eitaa logo
میوه دل من
7.9هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3هزار ویدیو
23 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با هم بازی 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙54🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 به نام خداوند رنگین کمان خداوند بخشنده ی مهربان خداوند سنجاقک رنگ رنگ خداوند پروانه های قشنگ خدایی که آب و هوا آفرید درخت و گل و سبزه را آفرید خدایی که از بوی گل بهتر است صمیمی تر از خنده ی مادر است خدایا به ما مهربانی بده دلی ساده و آسمانی بده دلی صاف و بی کینه مانند آب دلی روشن و گرم چون آفتاب 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙5‌5🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود پسری بود به اسم مملی . مملی بچه ها خیلی پسر خوبی بود. خیلی باهوش بود. خیلی تو کار خونه به پدر و مادرش کمک می کرد. ولی تنها یه عادت بدی داشت. و اونم این بود که سلام نمی کرد. بلد نبود سلام کنه. یه روز ظهر که از مدرسه بر می گشت. به بقال مش رضا که سر کوچشون بود رفت و گفت مشتی رضا پفک می خوام. آلوچه و بادکنک می خوام. مشتی رضا نگاهی به مملی کرد وگفت مملی سلامت چی شد. ادب کلامت چی شد تو دیگه بزرگی و مرد شدی پس چرا سلام نکردی برای بچه های بی ادب نداریم آلوچه و پفک وای مملی ناراحت شد و از مغازه بقالی بیرون اومدو رفت خونه. وقتی عصر شد و هوا خنک شد، مملی از خونه بیرون آمد و به خونه دوستش هادی رفت و در زد. مادر هادی در را باز کرد. مملی گفت: هادی خوابه یا بیداره؟ بگید توپشو بیاره. مادر هادی ناراحت شد و گفت: کسی که سلام بلد نیست، رفیق پسر من نیست. و به خانه رفت و در را بست. مملی خیلی ناراحت شد و به خانه برگشت و جریان را برای مادرش تعریف کرد. مادر مملی گفت: مملی سلام یادت نره، تا همه بگن گل پسره. غروب مادر مملی به او پول داد و گفت: دوتا نون بخر، نون داغ و کنجدی بخر. مملی سلام یادت نره. مملی وقتی به مغازه نونوایی رسید به یاد حرف مادرش افتاد و گفت: شاطر آقا سلام سلام، من نون میخوام، دو تا نون داغ کنجدی میخوام. شاطر آقا جواب داد: برای بچه های با ادب، نون داغ و کنجدی می اره مشت رجب. و دو تا نون تازه به مملی داد.مملی یاد گرفت که از این به بعد به همه سلام کنه و احترام بگذاره 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙56🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 پارسا پسری باهوش و زرنگ بود ولی بعضی وقت‌ها که از خواب بیدار میشد میدید که اتفاق بدی برای لباس‌ها و تشکش افتاده 😢 مامان با مهربانی می‌گفت؛ ای آقا خرگوشِ ناقلا چرا دوباره لباسای پسر من رو کثیف کردی؟ 😠 آن روز که پارسا داشت نقاشی میکشید صدای تلفن بلند شد پارسا تلفن را برداشت و جواب داد مادربزرگ بود پارسا مادربزرگ را خیلی دوست داشت کمی که حرف زد مادرش را صدا کرد تا با مادربزرگ حرف بزند مادربزرگ از مادرش خواست تا یک روز هم به خانه‌ی آنها بروند پدرِ پارسا که از سر کار آمد مهیا و علی هم از مدرسه آمده بودند همگی دور هم نشسته بودند که مادرش به بابا گفت مادربزرگ زنگ زده بود و میخواست تا به آنجا برویم بابا قبول کرد و قرار شد فردا به آنجا بروند به خانه‌ی مادربزرگ که رسیدند پارسا خیلی خوشحال بود همه‌اش بازی میکرد و مادربزرگ قربان صدقه‌اش میرفت شب که شد مادربزرگ یک تشک برای خودش و پارسا آورد و گفت پارسا امشب کنار من میخوابد پارسا هم با خوشحالی سرش را روی بالشت کوچک و گل‌گلی گذاشت کمی بعد همه خوابیده بودند ولی پارسا هنوز بیدار بود مهیا بلند شد تا آب بخورد پارسا هم آرام به دنبالش رفت مهیا با دیدن پارسا در تاریکی کمی ترسید و گفت ؛ چرا نخوابیدی؟ پارسا گفت؛ میترسم بخوابم و جایم خیس شود... مهیا با مهربانی خندید و دست پارسا را گرفت و به گوشه‌ی خانه برد چراغ دستشویی را روشن کرد و گفت اگر هر شب قبل از خواب به اینجا بیایی دیگه جایت خیس نمیشود پارسا کمی خجالت میکشید ولی به حرف آبجی گوش کرد از دستشویی که بیرون آمد به سر جایش رفت و با خیال راحت خوابید نزدیک صبح صدای اذان می‌آمد پارسا چشمانش را باز کرد همه آرام آرام داشتند بیدار میشدند تا وضو بگیرند پارسا یک‌هو بلند شد و سر جایش نشست دستش را به لباسش کشید و با خوشحالی لبخند زد 😃 مادربزرگ که از چیزی خبر نداشت گفت به‌به پسر گلم هم بیدار شده برای نماز، پارسا با خوشحالی بلند شد و به کمک مادربزرگ وضو گرفت و کنار پدرش ایستاد تا نماز بخواند. پارسا آن روز خیلی خوشحال بود دلش میخواست وقتی که به خانه برگشتند به خرگوش هم یاد بدهد که شبها قبل از خوابیدن حتما به دستشویی برود و صبح‌ها هم که از خواب بیدار شد دوباره این‌کار را بکند تا هیچ‌وقت هیچوقت لباسش کثیف نشود..ـ مناسب برای سه تا شش سال 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙57🔜
میوه دل من
🎈🌸🎈🌸🎈
🎈🌸🎈🌸🎈 (۵تا۹سالگی) بابا و مامان نازی كوچولو كارمند بودند. آنهاهر روز نازی را به مهد كودك می بردند و خودشان سر كار می رفتند. مامان نازی همیشه خوراكیهای خوشمزه توی كیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی كند. یك روز بابای نازی كوچولو یك كیف خوشگل برای او خرید، یك كیف كه روی آن یك جوجه اردك بامزه دوخته شده بود. یك جوجه اردك با چشمهای آبی، نوك نارنجی و بالهای زرد و پاهای قرمز. جوجه اردك می خندید و خوشحال بود و چشمهایش برق می زدند. نازی كوچولو از آن كیف خیلی خوشش آمد. بابا را بوسید و از او تشكر كرد. فردای آن روز مامان نازی، یك بسته بیسكویت، دوتا سیب و دوتا شكلات و یك ظرف غذا توی كیف نازی گذاشت. نازی كیف جوجه اردكیش را برداشت و به مهد كودك رفت. توی مهد، نازی جوجه اردك را به دوستش شادی نشان داد. شادی وقتی كیف نازی را دیدگفت: «چه جوجه ی قشنگی! داره می خنده. » نازی گفت: «آره همیشه می خنده، آخه می دونه كه من خیلی دوستش دارم. » آن روز بچه ها توی مهد كودك با هم بازی می كردند. نازی خیلی زود گرسنه اش شد. او شكلاتهایش را خورد و كاغذهایش را داخل كیف انداخت. بعد چند تا بیسكویت خورد و بسته ی آنرا داخل كیفش گذاشت. سیبها را هم گاز زد و آشغالهایشان را توی كیف ریخت و رفت و با بچه ها بازی كرد. خوب كه خسته شد به سراغ كیفش آمد تا غذایش را بردارد و ببرد و بخورد. دید اردك روی كیفش اخم كرده و ناراحت است و نمی خندد. نگران شد، خاله مژگان را صدا كرد. خاله مژگان مربی او بود؛ پرسید: «چی شده نازی جون؟ چكارم داشتی؟» نازی گفت: «خاله مژگان، صبح كه آمدم، جوجه اردكم خوشحال بود و می خندید، اما حالا اخم كرده ونمی خنده. . » خاله مژگان كیف را برداشت، جوجه اردك را نگاه كرد و گفت: «چه جوجه ی قشنگی! اما راست میگی، انگار ناراحته. باید ببینیم از چی ناراحته. » داخل كیف را نگاه كرد. آشغالهای خوراكیها، كیف نو و تمیز را كثیف كرده بودند. خاله آشغالها را بیرون ریخت. ظرف غذا را هم در آورد و به نازی گفت: «عزیزم چرا آشغال خوراكیها را توی كیف ریختی؟ كیفت كثیف و به هم ریخته شده و جوجه اردكت را ناراحت كرده، چرا صبر نكردی تا خودم بیام و سیبها را برات پوست بكنم و بیسكویتت را بازكنم؟ چرا كاغذ شكلاتها را توش انداختی؟ تازه به من نگفتی كه غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش كه خراب نشه. تمام اینها كیف خوشگلت را كثیف كرده و جوجه كوچولو را ناراحت كرده واسه همین دیگه نمی خنده. » نازی گریه اش گرفته بود ؛ نزدیك بود بزند زیر گریه كه خاله مژگان گفت: «غصه نخور عزیزم الان كاری می كنم تا جوجه ات بخنده. » بعد كیف نازی كوچولو را خالی كرد، آنرا تكاند و تمیزش كرد وبه جوجه اردك گفت: «جوجه كوچولو اخماتو واكن، نازی جون دیگه كیفش را كثیف نمی كنه، دیگه آشغال توی كیفش نمی ریزه، قول میده كه از تو خوب مواظبت كنه. تو را خدا بخند تا نازی جون هم خوشحال بشه. » حرفهای خاله كه تمام شد، جوجه اردك دوباره خندید و چشمهای آبی رنگش برق زدند. نازی خیلی خوشحال شد. جوجه اردكش را بوسید و گفت: «من دیگه آشغالها را توی سطل آشغال می ریزم. دیگه كیفم را كثیف نمی كنم تا تو ناراحت نشی و همیشه واسم بخندی. » خاله مژگان هم نازی كوچولو را بوسید و به او كه قول داده بود همیشه تمیز و مرتب باشد، آفرین گفت. 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙58🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 ؟ دوستم با دستت دوستم با مویت می‌زنی من را گاه به سرت، بر رویت کوچکم من، اما قدرتم زیاد است درد و بیماری از کار من بیزار است می‌شناسی من را؟ اسم من «صابون» است دل بیماری از دست من پرخون است 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙59🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 سنین3تا5سال بازی برای این سن نیاز زیادی به تحرک داره . پون بچه ها پر از انرژی اند تو این سن . بنظرم تو این دوران بازی های و به شدت کمبودش حس میشه بازی پیشنهادی من که البته قبلا هم در قالب های مختلف دیده شده . ولی بنظرم خوبه که به بازی ها رنگ و لعاب اسلامی داده بشه . لوازم بازی : تعدادی کودک سن 3 تا 5 سال یک عدد توپ یا بادکنک با طرح تبریک عید غدیر ( مناسب با هر مناسبتی ) شعر رو با بچه ها تمرین میکنیم یا حتی میشه در حین بازی هم باهاشون تمرین کرد . هرموقع کامل حفظ کردند کلیپ یا صوت شعر پخش بشه و بچه ها بخونن و بادکنک دیت هرکسی بود یه خط از شعر رو بخونه و در حین خوندن دو بار بشینه و پاشه . بعد بادکنک رو بده به نفر بعدی . یک دور اینجوری بخونن . دور بعدی هرکسی اشتباه خوند یا موقع تموم شدن شعر توپ دستش بود از بازی بیرون میره . این روش رو میشه برای قرآن و قرانی هم استفاده کرد . اهداف : 1) آشنایی کودکان با جو شاد و اسلامی 2) حرکت جسمانی کودکان و سلامت آنها 3 ) بودن در جمع هم سالان و ایجاد روحیه ای شاد 👏👏 ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙60🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 سنین3تا5سال روزی پیامبر ما یه جا به نام غدیر گفت به همه آدما هرکسی من بوده ام بزرگ و رهبر او از این به بعد علی هست امام و سرور او *** از اون به بعد علی شد امام ما شیعیان جشن میگیریم اون روزو هر سال تو کوچه هامون علی امام ما هست اینو همه میدونیم ما علی رو دوست داریم شیعه ی اون میمونیم ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙61🔜
🎈🌸🎈🌸🎈 توپ ها روی زمین است و بچه ها دارن باهاش بازی می کنن. یهو کسی که ماسک گرگ زده وارد می شود: کی بود کی بود صدا کرد باز گرگه رو بیدار کرد مربی به بچه ها می گوید: وای گرگ اومده بچه ها بیاید یه بازی گرگ: من گرگم و من گرگم /ببین چه قدر بزرگم گرگ مگه خنده داره / هرکی که نداره مربی : بچه ها به گرگه توپ بزنید و بگید: ما بچه شیعه هستیم عاشق مولا هستیم در یه سمت بازی هم پارچه ای پهن شده، دو تا مربی هم سرش وایسادن و دستاشونو به هم دارن و بالا گرفتم و یه جورایی برای قلعه ورودی درست کردن، بالای دستشون هم یه کاغذ گرفتن که روش نوشته "قلعه دوستان علی" اونها یهو میگن: تو قلبمون عشق علی/ بیاین تو قلعه علی مربی بچه ها رو به سمت قلعه هدایت می کند. فرار کنید تو قلعه ی دوستان علی، تا گرگ نتونه شمارو بگیره شعر « ما بچه شیعه هستیم عاشق مولا هستیم» رو هم هی تکرار میکنن 🌱🌱🌱🌹 گرگ میگه : این چیه این یه قلعس❓ بچه ها: شیعه کوچولو برندس چند بار این جمله رو تکرار میکنن، گرگ هم ناامید می شود و میگه اه رفتن که ، برم بخوابم و می خوابه مجری یکبار بچه ها نسبت به بازی پیش آمده توجیه می کند و می گوید خب حالا از اول، وقتی من گفتم دوباره برید و به گرگ توپ بزنید و بیدارش کنید ... و دوباره بازی از اول تکرار میشود.... ♦️🔆 ۳ تا ۵ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙62🔜