هدایت شده از ‹ ملت عشق؛
مثل آن چایی که میچسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم با دلهای تنها بیشتر
درد را با جان پذیراییم و با غمها خوشیم
قالی کرمان که باشی میخوری پا بیشتر
بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر
هر شبِ عمرم به یادت اشک میریزم ولی
بعدِ حافظ خوانیِ شبهای یلدا بیشتر
رفتهای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر
زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلختر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر
هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر
بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم
خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر
لطفا تا خیلی دیر نشده زندگی کنید؛
اگر اونجایی که میخواید نیستید،اگر چیزایی که میخواید ندارید،فقط به داشته هاتون فکر کنید..خیلی زود دیر میشه..خیلی..نمیخوام انگیزشی حرف بزنم اما یروزی به خودتون میاید که علایقتون،رفتارتون و خیلی چیزای زندگیتون تغییر کرده..یروزی حتی اگه نخوایم بزرگ میشیم،حتی منی که قول دادم بچه بمونم!
یروزی میرید سراغ عکسای ته گالری و با خودتون میگید چقدر زود گذشت..:)