📕📘📗📙📒📕
💠 مراسم عقد(۱)
#داستان_بیست_وهشتم
#مالک_زمان
راوی: سردار حسین کاجی
🔹دلشوره همه وجودم را گرفته بود. نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. آرام باشم یا مضطرب. با هر حالی که بود رسیدیم به خانه دختر خانم. زنگ را زدیم و وارد خانه شدیم. خواستگار معمولاً کمی خجالتی و کم حرف است. حالا من غیر از خجالتی بودن ناراحت هم بودم.
🌾🌾🌾🌾
🔸حال و احوال ها شروع شد تا اینکه پدر خانواده آنچه را که ساعتها منتظرش بودم و خودم را از قبل برایش آماده کرده بودم، پرسید.
خودم را جمع و جور کردم و با صدای غمگین گفتم: پدرم شهید شده، در سوریه مدافع حرم بود.
همین دو جمله را گفتم و خلاص. بغض آمد و گلوی همه را گرفت.
🍁🍁🍁🍁
🔹فقط این را یادم هست که در آن لحظات سخت و سنگین، خاطرات کودکی من و پدرم، شوخیها، خندهها و حتی آخرین نگاه خداحافظیاش در یک لحظه از جلوی چشمانم گذشت.
آن شب حرفهایمان را زدیم. خدا رو شکر دو خانواده همدیگر را پسندیدند.
در تماس های تلفنی قرار عقد گذاشته شد. شب قبل عقد بود که آن حال متناقض به سراغم آمد.
🍂🍂🍂🍂
🔸چقدر خوب است که این کار دارد به جاهای خوب میرسد یا شاید چقدر بد که پدرم نیست.
وقتی پدر نباشد، انگار هیچ چیز سر جایش نیست. پشت و پناه نداری و کسی نیست که لبخند بزند و بگوید: پسرم بهت تبریک میگم. تو آبروی من هستی.
با خودم گفتم یعنی همه پسرها و دخترهای شهدای مدافع حرم مثل من هستن؟! احساس بی کس بودن وجودم را گرفت!
🌾🌾🌾🌾
🔹در همین احوال بودم که خوابم برد، صحنه شیرینی بود و پدرم را زیباتر و خوشحال تر از قبل میدیدم ...
✅ادامه دارد ...
💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با #مسابقه و #جایزه
💠بهره بهرداری بدون ذکر منبع هم آزاد است.
#مالک_زمان
#داستان_کوتاه
#سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم
#مهر_ماندگار
@Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📘📗📙📒📕 💠 مراسم عقد(۱) #داستان_بیست_وهشتم #مالک_زمان راوی: سردار حسین کاجی 🔹دلشوره همه وجودم را گر
📕📘📗📙📒📕
💠 مراسم عقد(۲)
#داستان_بیست_وهشتم
#مالک_زمان
راوی: سردار حسین کاجی
🔹 پدرم بسیار زیباتر و خوشحالتر بود انگار میدانست فردا روز عقد است و من ناراحتم. خندید و گفت: من تو را میبینم و به یادت هستم و برای عقدت کسی را جای خودم میفرستم تا به دیدنت بیاید.
🌾🌾🌾🌾
🔸 از خواب پریدم و گفتم: چه رویایی بود؟! یعنی چه کسی میتواند جای پدرم را بگیرد؟! باکسی درباره این خواب حرفی نزدم.
تنها کاری که کردم این بود که جمله پدرم را در کاغذی نوشتم و داخل پاکت گذاشتم. باید میدادم به همان کسی که حکم پدرم را داشت. شب عقد شده بود و همه خوشحال بودند. عمو، عمه، دایی و خاله عروس همه بودند.
🍁🍁🍁🍁
🔹 جای خالی پدرم بیشتر از همیشه نمایان شد. پیش خودم گفتم: پس چرا کسی جای پدرم نیامد؟ نکند همش خواب و خیال باشد؟
در همین حالات، مهمان ها را زیر چشمی نگاه کردم. ناگهان تلفن مادرم زنگ خورد و بلند شد و ادامه صحبتش را به یک گوشهای برد. اولش جدی حرف زد بعد لبخندی زد و در آخر هم نشانی خانه را داد. خیلی خوشحال تر از قبل به نظر میرسید، انگار هر چه هست به این تماس مربوط میشد.
🍂🍂🍂🍂
🔸پرسیدم: مادر که بود؟ گفت هیچی خودت میفهمی. یکی از مهمان ها بود آدرس اینجا را میخواست، بهش آدرس دادم. حدس زدم که هر چی هست مربوط به همان خواب دیشب است. همان کسی که بناست بیاید و جای پدرم را بگیرد.
🌾🌾🌾🌾
🔹 جز انتظار مگر چاره ای داشتم. نه مادرم میگفت چه کسی است و نه من به خواب دیشب اطمینان کامل داشتم.
در سالن نشسته بودم که یک نفر با صدای بلند گفت: سلامتی سربازان اسلام صلوات! همه صلوات فرستادند. صدای صلوات را که شنیدم از جا برخاستم و خود را به درب رساندم تا ببینم چه کسی است.
🍁🍁🍁🍁
🔸 مگر میشود؟ خواب میدیدم یا حقیقت بود؟! همینطور که پله ها را بالا می آمد و به نگاهم خیره بود. #حاج_قاسم را بغل کردم و بغضم ترکید گریه کردم و بقیه هم گریه کردند
🍂🍂🍂🍂
🔹 حال و هوای مجلس دگرگون شد. بوی اسفند و صدای صلوات ترکیب زیبایی را پدید آورده بود، عجب غوغایی. مهمان ها تازه داشتند از صحبتهای سردار لذت می بردند که باید میرفت. رفتم کنارش و آن نامه را به دستش دادم باز کرد و خواند و چشمش تر شد. آهسته گفت برای کسی این ماجرا را بازگو نکن و رفت.
🌾🌾🌾🌾
🔸امیرالمومنین علی علیه السلام در قسمتی از نامه اش به مالک می فرماید: فَافْسَحْ فِي آمَالِهِمْ، وَ وَاصِلْ فِي حُسْنِ الثَّنَاءِ عَلَيْهِمْ، وَتَعْدِيدِ مَا أَبْلَى ذَوُو الْبَلاَءِ مِنْهُمْ؛ فَإِنَّ کَثْرَةَ الذِّکْرِ لِحُسْنِ أَفْعَالِهِمْ
🍁🍁🍁🍁
🔹 پس آرزوهای مردم را برآورده کن و آنان را پیوسته با صفات نیکو بخوان، رنج و زحمت و کوشش آنان را در نظر داشته باش، چه این که بسیار یاد کردن کارهای نیک، کارهای نیک را افزایش می دهد ...
💠جمعه ها ساعت ۲۱ همراه با #مسابقه و #جایزه
💠بهره برداری بدون ذکر منبع آزاد است.
#مالک_زمان
#داستان_کوتاه
#سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم
#مهر_ماندگار
@Mehremaandegar
مهر ماندگار
📕📗📘📙📔📒 📌 شُکر 💢 سه ویژگی برتر #داستان_بیست_وهفتم 🔰 حضرت موسی(ع) نزد عابدترین مردم رفت. شب که فرا ر
📕📗📘📙📔📒
📌 شوخی و مزاح
💢 مزاح پیامبر (ص)
#داستان_بیست_وهشتم
🔰 پیرزنی به حضور پیامبر(ص) رسید و علاقه مند بود اهل بهشت باشد. پیامبر(ص) به او فرمودند: پیرزن به بهشت نمیرود. او گریان از محضر پیامبر(ص) خارج شد.
🔹بلال حبشی او را در حال گریه دید، پرسید: چرا گریه می کنی؟ گفت: به گفته پیغمبر(ص) پیرزن به بهشت نمیرود، بلال نیز نزد پیامبر(ص) آمد و حال پیرزن را بیان کرد. حضرت(ص) فرمودند: سیاه نیز به بهشت نمیرود. بلال هم غمگین شد و هر دو نشستند و گریستند.
🔸عباس عموی پیامبر(ص) آنها را در حال گریه دید، پرسید چرا گریه می کنید؟ فرمایش پیامبر را نقل کردند، عباس ماجرا به پیامبر(ص) عرض کرد. حضرت(ص) به عمویش که پیرمرد بود فرمودند: پیرمرد هم به بهشت نمی رود. عباس هم سخت پریشان و ناراحت شد.
🔹رسول اکرم(ص) هر سه نفر را نزد خود طلبیدند و فرمودند: خدا اهل بهشت را در سیمای جوانی نورانی، در حالی که تاجی بر سر دارند وارد بهشت می کند نه صورت سیاه چهره و بد قیافه.
🌀امام باقر(ع) فرمودند:«إِنَّ اللّه عَزَّوَجَلَّ يُحِبُّ المُداعِبَ فِى الجَماعَةِ بِلا رَفَثٍ»
🔸خدای عزوجل کسی را که میان جمع شوخی میکند دوست دارد در صورتی که فحش ندهد.
💠 هر دو هفته جمعه ها همراه با #مسابقه و #جایزه
⭕️مسابقه بعدی ۳۱ اردیبهشت ماه
🌐جزییات جشنواره ضیافت الهی:
http://eitaa.com/Mehremaandegar/11551
#قصههای_دلنشین
#مهر_ماندگار
#داستان_کوتاه
#کتابخوانی
#رمضان
https://eitaa.com/joinchat/2645360643C4fe1428e20