صفحه 3⃣
🐛بالاخره یک شب کرمولک تصمیم گرفت وقتی قرص ماه 🌕کامل شد آرام و یواشکی کنار بوته برود و از آن میوه ها بخورد.
🌑شب که شد کرمولک آرام و بی سرو صدا از خانه بیرون رفت تا رسید به بوته. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد و بعد به سختی از بوته بالا رفت🌳 ، تا این که رسید به اولین میوه زیبا.🌶 چشم هایش را بست و با خوش حالی دهانش را تا ان جا که می توانست باز کرد و یک گاز بزرگ به آن زد اما ... به محض گاز زدن به آن میوه دهانش سوخت🔥 ، انگار آتش گرفته بود ، از شدت سوزش قرمز شد و شروع کرد به جیغ کشیدن.🥵🥵 چون در خانه کرمولک باز بود ، پدر و مادرش صدایش را شنیدند و به کمکش رفتند. آن ها دیدند کرمولک یک فلفل قرمز بزرگ🌶 را گاز زده و دارد می سوزد ، مادرش برایش آب آورد ، اما کرمولک آن قدر دهانش سوخته بود که اشک چشمانش تمام نمیشد،😰 پدر و مادرش او را به خانه بردند. مادرش او را دوباره به تختش برد و به او گفت : « تو امشب کار بدی کردی که بی اجازه از خانه بیرون رفتی ، اگر برایت اتفاقی می افتاد من و پدرت خیلی غصه می خوردیم. »
🐛 کرمولک گفت : « مامان جونم آخه من چند روزی بود میوه های این بوته را می دیدم و خیلی دلم می خواست از آن ها بخورم ، واسه همین دیگه طاقتم تمام شد. » مادر کرمولک گفت : « تو باید سوال می کردی! اگر از من یا پدرت می پرسیدی ما به تو می گفتیم که این بوته ، بوته فلفله🌶 و نباید به اون نزدیک بشی ، یادته بهت می گفتم آن قدر شکمو نباش ، کمتر هله هوله🌶🌽🍿 بخور و کمی ورزش کن ، اگر به حرفم گوش می دادی به درد سر نمی افتادی ، اما شکمو بودن تو باعث شد به آن قدر اذیت بشی ، ولی حالا اشکالی نداره. به جاش یاد گرفتی از این به بعد هر چیزی رو که نمی دونی ، بپرسی و در مورد کاری که می خوای بکنی خوب فکر کنی. »
🐛🐛کرمولک کوچولو اشکها شو پاک کرد و به مادرش گفت : « مامان جونم قول می دم از این به بعد پسر خوبی باشم و هله هوله کمتر بخورم و هر چیزی هم که نمی دونم از شما بپرسم. قول می دم از فردا ورزش کنم و دیگه شکمو نباشم. »🎖
🏅 کرمولک از فردای اون روز به قولش عمل کرد و شروع کرد به ورزش کردن ، او دیگر هله هوله نمی خورد. به جایش غذا هایی می خورد که مقوی و سالم بودند. در کنار همه این ها کرمولک لاغر شده بود و حالا که دیگر خیلی تپل نبود ، می توانست با دوستانش بازی کند.
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
«آیة الله مصباح یزدی»
یکی از واعظان تهران بعد از نماز مغرب و عشاء از علامه طباطبایی پرسید؛
✨چگونه در نماز حضور قلب بیایم؟!
فرمودند؛ زیاد سخن نگویید پرگو نباشید!!
#احادیث
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم کاردستی هم بازی 🤩
بریم برای یه نمایش خلاق☺️
دو سه تا ازین عروسکای لیوانی رو با همکاری فرزندتون درست کنین و براش یه قصه بسازین و بعد هم نمایششو اجرا کنین😊
برای اجرای نمایش یه چوب بستنی هم به بدنش بچسبونین تا بتونین راحت حرکتشون بدین😉
فیلم و عکس از کاردستی و نمایشتون برامون بفرستین تا توی کانال بذاریم✨
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#کاردستی
#مادر_خلاق
#بازی_سازی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولین اصل در خانواده، حفظ ادب و احترام است✅
پیشنهاد دانلود⏯
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#تربیت_فرزند
#استاد_پناهیان
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
با بچهها مهربون باشیم😊
احسنت به این شهروند خوب و مهربون✨
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
—✧✧🌸✧ 📚 ✧🌸✧✧—
آی قصه قصه قصه📚
این داستان: پیامبر رحمت و مهربانی (صلاللهعلیهوآله✨)
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄┅┅✿❀🎀❀✿┅┅┄┄
قصه پیامبر و کودکان✨
خورشید وسط آسمان می درخشید☀️
عرق از سر و روی بچهها که بیتوجه به آفتاب داغ عربستان، وسط کوچه بازی میکردن، جاری بود😓
یکی با صدایی شبیه فریاد گفت:
من خسته شدم، بیاین یکمی استراحت کنیم🥵
انگار همه منتظر بودن که به محض شنیدن این جمله، همون جا وسط کوچه روی زمین ولو بشن☺️
سر و صداشون کمی فروکش کرده بود که یکی گفت:
چقدر بازی کردیم😯
دیگری جواب داد: آره ولی حیف، بازیامون خیلی تکراری شده، کسی بازی جدیدی بلد نیست🤔
سر و صدا دوباره بالا گرفت. هر کس که فکر میکرد پیشنهادش از بقیه بهتره، میخواست با فریاد، نظرش رو به بقیه بگه📣
صحبت بچهها تازه گل انداخته بود که صدای نزدیک شدن چند تا اسب سوار، همه رو ساکت کرد😳
باید از سر راه سوارها کنار میرفتن، اما کسی حوصله نداشت از جاش بلند بشه. برای همین به جای بلند شدن، شروع به نق زدن کردن که یکی با خوشحالی فریاد زد😃
بلند شید، رسول خداست که میاد❤️
همه مثل فنر از جا پردیدن و با شادی و سروصدا و لبخند به سمت رسول خدا (صلاللهعلیهوآله) دویدن🏃
دیدن پیامبر(صلاللهعلیهوآله)، همیشه بچهها رو خوشحال میکرد😊
همه دور اسب پیامبر (صلاللهعلیهوآله) حلقه زدن و ایشون با خوشرویی به همه سلام کردن✨
یکی از بچهها گفت:
میشه ما رو هم سوار اسبتون کنید🥺
پیامبر (صلاللهعلیهوآله) لبخندی زدن و به کمک همراهانشون، اون بچه رو سوار اسب خودشون کردن☺️
صدای خنده و شادی بچهها، تمام کوچه رو پر کرده بود. بچهها یکی یکی بر اسب پیامبر (صلاللهعلیهوآله) سوار میشدن و با خوشحالی میخندیدن😄
همه از این بازی جدید ذوق زده بودن
وقتی همه بر اسب سوار شدند🐎 پیامبر (صلاللهعلیهوآله) با مهربانی از بچهها خداحافظی کردن و رفتن.
بچهها از خوشحالی با کلی هیجان و سروصدا میخواستن خودشونو زودتر به خونه برسونن تا این خبر رو به همه بدن که بر اسب پیامبر (صلاللهعلیهوآله) سوار شدن☺️
بله بچههای خوبم، پیامبر (صلاللهعلیهوآله) عزیز ما خیلی مهربون بودن و بچهها رو خیلی دوست داشتن. برای همین هم همه ایشون رو با نام پیامبر رحمت و مهربانی میشناسن😇
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
امام صادق علیهالسلام🌺
کسی که هفت بار بگوید *یاارحمالراحمین* از جانب خداوند خطاب میرسد:
ای بنده من حاجت خود را طلب نما تا اجابت کنم✨
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#احادیث
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯