برنامه هات کشش بده. واین مستلزم یا علی گفتن خود انسان و خواستنشه که بیاد وسط گود و نترسه. من هر روزم مشغول درس و حفظ و بازی با بچه‌ها و کارِ خانه بودم، تازه خیلی روزها و شبها همسرم هم سرکار بودند و کار من بیشتر. ولی موفقیتهام واقعا بیشتر و برام لذت بخش تر بود. دیدم این خودمم که نخواستم وقتم الکی هدر بره و خدا با شرایط جدیدم، شرایط جدیدی برام ایجاد کرد. من در سال مثلا ۹۱ هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که مقاطع تحصیلی یا شغلیم رو در منزل کنار بچه ها و مجازی بگذرونم ولی خدا برام ایجاد کرد و اینها برکت توکلیه که سر ازدواج و بچه دار شدن بهش کردم. الان هم یه مهمان جدید در راه داریم که قراره خونه مامان باباشو شلوغتر و ریخت و پاش تر بکنه و من مامانی شدم که یاد گرفتم اولا باید موقعیت و ظرفیت و توانمندی‌هام رو خوووب بشناسم. با خودم رو راست باشم و گول اطرافم رو نخورم. مثلا من اصلا نمیتونم کم خوابی رو تحمل کنم و با کار زیاد آدمی نیستم که بتونم هر روز صبح زود بیدار شم. توان فشار کار بیرون رو هم ندارم. پس فعلا کلا دور حضورهای اجتماعیم رو خط کشیدم تا فشار خستگیم و کم طاقتیم داد و عصبانیت و بیحوصلگی و مریضیم نشه برای خانوادم. جاش از امکان تحصیل و شغل دور کاری و مجازی استفاده کردم. شناخت توانایی و ظرفیت ها خییلی مهمه همچنین یاد گرفتم بچه ها رو باید با مدل خودشون رفتار کرد. اونا مثل ما نمیبینن و استدلال نمیکنن. برای همین اصلا وسط اذیت های پسر کوچکم و داد و بیداد و کتکهای پسر بزرگم داوری نمیکنم. فهمیدم محیط مهمه نه ادا اصول ما مامان باباها. ته ته اخلاق و باورهای ما رو بچه ها میرن درمیارن و می‌فهمن، نه فیلمی که جلوشون بازی میکنیم. برای همین شروع کردم از ته خودم رو ساختن و الان منتظرم سومی از راه برسه و اژدهای مرحله سوم با سوپرایزهاش ما رو شگفت زده کنه. یه چیزی هم راجع به برنامه ریزی بگم، موفقیت و لذت از ایام تو چینش ساعتی کارها نیست تو کیفیته و ثبات قدم. دونستن چشم انداز طولانی مدت زندگی و خرد کردن اون تو سالها و ماه ها و هفته و روز و روزانه ها رو نوشتن. اینکه شب قبل بنویسی فردا کارها چیه و مهم و غیر مهم چیه خیییییلی کمک میکنه روز پر بهره ای داشته باشی و یکی از بهترین راه های برنامه ریزی با بچه هست که من بی نهایت دوسش دارم. 🌹 @Mazan_tanhamasir
شیشه و لباس بچه ها رو از اول مارک خوب بگیرین که بیشتر بتونید استفاده کنید، مخصوصا لباس مارک های ایرانی عالی هستند اما به جرات تا سه سال بشور بپوش هستن اگر کوچیکشون نشه. در کنار همه اینها مادرم خیلی خیلی کمکم کردن گاهی برام غذا می آورد، برای بچه ها لباس و پوشک میخرید و می آمد بچه هارو نگه میداشت تا من چندساعت بخوابم و خلاصه هوای ما رو داشت...😍 بنظرم تا جایی که میتونید از پوشک استفاده کنید چون پوشک گره ای فقط کار درست کن هستند با یه بار کار بچه کوهی از لباس مادر و بچه برای شستن تلنبار میشه و این واقعا وقت گیر هست. معمولا مادران دوقلو دار به جبر مادران خلاقی میشن، خودتون براشون بازی درست میکنید مثلا تا قبل اینکه بچه ها شروع حرکت کنند، من یک تشک بزرگ پهن میکردم و اسباب‌بازی های جذابشون رو توی نخ رد میکردم و بالا سرشون به وسایل خونه میبستم، خودش میشد زمین بازی شون و اونا مشغول دست و پا زدن و نگاه کردن میشدن و من با کِیف کارهام رو میکردم. وقتی هم بزرگتر شدن خونه مون رو کاملا امن کردیم، هیچ چیز تیز و خطرناکی نبود مبل هامون هم پارچه ای بود حتی میز تلویزیون هم جمع شد، واسه همین اصلا دنبال بچه ها توی خونه راه نیفتادم که آسیب نبینن، از همون اول آزاد بودن فقط یه پشتی سنگین جلوی ورودی آشپزخونه بود که نیان داخل البته یادتون باشه در توالت همیشه بسته باشه😅 وقتی دوسالشون بود دور تا دور دیوارمون مدادرنگی و خودکاری بود و وقتی خدای نکرده! مهمون میخواست بیاد من چندساعت باید دیوار تمیز میکردم که البته چون کرونا بود خیلی مهمون رودربایستی دار کم داشتیم.🙈 خریدهامون رو کلی انجام میدادم مثلا برای دوماه خونه رو پر میکردم که نیاز نباشه بیرون برم تلفن سوپر و لوازم بهداشتی داشتم و برام وسایل می آوردن یا مثلا با اسنپ از داروخانه شیرخشک میخریدم. متاسفانه بچه هام از اول خیلی تلویزیونی بزرگ شدن که خب چون توی کرونا بودن و من نمیتونستم تنهایی پارک ببرمشون. یک نکته برای دوقلوهای دخترپسر که خودم از اول دغدغه اش رو داشتم این بود که از اول با دخترم دخترونه بازی کردم و با پسرم پسرونه مثل تن صدامون مثلا از اول لاک و گلسر دخترونه‌ست ولی موی کوتاه و کمربند و ژل پسرونه‌ست...🦖🦄دیگه خودشون از اول متوجه تفاوت بینشون شدن و اصلا وابسته به هم نبودن و الان هم از همدیگه مستقل هستند و کاری به وسایل های هم ندارند.  البته بازی گروهی هم خیلی کردیم اما علاقه شون از اول با هم متفاوت شکل گرفت واسه همین با هم دعواهاشون خیلی کمتر شد اصلا من هیچ اسباب بازی رو ازش دوتا نخریدم، یاد گرفتن با همدیگه بازی کنن، خودم میشستم کنارشون و نوبتی بازی کردن رو بهشون یاد دادم حتی توی بازی کردن همیشه صبر کردن رو یادشون دادم، هر چی میخوان رو که در لحظه نمیشه آماده کرد مخصوصا که دست تنها بودم هر جا که به مشکل میخوردن میگفتم ببر بده آبجی یا داداش کمکت کنه واست درستش میکنه یا اینکه اگر چیزی رو خراب میکردن و میتونستن درست کنن میگفتم به من مربوط نیست خودتون باید درست کنید. از همون موقع که یک سال و نیم بودن ازشون کمک خواستم خیلی خیلی کوچیک مثلا پوشک جلو دستمه بچه هم کنارمه ولی ازش خواستم بهم بده واسه همین بود که الان که ۴.۵ ساله هستن، خودشون مسواک می‌زنن، تشک و پتو رو جمع می‌کنن، پهن می‌کنن، خونه رو بلدن بسیار مرتب کنن. البته خیلی هم پیش میاد که با هم دعواشون میشه که باز هم من دخالت نمیکنم حتی یه کوچولو هم از خجالت هم درمیان فقط نگاشون میکنم از دور، خودشون میفهمن میان پیشم و شکایت ها شروع میشه و منم اصلا تحویلشون‌ نمیگیرم. همیشه بهشون میگم هرکس مهربونی کنه مهربونی میبینه و خودم سعی میکنم فورا بهش عمل کنم تا اینو در ارتباط با هم یاد بگیرن ولی خب صددرصد نمیشه اما خیلی تاثیر داره. اینجور وقتا میگم هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. حداقل تاثیرش اینه که این چیزا رو خودشون به هم یادآوری میکنن و همدیگه رو توبیخ میکنند. ادامه 👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
البته یه چند سالی بود بخاطر کوچک بودن خونه، رفته بودیم کرج و دوباره برگشتیم تهران با مشقت های فراوان وارد مقطع راهنمایی شد و دخترم هم به مدرسه رفت. دختری باهوش و درسخون، یه مقدار اون هم بهش کمک میکرد تا اینکه همسرم بیکار شد و منم بخاطر فشارهای روحی که داشتم سردرد های شدیدی می‌گرفتم و قرص مسکن زیاد مصرف میکردم در نتیجه معده درد شدیدی به من عارض شد. دنبال مداوا بودم که دیدم دو ماه هست پریود نشدم و چون روال من اینگونه بود اصلا شک به بارداری نکردم. رفتیم دکتر و به اصرار همسرم آزمایش دادم و در کمال ناباوری دیدم بله باردارم😳 خدا منو ببخشه شدیداً گریه میکردم و می‌گفتم باید سقط بشه اگه این هم سالم نباشه، چکار کنم. میگفتم بدنیا بیاد بدیم به یه خانواده مومن که خوب هم تربیت بشه اطرافیان هم حال روح منو میدیدن میگفتن باشه😜 تو این قضایا که شد کار برای همسرم جور شد و رفت عراق، خلاصه من موندم با دوتا بچه و کلی مسؤلیت و حال نامساعد روحی و جسمی خیلی برای سقط هم اقدام کردم ولی نمیتونستم، از خدا خواستم توان بهم بده تا بتونم با این قضیه کنار بیام، چند ماه گذشت بهتر شدم ولی چون سزارین بودم دچار چسبندگی شده بود و این خیلی منو اذیت میکرد مثل الان هم آنقدر تشویق به فرزند آوری نبود. بیمارستان های دولتی منو قبول نکردند و کلی هم با من بد رفتاری کردند. تا اینکه یه دکتری قبول کرد منو سزارین کنه و لوله هامو ببنده و ما دست خالی یهو بیمه تکمیلی جور شد و زودتر از اینکه دخترم بدنیا بیاد روزیش رو با خودش آورد. خلاصه ۱۵ اسفند ماه سارا سادات عزیزم بدنیا اومد و یه تحول بزرگ تو زندگی ما، که شده بود سراسر ناامیدی بوجود اومد😊 این رو گفتم که همه بدونن با وجود اون همه سختی و رنجی که تو زندگی متحمل شدم، تونستم از این امتحان الهی سربلند بیرون بیام چون خیلی شرایط سختی داشتم از همه نظر... خداوند خواست ما ماشین خریدیم، خونه بزرگ خریدیم و یه دختر شیرین زبون مهربون هم نصیبمون شد. همه اینها رو از برکت وجود سارا می‌دونم البته هر بچه ای با خودش برکت و روزی میاره اما این فرق داشت، خداوند انگار یه پاداشی بهم داد. الانم که اینها رو برای شما میگم، محمد حسین دانشجو هست، هر چند که باهاش بازم درس میخونم ولی خیلی خوب شده، ملیکا سال دهم تجربی و سارا هم کلاس دوم هر چند مجال نبود بتونم اینجا همه چیز رو بگم که عزیزان متوجه بشن ولی سعی کردم مختصر و مفید بیان کنم. خلاصه اینکه از وجود فرزند نگران نباشید، من این حرف امام خمینی ره تو گوشم هست که فرمودند از خدا فرزند صالح و سالم بخواهید، درسته پسر من مشکل داره که به برکت اهل بیت بسیار بهتر شده ولی تو راه مستقیم هست، نمازش رو میخونه، مقید به روزه و احکام دینی هست، هر چند به اندازه بقیه همسن و سال های خودش نیست از لحاظ فهم و درک ولی خوبه... با خودم میگم شاید کاملا سالم بود، به راه بد می رفت. پس از خدا سپاسگزارم. 🌹 @Mazan_tanhamasir
همسرم طلبه ی قم بود و دوران عقد هم در رفت و آمد بین دو شهر، چون هنوز درسش تموم نشده بود مجبور بودیم یا دوران عقد رو بیشتر کنیم یا بریم قم که ما اصلا با دوران عقد طولانی موافق نبودیم و به سختی خانواده ی منو راضی کرد که سال اول ازدواجمون قم زندگی کنیم منم مجبور شدم انتقالی بگیرم به دانشگاه قم و از اونجایی که رشته ی منو نداشت، تغییر رشته هم دادم😢 همسرم در کنار درسش یه کار پاره وقت تو یه مرکز پژوهشی انجام میداد که خب علاوه بر برکات معنویش، خیلی به اقتصاد خانواده مون کمک میکرد. یه مقدار از درسشو میتونست غیر حضوری بگذرونه و ما بعد یکسال برگشتیم شهر خودمون اما من بخاطر یه سری قوانین مسخره ی دانشگاهی دوباره نتونستم انتقالی بگیرم به دانشگاه خودم و مجبور بودم شهریه بدم که خب اون موقع در توان همسرم نبود و من دانشگاهو رها کردم😔 حالم بد بود اما سعی میکردم پیش شوهرم چیزی بروز ندم که شرمنده نشه... ولی برای من که عاشق درس خواندن بودم خیلی سخت بود، همسرم گفت دوباره کنکور بده، اما دیگه انگیزه و حالشو نداشتم کم کم با خودم فکر کردم و به قول معروف سنگامو واکندم😁 به این نتیجه رسیدم که من خواهان یادگیری و علم اندوزی ام، که خیلی راحت میتونم با کتاب خوندن بهش برسم و زمانی که برای رفتن به دانشگاه و...صرف میشه اگه صرف کتاب خواندن بشه واقعا خیییلی مطالب بیشتری یاد میگیریم، اما دیدم من گوشه چشمی هم به مدرک داشتم😂 که خب اونم با خودم فکر کردم حالا یه لیسانس و فوق لیسانس هم گرفتم گذاشتم رو طاقچه، بعدش چی؟! چقدر تو زندگیم مهمه این مدرک؟! برای منی که دنبال کار بیرون نیستم. بعد از اینکه از دانشگاه جدا شدم، بیشتر در مورد جوانی جمعیت و جهاد فرزندآوری می‌شنیدم، البته من و همسرم از قبل ازدواج هردو دوست دار و خواهان بچه های زیاد و خانواده ی پرجمعیت بودیم و دیدم که بعضی از ماها چقدر اشتباه میکنیم تو دوران طلایی باروری که ۲۰ تا ۳۰ سال هست، درس می‌خونیم و در دوران طلایی کمرنگ🤣۳۰ تا ۴۰ سال یکی یا دوتا بچه میاریم و میگیم دیگه بسه. کلیپی از حاج‌آقا پناهیان دیدم که میگفتن در هیچ برهه ای از تاریخ شیعه، انققققدر فرزندآوری مهم و حیاتی نبوده که الان هست و... تصمیم گرفتیم زودتر بچه دار شیم😁 رفتم دکتر به سری آزمایشات نوشت و دوسه ماه خودمو تقویت کردم. دقیقا بعد این دوره یه کرونای سخت گرفتم که یه ماه حالم بسیار وخیم بود، بعدشم تا یکی دوماه نیمه وخیم بود😅 و دکترم گفت خیلی ضعیف شدی و زیاد وزن کم کردی باید سه ماه اساسی تقویت بشی بعد اقدام کنی که بعد اون سه ماه دوباره کرونا گرفتم و این‌بار شدیدتر و طولانی تر از قبل😰😵🤕 چندماه بعد هنوز درست و حسابی به حالت قبل برنگشته بودم که عزیزی رو از دست دادم که شوک بزرگی تو زندگیم بود و حال روحیم واقعا بد😔 بالاخره چندماه بعدش اقدام کردم و دختر نازم ۳۱شهریور ۱۴۰۱ به دنیا اومد😍 با خودم فکر میکنم هیچ کار خدای حکیم که بی حکمت نیست، حتما علت خوبی داشته که بارداریم به تاخیر افتاد و خدا مهربان و دانا به احوال ماست🙂🍀 انشاالله می‌خوام دخترمو ۱۸ ماهگی از شیر بگیرم و بعد یکی دوماه تقویت اگه خدا بخواد بعدی رو بارداربشم که فاصله سنی زیادی باهم نداشته باشن. ما دوست داریم حداقل ۶ تا بچه داشته باشیم😍 تا خدا چی بخواد... همیشه و حتی موقع زایمانم برای کسایی که بچه دار نمیشن دعا کردم و میکنم از خبر بارداری بقیه خیلی خوشحال میشم انشاالله خدا به همه ی مسلمانان بچه های سالم و صالح عطا کنه. یکی از اقواممون هم بعد ۱۸ سال صاحب دوقلو شدن😍😍 که نمیدونین چقدر خوشحالم براشون راستی همسرم هم چندتا کار موقت انجام میداد تو این مدت و بالاخره امسال استخدام آموزش پرورش شده و در شغل شریف معلمی که خیلی هم بهش علاقه داره خدمت میکنه خدا عاقبت همه مونو ختم به خیر کنه انشاالله🌹 🌹 @Mazan_tanhamasir
یادمه برای اولین بار چله عاشورا رو زمانی گرفتم که دیدم یکسال و نیم از عقدمون گذشته و هنوز هیچ سرپناهی نداریم که بریم زیر یک سقف باهم زندگیمون رو شروع کنیم لذا متوسل شدم به اقااباعبدالله الحسین علیه السلام و چله زیارت عاشورا گرفتم تا قبل از اون گاهی زیارت عاشورا میخوندم ولی چله نگرفته بودم روز ۳۸ ام از چله بود که همسرم با خوشحالی اومد خونمون و بهم گفت توی پاکدشت ورامین، خوابگاه دانشکده بهداشت حاضر شده به ما یه سوئیت بده. باورم نمیشد داشتم بال در میاوردم از خوشحالی و بالاخره بدست عنایت سیدالشهدا علیه السلام ما در مرداد سال ۸۰ بعد از یکسال و نیم عقد رفتیم سرخونه و زندگیمون. اون موقع فقط ۱۵۰۰۰ تومن همسرم درآمد داشتن که اونم از شیفتهای شبانگاهی که در کتابخونه بیمارستان سینا می ایستادن درمیاوردن یعنی بعضی شبها مجبور بودن خونه نیان و من توی اون منطقه که واقعا به بیابون بیشتر شبیه بود تا خوابگاه از ترس گاهی شب تا صبح توی اون سوییت راه میرفتم. سه ماه ما اونجا زندگی کردیم که من دوباره شروع کردم چله گرفتن که بلکه از اون مکان هجرت کنیم آخه عینِ این سه ماه کلا خوابگاه آب نداشت و ما برای آب شرب و ظرف شستن و غیره باید کلی مسافت میرفتیم. یه خوابگاه دیگه که دبه دبه آب بیاریم واقعا شرایط اونجا از نظر زندگی سخت بود. بعد از سه ماه و با عنایت مجدد حضرت سیدالشهدا علیه السلام به ما توی کیلومتر ۱۴ جاده مخصوص کرج شهرک دانشگاه تهران خونه دادن که البته سوئیت اونجا از سوییت قبلی خیلی کوچکتر بود، ماهم که دیدیم همسرم واقعا داره از درس خوندن عقب می افته بخاطر اینکه هم باید درس سنگین پزشکی رو میخوندن، هم کار میکردن تصمیم گرفتیم همه ی جهاز من رو بفروشیم و پولش رو بذاریم پیش دوست داداشم در بازار تا باهاش کار کنه، که یه مبلغی کمک خرج بهمون برسه و هم همسرم فرصت بیشتری پیدا کنه درس بخونه. یه نکته که این وسط جا انداختم اینکه وقتی همسرم اومدن خواستگاری من بهشون گفتم من دوست دارم مهریه ام ۱۴ سکه باشه که همون رو هم بعد از ازدواج هم زبانی و هم قانونی به همسرم بخشیدم چون دوست داشتم در جوار حضرت زهرا سلام الله علیها در بهشت باشم البته والعاقبه للمتقین خدا باید رحم کنه که عاقبتمون ختم به این آرزو بشه. سه ماه بعد از ازدواج و در حالیکه ما تازه ساکن یک اتاق ۱۲ متری در خوابگاه شهرک دانشگاه تهران شده بودیم با اصرارهای پی در پی بنده و دوباره بدست عنایت حضرت سیدالشهدا علیه السلام و با چله عاشورا خداوند به ما یک دختر نازنین هدیه داد که متاسفانه به جای تبریک و پشتیبانی از جانب خانواده ها، خیلی شماتت شدم اما اونقدر عشق مادر شدن در من متبلور بود که گویا گوشهام، هیچ نقدی رو نمیشنید، دوران بارداری فوق العاده سختی رو گذروندم تماما ویار سنگین و تمام بادرای من بدنم کهیر میزد اما عشق به مادر شدن تمام سختیها رو برای من آسون میکرد. بهمن ۸۱، الحمدلله دخترم طبیعی بدنیا اومد. اونقدر دوران بارداری و زایمانم سخت گذشته بود که همه به من میگفتن تو دیگه بچه نمیاری ولی من همچنان گوشم بدهکار نبود. 😅 استاد زنان همسرم موقع زایمان اومدن بالاسرم، یک دکتر بسیار مومن و بسیار دلسوز و مهربان مثل یک مادر در بیمارستان نجمیه زایمان کردم. هنوز دخترم یکماهش نشده بود که خوابگاه به ما یک سوییت دو اتاقه داد و البته اون پولی که از جهاز داده بودم، دوست داداشم که متاسفانه با اون پولا و پول سایر مردم فرار کرد رفت خارج از کشور که ما واقعا یک لحظه احساس کردیم پشتمون خالی شد ولی من چون مطمئن بودم وعده های الهی حقه به همسرم گفتم نگران نباش ما تقوا پیشه کردیم زود ازدواج کردیم با دست خالی و به خدا ایمان داشتیم و زود بچه دار شدیم پس خداوند هم به ما رحم میکنه و همین هم شد دخترم فاطمه خانم سه ماهش بود که یه وام برامون جور شد و با اون پول همسرم یک پیکان سفید دهه ۶۰ 😄خریدن و هر وقت میخواستن برن دانشگاه با اون پیکان مسافر میزدن تا دانشگاه و اینجوری درآمدمون تامین می شد. دخترم ماشاءالله بمب انرژی بود فوق العاده باهوش و فعال، طوریکه همه بهم میگفتن همین یدونه بسه، دیگه به بچه فکر نکن ولی من از بعد از دو سالگی دخترم به همسرم اصرار میکردم که بیا برای فاطمه یه همبازی بیاریم بالاخره با همه تبلیغات منفی ای که اطرافیان میکردن، دخترم ۴سال و ۵ ماهش بود که خداوند پسرم رو به ما داد اما واقعه ی تلخی که در دوران بارداریم رخ داد این بود که متاسفانه برادرم در اثر سانحه ی تصادف فوت شد، اونموقع من ۴ ماهه باردار بودم و دیگه پدرمم در جمع ما نبود. ادامه در پست بعدی 👇👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
انگار از قبل قوی‌تر شده بودم و به بعدی فکر میکردم. پسرم بچه آرومی بود. کمی اگزما داشت ولی خب زیاد اذیتم نکرد. سزارینم خوب بود. ولی بعد عمل تو خونه کمی اذیت شدم. چون بدجور سرماخورده شدم و دوران بعد زایمانم سخت شد. وقتی ۷ ماهه بارداربودم به طور عجیب و ناگهانی همسرم یک باغ خریدن و من اینو هم از پاقدم پسرم میدونستم و ما خداروشکر هر روز از نظر اقتصادی بهتر و بهتر شدیم. داشتیم زندگیمونو میکردیم که پارسال همسرم مجدد گیر دادن😁چطوره یه بچه دیگه بیاریم؟!! میگفت تو که خیلی ارادت داری نسبت به رهبر عزیزمون و همیشه پای سخنرانی‌های استاد شجاعی هستی و میگی من باید یک کاری واسه آقا امام زمان بکنم الان وقتشه. این تو و این میدان. جهاد تو همین‌ جاست. بیا و فقط به نیت سربازی آقا و لبیک به امر رهبری بچه دار بشیم. چند ماه باخودم درگیر بودم. از یک طرف میگفتم منکه ۳تا بچه دارم وظیفه من نیست دیگه بقیه رو تشویق میکنم. از یک طرف بهونه سزارین چهارم که خطرناکه میوردم. می‌خواستم هر جور شده بیخیال بشم و گاهی به سنم گیر می‌دادم که ۳۷ سالمه و دیگه دیره ولی وقتی تو این کانال تجربیات شما خواهرای گلمو میخوندم همه اینا خنثی میشد😁. ولی نمیدونم چرا یه چیزی تو دلم بود که نمیتونستم به این قضیه فکر نکنم. همش ذهنم درگیر بود و شب و روز فکر میکردم که حالا که همش تو دلت میگی منم باید یه کاری بکنم واسه امام زمانم. خب بسم الله. بعد چندماه رفتم آزمایشات قبل بارداری رو و سونو انجام دادم و همه چی عالی. مادرم کمی مخالف بودن. میگفتن تو سزارین شدی بسه. ولی خب من اصلا به این حرفا توجه نمیکردم. امسال اربعین بلیت هواپیما هم گرفتیم که با همسر و پسرم برم کربلا. که بخاطر مسائلی قسمت نمیشد که من برم. بعدش فهمیدم که حکمت این کار چی بوده... من باردار بودم و الان تو ماه پنجم هستم. از همون قبل اقدام به بارداری صفرتاصد این قضیه رو به امام زمانم سپردم و گفتم این بچه فقط به نیت سربازی شما و تعجیل در فرج و ازدیاد نسل شیعه هست خودت کمکم کن. بارداری و تمام مراحل بعدش رو به خودت می‌سپرم. شکر خدا بارداری تا الان که خیلی راحت بوده و سونوی اول گفته به احتمال زیاد بچه دختره... 😍دخترم خیلی خوشحاله که باردارم. همچنین پسرم که امسال کنکور داره. همه اقوام ازین بارداری که چهارمی هست تعجب کردن ولی تشویق هم کردن و تبریک گفتن. زندگی با بچه هام گاهی اوقات سخت میشه و گاهی اوقات اشتباه میکنم ولی سعی میکنم همیشه روش‌های درست تربیت رو یاد بگیرم و درست و عاقلانه رفتار کنم. اوایل زود عصبی میشدم ولی خداروشکر مدتهاست تونستم موقع عصبانیت کنترل کنم خودمو البته که گاهی اوقات هم از دستم در میره کنترل 🙈ولی خب همیشه سعی میکنم که باهاشون مهربون باشم و موقع مشکلات از کوره در نرم. (وقتی تجربیات بعضی از شماها و میخونم بهتون غبطه میخورم که چقدر مادر صبور و باحوصله ای هستید و آرزو دارم مثه شماها باشم. کمی هم از خودم ناامید و دلگیر میشم که چرا با این سن وسال هنوز هم اشتباهاتی دارم تو برخورد با بچه هام😔). به هرحال تو زندگی هر کسی چنین مشکلاتی پیش میاد مخصوصا با بچه ها. همیشه سعی میکنم مادر خوبی باشم و از خدا خواستم خودش کمکم کنه. شکرخدا بچه های خوبی هستن. خواستم این نکته رو هم که خودم به شخصه تجربه کردم بگم که نگران رزق و روزی بچه نباشین چون وقتی بیاد علاوه بر روزی خودش، زندگی شمارو هم پربرکت میکنه. ما خودمون با به دنیا اومدن هر فرزندم، زندگیمون برکت بیشتری پیدا کرد و خداوند به همون رزق و روزیمون آنچنان برکتی می‌داد که خودم تعجب میکردم با همون حقوق الان راحت‌تر زندگی می‌کنیم نسبت به قبل. خواهرای گلم خواهش میکنم واسه من و همه مادرای باردار دعا کنید که بسلامت این دوره رو بگذرونن و انشالله فرزند سالم و صالح دنیا بیارن... تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات❤️❤️ 🌹 @Mazan_tanhamasir
دو سالگی پسرم شوهرم گفت بیا اقدام کنیم برای دومی و منم که هنوز افسردگی داشتم داد و بیداد راه انداختم، اونم دیگه حرفی نزد از بچه. تا سه سالگی پسرم که حالم خوب شده بود و خودم دلم بچه میخواست. وقتی باردار شدم خیلیا تعجب کردن با اون بچه اذیت کن و بی خواب و سختیایی که کشیده بودم چطور به این زودی به فکر بچه افتادم ولی خوشبختانه بعد از بارداری، خدا روزی معنوی رو برامون فرستاد. هم حوصله من خیییلی بیشتر شد و هم صبورتر شدم و هم پسرم خیلی حرف گوش کن و آروم شد و خداروشاکرم خیلی خیلی. این بار خدا یه دختر بهمون داد که شبا میخوابید و دل‌درد نداشت ولی بشدت خوابش سبک بود و وابسته به من و غرغرو وجبغ جیغو😄. دخترم که دوسال و ۶ماهش بود تصمیم برای سومی گرفتیم البته که تصمیمی قبلش نداشتیم تا اینکه ایام فاطمیه اول بود که رفتم هیئت، سخنران می‌گفت متاسفانه خانمهای مذهبی ما از زندگی حضرت فقط حجابش رو گرفتن و ابعاد خانوادگی و سیاسیش رو کنار گذاشتن... حضرت فاطمه طی ۹ سال زندگی مشترک، ۴فرزند داشت با بچه های قد و نیم قد می‌رفت جهاد تبیین، خونه به خونه و امر ب معروف می‌کرد. از اونجا تصمیم گرفتم به حضرت متوسل بشم و برای سومی اقدام کنم، به خانم گفتم میدونید شرایطمو از هرلحاظ چه روحی چه مالی و چه جسمی خودتون هوامو داشته باشید. اگر صلاحمه همه چیشو خودتون برام درست کنید. همون ماه باردار شدم و منی که سومین بارداریم بود، وقتی دیدم مثبته فقط از خوشحالی گریه کردم و خداروشکر کردم اگر کسی منو نمیشناخت فکر می‌کرد بعد از ده سااال انتظار بچه دار شدم😁. یه بارداری بسیااااار سخت داشتم. با دوتا بچه، ویار سخت، هفته ۵ پسرم افتاد رو شکمم، که بخیر گذشت. چندماهی آشپزی نمیکردم و این درحالی بود که نه به مامانم گفتم نه مادرشوهرم دقیقا نمیدونم چرا نگفتم🧐. ویارم که تموم شد. کمردردم شروع شد و ماه آخر هم خیلی سنگین شده بودم طوری که میگفتم خدایا چرا زایمان نمیکنم و در کمال ناباوری پسرم ۴ کیلو ۱۰۰ به دنیا اومد و زایمان بسیار سختی داشتم. هیچکس فکر نمیکرد دختری که همیشه تو آسایش و رفاه بوده طوری که حتی اتاقش رو کمک کاری که میومده خونه شون تمیز میکرده، روزی انقدر سختی بخودش بده و من بابت همه اینها خداروشاکرم که دیدم رو باز کرد و توان بهم داد که هم بخاطر بچه هام و اینکه آینده تنها نباشن و پشت و پناه هم باشن و هم بخاطر نسل شیعه بخودم سختی بدم و سرباز انشالله برای آقا تربیت کنم. جالبه بدونید از وقتی سومی بدنیا اومده وقتم برکت پیدا کرده، صبرم بیشتر شده و نگاه و کمک خدا رو میبینم. اوضاع مالی هم الحمدلله بهتر شده و کلا پسرم برکات مادی و معنوی زیاد داشت برامون. بارداری و زایمان سختی داشتم مشکل مالی تو بارداری زیاد داشتیم ولی جالب بود حضرت زهرا صبر بهم داده بود. مشکلاتم زیاد و صبرمم بیشتر. انگار میخواست کاسه وجودم بزرگتر کنه و من درحالی ۳۲ سالگیم پشت سر میذارم که خدا سه تا دست گل بهم داده و امیدوارم بازم لایق باشم تا چندین سرباز امام زمان از نسل و خون من باشن. انشالله تمام جوونا به این نتیجه برسن که ماهیت این دنیا با سختی ها عجین شده و انشالله خودمون سختیای شیرین برای خودمون به وجود بیاریم تا خدا مارو به سختیای تلخ گرفتار نکنه(این رو تو سخنرانی استاد پناهیان شنیدم) انشالله با این سختیا ظرفیت وجودی مون زیاد میشه و بیشتر رشد خواهیم کرد. 🌹 @Mazan_tanhamasir
سه سال بعد در حالی که هنوز درس حوزه می خواندم، پسر دومم به دنیا آمد. در حاملگی دوم به کربلا رفتم و حاملگی سوم سفر مکه قسمتم شد. حاملگی های خوبی داشتم الحمدلله، غیر از ویار خیلی شدید ملالی نبود. هر پزشکی که میرفتم و هرچقدر قرص ضد تهوع میخوردم فایده ای نداشت و همه پزشکها میگفتن چاره ای نیست😔 فکر میکردم سه تا فرزند دارم و کافی هست اما چند سال قبل به همسرم گفتم سه تا فرزند به خاطر دل خودمان آوردیم بیا فرزند چهارم رو فقط به خاطر امر رهبر و یاری امام زمانمان بیاوریم. هرچند جو فامیل فرزند چهارم رو خیلی نمی پذیرفت. همسرم مخالفت کردند به خاطر ویار شدیدی که داشتم و اینکه همه چیز زندگی تحت الشعاع این حالت من قرار می‌گرفت. یکسال طول کشید تا توانستم به مرور و با صحبتهای مختلف ایشان را راضی کنم(هر مردی که جلوگیری کند از بارداری و همسرش فرزند بخواهد، باید دیه بدهد هربار) اینم گفتم البته با مهربانی و جزو آخرین حربه ها😉 به همسرم گفتم اگر خدا بخواهد میتواند این بارداری را بدون ویار قرار بدهد و همینطور هم شد. یکسال هم طول کشید تا باردار شدم. قبل بارداری چهارم با کلاس سبک زندگی آشنا شدم که خوراک های خوب را به برنامه زندگی اضافه کردم و خوراکی های صنعتی دارای مواد نگهدارنده، سس، سوسیس کالباس و نوشابه و... را کلا حذف کردیم. بارداری بدون ویار برایم خییلی شیرین بود. تصمیم گرفته بودم این بار زایمان طبیعی داشته باشم. اما متاسفانه هیچ دکتری قبول نمیکرد بعد سه بار سزارین طبیعی زایمان کنم. تا اینکه دکتر آیتی عزیز در مشهد قبول کردند. از من پرسیدند چرا میخواهی طبیعی زایمان کنی؟ گفتم هم اینکه برای فرزند بعدی سزارین پنجم نشم و هم اینکه به بقیه که میخواهند وی بک داشته باشند نشان بدهم که امکانپذیر هست💪 ماههای آخر تمام مواردی که برای یک زایمان طبیعی لازم هست رو تحت نظر مامای طب سنتی انجام دادم(دمنوش ، آبزن ، ورزش ، ماساژ) ورزش ماه‌های آخر بارداری، در حقیقت همه کارهای خانه هست که مادران ما در قدیم انجام میدادند و متاسفانه الان به هر بهانه ای انجام نمی شود. جاروی دستی کشیدن، فرش را نشسته نپتون کشیدن، شستن لباسها در تشت و... و الحمدلله صبح یک روز سرد پاییزی، وقتی گرمای بدن پسر کوچولوی عزیزم رو در آغوشم حس کردم، انگار دنیا رو به من دادند. ( باورم نمیشد که موفق شدم بطور طبیعی پسرم رو بدنیا بیارم) دکتر و ماماهای بیمارستان هم متعجب، احساس پیروزی می کردند. همان روز مرخص شدم و یک شب هم در بیمارستان نماندم. دکتر آیتی گفتند خوب هستی و میتونی مرخص بشی😜 الان پسر اولم ۱۷ سالشه، دخترم ۱۲ ساله، پسر دوم ۹ ساله و پسر کوچولوم، یک ساله هست. از اینکه بین بچه ها فاصله زیاد گذاشتم پشیمان هستم. واقعا توصیه میکنم که فاصله ۳یا ۴سال بیشتر بین هر فرزند خیلی خوب نیست. و من الان باید در ۴۰سالگی حداقل فرزند پنجمم ۳ساله می بود. در تمام این سالها با وجود فرزندان کارهای فرهنگی انجام دادم و درس میخواندم و در حال حاضر معلم هستم😅 در پایان اینکه در موقعیتهای مختلف الحمدلله قابلیت حل مسئله و توانایی حل مشکل را داشتم. به نظرم بر میگردد به اینکه پدر و مادرم با راحت طلبی ما را بزرگ نکردند و این راحت طلبی آسیب زننده ترین چیز در بحث تربیت دینی هست. ممنونم از مادر عزیزم 🌹و پدر خوبم 🌸 برای شادی روح پدر عزیزم صلواتی هدیه بفرمایید. 🙏 🌹 @Mazan_tanhamasir
بعد از سه روز که بستری بودم بدنم به داروها واکنش منفی نشون داد و چون جون خودم در خطر بود مجبور شدن داروها رو قطع کنند. گفتن دیگه توکل بر خدا ان شاا... که دردها شروع نشه ولی... من همون روز بعد از قطع داروها طبیعی زایمان کردم. دخترم بدنیا اومد و من برای اینکه زودتر به دستگاه برسوننش شاید که زنده بمونه حتی بغلش نکردم😭 ولی چند دقیقه بیشتر تو این دنیا نبود. فرشته کوچولوی من ما رو تنها گذاشت. دوران سختی بود خیلی خیلی سخت ولی با کمک خدا تونستیم از این امتحان سخت خدا عبور کنیم. چند ماه بعد مجدد اقدام کردیم و این‌بار از همون اول پیش خانم دکتر خوشه مهر تشکیل پرونده دادم. خدا خیرشون بده خیلی دلسوزانه و نسبت به بیماران متعهد هستند. با اینکه طول سرویکس خوب بود ولی گفتن من ریسک نمیکن، چون سابقه زایمان زودرس داری سرکلاژ میکنم. وقتی فردای عمل اومدن توی بخش گفتن فقط خدا بچه ات نگه داشته چون طول سرویکس در عرض سه چهار روز کم شده بود و اگر سرکلاژ نمی‌شدم اون خاطره تلخ دوباره برام تکرار می‌شد. بعد از یک هفته مجدد درد داشتم بله بچه اومده بود پایین و سرکلاژ داشت باز میشد من گریه میکردم و... خانم دکتر پیشنهاد پساری دادن و من قبول کردم. و بعدش هم استراحت مطلق. خیلی سخت بود. ویار وحشتناکی داشتم و دکتر می‌گفت تا میتونی استفراغ نکن چون بهت فشار میاد ولی من... 😔 هیچی نمیتونستم بخورم استخوان دردهای شدید گرفته بودم، میگرنم مدام اذیت میکرد. یبوست شدید و... خلاصه که خیلی بارداری سختی بود. ولی خدا رو شکر تا هفته ۳۶ کشید و بعدش دخترم طی یک زایمان طبیعی زیر نظر خانم دکتر خوشه مهر بدنیا اومد. وقتی گذاشتنش روی شکمم باورم نمیشد بچه ام رو در آغوش دارم. اشک شوق میریختم. خانم دکتر دست گذاشت روی سرش و کلی براش دعا خوند😍 بعدشم گفت خدا رو شکر که دیدم بچه تو بغل گرفتی، تو از مریض های پر استرس برای من بودی😅 خدا رو شکر حالا با اومدن دخترم تازه فهمیدیم زندگی یعنی چی؟!! با همسرم به هم می‌گفتیم چه طوری قبل از این نخودچی زندگی میکردیم ؟!!! و بعد به این نتیجه رسیدیم که زندگی نمی‌کردیم بلکه فقط زنده بودیم. امیدوارم همه این لحظات در آغوش گرفتن بچه شون رو تجربه کنن. خلاصه که ما حالا یه دختر داشتیم و از نظر خانواده بس بود. ولی بعد فرمان حضرت آقا اومد. با همسرم صحبت کردم و قرار شد سنت شکنی کنیم و دومی رو هم بیاریم😱 که از شانس بد ما کرونا شد😬 هنوز نه واکسنی بود و نه دارویی. روزی بیش از ۷۰۰ نفر جون میدادن و در همین میون محل همسرم هم منقل شد به یه شهر دور مرزی‌. رفتیم شهر غریب، نه دوستی، نه آشنایی ... خلاصه که دیدیم با این شرایط نمی‌تونیم به بچه دیگه فکر کنیم چون من در بارداری به مراقبت ۲۴ ساعته نیاز داشتم. پس از فرصت استفاده کردیم و با همسرم مجدد درس خوندن رو شروع کردیم. و ارشد گرفتیم یه کتاب نوشتیم و چاپ شد😍 بعد از یکسال برگشتیم شهر خودمون و... خدا قسمت کرد رفتیم کربلا، اونجا از آقا یه بچه دیگه خواستم. دخترم خیلی می‌گفت کاش خدا به ما نی نی بده، موقع فوت کردن شمع تولدش، موقع دعا سر سفره هفت سین و حتی توی سفر کربلا تا نگاهش به گنبد امام حسین افتاد گفت امام حسین به خدا بگو به ما یه نی‌نی سالم یده😅 به همسرم گفتم دیگه داری با اعتقادات بچه بازی میکنی. بعد از برگشت از سفر باز با همسرم صحبت کردم و صحبت های رهبر رو گوشزد کردم. بهم گفت خیلی دنده پهنی با اون بارداری وحشتناک بازم میگی بچه😂 ولی بالاخره قبول کرد و من مجدد باردار شدم. بگذریم که چه قدر بهمون حرف زدن و تیکه انداختن و متهم شدیم به بی فکری و الکی خوش بودن و... گاهی دلمون خیلی می‌شکست ولی به خدا توکل کردیم. این بارداری خیلی سخت تر بود. ویار شدید جوری که دمیترون اثر نداشت، رینت بارداری، تومور لثه بارداری، تیرویید بارداری، یبوست شدید، ویار سخت و استراحت مطلق و سرکلاژ و.... این بار ۴ بار بستری شدم در طول بارداری، هر بار ۳ روز. بارداری هام همه ریسک بالا هست و دردسر😅 ولی خدا رو شکر این‌بار هم دخترم زیر نظر دکتر خوشه مهر به صورت طبیعی و برای سربازی آقا امام زمان بدنیا اومد و خانم دکتر بعد از تولد این یکی هم دست گذاشتن روی سرش و کلی براش دعا کردن. ( خدا این بچه، پدر و مادرش و نسلش رو پاک و از بیماری دور و سربازان امام زمان قرار بده و...) اینو نوشتم که بدونید گاهی تو بعضی خانواده ها فرزند دوم همون حکم فرزند پنجم و ششم بعضی خانواده ها رو داره. ما قرار بود فقط یه بچه داشته باشیم ولی وقتی آقا گفتند ما هم اطاعت کردیم و بچه دوم فقط برای سربازی امام زمان و به امر ولی بدنیا اومد. الان دختر اولم ۶ سال و نیمه و دختر دومم چهار ماهه است. ادامه 👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
خوبه اینو بگم که سزارین چهارم و مخصوصا پنجم من فوق العاده راحت بودم واسه پنجمین تو اتاق عمل کلی با پرستارها بگو بخند داشتیم و دکتر از اینکه منو سزارین می کرد واقعا راضی بود شرایط دکتر رفتنم طوری شد که هر سزارین یه دکتر انجام داد و دکتر اخری می گفتن ششمی هم با خودم!!! من و خواهرم که همسایه هستیم از مادر پیرمون مراقبت می کنیم، همه جوره براش وقت می ذاریم، غذا می بریم تو دهانش می ذاریم، از دکتر و .. حتی برای روحیه ش تو خونه اش روضه می گیریم و... البته دوتا بردار هم داریم که خدا هدایتشون کنه و دعای ایشون از مهمترین پشتوانه های من و خواهرم هست. از جهت روزی هم خدا رو شکر تونستیم یه زمین بخیرم که در حال ساختش هستیم. خونه ای که مادرم ساکن هستن من و خواهرم خریدیم و در اختیار ایشون گذاشتیم که هم نزدیک مونه، هم مستاجر نباشه. الان هم به قدم محمد علی در حال خرید یه ملک تجاری هستیم. ما خودمون رو زیاد تو فشار اقتصادی نذاشتیم، یه جورایی ملک که می خریدیم یا وامی که می گرفتیم خیلی با برکت میشد و الان من با پنج فرزند نسبت به خیلی از اطرافیانم با فرزند کمتر و درآمد حتی بیشتر در موقعیت بهتری هستم و واقعا بعضی از همکارا باورش سخته براشون. اما این خدای عزیز هستش که به وعده خودش عمل می کنه. الان ها که من مرخصی هستم و مشغول خانه داری واقعا لذت می برم که فرصت گناه و غیبت و.. ندارم. و از اینکه فرزندانم هم دیگه رو دارن، خیلی خیلی شاکرم. تو بحث تربیت واقعا واقعا من خیلی احساس راحتی می کنم به جای اینکه یه نکته و تذکر مثلا به یه فرزندم بگم و هی گیر بشه، کلی میگم همه می فهمند و رقابت بین شون کار رو درست می کنه. خدا رو شکر بچه ها مستقل هستند و از پس کارهایی بر میان که هم سن و سال هاشون نمی تونن. وقتی سر کار میرم از مادر همسرم و مقدار کمی از مادر و خواهر خودم کمک میگیرم که مهد نذارمشون البته مرخصی و پاس شیر ها هم کمک می کنن اونها زیاد اذیت نشن. امسال هم میخوام با ۲۵ سال سابقه و ۴۱ سال سن درخواست بازنشستگی بدم و به بچه ها برسم. در مجموع من زیاد رو کمک دیگران حساب نمی کنم الان که دخترام کمی بزرگ شدن واقعا کار برام راحت تره مثلا فرزند چهارمم یه جراحی کوچک داشت و من صبح تا شب بیمارستان بودم از محمد علی ۲ ماهه فاطمه که ۱۱ سالشه مراقبت کرد. خیلی اوقات خرید من و همسرم باهم میریم، حتی از چشمه آب سالم و گوارا واسه بچه ها و کلی وقت و کارهای دیگه که به خاطر تعداد و رزق زمان و... است خیلی ها از سختی فرزند آوری میپرسن چون من خودم تو هر جمعی قرار میگیرم فوری بحث فرزندآوری پیش میکشم و شروع به تبلیغ می کنم. جوابی که میدم اینه که واقعا اگه سختی فرزندآوری نباشه یه سختی دیگه خواهد بود اما چه سختی قشنگ تر از بارداری و شیردهی میشه سراغ داشت. که اینقدر تو آسمونها تحویلت بگیرن. بماند در آینده و ایام سالمندی، شرایط و زندگی برای خانواده های خوش جمعیت ها آسان تر خواهد بود قاعدتا، روزی هم که دست خداست. التماس دعا 🌹 @Mazan_tanhamasir
اول همسرم قبول نمیکردن و میگفتن خانوادم تنها می مونن و خلاصه مادر همسرم هم با همسرم صحبت کردن که جاتون کوچیکه و بچه هات بزرگ شدن و از این حرف ها... همسرم راضی شد. تابستون اثاث کشی کردیم و اومدیم خونه ای که مستقل بودیم و جامون هم بزرگتر بود و خدا رو هزاران بار شکر کردم. تازه پسرم دو سالش تمام شده بود و دخترم کلاس سوم و تمام کرده بود. منم با خیال راحت وسایل خونه رو چیدم و کم کم به خونه ی جدید عادت کردیم. هم مادرم نزدیک بود و هم مادرشوهرم. خونه مون می اومدن و سر میزدن، مادرشوهرم بیشتر دلش تنگ میشد و میگفت چند سال باهم بودیم و حالا جاتون خالیه😜 چند سال گذشت و ما گفتیم همین دوتا بچه بسه و جنس مون هم جوره. اطرافیان هم همین رو میگفتن و منم بیخیال شدم. گفتم همین دوتا بسه خدا رو شکر... تا اینکه تابستون سال هزارو چهارصد پدرم و از دست دادم و خیلی برام سخت گذشت😭 رهبر عزیزمون هم جهاد ما رو تو فرزند آوری و زیاد شدن نسل شیعه قرار دادن، منم تصمیم گرفتم که باردار بشم، البته این‌دفعه همسرم بیشتر از من راضی بودن. چند ماهی گذشت و من باردار نشدم و منم گفتم اگه خدا بخواد به من دوباره هدیه میده و ... بعد از یه مدت دیدم خبری از دوره ام نیست و خوشحال شدم و بی بی چک زدم و خط کمرنگ افتاد و رفتم آزمایش دادم و فهمیدم باردارم و خیلی خوشحال و همسرم بیشتر از من😁😃 هفت هفته بودم که رفتم صدای قلب جنین و گوش کنم که بهم گفت جنین مرده و ختم بارداری 😢😭 منم خیلی دلم شکست و گفتم حالا چیکار کنم؟ گفت برو و سقط کن. تقریبا دو ماهم بود. رفتم پیش دکتر خودم که متخصص بود، گفت هشت میلیون میگیرم و کورتاژ میکنم😳 منم هاج و واج چه خبره...اومدم از مطب بیرون با چشم گریون 😭 مادرم هم باهام بودن و دلداری میدادن و از یه طرف هم میگفت حالا دیگه باردار نمیشدی😒 دوتا داری دیگه. میخواستی چیکار؟ خلاصه من رفتم بهداشت و گفتم اینجوری شده. اونا سونو رو دیدن و گفتن چرا بری کورتاژ، برو خونه دمنوش گرم دم کن و بخور تا خود به خود سقط بشه. منم همین کار رو کردم و تو خونه سقط شد. اما خیلی درد کشیدم و شرایط سختی داشتم 😭 مادرم چند روز پیشم موند و بهم رسیدگی کرد. همسرم خیلی ترسیده بود و هر چی میخواستم برام تهیه میکرد و دلداریم میداد. خلاصه اون روزهای سخت گذشت و حالم بهتر شد و چند ماهی گذشت. دوباره تصمیم گرفتم باردار بشم.شش ماه از سقط گذشته بود که متوجه شدم باردارم. اما میترسیدم برم دکتر😔 ولی توکل به خدا کردم و رفتم. همین که صدای قلب جنین و شنیدم، انگار دنیا رو بهم دادن😍 بعضی ها از خوشحالی زیادم فکر میکردن اولین بچمه😂 و من خیلی خدا رو شکر کردم و هر ماه پیش دکترم میرفتم و تا اینکه نه ماه تموم شد. البته خیلی سختی داشت، سنم هم بالا رفته بود و مایع دور جنین کم بود و من همش تحت نظر بودم. خدا کمک کرد و تا سی و نه هفته پیش رفتم و به دکترم گفتم منو سزارین کنید دیگه نمیتونم تحمل کنم. کلا اون دوتا رو هم سزارین شدم. بهمن هزارو چهارصدو یک پسر قشنگم به دنیا اومد و شد امید دوباره ی همه مون تو خونه... دخترم خیلی خوشحال شد و میگفت مامان این واقعا داداش منه😍 پسرم میگفت مامان واقعا برام داداش آوردی 🥰 با اومدن نوزاد قشنگمون زندگیمون رنگ و بوی تازه ای گرفت🤲 و من همش میگم خدایا شکرت به خاطر این نعمت قشنگت. الان که براتون اینو مینویسم تولد حضرت زینب هست و پسرم جلو چشمام داره چهار دست و پا میره و همه جا رو دوست داره به هم بریزه😝 دخترم کلاس یازدهم هست و پسرم کلاس چهارم..با به دنیا اومدن این وروجک ما تونستیم ماشین بخریم و وام فرزند آوری گرفتیم ولی هنوز مستاجریم. اما مدام خدا رو شکر میکنم و دعا میکنم که همه ی دوستان گلم به آرزوهاشون برسن و برای منم دعا کنن که بتونم سرباز برا امام زمان تربیت کنم🤲 دوست دارم دوباره بچه دار بشم و از خدا کمک میخوام. برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات برمحمد و آل محمد🌸🌸 🌹 @Mazan_tanhamasir
خیلی خوشحال بودیم، آرامش سرتا سر زندگی ما رو فرا گرفته بود. همسرم فرد معتقد و با ایمانی هستند و با کمک از درگاه خدا و امام زمان زندگیمان رو سر و سامان دادند. یواش یواش توانستیم برای خودمان مغازه میوه فروشی دست و پا کنیم و من نیز در این فاصله توانستم لیسانس روانشناسی بگیرم. روز ها با فرزندانم در مغازه به کمک همسرم میرفتم و شب ها بعد خوابیدن آنها و کار های منزل مشغول درس خواندن بودم چه شب ها که سر از کتاب برمیداشتم و هوا روشن شده بود و چه شب‌هایی که از فرط خستگی بر سر کتاب های درس خوابم می برد. همچنان مستأجر بودیم اما کاملا توان آن را داشتیم زندگی خود را اداره کنیم. من که لیسانس رو گرفتم، در یکی از مدارس غیر انتفاعی مشغول به کار شدم. دخترم پنج ساله شده بود و پسرم هم ده ساله تا اینکه تابستان امسال اثاث کشی منزل داشتیم بشدت استرس داشتم تا زمان شروع مدارس تمام شود تا اثاث کشی و چیدمان منزل با مدرسه رفتن من هم زمان نشه. قرص مصرف میکردم با همسرم می‌گفتیم که دیگه کافیه و بچه نمی خواستیم تا اینکه نمیدانم چطور شد و در این گیر و دار (شاید زمان قرص ها رو پس و پیش کردم) دوره ام عقب افتاد. با خودم میگفتم شاید از استرس اثاث کشی هست اما یه روز رفتم آزمایش خون دادم و دوباره باردار بودم. آمادگی نداشتم شوکه بودم. رفتم دکتر گفت من چیزی نمی‌بینم یه بار دیگه تست بتا بده این‌بار رفتم مشهورترین آزمایشگاه شهرمان فردا که تست رو دادن تیتر بتا زیر ۲ بود من مطمئن شدم که آزمایشگاه قبلی دچار اشتباه شدند. اما همچنان دوره ام عقب افتاده بود تا اینکه رفتم دوباره آزمایش دادم، دیدم مثبته و در آزمایش منفی نمونه خون من با کسی دیگر اشتباه شده بود. درسته اولش خیلی ناراحت شدم که من دوباره نمیتونم بارداری رو تحمل کنم، دوباره زایمان طبیعی انجام بدم ولی الان که پنج ماه از بارداریم میگذره من و همسرم این فرزندمان رو هدیه خدا میدونیم، از وقتی فهمیدم باردارم خدا رزق و روزیمان رو دوبرابر کرده به هیچ وجه جیبمان خالی نمیشه و آرامش مان بیشتر شده، به کسی هم اجازه نمی‌دهیم حرف نامربوط بزنه که چی کار داشتید و...ما با جان و دل از هدیه خدا محافظت میکنیم. خدا خودش دامن تمام چشم انتظارن رو سبز کنه و فرزندان ما را هم حفظ کنه چون آنها بزرگترین سرمایه انسانند. در آخر هم از کانال شما سپاسگزارم چون به آرامش ما و کنار آمدن با شرایطمان خیلی کمک کرد. اجرتان با خدا🌺 🌹 @Mazan_tanhamasir
خرداد همون سال یه خونه پیدا کردیم با همون شرایط قبلی ولی خیلی بحثمون میشد، انقدر همدیگه رو دوست داشتیم که این بحث ها محال بود، شوهرم صبح ها می‌رفت حوزه و بعدازظهر تا شب می‌رفت سرکار. همه چیز خونه پشت سر هم خراب میشد، مجبور می‌شدیم همه رو تعمیر کنیم، و شرایط خیلی سختی بود. بعد از ۶ماه تصمیم گرفتیم که از اون خونه بلند بشیم. بعد از چند سال فهمیدیم که اون خونه ای که ما توش بودیم با نزول ساخته شده، بعد ما هم هیچکس مستاجر آنجا نشده و هنوز هم نیست😔 بحث و بگو مگوهای ما هم احتمال دادیم از همین قضیه بوده باشه که الحمدلله زودتر از اونجا رفتیم و تصمیم گرفتیم به یه شهر دیگه کوچ کنیم تا بتونیم کار کنیم. شوهرم یک سال مرخصی گرفت و هردو با هم شروع به کار کردیم. من شب کار چون شبا بچم می‌خوابید زیاد به من نیاز نداشت، شوهرم هم روزا کار میکرد، ۶ماه تمام کار کردیم و پول هامون رو هم گذاشتیم تا، بریم برسیم به شهر مقدس قم، تمام پولی که تونستیم جمع کنیم ۶میلیون شد که با اون پول شهرک پردیسان قم طبقه ۴ یه خونه اجاره کردیم، خرداد ۹۴ وارد شهر قم شدیم. روزهای گرم تابستان بود و زندگیمون گرم گرفته بود و شوهرم دوباره شروع کرد به درس خواندن. روزها می‌رفت و ظهر برمیگشت و با پسرم سرگرم بود. ماه محرم همان سال اول برای تبلیغ گروهی، شوهرم با دوستانش به استان خودمان برگشتیم و همسرم روستای پدری خود را انتخاب کرد چون هم روحانی نداشت و هم خانه عالم اینطوری می‌توانستیم خانه پدر شوهرم بمانیم. با اتوبوس راهی شهر خود شدیم. صبح به مقصد رسیدیم، در آن زمان پدر شوهر و مادر شوهرم در روستا زندگی میکردند. آخرای پاییز بود هوا رو به سردی میرفت، همان روز چند روز مانده به ماه محرم حادثه ای اتفاق افتاد که ماجرایش خیلی طولانی است اگه بگویم خیلی وقت میبرد، باعث سر در گمی میشود فقط بگویم که شوهرم سه برادر هستند که هر کدام گرفتار شدند، در آن روزها نه تبلیغ رفت و نه از خانه بیرون آمدم. بعد از چند وقت به قم برگشتیم، مجبور شدیم برای جبران خسارت پیش آمده دوباره کار کنیم. از آن خانه که طبقه ۴ بود جا به جا شدیم و به یک خانه مثل همان ولی طبقه همکف و با صاحب خانه با انصاف اسباب کشی کردیم. از ۶ملیون ۴ملیون را پول پیش دادیم و ۲میلیون باقی مانده را برای خسارت پیش آمده نگه داشتیم تا بقیه را هم جور کنیم. برادر شوهرهایم وضع مالی خوبی داشتند برایشان مشکلی نبود ولی ما باز برای کار به شهر دیگر رفتیم. ولی اسباب و اثاثیه خود را نبردیم. باز هم کار میکردم، پسرم وارد ۵ سال شده بود، کار میکردم و به فکر می‌رفتم که آخر ماجرا چه میشود، پسرم را دست یکی از اقوام که آنها هم در آن شهر کار میکردند می سپردم خودم کار میکردم و همسرم چند وقت کار کرد ولی چون سربازی نرفته بود بخاطر بیمه قبولش نمی‌کردند. مجبور میشد با پسرم در خانه بماند تا من سر کار بروم. بعد از چند مدت همسرم برای اینکه بیکار نماند به قم برگشت تا هم درسش را بخواند، هم بعد از درس کار نیمه وقت پیدا کند،مرا سپرد به آنها و خود دوباره به قم برگشت، سر کار میرفتم و فکرم پیش پسرم بود و هم شوهرم که از من دور بود😔😔🥺 در ابن حین، دوره ام عقب افتاده بود، بی بی چک خریدیم و مثبت بود، خوشحال بودم ولی با این شرایط باید کار میکردم. بلاخره باید از جایی درآمدی به دست می‌آوردیم که بتوانیم خسارت پیش آمده را جبران کنیم. تا ۷ماهگی بارداریم کار کردم، برای اینکه از مرخصی زایمان استفاده کنم، ۲ماه از بارداری و ۴ماه از بعد زایمان، ولی متاسفانه مرا فریب دادند با اینکه بیمه تایید کرده بود شرکت با حقه و حیله از من امضای استعفا گرفت. خرداد ۹۶ دخترم بدنیا آمد، از پا قدمش رضایت خسارت به بار آمده با نصف پول گرفته شد. تا سالی که کرونا شروع شد با آسایش زندگی کردیم بعداز آن خانه همکف به یک خانه دیگر اسباب کشی کردیم، که آن روزها پول پیش زیاد شده بود و با هزار مکافات وام جور کرده ۱۰میلیون پول پیش جور کرده بودیم و طبقه چهارم مستاجر بودیم که در اوج کرونا صاحب خانه گفت اگر تمدید کنم باید ۴۰میلیون دیگر بگذارید تا ۵۰ شود. غم وغصه ما دوباره برگشت، نه پشتوانه ای داریم نه کسی را سراغ داریم کمکمان کند. یکی از طبقه هایی که ما ساکنش بودیم یک قاضی زندگی میکرد که خانه مبله بود ولی خودش در تهران زندگی میکرد برای تفریح به آنجا می‌آمد، خدا خیرش دهد ما او را نمی شناختیم یکی را واسطه کردیم که اجازه دهد وسایلمان را آنجا بگذاریم تا بتوانیم خانه پیدا کنیم. وسایلمان را آنجا جمع کردیم و ساک به دست با ۲بچه از این کوچه به آن کوچه😔🥺 ادامه 👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
دکتر گفت بچه تومور مغزی داره، بی اختیار از رو تخت اومدم پایین، بچه بغلم بود، گفتم چی شده داداش؟ داداشم اومد بچه رو ازم گرفت گفت: هیچی باید بچه رو ببریم مشهد. گفتم چرا؟ گفت چون بالا میاره باید بستری بشه ولی من میدونستم چی شده و در اون شرایط چقدر جای شوهرم کنارم خالی بود. چقدر بهش نیاز داشتم. با پدر ومادرم راهی مشهد شدم. به شوهرم تو راه زنگ زدم و اونم راه افتاد به سمته مشهد ولی بهش نگفتم چی شده فقط گفتم چون بالا میاره باید بستری بشه. ما رسیدیم بیمارستان، بچه رو بستری کردن. بعد یه ساعت شوهرم اومد و من شروع به گریه کردم. منو بغل کرد و فقط بهم میگفت هیچی نیست دخترمون بیمه خانوم زینبه هیچیش نمیشه... زینبم یه شب بستری بود، روز بعد اورژانسی وارد اتاق عمل شد. دخترم ۷ ساعت تو اتاق عمل بود، نمیدونید پشت در اتاق عمل به من و شوهرم چی گذشت. آوردنش بیرون و بردنش داخل آی سی یو، بعد از ده دقیقه به هوش اومده بود. رفتم داخل دخترمو دیدم خیلی سخت نفس می‌کشید، من اومدم بیرون تا شوهرم بره و ببینتش ولی راه ندادن، دکتر اومد پرستاران ریختن دور تختش بله دختر کوچلوی من داشت نفسهای آخرشو می‌کشید.😭 در همون حال شوهرم گفت باید بریم پابوس آقا تا شفای دخترمون بگیریم. اما من توان بلند شدن نداشتم، به سختی سوار ماشین شدیم، به سمت حرم رفتیم بعد از یه ساعت برگشتیم همه داشتن تو حیاط بیمارستان گریه میکردن. من فهمیدم که دخترم تموم کرده، خواهرم منو بغل کرد، انگار دنیا برام تموم شده بود. بعد از دوماه از فوت دخترم در کمال ناباوری برای بار چهارم حامله بودم. همش میگفتم خدا کنه دختر باشه، رفتم سونو گفت بچه ات پسره، امیر مهدی سال ۹۷ در شب میلاد حضرت مهدی به دنیا اومد و واقعا زندگیمونو روشن کرد انگار دنیا رو به ما داده بودن... امیرمحمد ده ساله شده بود، امیر مهدی حدودا ۵ ساله و من تصمیم گرفتم برای بار پنجم باردار بشم. بعد از مدتی تست گرفتم مثبت بود. صبح زود از خوشحالی شوهرمو از خواب بیدار کردم و بهش گفتم البته این تصمیمو بعد از اینکه آقای خامنه ای عزیز گفتن که فرزند آوردی جهاد است، گرفتیم. اینو بگم که بعد از فوت دخترم شوهرم رفت کربلا و از اون به بعد خیلی تغییر کرد از قبل بیشتر عاشق اهل بیت و آقا شده بود و میگفت چون آقا اینجوری گفتن باید بچه بیاریم. ۴ ماهگی رفتم سونو و گفت بچه تون پسره، اولش یکم ناراحت شدم ولی بعد با خودم گفتم فقط سالم باشه اما شوهرم یه درصدم ناراحت نشد فقط می‌گفت خدا رو شکر که سالمه، خداروشکر حاملگی های خوبی دارم فقط اولش یکم حالت تهوع ولی خداروشکر نه‌ قند نه چربی هیچی فقط سر این بارداری آخری وزن اضافه نمیکردم البته خودم، بچه وزنش خوب بود. چهل هفته تموم شده بود ولی خبری از درد زایمان نبود. رفتم بیمارستان گفت باید بستری بشی ولی من بستری نشدم رفتم مشهد دکتر گفت اصلا علائم زایمان نداری فرستاد سونو تا ببینه وضعیت بچه در چه حاله، سونو گرفتم عالی بود. بعد سه روز با درد زایمان رفتم بیمارستان و آقا امیررضا به دنیا اومد. یه پسر تپل و ناز انگار بچه اولم بود از بس خوشحال بودم 😄😄 الان آقا امیر رضا توی ۵ ماهه انقد خودشو واسه بابا داداشا لوس کرده و عزیز شده که نگو... 😍😍 خداروشکر زندگی خوبی دارم، واقعا شوهرم کمکه و حسابی واسم بچه نگه میداره دعا میکنم همه ی بچه ها عاقبت بخیر بشن و همه مادرا طعم شیرین مادر شدن رو بچشن. انشالله که ظهور آقارو ببینیم و بچه هامون سرباز آقا باشن 🤲🤲 🌹 @Mazan_tanhamasir
شرط جالب همسر شهید... آقا مهدی آن‌قدر ولایتمدار بودند که دوست داشتند تعداد بچه‌ها زیاد باشد، به فرزندآوری توصیه می‌کردند و می­‌گفتند فرزندان سبب روزی می‌شود، با اینکه خیلی­‌ها به ما می­‌گفتند شرایط جامعه خوب نیست، هزینه­‌ها بالاست و باید به فکر مشکلات بعدی باشید اما آقا مهدی به شدّت با این حرف­‌ها مخالفت می­‌کردند. بعد از نهال زمانی که محمد یاسین فرزند سوم مان متولد شد، خیلی ها به آقا مهدی خورده می گرفتند که چرا اینقدر بچه می آورید. او هم می گفت: «چون سلامت روح و جسم داریم. هر کسی خودش می داند چند فرزند برای زندگی‌اش لازم است.» وقتی محمدمتین فرزند اول ما به دنیا آمد ما وسیله نقلیه نداشتیم اما بعد از آن توانستیم نیسان بگیریم و نهال که به دنیا آمد ما یک خانه در پوئینک گرفتیم و بعد از آن محمدیاسین که به دنیا آمد آن زمین را فروختند و یک زمین کشاورزی تهیه کردند. دوست داشتند بچه‌ها را به مهمانی‌ها ببریم تا آداب معاشرت را فرابگیرند، اهل مسافرت‌های سالم بودند و دوست داشتند بچه‌ها آزاد باشند و می­‌گفتند بچه‌ها باید تخلیه هیجانی شوند که در این صورت وقتی بزرگ شوند آرام می‌شوند. این را داخل پرانتز لازم می‌دانم تأکید کنم: بعضی ها فکر می کنند امثال مهدی آرزویی ندارند یا دیگر به زندگی امید نداشتند، به همین دلیل رفتند جنگ. این درحالی است که آنها صد در صد اشتباه می کنند. مهدی بسیار به زندگی امید داشت. حتی علاقه من را به داشتن بچه‌های زیاد می دانست و برای اینکه به رفتنش راضی شوم، قول داده بود مجددا بچه دار شویم. بعد از شهادت مهدی، بیشتر از همه نهال اذیت شد، اینکه می­‌گویند دخترها بابایی هستند، واقعاً درست است، حتی وقتی صحبت از نقل مکان می‌شد، نهال می­‌گفت اگر جای دیگری برویم بابا راه خانه را گم می‌کند. وقتی محمدمتین و محمدیاسین دعوا می­‌کردند، محمدیاسین می­‌گفت بابا که برگردد، به او شکایت می‌کنم. 🔹شهید مدافع حرم " مهدی قاضی‌خانی" به روایت همسر شهید 🌹 @Mazan_tanhamasir
شب خواستگاری من رسید جوانی خوب و مؤمن با خانواده‌ای مذهبی مثل پسر رویاهام، ولی به خودم گفته بودم تا وقتی جواب خواستگاری خواهرم معلوم نشه، منم جوابی نمیدم. خواهرم از زنجان محل تحصیلش می‌اومد و می‌رفت تا با هم به نتیجه رسیدن، خواستگار اون هم جوانی مؤمن و تحصیل کرده بود، بر خلاف خواستگارهای قبلیش لاغری اونو حسنش می‌دونستن و کلی از خواهرم تعریف می‌کردن و این شد که خواهرم هم سامان گرفت، بعد هم من😅 فاصله زمان عقد مون دو هفته بود، از زمان شروع خواستگاری ها تا عقدمون ۳ ماه طول کشید، کار خدا بود که همه چیز راحت و سریع سپری شد من تازه امتحانات ترم اولم تموم شده بود که عقد کردم، به کسی نگفته بودم جز مشاور مدرسه‌‌مون تا راهنمایی‌م کنن ایشون خیلی خانم ماه و نازنینی هستن و همسر یک شهید مدافع حرم و دختر شهید، بهم کمک کردن و خیلی نکات خوبی رو ازشون یاد گرفتم. بعد عید که صورتم کمی تغییر کرده بود بعضی معلم‌هایی که همیشه از زرنگی من و امید به موفقیت من توی کنکور سر زبانشون بود دیگه به زور جواب سلامم رو می دادن😁 ولی معلم‌های پرورشی بهم می‌گفتن خیلی خوبه که زود ازدواج کنین 😇 کنکور با موفقیت سپری شد و زمان انتخاب رشته رسید منم چون عاشق بچه داری و عمل به دستور حضرت آقا بودم که هم درس و هم فرزند پروری، رشته‌‌ای رو انتخاب کردم که هم به درد دنیا و آخرت بخوره هم سخت نباشه تا بتونم در کنارش به کارهای واجب‌ترم برسم و خدا رو شکر توی همون رشته هم قبول شدم رتبه‌ی خوبی گرفته بودم. زمان عروسی مون رسید ۶ ماه بعد از عقد مون که البته بازم رعایت کردم خواهرم با فاصله ۱۲ روز زودتر از ما رفتن سرخونه زندگی‌شون و بخاطر شرایط درسی‌ش با همسرش بعد عروسی ما رفتن خارج برای فرصت مطالعاتی منم تازه وارد دانشگاه شده بودم و هم تازه عروس بودم‌ بدون معطلی سه ماه بعد عروسی حامله شدم و همه چیزو سپردم به خدا و گفتم من بخاطر تو فرزند خواستم تو هم کمکم کن تا بتونم هم درسم رو بخونم و هم بچه داری کنم وقتی خبر بارداریم رو به مامانم گفتم، مامانم بهم خبر بارداری خواهرم رو توی کشور غریب داد، هم خوشحال شدم به خاطر بارداریش و هم نگران حال و روزش توی کشور غریب شدم توی ماه هفتم بود که کارش تموم شد و برگشت و به لطف خدا بچه‌ها مون به دنیا اومدن، مامانم بنده‌ی خدا یه سال دوتا دوتا سرویس جهیزیه خریدن و سال بعدش دوتا دوتا سرویس سیسمونی😅 من پسر داشتم و خواهرم دختر😍 بی اندازه از لطف خدا خوشحال بودیم چون ما با ۱۱ سال اختلاف سنی، شرایطی مشابه هم داشتیم و خیلی می‌تونستیم بهم کمک کنیم و با هم تجارب‌مون رو رد و بدل کنیم😇 من بعد تولد پسرم، دو ترم مرخصی گرفتم و بعد از تمام شدن مرخصی من بخاطر ایام کرونا دانشگاه مجازی شد و من به لطف خدا به راحتی می‌تونستم هم به پسرم و کارای خونه برسم و هم به درس و مشقم🤲 وقتی پسرم نزدیک دوسالش شد با همسرم تصمیم به فرزند بعدی گرفتیم، اولش گفتم صبر کنم تا درسم تموم بشه بعد که کمی گذشت و دیدم اگه می خواستم صبر کنم درسم تموم بشه خب اصلا بچه نمی آوردم خلاصه از خدا فرزند دیگه‌ای خواستیم و خداوند هم در بهترین زمان و شرایطی که داشتیم به ما پسر دیگه‌ای عنایت کرد این در حالی بود که من فقط به اندازه یک ترم از درس دانشگاه م باقی مونده بود خیلی شاد و خوشحال بودم از این لطف خدا 😇 طبق محاسباتم با بچه‌ی دوماهه میرفتم دانشگاه و پسر بزرگترم رو پیش همسرم و یا مادر همسرم و یا مامانم خودم می‌ذاشتم یکی دو هفته رفتم ولی دیدم داره به من، پسر کوچکم و پسر بزرگم فشار میاد و طبق اولویتم مرخصی گرفتم😁 از خواهرم هم بگم براتون که بعد حاملگی دومم اونم با اینکه در شرایط سختی بود مشغول پروژه و کارهای پایان‌نامه‌ی دکتری ولی بخاطر امر رهبری❤️ اونم از خدا طلب فرزند کرد و این بار پسر من ۳ ماه بزرگ‌تر از دختر خاله‌ش شد😅 خدای مهربونم به برکت سختی‌هایی که خواهرم بخاطر کارای سخت پایان نامه و ضعف‌های دوران بارداری‌ش مزدش رو داد و مقاله‌ی پایان نامه‌ش در یکی از مجلات علمی معروف دنیا چاپ شد 😇🤲 من هم از خدا می‌خواهم که بتونم مثل خواهرم در کنار تحمل سختی‌های بچه داری، درس هم بخونم و به جامعه اسلامی هم به عنوان یک زن و هم به عنوان یک مادر خدمت کنم خواهرم همیشه می‌گه اگه خیلی دیر تر از زمان دعاهای من به دنیا اومدی ولی توی لحظه‌هایی که بیشتر به خواهر نیاز داشتم کنارم بودی شرایطت مثل خودم بود و بیشتر از هر موقع دیگه لذت خواهری رو چشیدم 😍 از خدا فقط بخوایم، زمان و شرایطش رو خودش بهتر از ما می‌دونه واقعا این خدا پرستیدنی نیست؟😍😍🤲 اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا 🌹 @Mazan_tanhamasir
بعد از پسر دومم که خیلی آروم و بی خرج بود عاشق بچه شدم، تا اینکه ۲۱ ماهگی از شیر گرفتمش تا یکم به خودم برسم چون خیلی لاغر و ضعیف شده بودم. البته ناگفته نماند تا قبل از شیر گرفتن پسرم با کانال خوب شما آشنا شدم و با تجربه های مادرای عزیز کلی گریه کردم و خندیدیم و اشک شوق ریختم و یه حس عجیبی درونم بود انگار دوست داشتم بچه های زیادی داشته باشم. موقع نماز با صدای بلند اذان و اقامه رو توخونه می‌گفتم که خیلی تاثیر داره برای بچه دار شدن، با خودم میگفتم یه کم خودمو تقویت کنم ان شاا... فصل بهار بعد از ماه رمضان اقدام کنم برای بعدی😍 ولی گویا خدا بیشتر از من عجله داشته، بهمن ماه خداخواسته باردار شده بودم و از همه جا بی خبر، وقتی فهمیدم اشک شوق ریختم. خیللی خوشحال شدم درحالی که همچنان مستاجر و بدون وسیله ی نقلیه و حقوق کارگری که اونم یه روزگار بود، یکی دو روز نبود ولی زندگی با بچه خیلی شیرینه خیلی🤩 ماه سوم بارداری بودم یه شب پسر کوچیکم رفت اتاق خواب، یک مرتبه صدای افتادن کمد اومد بدجور ترسیدم، گفتم خدایی نکرده کمدا افتادن رو بچه، خداروشکر بخیر گذشت پسرم کنار بود. آبان ماه ۱۴۰۲ دخترم دنیا اومد با کلی رزق و روزی که اصلا"باورمون نمیشه اول اینکه بیمه تامین اجتماعی شدیم، دوم اینکه ماشین باری خریدیم تا شوهرم باهاش کار کنه، سوم زمین فرزندآوری ثبت نام کردیم. چهارم اینکه ماشین ثبت نام کردیم به اسممون در اومد و پنجم روحیه ای که از مال دنیا بیشتر ارزش داره، خداروشکر روحیه ام خیلی خوب شده با ایینکه ۵ سال سختی کشیدم در نبود شوهرم ولی خدا جای دیگه با بچه هام جبران کرد. شاید بگید ۵سال چیزی نیست ولی من تو این ۵سال تمام موهام سفید شد، دوران خوب جوانیم هدر رفت، عصبی شده بودم شدید الان که فکر می‌کنم منوهمسرم خیلی مدیون پسر بزرگم هستیم اون با تنها گذاشتنش من با عصبانیتم... ولی الان خداروشکر اخلاقم خیلی خوب شده صبور شدم، روزی هزار بار خداروشکر میکنم، خدا بچه های سالم و زیبا بهم داده هر چقدر نگاشون میکنم، سیر نمیشم. وقتی باباش نبود از همه لحاظ تامین بود، خوراک و پوشاک و هرچی که میخواست ولی تنها بود نه خواهری🙅‍♀️ نه برادری 🙅‍♂️ولی الان درسته زیاد تامین نیست ولی عوضش خواهروبرادر👫داره روحیه ی الانش با اون موقع خیلی فرق کرده، می‌خوام به اون پدرومادرایی که میگن یه بچه یا دوتا داشته باشیم، براش سنگ تموم بذاریم بگم من اون راه ها رو تجربه کردم درسته از مال دنیا بی نیازش میکنی ولی جای خالی حامی رو نمیتونی براش پرکنی، همیشه یه خلائی تو وجودش هست که با خواهر و برادر جبران میشه. پسربزرگ من با اختلاف ۸ سال از داداشش👨‍👦 انگار تک فرزند محسوب میشه که اگه شوهرم بود، نمی ذاشتم اینقدر فاصله بیوفته ولی مال من خداخواست که فاصله بیوفته ولی مادرای عزیز اگه شما خودتون فاصله میندازین، اشتباه نکنین به نظر من اعتقادات ضعیف شده و اعتماد به خدا از دست رفته وگرنه رزق وروزی دست خداست، آینده ام هیچکی ندیده، تا در حال داریم زندگی میکنیم چرا لذت نبریم. من وقتی پسربزرگمو داشتم اذیتاشو داشت طوری که میگفتم دیگه بچه نمیارم ولی یادم رفت چون هیچ بچه ای شبیه اون یکی نیس الان دخترمم🧏‍♀️ خیلی آرومه ماشاا... حتی بیشتر از بچه ی دومم و من اینهارو مدیون خدای بزرگم هستم. من با اعتقاد و اعتماد کامل به خدا بچه آوردم و خدا هم برام جبران کرد. الان باوجود یه بچه مدرسه ای👨‍🎓 و دوتا بچه ی 👫پشت سرهم خدارو شکر خیلی احساس خوشبختی می‌کنم، زندگی آروم و بی دغدغه ای دارم. همیشه سر نماز اولاد سالم وصالح و زیاد از خدا خواستم، اینقدی که بچه ی زیاد خوشحالم میکنه، مال دنیا خوشحالم نمیکنه. مادرم همیشه میگه تو انگار از بچه سیرمونی نداری😂 راستی کار در خانه ام انجام میدم مواقع بیکاری 💪💪💪 بخوام حرف بزنم زیاده ولی وقت تنگه😎 امیدوارم تا میتونین بچه بیارین👼👼👼👼👼👼👼👼 و دور و برتون رو شلوغ کنین ان شاا... خدا فرزندانمونو سالم وصالح و پر روزی و خوش قدم و عاقبت بخیر کنه. الهی آمین🤩 🌹 @Mazan_tanhamasir
بعد از احیا یک پیامک اومد برام که بهزیستی با شرایط ویژه ای بچه میده، اسم این بچه ها فرزند میهمان هست یعنی امکانش هست تا دوسال پدر و مادرش پیدا بشن و بگیرنش ازت اما من به همین هم قانع بودم چون می‌گفتم یک روز پرستاری از این بچه یتیم آینده و آخرت منو می‌سازه و اینکه حداقل اون بچه دوسال می‌دونه مادر داشته خیلی چیزا رو درک می‌کنه، محبت، عشق، مادر، پدر، خانواده... وقتی هم که خانوادش بیان قطعا از من براش خیلی بهترن، هرچی باشه پدر و مادرشن دل به دریا زدم و رفتم موسسه چند جلسه مشاوره، بازدید از خونه که می‌ترسیدم رد بشه چون خونه ما ۶۵ متره و طبقه چهارم و اجاره است، ‌درآمد همسرم خیلی پایین تر از خط فقره... اما با دل و جرات و بخاطر هدفی که داشتم جلو می‌رفتم، همسرم بخاطر مهریه من دینی به گردن خودش میدونست از طرفی هم اینکار رو دوست داشت و می‌گفت کسی که به یتیم خدمت کنه، همنشین پیامبر، من حتی میگفتم بچه تحت درمان هم راضی ام نگه دارم اونام دل دارن عیبی ندارد من اذیت شم. یکسری کار اداری انجام شد و گفت باید برید تو نوبت، چند روز طول کشید شهادت امام صادق تلفنم زنگ خورد یک پسر ۱/۵ ساله، سالم پدر و مادرش دچار اعتیاد بودن این بچه حتی شناسنامه نداشت با سوختگی بردنش بهزیستی در ۸ ماهگی، رو بدنش رد آزار اذیت خانوادش هست. دو دل بودم برم ببینمش یا نه اصلا پسر دوساله میتونم نگه دارم یا نه؟ گفتم میرم حتما حکمتی داره چون میگفتن به من فقط دختر میدن بخاطر که بچه زیستی من دختر بود، چی شد زنگ زدن برای پسر؟ حتما حکمتی داشت. بعد که فکر محرمیت رو کردیم، رفتیم دیدنش، تو سالن انتظار نشسته بود. صدای کفش جیغ جیغی میومد یک پسر بچه از در اتاق اومد داخل، چهره ملیح و دلنشینی داشت. همینکه منو دید خندید بغلش کردم و بهش خوراکی دادم. گفتم به همسرم بریم که کاراش بکنیم و ببریمش خونه... وقتی داشتم از در اتاق می‌رفتم دستشو از من جدا نمی‌کرد و دنبالم گریه افتاد فقط خدا می‌دونه من چقدر گریه کردم، چقدر غصه خوردم به مظلومیت این بچه ها... برای محرمیت، از طرف من به مادر بزرگم که بدون همسر هستن، محرم شد که اینطوری به من و خواهر و مادرم و همسرم محرم میشه و از طرف همسرم به دختر خواهر شوهرم، که به مادر همسرم و خواهرشون و مادربزرگشان محرم شد. اسمشو گذاشتم محمد صادق و گفتم برام مهم نیست میخواد دائمی بشه در آینده یعنی مال خودمون بشه یا نه مهمان باشه و بیان ببرنش، من این لحظه های که باهمیم، خوش هستیم. محمد صادق خیلی منو اذیت کرد، خیلی شیطون بود و خیلی خیلی بی کله کارای خطرناک می‌کرد، طوری که از وقتی اومد تا ۶ماه که گذشت من ۱۰ کیلو کم کردم اما قدمش برای من خیر بود. دخترم حالش خیلی بهتر بود و دیگ هی نمی‌گفت داداش و آبجی می خوام. قرض های همسرم داده شد، مهریه خانوم سابق به لطف خدا داده شد، همسرم کار خوبی پیدا کرد و طلبگی رو ادامه می‌داد و زندگی ما جوری شد که ما اصلا نمی‌فهمیدم این همه برکت از کجا میاد! با عقل جور در نمیاد واقعا، با درآمد ۸ میلیونی، ۱۵ میلیون قسط، خرج خونه، خرج بچه ها، اجاره خونه، خرج مادر همسرم، که همسرم می‌داد و اون بار اولین و آخرین باری بود که حساب کتاب کردیم چون بهتره که ندونیم عقل ما قد نمیده به لطف کرم خدا (ما چیزی به نام محمد صادق نکردیم، نداشتیم که بکنیم فقط با یک تعهد نامه به لطف خدا حل شد ) الان محمد صادق ۲/۵ و کنار ما داره زندگی می‌کنه باور کنید این بچه وقتی اومد میوه نمیدونست چیه، بغل نمی‌دونست، بوس نمی‌دونست، مامان و بابا نمیدونست چیه و اینها قلب منو به درد می‌آورد که چرا میگیم بچه خودم باشه، چرا میگیم بچه خودِ آدم چه گلی به سرت میزنه که این بزنه و.... اینام آدمن، حق زندگی دارن، حق دارن مادر و پدر داشته باشن، گناهی ندارن که پدر ومادرشون آدم های با صلاحیتی نبودن حالا محمد صادق یک پسر معمولیه و روزی چند بار به من میگه مامانی دوستت دارم ❤️ چند روز پیش دخترم آرزو میکرد که خواهر دار بشه اونم دوقلو منم ته دلم میخندیدم آخه چه جوری؟ دیگه به ما نمیدن بچه خودمم که با وضع بیماری همسرم بچه نمیتونم بیارم. رفتیم موسسه که ببینم آقا محمد صادق تکلیفش چی میشه. آخه ۶ماه که دادگاه گفته بود تموم شده بود، گفتن ان شالله دائمی میشه. ادامه 👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
بعد از دوسال رفتیم پابوس امام رضا ع و من همچنان بچه نمیخواستم چون دانشگاه رشته شیمی درس میخوندم. همسرم خیلی بچه میخواست الان دوسال شده بود و من رضایت نمیدادم و در حرم امام رضا ع ازم خواستن و منم اونجا قبول کردم. خلاصه بعد از دوسه ماه من باردار شدم و سال ۹۱ دختر زیبای من نرگس خانوم به روش سزارین دنیا اومدن 😍😍 و(این رو هم بگم با چه سختی دانشگاه میرفتم و با بچه کوچیک درسم رو تموم کردم و دوبار هم برای فوق امتحان دادم که هر بار نتونستم برم) نرگس خانوم که ۷ ماهه شدند ما رفتیم خونه خودمون😊 و تقریبا ۱ ساله بود که ماشین خریدیم و اینها همه رو از برکت و وجود دخترم میدیدم. ۳ سال که گذشت از همسرم خواستم که بچه بعدی رو بیاریم تا تفاوت سنی بچها کم باشه. حالا او رضایت نمیداد😢 هر جور بود راضیش کردم و باردار شدم 😍 ۳ ماهه بودم که رفتم برای سونو ان تی دکتر که سونو کرد همون لحظه گفت جنین ایست قلبی کرده و...😭 همش میگفتم دستگاهش خراب بوده و... ولی بعد سه چهار روز دوباره رفتم سونو که همونو گفتند و من باید جنینم رو سقط میکردم. دل کندم از کوچولوم 😔 و بعد از تقریبا ۱ سال دوباره باردار شدم. این دفعه با استرس اینکه دوباره این قضییه تکرار نشه و توکل بخدا و توسل به شهدا و ائمه کردم و پسر قشنگم سال ۹۷ دنیا اومد 😍😍 ولی دکتر در اتاق عمل گفتند که شما دیگه نمیتونی باردار بشی چون چسبندگی شدید مثانه و شکم داری و من تو بیمارستان قید بچه رو زدم. ولی وقتی صحبت های حضرت آقا رو در مورد فرزند آوری میدیدم، غصه میخوردم که چرا نمیتونم باردار بشم 😢 بعد اینکه پسرم دو سالش شد من شروع کردم به دکتر رفتن تا ببینم واقعا راهی هست برای باردار شدنم یا نه اولین دکتری که رفتم معروف بودند و تجربه کاری بالا ایشون به محض دیدن نتیجه عمل مخالفت کردن و گفتن بچه می خوای چکار؟ گرونی هست، کرونا هست و... یه سونو نوشت و من از مطب بیرون اومدم و دیگه هم پیش شون برنگشتم ولی سونویی که نوشته بود رو انجام دادم. بعد چند روز رفتم سونو و دکتر سونوگرافی علت نوشتن این سونو رو پرسیدن و ایشون هم گفتن ضخامت رحم جاییی که برش خورده کمه منم میگم باردار نشو دوتا داری بسه 😳😡 خلاصه نتیجه سونو رو بردم پیش دکتری که منو سزارین کرده بود. گفتند سخته و نمیشه و طبق سونو رحمت تا ۶ . ۷ ماه بچه رو نمیتونه نگه داره و اینم به مشکلات اضافه شده بود و کلی منو ناامید کردند و من مونده بودم چیکار کنم 😔 یه روز برای تفریح رفته بودیم مرکز شهر و یه دکتر دیگه مطبش دیدم و اصرار کردم به آقام اینم برم ببینم چی میگه. وقتی رفتم خودش سونو رو انجام داد و آزمایشات مختلف و هیچکدوم مشکل نداشت فقط گزارش عمل دید و گفت نه نباید باردار بشی گفتم چرا علتش چیه؟ مگه چه اتفاقی میوفته؟ دکترم گفت خطر مرگ داره میخوای بمیری؟ و من مات و مبهوت از حرف دکتر و بغضی که به گلوم نشسته بود. وقتی اومدم به آقام گفتم بریم امام زاده سید جعفر. اونجا که رفتیم شروع کردم گریه کردن، گفتم من میخواستم برا امام زمان عج یار بیارم و حرف رهبرم رو زمین نندازم ولی این دکترا با حرفاشون مانعم شدن. شما کمکم کنید که لایق بشم 😭 گذشت و یه دکتر تو شهر همجوار خودمون بود و خیلی ازش تعریف شنیدم، آقام اول قبول نمیکرد و می‌گفت بسه اونم قراره همین رو بگه، ولی من اصرار کردم و رفتم پیش خانم دکتر که با دیدن آزمایشات و سونو و... گفتن موردی نداری برای بارداری . چسبندگی شکمی هم من تا شکم باز نشه نمیتونم نظر بدم ولی شما میتونید باردار بشید. من تو اون لحظه تو ابرها بودم از خوشحالی 😍😍 بعد از دوسه ماه باردار شدم و زیر نظر خانم دکتر بودم ولی حرفهای اون دکترا تو سرم می‌چرخید و استرس بهم وارد میکرد و هربار که با خانم دکتر صحبت میکردم منو آروم میکردند و میگفتن توکل کنید بخدا و زیارت عاشورا بخونید به شهدا متوسل بشید، هیچ اتفاقی نمیفته مطمئن باشید و من ۹ ماه رو با دلگرمی خانم دکتر و توکل و توسل به خوبی سپری کردم و بهترین عمل سزارینم رو داشتم که اصلا باورم نمی‌شد و الان دختر زیبام فاطمه زینب من ۲۲ روزش هست 😍😍 و خانم دکتر گفتند که میتونید یکی دیگه هم بیارید هرچند چسبندگی دارید ولی میتونی😊 و من اول از خدای خوبم ممنونم که دوباره به من توفیق مادرشدن دادند و هم از خانوم دکتر عادله ذبیحی کمال تشکر رو دارم ان شالله امام زمان عج دعاگوشون باشه😘🌹 و اینکه از همسر عزیزم خیلی ممنونم که همیشه و همه جا همراه و پشتیبان من بودند و نور ایمان در وجودشون هست، من چون به خاطر ایمانش نه پول و مال باهاش ازدواج کردم، خداوند از لحاظ مالی هم به شوهرم کمک کرد. حضور خدا رو همه جای زندگیم حس کردم و میکنم. 🌹 @Mazan_tanhamasir
رفتیم یزد و مطب اون پزشک که متاسفانه گفتن رفته خارج و چند وقتی نمیاد، دلم دوباره شکست😢😢 داخل پارک بودیم همسرم سرش رو پاهام بود و خواب رفته بود قرص ماه کامل بود و من خیره به آسمان روشن تو دلم گفتم یعنی جمال حضرت عباس هم عین این ماه بوده، اینقدر خیره کننده ته دلم اما آرام شده بودم، گفتم مگه جز اولاد چی می‌خوام‌، خدایا به حق قمر بنی هاشم دامنمو سبز کن خسته شدم🤲 ما برگشتیم و چند وقتی گذشت، زمستان سردی بود، یادمه سال ۷۰ بود، که نفت تقسیم می‌کردن و ما داخل صف بودیم، پیت های نفت به صف بودن یک خانمی که خوب می شناختمش هی خیره شده بود به من، پیت نفت رو پر کردن تا اومدم بلندش کنم، خانمه اومد از دستم گرفتش! گفتم چرا اینطوری میکنی؟ گفت سنگینه، نمیتونی گفتم "میتونم، زحمت میشه" یادمه گفت: رحمته گفتم شوخیت گرفته!! نوبتت رفت. گفت عیب نداره دوباره برمی‌گردم ومن مونده بودم هاج و واج 😳😳. یهویی گفت تو خودت نمیدونی؟ گفتم چی؟ گفت حامله ای... گفتم نه بابا! منو حامله؟!! گفت بریم پیش خواهرم معاینه کنه☺️☺️ خدا رحمت کنه 🤲 خواهرش قابله بود و اونم از خواهرش یکم آموخته بود، خلاصه منو معاینه کرد و گفت بله بارداری😍😍😍😍 و مژدگونیش برا منه، بچت هم پسره الهی که اون لحظه هزاران بار نصیب آرزومندان😄😄 کلی سفارش کرد که کارسنگین نکن و.... من رفتم تحت نظر شدم پیش کسی، تا مدت ها نگفتم باردارم، هرکی می‌گفت بیا اینو بلند کن میگفتم دیسک دارم و... ویار خوبی داشتم بیشتر شکمو بودم تا حالت تهوع و...😉😉😉 وقتی به همسرم خبر بارداریم رو دادم، خیلی خوشحال شد، خندید و گفت: "خداروشکر نوبت منم شد." از ماه ششم، زمزمه بارداری من همه جا پیچید، ما هم داخل روستا، محیط کوچیک گذشت و گذشت تا رسیدیم به جای خوشش، شب تاسوعای حسینی بود من هم حسابی سنگین شده بودم که یهویی کیسه آب پاره شد و من راهی بیمارستان شدم. سزارین شدم گل پسری زیبا و سفید که از عنایت و الطاف قمر منیر بنی هاشم نامش رو عباس گذاشتیم، بسیار شیرین زبان بعد از خان پسرم، بازم باردار شدم که متاسفانه نموند دوباره اقدام کردم که خداروشکر دو فرزند دیگه خدا بهم عنایت کرد. سختی بوده، شیرینی هم بوده، دومادشون کردم، نوه دار هم شدم، درسته الان هم سن های من نوه هاشون ازدواج می‌کنند و من تازه نوه دار شدم اما خوبه خدا رو شکر... همگی دعا کنیم که از لطف خدا جا نمونیم سرتون رو درد آوردم حلال بفرمایید 🌹 @Mazan_tanhamasir
در عین حال که خیلی اوضاع داشت برام سخت میگذشت اما از مشکلات زندگی و سختی هایی که بر میگذشت حتی یک کلام هم به خانوادم و مادرم چیزی نمی‌گفتم که مبادا مشکلات زیادتر بشه و باعث اختلاف بین من و همسرم و خانواده همسرم بشه روز ها گذشت و دخترای من بزرگتر شده بودن، یک روز که قرار بود مقام معظم رهبری بیان قم روز آمدنشون مصادف بود با میلاد آقا امام رضا علیه السلام، همسرم از شب قبل عکس آقا رو تهیه کرده بودن و میخواستن برن استقبال آقا، منم خیلی دوست داشتم برم با همسرم اما بخاطر بچه ها که کوچیک بودن نتوانستم برم. صبح که بیدار شدم تا برم بالا که طبق معمول صبحانه آماده کنم و مرتب کنم و... وقتی دیدم همه رفتن و حتی رختخواب هارو هم جمع نکردن، تلویزیون داشت آمدن حضرت آقا رو نشون می‌داد که همه رفته بودن به استقبال آقا، از طرفی هم روز میلاد امام رضا علیه السلام بود و من با روحیه بشدت افسرده و خراب توی خونه تنها بودم. هم به تلویزیون نگاه میکردم و هم زدم زیر گریه و گفتم یا امام رضا امروز تولد شماست و من از شما عیدی میخوام. کاری هم ندارم که چطوری، چون ما حتی صد هزار تومان هم پس انداز نداشتیم. چون همسرم درآمدی نداشت و خورد و خوراک مونم مادر شوهرم میدادن، گفتم آقا جان تو این چند سال اصلا روم نشده که ازتون حاجت مادی بخوام اما حالا دیگه نمیتونم، خودتون باید یه خونه برای من جور کنین و منو از این زندان نجاتم بدی تا حسرت یک لحظه استراحت با خیال راحت به دلم نباشه یا صبح با استرس بیدار نشم که نکنه دیر بیدار شده باشم و مادر شوهرم ناراحت شده باشن، گفتم اقا جان یا امام رضا امروز باید به من عیدی بدی، بخدا خسته شدم. بعد از ظهر فردا برادر همسرم آمدن و به مادر شوهرم گفتن صاحب کارم میگه یه خونه دارم اگر برادرت میخواد باهاش کنار میام، ما رفتیم خونه رو دیدم. خیلی قدیمی بود. وقتی همسرم با صاحب خانه تماس گرفتن که چند میخواد بگه، ایشون گفتن اگر خانمت خونه رو پسندیده، برید تمیزش کنید و همینجوری بشینید تا فروش نرفته، باورم نمیشد انگار دنیارو بهم داده بودن 😳😍 اما حالا دیگه مادر شوهرم قبول نمیکردن و میگفتن این خونه بدرد شما نمیخوره و همسرمم گفتن راست میگه مامان و... بازهم انگار که دنیا رو سرم خراب شد و برگشتم به گذشته. گذشت تا عرفه رفتیم کاروانی مشهد، وقتی رفتم حرم آقا امام رضا علیه السلام فقط گریه کردم و گفتم آقاجان خودت یه کاری بکن که جور بشه، وقتی برگشتیم قم همسرم خودش خیلی راحت راضی شدن و گفتن امروز من با دوستم میرم خونه رو تمیز کنم، شما به مامان اینا چیزی نگو. وقتی مادر شوهرم خبر دارشدن خیلی ناراحت شدن و گفتن چرا بی خبر و... خلاصه به هر نحوی بود ما بعد از چهار سال رفتیم یه خونه مستقل و با دوتا بچه هامون زندگی مون رو آغاز کردیم. تو فقر شدید بودیم و واقعا از لحاظ مالی سخت می‌گذشت، دخترا یکی شش سال و یکی پنج سالش شده بود، منی که بدلیل سختی کشیدن زیادی دیگه تصمیم نداشتم به این زودی ها بچه بیارم، نمیدونم چرا به دلم افتاده بود که باید یه بچه دیگه بیارم و اگر پسر شد، اسم امام حسن مجتبی علیه السلام را بذارم روش، باردار شدم و بچه پسر شد تا معلوم بشه که پسره خیلی استرس کشیدم چون طایفه همسرم و مادر شوهرم خیلی پسری بودن، وقتی مادرشوهرم فهمیدن که پسره خیلی خوشحال شدن و اسمش رو گذاشتیم محمد حسن. سید محمدحسن ما انقدری پا قدمشون خوب بود که نیامده ما از اون خونه قدیمی رفتیم و تونستیم یه زیر زمین دو خوابه و تمیز رهن کنیم، مدتی نگذشت که سریک سالگی محمد حسن با همون پول پیش مون و مقداری طلایی که از قبل داشتم و قرض تونستیم یه خونه پنجاه متری تمیز بخریم😌 و من دوباره به دلم افتاد که حالا که خونه داریم پس وظیفه داریم که دستور حضرت آقا رو اجرا کنیم و برای فرزند چهارم اقدام کنیم، چون همسرمم خیلی بچه دوست داشتن و همون اول ازدواجمون میگفتن من به نیت چهارده معصوم علیه السلام چهارده تا بچه میخوام، خیلی سریع قبول کردن و خدا در بارداری چهارم فاطمه سادات رو به ما داد😍 دختری سفید و بور که مادر شوهرم هم عاشقش شده بودن و میگفتن اگر اینطوری بیاری ده تا دختر دیگه بیار 😂 حالا ما به لطف امام جواد علیه السلام و اهل‌بیت ع، خونه مون رو عوض کرده بودیم و خونه پنجاه متری شده بود هفتاد متری و دو طبقه که خیلی راحت تر شده بودم، فاطمه سادات پنج ماهش بود که ماشین خریدیم و حالا دیگه راحت شده بودیم. دیگه مجبور نبودیم تو سرمای زمستان با چهارتا بچه روی موتور بریم اینطرف و اون طرف... ادامه👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
از همون اول برای بارداری عجله داشتم، همسرم هم خداروشکر موافق بودن، بعد از سه ماه تصمیم گرفتیم به بارداری و من باردار شدم ولی بعد از یه مدت کوتاه دچار لکه بینی شدم، دکترهای زیادی رفتم و دارو مصرف کردم ولی در آخر تو ماه دوم بارداری نینی خودش تو خونه سقط شد، خیلی درد شدیدی کشیدم. خیلی روزهای ناراحت کننده ای بود، من جز خانواده خودم به کسی چیزی نگفتم که بقیه ناراحت نشن. بعد از چهار ماه دوباره اقدام کردیم و باردار شدم😍ولی بازم ماه سوم بارداری همش تهوع شدید داشتم فکر میکردم که ویار دارم ولی یه شب حالم بد شد، وقتی رفتم سونو گفت خانوم جنین یک ماه میشه که ضربانش قطع شده و چون خیلی از اون موقع گذشته جنین دفورمه و متلاشی شده 😭 خیلی حالم خراب بود، ما که عاشق بچه بودیم خیلی برامون سخت بود. نیمه ماه رمضان بود شب ولادت امام حسن (ع) دکتر برام پنج تا قرص دادن و گفت تا صبح دفع میشه، من اون شب از شدت درد بین زمین و آسمون بودم دردی بی امان و طاقت فرسا😢 بعد از دفع جنین، سونو دادم که گفتن باقی مانده داره، خلاصه که من دوباره راهی بیمارستان شدم و کورتاژ شدم.😢 چه شب و روزهای سختی بر ما گذشت. و من خیلی دلم بچه میخواست همسرم که خیلی انسان فهمیده ای هستند، همش میگفتن حتما صلاح نبوده، خدا به موقعش به ما بچه میده ولی من حالم خیلی خراب تر از این دلداری ها بود.😢 خیلی دکتر عوض کردم، میگفتن چون دوتا سقط داری احتمال داره نتونی بچه دار بشی، خیلی شرایط سختی بود و تصورش هم منو داغون میکرد، گذشت و از طریق یکی از دوستان با یه قابله آشنا شدم، رفتم پیشش و تا دست زد به شکمم گفت دخترم شما نافت افتاده و خونرسانی به بچه نمیشه، من نافت رو جا میندازم برو باردار شو. دهه فاطمیه شده بود و من هر روضه که میرفتم به خانوم حضرت فاطمه (س) التماس میکردم که به ما فرزندی سالم و صالح عنایت کنند. بعد از دهه فاطمیه باردار شدم و دختر گلم فاطمه زهرا خانومم آذر ماه ۹۵ و در روز ولادت پیامبر عزیزمون حضرت محمد (ص) با روش سزارین به دنیا اومد😍 من خیلی آرزو داشتم که طبیعی زایمان کنم و دردهای مادر شدن رو بچشم و برام افتخار بود ولی متاسفانه هرچقدر پیاده روی و ورزش و تدابیر انجام دادم دهانه رحم باز نشد و بعد از سونوی آخر دکتر تشخیص به بستری و سزارین دادن. دخترم خیلی ناز و آروم بود و خیلی هم برامون برکت معنوی داشت، یک سال و سه ماهه که بود حضرت ارباب❤️ ما رو طلبیدن و راهی کربلا شدیم و چه سفر خاطره انگیزی شد برامون و چقدر روحمون رو صفا داد. دخترم رو که از شیر و پوشک گرفتم اقدام کردیم برای دومی و من باردار شدم 😍همزمان با اصرار من تصمیم گرفتیم که مستقل زندگی کنیم و در ماه دوم بارداری برخلاف رضایت خانواده همسرم رفتیم مستاجری و البته خدا که از نیت مون خبر داشت یه خونه مناسب برامون پیدا شد.😊 آخه ما پنج سال اونجا نشسته بودیم و اون بندگان خدا از ما کرایه نمیگرفتن، و چون بچه بزرگ دیگه تو خونه داشتن هزینه هاشون زیاد بود. ما بلند شدیم که بتونن اجاره بگیرن☺️ و خداروشکر بعد از یه مدت کوتاهی خانواده همسرم ناراحتی شون از من تموم شد و خونه رو هم به مستاجر داده بودن. این بارداری هم داشت سپری میشد، من تو هر بارداری تا آخر ماه چهار تهوع شدید داشتم و از همون ابتدا درد زیر دل و کمر داشتم بعد هم که از ماه پنج تهوع بهتر میشد باز سنگین میشدم🤪 طوری که از ماه پنج هرکس میدید میگفت إن شاالله آخراشی دیگه😁 اینو هم بگم من اهل سونو و غربالگری نبودم و درحد یکی دوتا سونو برای سلامتی و جنسیت و اکوی قلب و اجازه متخصص قلب برای زایمان و...🤪 دیگه دکتری نمیرفتم. گذشت و ابتدای ماه نهم بارداری یه روز احساس کردم حالم عادی نیست، رفتم بهداشت و ماما گفت ضربان جنین رفته بالا باید بری بیمارستان. منم دخترم رو سپردم به خواهرم و با مادرم و همسرم رفتیم بیمارستان. نوار قلب گرفت و گفت وضعیت بچه خوب نیست برو زایشگاه برای زایمان 😢☺️ پسرم محمدامین بهمن ماه ۹۸ در هفته ۳۷ بارداری و در شب ولادت بانوی دوعالم حضرت فاطمه (س)❤️ به دنیا اومد و چشم و دلمون رو روشن کرد😍 این رو هم بگم که دکتر برای دو تا سزارینم بی حسی رو انتخاب کرد، موقع دخترم خیلی تجربه خوبی داشتم و خیلی سریع دکتر دخترم رو برداشت و گذاشت تو بغلم. ولی موقع پسرم دکترم نیومد و دکتر شیفت عمل رو قبول کرد، من رو بی حس کردن و من تا گردن بی حس شدم، دکتر حرف نمیزد، فقط کارش رو انجام میداد کم کم نگران شدم خدایا چرا بچه رو در نمیاره، همش من رو تخت رو به شدت تکون میداد ولی از گریه نی‌نی خبری نبود، داشتم از شدت استرس غالب تهی می کردم. ادامه 👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
۹۱۰ همسرم کارگر نجاری بود. صاحب کارش ماهی ۲۰۰ تومن بهش می داد که اونقد نداشتیم که صاحب خانه گفت ۲۰۰ تومن اجاره رو نمیخواد هر ماه بدید، آخر سر وقت تسویه حساب با هم بدید اگر دوست داشتید. یک سال ونیم موندیم و وقتی خواستیم در بیاییم یه اعتقادی داشتم خدا کمک میکنه مخصوصا که من طلایی هم نداشتم. صاحب کار همسرم از کار نجاری رفت چون خودش تو شرکت نفت کار می‌کرد و این مغازه کار دومش بود، وسایل رو امانت داد همسرم باهاشون کار کنه اما همینم کسی انجام نمیده، خدا خیرش بده اینا فقط وقتی رخ میده که حب اهل بیت علیهم السلام و بغض دشمنای اهل بیت علیهم السلام رو داشته باشید. امتحان کنید تا ببینید این روال زندگیه، باورهاتون عوض شه، کل زندگیتون عوض میشه منم اگر بیشتر از این نصیبم نشده از گناهانم هستش. در دعای کمیل داریم که اللهم اغفر لی اذنوب التی تغییر النعم خدایا ببخش گناهانی که نعمات منو تغییر دادند. استغفار کنید، دل نشکونید و با داشته هاتون دیگرون رو حسرت ندید، ببینید چطور وفور نعمت میاد تو زندگی تون. خوشبختی هاتونو برای سوزوندن دیگرون به رخ نکشید، ممکنه حسرت بکشن و همون آه، زندگی تونو داغون کنه... درمورد تحریم های ایران هم بگم من اصلا تحریم نمی‌بینیم تو ایران و فقط مردمانی رو می بینم که خود باعث این تنگی روزی شدن، زمان یکی از پیامبران گفته شد قراره قحطی بیاد خونه هاشونو سوراخ کردن راه داشته باشه به هم تا در زمان قحطی از حال هم باخبر باشن، مبادا کم و کاستی داشته باشن همسایه هاشون، اون وقت باورتون نمیشه تو زمانی که تحریم شروع شد و گرونی، مردم بیشتر میخریدن و زیادی میخریدن، پوشک بچه به سختی گیرمون میومد تا میخواست چیزی گرون شه پولدارا میرفتن چندتا چندتا تو خونه هاشون ذخیره میکردن، چه خبرتونه آخه از کجا میدونید تا چند ثانیه دیگه زنده اید یا مرده؟! (عمرخواننده ها طولانی باشه.) خدا میفرماید تو رزق فردا را امروز مخواه همان طور که من عمل فردا رو امروز ازت نمی‌خوام. تعجب میکنم از آدمایی که فوقش ۱۰۰ سال بیشتر زندگی نمیکنن و اونقد طمع دارن و فقط به فکر پس اندازن کلی میسازن و کلی زحمت میکشن بعد میمیرن و میمونه برا وارث، خوب لااقل خودت استفاده کن برا خودت خرجش کن، حیف نیست تو زحمتشو بکشی و یکی دیگه حتی اگر بچت باشه بیاد بخورتش، خرج آخرتت کن لااقل، دنیای فانی خودتو ساختی، دنیا باقی چی؟ نمیگم خسیس باش نه اصلا، اما هرچی میدی برای خدا و در راه خدا باشه، چه به بچه و چه نیازمند. برای رضای خدا بده، به همه نیازمندا بده و خدا اول انفاق به نزدیکان و اقوام رو سفارش کرده بچه سومم دنیا اومد و ما باید از اون جا بلند می‌شدیم. باورتون نمیشه من یه قوطی گذاشته بودم خرج خونه توش بود، یه بار بازش کردم ۱۰ تومن بیشتر نداشت فکرشو بکنید شوهرم این موقع بیکار بودش چون کرونا با تولد سومین پسرم رخ داده بود و اجازه نمیدادن کار کنه چون کارش آزاد بود و اگر یادتون باشه ممنوع بود بیان بیرون، هیچ کس هم فکر و مدیریت نمی‌کرد. همسرم بیکار شد و نشست تو خونه، برا من که بد نشد😍 چون کنارم بود. اما قوطی فقط ۱۰ تومن داشت. به شوهرم گفتم بیا قرض بدیم اینو چون خدا فرموده من یقرض الله قرض حسنا... صدقه دادن نیکو هستش، دفع بلا میاره اما قرض دادن نزد خدا جایگاه والایی داره خدا گفته چندین برابر بتون اضافه میکنم. هم خودم میدم بهتون چند برابرتر و هم اینکه اونی که پولتونو برده برمیگردونه. باور کنید بورس و پس انداز و این چیزا ثروتمند نمیکنه، هرکی ثروت میخواد، پولشو قرض بده. تازه خوبیش اینه که میتونید به عزیزاتون بدید، هم کارشون راه می افته و هم خدا وعده داده و وعده هاش حقه... از طرف خیّرین مسجد دوبار بسته هایی دادن که توش رب گوجه و ماکارانی و برنج بود که من باز از اونم میدادم به در و همسایه چون میگفتم طمع خوب نیست خدا تو قرآن گفته شیطون بهتون وعده فقر و بدبختی میده و من وعده رحمت و مغفرت میدم. من باور دارم که اگر خیری به من رسیده فقط از جانب خدا رسیده، خدا مقلب القلوب هستش، قلب ها رو دگرگون میکنه... یه جایی که پول رهن رو که به ما پس دادن ۶ میلیون قرض دادیم، چون هیچ جا خونه گیر نیاوردیم. یه حسینیه تو محله داریم دوتا اتاق بالاش هست، بدون آشپزخونه و دستشویی، خواستن بزرگ کنن حسینیه رو باز بسازن و می‌خواستن کامل خرابش کنن که به این نتیجه رسیدن دوتا اتاق رو خراب نکنن، راه ورودشو جدا کنن و بدن به ما، از نظر اونها ما آدمای معنوی به نظر میومدیم و تصور می کردن ما به درد حسینیه خواهیم خورد. ادامه 👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075 🌹 @Mazan_tanhamasir
۹۲۱ پا شدیم و ایشون هم رفتن. یک ربع گذشته بود از رفتن شون که آبجیش که تو حلقه صالحینم بود، تماس گرفت که خانم فلانی فردا بعد راهپیمایی کجایید؟ گفتم میرم خونه مون. گفت پس منو مادرم و برادرم مزاحمتون میشیم، گفتم قدمتون سرچشم تشریف بیارید. وضو گرفتم و نماز شکر خوندم تا صبح خوابم نبرد در رویا بودم، بعد راهپیمایی سریع رفتم خونه و اونا هم اومدن. مجیدآقا و آبجی زهراش و مامانش، خیلی سخت بهم رسیدیم و این داستان اینجا تموم نشد. خلاصه بگم اون روز مادرش منو پسندید و از خانوادم هم خیلی خوششون اومد و قطعی شد که بیان خواستگاری اما این وسط مجید آقا از بابام اجازه گرفت که چند کلمه ای باهام صحبت کنه، رفتیم تو حیاط خونه ما از این خونه قدیمیا با ده اتاق دور به دور و یه پیش صحن قشنگ داریم، ۲۲بهمن ۹۳، چهارشنبه ای بود ایشون گفتن من فردا مدرسه یا به قولی حوزه کلاس ندارم صبح شنبه باید برم سر کلاس و غیبتامم زیاده، سر ماجراهای طلاقم، گفت نمیتونید کاری کنید خانوادتون اجازه بدن فردا بریم آزمایشگاه ،گفتم آخه مگه میشه من همچین حرفی بزنم در ضمن شما خواستگاری رسمی نیومدین ، ما پدرتونو ندیدیم و برادر بزرگ مجید آقا هم طلبه بودن و امام جمعه، یکم فکر کردم و گفتم یه کار میشه کرد، اینکه شب شما مارو دعوت کنید خونه تون😁😁😁 بعد اونجا همه هستین و قرار آزمایشگاه رو بذارید. شب دعوت مون کردن شام خونه شون و ما رفتیم همه چی عالی پیش رفت، بابای منم خوششون اومده بود و راضی بنظر میپرسیدن، مهریه ۱۴ سکه شد و تمام صبح بعدم مجیدآقا اومد دنبال منو مامانم تا بریم آزمایشگاه تا کلاسامون تموم شد ساعت ۱ شد و گفتن جواب آزمایش یکشنبه حاضر میشه. رفتیم خونه هامون، قرار شد شب شنبه برا خواستگاری رسمی با گل و شیرینی بیان و ما هم بزرگترای فامیل باشن و ببینن خانواده ها همو اون شب سر مهریه که کمه داماد بزرگمون الم شنگه راه انداخت و مامان بزرگم گفت ۷۲سکه، اما خانواده مجید آقا با اون شکست بد و پرداخت مهریه راضی نمیشدن، مراسم بهم خورد و داداش مجید آقا پاشد بره که باباشون نذاشت، اونم بخاطر اینکه منو پسندیده بودن اما سرآخر خودم وارد عمل شدم و گفتم با عرض معذرت از همه خانواده ها من با ۱۴تا راضی ام و نذر کردم، اما دیگه کدروت شده بود و درست نمیشد. گذشت یکشنبه هم جواب آزمایش، کم خونی زیادی از هر دوطرف رو نشون داده بود و مامان مجید آقا گفتن حتما حکمتی داره و قضیه از نظر ما تمام شدست و خدانگهدار... زنگ زدم به مجید آقا تا ببینم حرف ایشونم حرف مادرشونه که گفت بله همچی تمام و فراموش کنید،دیگه جنگ بود، باید سر زندگی یه جاهایی جنگید. گفتم خداروشکر که شما رو همین اول راه شناختم گفت یعنی چی؟؟؟ گفتم معلوم میشه سریع جا میزنید و در مشکلات مرد روزای سخت نیستید. گفت داری به من میگی که با زندگی سخت جنگیدم. گفتم اونو کار ندارم الان برای زندگی دوباره تلاشی نمی‌کنید. گفت خب میگید چکار کنیم؟ گفتم دکتر گفته سه ماه قرص آهن بخورین ما یک ماه بخوریم اگه بازم کم خون بودیم تمام و خودم و خودش میدونستیم که وابسته میشیم البته من که دلباخته بودم، گفت باشه و یک ماه غذای من عدس و اسفناج و آب زرشک بود. به مامانم میگفتم مجید آقا گفته میخوان بیان خونه مون و به مجید آقا هم میگفتم مامان بابام میگن شما سر نمیزنی به ما، حالا خدا منو ببخشه به دروغ، بنده خدا هم میومد که خانواده مشتاق دیدارشن، بابام میگفت چقد خوبه هر شب میاد که ما فکر نکنیم جا زده😂😂😂😂 امان از دست زهراااا😊 خلاصه یکماه شد و رفتیم مجدد آزماشگاه و جواب ساعت ۱۲ حاضر می‌شد، قرار گذاشتیم که اگه جواب خوب نبود دیگه زنگ نزنه، وای خدای من اگه زنگ نمیزد چی؟ خلاصه ۱۲ شد، یک، زنگ نزد. ۲ شد زنگ نزد، ساعت ۲ وربع گوشیم زنگ خورد. مجیدآقا بود. گفتم طاقت نیاورده میخواد جواب منفی آزمایشو بگه و خداحافظی کنه، گوشی رو جواب دادم، تا صدامو شنید، گفت گریه کردی؟ بعد شروع کرد به خندیدن که ۱۲ جوابو گرفتم، همه چی خوب بوده، کم خونی شما بیشترش جبران شده و مشکلی برا عقد نیست، من تا جوابو گرفتم دوستم منو پیاده کرد که باید ساندویچ بدی و رفتیم تفریح حالا منو میگی😬 گفت سریع حاضر شو بیا که ساعت ۵ قرار محضرم گذاشتم. گفتم چی امروز؟ بابام سرکار دوشیفت، نمیاد تا پنج... گفت ردیفش کن تو میتونی. بلاخره منو و مجید بهم رسیدیم و موقع عقد ما اذان میدادن، بارون میامد و خطبه عقد با دو خانواده خیلی ساده با یک حلقه خونده شد،الان صاحب سه فرزند هستم ۲۹سالمه و در کنشگری جمعیت هم فعالم الحمدالله. انشالله خدا برا همه، زندگی خوبی رقم بزنه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075 🌹 @Mazan_tanhamasir
۹۵۸ سالها می‌گذشت، دخترم بزرگ میشد و من نگران که چطور میتونم اونو تنها و بدون خواهروبرادر بذارم. ذخیره تخمدانم کم شده بود و باید یه کاری می‌کردم، سه سالگی دخترم دوباره رفتم برای کاشت و متأسفانه نتیجه نگرفتم. دیگه از آمپولهای آی وی اف میترسیدم و سه سال برای بارداری طبیعی تلاش کردم با طب سنتی و تغذیه اسپرم شوهرم بهتر شده بود ولی باز طبیعی باردار نمیشدم. باخودم کلنجار میرفتم، دخترم خیلی بچه دوست داره و همش میگه مامان من چرا داداشی و آجی ندارم؟ کی برای من میاری؟ مامان همکلاسی هام خواهروبرادر دارن من چرا ندارم؟ این حرفا دلمو آتیش میزد ولی نمیتونستم با خودم کناربیام و دوبار برم برای کاشت، همش دعا میکردم خدایا اگه صلاح تو هست که ما فقط از این طریق بچه دار بشیم، خودت دوباره به من جرئت بده. همسرم هم همه چیزو گذاشته بود به عهده من و میگفت هرچی تو بگی اگه میخوای میریم، نمیخوای هم نمیریم. اول محرم پارسال که پیام‌ها رو تو کانال میدیدم که چطور از روزه اول محرم حاجت گرفتن به همسرم گفتم بیا ما هم روزه بگیرم. ایام فاطمیه هم خیلی به حضرت زهرا توسل می‌کردم و ازشون میخواستم بحق فرزندان عزیزشون دخترم تنها نمونه😭 تا اینکه تصمیمم رو گرفتم، با خدای خودم عهد کردم که خدایا این آخرین باره که میرم برای کاشت، اگه صلاحته که بهمون عطا کن. اگرم نه که هرچی خودت بخوای قطعا تو از من نسبت به دخترم مهربون تری... اولای اسفند رفتم مرکز ناباروری و برای بارچهارم وارد پروسه آی وی اف شدم، با توکل و این که خودمو سپرده بودم دست خدا و دلم آروم بودذکه من دارم وظیفه خودمو انجام میدم و بعدها اگه خدایی نکرده دخترم یه روز ازم بپرسه که چرا تنهام همه چی رو براش تعریف میکنم و بهش میگم من خیلی تلاش کردم. خداروشکر نتیجه گرفتم و الان که دارم تجربمو براتون مینویسم ۱۰ هفته باردارم. چندتا نکته هم بگم. اگه قرار شد برین سراغ آی وی اف، تا میتونین در موردش یاد بگیرین و هم پای دکترها باشین، داروها رو بشناسین و بدونین هر کدوم قراره چکار کنه، من یسری اطلاعاتی به دکتر میگفتم که تعجب می‌کرد و میگفت اینا رو از کجا میدونی؟ منظورم اینکه مخصوصا خانم چشم و گوش بسته نباشه و اینکه با برنامه قبلی وارد این کار بشین. قبلش هم آقا و هم خانم خودشون رو تقویت کنن از همه نظر، از نظر تغذیه و اصلاح سبک کنین، ورزش رو فراموش نکنین، مخصوصا تأکید می‌کنم استرس و از خودتون دور کنین، تا اسپرم و تخمک باکیفیتی داشته باشین و به طبع جنینای خوبی خواهید داشت. جنینهای خوب هم انتقال مثبت و حتی حاملگی قوی تر و راحت تر و بدون لکه بینی و استرس خواهند داشت. خانم هم خیلی مواظب رحم خودش باشه اونو گرم نگه دارن، قبل انتقال با روغن سیاهدانه و روغنهای گرم، شکم خودش روغن مالی کن، تا میتونه وزنش رو کم کنه که خیلی تأثیر داره، ورزش و تحرک خیلی برای هورمونهای زنانه خوبه و اونا رو متعادل میکنه. خلاصه اینکه با برنامه قبلی و آمادگی کامل وارد این پروسه بشین که انشالله حتما نتیجه میگیرین. خیلی با خودم کلنجار میرفتم برای نوشتن تجربم ولی گفتم حتی اگربه درد یک نفر هم بخوره، شاید ذخیره آخرتم باشه. از همه عزیزان میخوام که برام دعا کنن که بارداریم به سلامت بگذره و میخوام به همه اون کسایی که مشکل نازایی دارن بهشون بگم که تاجایی که میتونین و طاقت دارین تلاش کنین تا دلتون آروم باشه و بعدها پشیمون نشین که چرا کاری نکردم یا بیشتر تلاش نکردم و از دعا کردن و خواستن ازاهل بیت هم هیچ وقت خسته نشین که حتما جواب میگیرین به امید ظهور آقا امام زمان و اینکه فرزندان ما از سربازان آقا باشن و انشالله فرزندان صالحی باشن و ذخیره آخرتمون... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075 🌹 @Mazan_tanhamasir