#داستان_کودکانه
🐌🐌🐌🐌🐌🐌
آفرینش حلزون
روزهاي اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر مي شد و حيوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند .
آقاي چهاردست همينطور سوت زنان و شادي كنان به اين طرف و آن طرف مي جهيد و مي خنديد . بعد با خودش گفت : چه هواي خوبي بهتر است به ديدن دوستم بروم و با هم از اين هواي خوب لذت ببريم .
وقتي كه به طرف خانة دوستش به راه افتاد توي مسير پايش ليز مي خورد و نمي توانست درست راه برود و يكدفعه پرت شد روي زمين .
عنكبوت از راه رسيد و با ديدن ملخ كه روي زمين افتاده بود و پهن شده بود ، حسابي خنده اش گرفت ، طوري كه نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد ! ملخ خيلي ناراحت شد و گفت : عنكبوت كجاي زمين افتادن خنده دارد ؟
عنكبوت خودش را جمع و جور كرد و گفت : نه دوستم ، من تو را مسخره نمي كنم ، از من ناراحت نشو ! اصلاً به من بگو ببينم چه كسي اينجا را ليز كرده است تا خودم حسابش را برسم !
يكدفعه خود عنكبوت هم ليز خورد و افتاد و هر دو با هر زحمتي كه بود از زمين بلند شدند و به راه افتادند و با احتياط قدم بر مي داشتند .
همينطور كه مي رفتند به جايي رسيدند كه ديگر زمين ليز نبود .
به جانور عجيبي رسيدند و گفتند : اين ديگر چيست ؟
او گفت : سلام ! اسم من حلزون است .
بعد آنها هم صدا گفتند : از كجا پيدايت شده ؟ چرا برگها و سبزي هاي مزرعة ما را مي خوري ؟ تا حالا از كجا غذا بدست مي آوردي ؟
حلزون گفت : صبر كنيد دوستان من ! از اول هم من اينجا بودم ، زمستان را داخل خانه ام بودم و خوابيده بودم ! حالا كه بهار شده از خواب بيدار شدم .
آنها گفتند : « ولي ما كه خانه اي نمي بينيم ! »
حلزون گفت : خب همين صدفي كه پشت من است ، خانه من است ، آنها با اخم گفتند : اصلاً به ما مربوط نيست خانه تو چه شكلي و كجاست چرا زمين را ليز كرده اي و چطوري ؟
حلزون گفت : بله من اين كار را كرده ام ولي دلم نمي خواست اينطوري بشود و شما به زمين بخوريد !
من مجبورم براي حركت كردن اين مايع لغزنده را روي زمين بپاشم و روي آن بخزم ، چون مثل شما پا ندارم و اين مايع لغزنده به من كمك مي كند .
آنها گفتند : ما نمي دانستيم كه تو با چه زحمتي مجبوري راه بروي !
از تو معذرت مي خواهيم كه رفتارمان بد بود !
حلزون گفت : نه ، اين كه گفتم مجبورم به خاطر اين نبود كه بخواهم بگويم دارم زحمت مي كشم ، نه ، خدا مرا اينطور آفريده و اين مايع لغزنده را هم در اختيار من قرار داده است ، وسيلة راه رفتن شما پاهايتان است و من براي حركت كردن مي خزم ! هميشه هم خدا را شكر مي كنم .
ملخ و عنكبوت گفتند : ما بايد از اين به بعد سعي كنيم اطرافمان را خوب ببينيم و جلوي پايمان را خوب نگاه كنيم و زمين نخوريم و بعد هم كسي را سرزنش نكنيم . بعد هم با تعجب پرسيدند : حلزون جان تو كه دندان نداري ! چطوري اين همه برگ و سبزي را مي جوي ؟
حلزون جواب داد خدا به من بيش از پانزده هزار دندان داده است كه در پشت زبانم مخفي است .
آنها از تعجب به هم نگاه كردند و گفتند : واي چقدر دندان !
خروس طلايي نوك زنان به طرف آنها مي آمد ، آنها دو نفر پا به فرار گذاشتند ولي حلزون نتوانست به تندي آنها حركت كند ، آنها پشت يك بوته قايم شدند و به حلزون نگاه مي كردند . خروس به حلزون كه رسيد چند نوك به او زد و بعد هم از آنجا دور شد .
آنها نگاه كردند و ديدند ، خانه حلزون ، صحيح و سالم آنجاست ولي از خود حلزون ، خبري نيست .
ناراحت شدند و شروع كردند به گريه .
حلزون فرياد زد : من اينجا هستم ، زنده و سلامت ! براي چي گريه مي كنيد ؟ فراموش كردين كه اين صدف از من محافظت مي كنه ؟
عنكبوت گفت : تو چطور توي اين صدف پر پيچ و خم جا مي شوي ؟
حلزون با لبخندي بر لب گفت : من بدن نرمي دارم ، خودم را به شكل صدفم در مي آورم و راحت توي آن جا مي شوم . مي بينيد اين هم يكي ديگر از شگفتيهاي وجود من است . در آفريده هاي خداوند چيزهاي عجيب و شگفت انگيزي وجود دارد .
از آن روز به بعد عنكبوت و ملخ و حلزون دوستان خوبي براي هم شدند .
نتيجه اينكه :
۱. خداوند در وجود هر آفريده اي ظرافتهايي مخصوص قرار داده است كه با ديگري متفاوت است ، ما بايد قدر نعمتها را بدانيم و شكر گزار باشيم .
۲. براي شناخت طبيعت و آفريده هاي خدا بيشتر تحقيق كنيم و بپرسيم و مطالعه كنيم .
#22بهمن
#دهه_فجر
#انتقام_سخت
#انقلاب
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙200🔜
#شعر_کودکانه
😍شعر پسته و دندان
🍥🍟🍯🍥🍟🍯
🍃یه روزی چند تا پسته
🍃از مامانم گرفتم
🍡پسته ها خندون بودن
🍡یکی یکی شکستم
🍃🍁🍃
🍫یه پسته خندون نبود
🍫سفت و دهن بسته بود
🍺گذاشتمش توی دهنم
🍺شکستمش با دندونم
🍄🌿🍄🌿
🎭آی دندونم وای دندونم
🎭چه دردی داره دندونم
💔💔💔💔
😭دندون ناز و خوشگلم
😭کارم غلط بود می دونم
🌹حالا به بچه ها می گم
🌹آی بچه های نازنین
⭐️🌙⭐️🌙⭐️
🍭غنچه های روی زمین
🍭با دندون ناز و سفید
🍭چیزای سفتو نشکنید
🍍دندونتون درد میگیره
🍍می شکنه و زود می میره
😁اونوقت می شید بی دندون
😁از کارتون پشیمون
#22بهمن
#دهه_فجر
#انتقام_سخت
#انقلاب
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙201🔜
🍃🌸
#کاربرگ
حشرات 🐛🐞🦋🐛🐝
#22بهمن
#دهه_فجر
#انتقام_سخت
#انقلاب
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙202🔜
#قصه_متن
همسایه های خوب
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
توی یک جنگل سرسبز و قشنگ ، حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی آنها مهربان بودند و با خوبی و خوشی در کنار هم به سر می بردند. خرگوش ها و موش ها زیرِ زمین لانه داشتند و همسایه های خوبی برای هم بودند.🐰🐁
بسیاری از حیوانات لابلای شاخ و برگ درختان آشیانه داشتند .عده ای هم توی تنه ی درختان لانه درست کرده بودند. میمون های دم دراز روی درخت ها می خوابیدند و از میوه ی آنها می خوردند و از شاخه ای به شاخه ای و از درختی به درختی دیگر می پریدند، اما مزاحم پرنده ها و حیوانات دیگر نمی شدند.🐒🕊
بقیه ی حیوانات نیزهمسایه هایشان را اذیّت نمی کردند؛مثلاً جغد وقتی شب ها به دنبال غذا می رفت سروصدا نمی کرد تا میمون ها بیدارنشوند. میمون ها هم روزها که جغد استراحت می کرد، سروصدا نمی کردند تا او بخوابد و خستگی درکند.🙉
یک روز میمون کوچکی که پشم های قهوه ای و چشمان قرمزرنگی داشت و تنهایی سفر می کرد، از راه دوری به جنگل سبز رسید. او وقتی آرامش جنگل را دید و متوجه شد همه ی حیوان ها با مهربانی در کنار هم زندگی می کنند و همسایه ها هوای همدیگر را دارند، تعجب کرد. به وسط جنگل رفت و روی یک درخت نارگیل پرید ؛ نارگیل ها را چید و با سروصدای زیاد به سوی حیواناتی که از آنجا رد می شدند، پرتاب کرد.🙊😏
حیوان ها فرار کردند. میمون با صدای بلند خندید و گفت:« سلام دوستان، مهمان نمی خواهید؟ من میمون کوچولوی شیطون و بلا آمده ام با شما زندگی کنم.از امروز دیگر کسی نباید توی این جنگل غمگین و ناراحت و بیصدا باشد. من همه ی شما را می خندانم. راستی چرا همه ی شما اینقدر آرام هستید؟»🐵😝🐰🐁🕊
خانم زرافه سرش را بلند کرد و جواب داد:« ما حیوانات خوبی هستیم، بیخودی سروصدا نمی کنیم تا دیگران هم راحت باشند.»😠
میمون کوچولو قاه قاه خندید و گفت:« اما اینطوری حوصله ی همه سر می رود.حالا من کاری می کنم که همه شاد شوید.»😏
بعد دوتا چوب کلفت برداشت و آنها را به هم کوبید و شروع کرد بلندبلند آواز خواندن:🙉
میمون دم درازم
خوشگل و خوب ونازم
شیطونم و بلایم
میمون ناقلایم
روی درخت تاب می خورم
از چشمه ها آب می خورم
خانم زرافه با نگرانی گفت:« آهای میمون کوچولو، اینقدر سروصدا نکن. جغدها خوابند، ناراحت می شوند. آقای خرگوش هم مریض است و توی لانه خوابیده و استراحت می کند. او هم ناراحت می شود.»😠
میمون گفت:« ای بابا! بدون شادی که نمی شود زندگی کرد. من آمده ام تا اینجا زندگی کنم. قبلاً جایی بودم که کسی از من خوشش نمی آمد. به اینجا آمدم اما انگار اینجا هم کسی مرا دوست ندارد.....»😒
جغد پیر که بیدار شده بود و به حرف های آنها گوش می داد، گفت:« حق با توست میمون کوچولو، اینجا زیادی ساکت و آرام است.اما توی هر لانه هم چند تا حیوان هست که می خواهند استراحت کنند و اگر همسایه ها سروصدا کنند آنها ناراحت می شوند. من پیشنهادی دارم....»🙂
میمون و زرافه و خرگوش و موش وجغدهای جوان و بقیه ی حیوانها همه با هم پرسیدند:« چه پیشنهادی؟»🐒🐰🐁
جغد گفت:« کمی دورتر از لانه های حیوانات، می توانیم جایی را برای تفریح و سرگرمی درنظر بگیریم و هر روز برای صحبت کردن و بازی و تفریح به آنجا برویم و هرچه دلمان خواست سروصدا کنیم ؛اما وقتی برگشتیم مواظب باشیم که برای همدیگر مزاحمت ایجاد نکنیم. قبول است؟!»🤓
حیوان ها فکری کردند و همه با هم گفتند:« بله، قبول است.»
آن وقت جغد گفت:« پس همگی دنبال من بیایید.»😊
او پرواز کرد و حیوان ها هم به دنبالش راه افتادند. رفتند و رفتند تا به چشمه ی آب وسط جنگل رسیدند.جغد گفت:« هرروز که برای خوردن آب به اینجا می آیید، می توانید بازی و تفریح کنید و بعد به لانه هایتان برگردید. اینجا هرچقدر سروصدا کنید کسی ناراحت نمی شود، اما جایی که لانه ها هستند، ممکن است حیوان بیمار یا خسته ای باشد که از سروصدای شما ناراحت شود.»🏞
میمون کوچولو با خوشحالی خندید و گفت:«آفرین به فکرِ خوب ِجغدِ دانا! من که با پیشنهاد او موافقم.»🙊
بقیه ی حیوان ها هم یکصدا گفتند:« ما هم موافقیم.» و دست زدند و هورا کشیدند.👏🏻
از آن روز به بعد حیوان ها وقتی از خواب بیدار می شدند ، به کنار چشمه می آمدند، آب و غذا می خوردند و با هم حرف می زدند و بازی می کردند. میمون کوچولو و چندتا از میمون های جنگل سبز هم یک گروه نمایش تشکیل دادند و گاهی نمایش های شاد و بامزه و خنده دار اجرا می کردند و باعث شادی دیگران می شدند. به این ترتیب همه ی حیوانات از زندگی در جنگل سبز خوشحال و راضی بود.
#داستان
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙204🔜
#شعر_کودکانه
❤️ مادر
مامان جونم مامان جون
تو خوبی و مهربون
دوستت دارم فراوون
تویی برام هم زبون
خنده تو چه زیباس
برای من یه دنیاست
تو جونمی، تو عمرمی
تو مایه امیدمی
تا پیشمی غم ندارم
هیچ چیزی من کم ندارم
الهی تو زنده باشی
سالم و پاینده باشی
#شعرروز_مادر
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙205🔜
#نقاشی
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙206🔜
##قصه
#ضامن_آهو
🌺 #ادامه ی قصه ضامن آهو
🔷🔹آقای مهربون گفت باشه و به شکارچی گفت: من ضامن این آهو میشم. و از تو خواهش می کنم اجازه بده تا این آهو بره و به بچه های کوچیکش غذا بده و برگرده. شکارچی که از حرف زدن آقای مهربون با آهو خیلی تعجب کرده بودگفت: مگه میشه یه آهو بره و دوباره برگرده؟! ولی باشه من شما رو بعنوان ضامن قبول می کنم تا زمانی که آهو برگرده.
مامان آهو با سرعت به لونه اش برگشت و به بچه هاش که خیلی گرسنه بودند، غذا داد و اونها رو بوسید و در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود، برگشت. چون به آقای مهربون قول داده بود که برگرده. وقتی شکارچی دید آهو برگشته، خیلی تعجب کرد و خودش رو به پای اون آقای مهربون انداخت و گفت: آقا من این آهو را آزاد می کنم. ولی فقط شما بگید کی هستید؟ آقای مهربون که دید شکارچی🏹 خیلی اصرار می کنه؛ خودش رو معرفی کرد و گفت: من امام رضا(ع) هستم.🌹🌷🌹
شکارچی تا این اسم رو شنید، ایشون رو شناخت. بله این آقای خوب و مهربون، حضرت امام رضا(ع) بودند❤️ که همه مردم اسمشون رو شنیده بودند و می دونستند که قراره ایشون به شهر اونها🏘 بیایند. شکارچی با خوشحالی گفت: باید مردم شهر رو خبر کنم و با سرعت به سمت شهر🏘 حرکت کرد. مامان آهو هم وقتی این اسم رو شنید؛ خوشحالی آزاد شدنش رو فراموش کرد و به فکر فرو رفت. چون این اسم رو کاملا می شناخت. آخه مامان آهو وقتی کوچیک بود از پدرش خیلی چیزها درباره ی دوازده امام شنیده بود و می دونست پیامبر خدا حضرت محمد( ص) اسم اونها رو به عنوان جانشینان بعد از خودشون به همه مردم معرفی کرده بودن
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۰۸🔜
#شعر
🐹🐭🐹🐭🐹🐭🐹🐭
موش کوچولو تو تختش
خوابیده خیلی راحت
توی اتاق گرمش
می کنه استراحت
بیرون داره برف میاد
اما خونه ش چه گرمه
لحاف و بالش اون
وای که چه گرم و نرمه
موش کوچولو همیشه
حرف میزنه با خدا
میگه که کاش هیچ کسی
نباشه توی سرما
ما هم باید از این موش
درس بگیریم بچه ها
شکر بکنیم خدا رو
واسه همه نعمتا
خدا کنه یه سقفی
بالا سر ما باشه
هیچ کسی توی دنیا
بدون جا نباشه
#شعر
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۰۹🔜
#کاردستی
#نقاشی_خلاق
خلاقیت با چوب کبریت
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۱۰🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💭 #چی_چی_بازی 🤔
🏓توپ جمع کن🏓
در این بازی مطابق کلیپ به دو عدد لوله دستمال کاغذی در دو ارتفاع مختلف نیاز است. کودکان باید توپ ها را پس از پایین آمدن از آنها با لیوان های دردست شان دریافت کنند.
#بازی
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۱۱🔜
#داستان_شعر
🐤شعرمرغ و جوجه
💕یکی بود یکی نبود
💕زیر گنبد کبود
🐤یه مرغی بود جوجه ای داشت
🐤جوجه را خیلی دوست داشت
😊برای اون قصه می گفت
😊از فندق و پسته می گفت
🐯از ببر و آهو و پلنگ
🐰قصه ی خرگوش زرنگ
🐨از گربه ی شیطون بلا
🐱از گرگ زشت و ناقلا
🐤جوجه کوچولو
🐤جیک و جیک و جیک
🐔از رو زمین، دونه بر می چید
🐔دنبال مادر همه جا
🐤می گشت و دنیا رو می دید
🐤یه روز که مرغه خوابید
🐔جوجه کوچولو یواشکی
🐔از لونشون بیرون دوید
🐥گفت حالا گردش می کنم
🐥یه کمی نرمش می کنم
🐥کنار باغچه می شینم
🐥دونه ها را بر می چینم
🐣تا مامانم بخوابه
🐣خیلی خوبه که خوابه
😍بچه خوبی می شم
😍مزاحمش نمی شم
🐔جوجه کوچولو
🐔خوشحال و شاد و سردماغ
🐥قدم می زد میون باغ
🐥گل های باغو خوب می دید
🌹گاهی یه دونه شو می چید
🌹گربه ی چاق ناقلا
🐱زرنگ و شیطون و بلا
🐱اومد به باغ با صفا
🐦می دونی چی دید؟
🐦جوجه کوچولوی تنها را
😁گفت خوبه شکارش کنم
😁لقمه ی خامش کنم
🍗نه خوبه کبابش کنم
🍗آهسته رفت به سوی او
🐤به سوی جوجه کوچولو
🐔خانم مرغه از خواب پرید
🐔جوجه را تو لونه ندید
😭گفت ای خدا جوجه ی من
😭کجا گذاشته رفته
🌸چرا بیدارم نکرده
🌸چیزی به من نگفته
🐱نکنه که گربه ی بلا
🐱اون شکموی ناقلا
🍖بگیره شکارش کنه
🍖شام و ناهارش کنه
🐔از لونه بیرون دوید
🐔جوجه و گربه را دید
🐔داد کشید قُد قُد قُدا
🐔جوجه ی من بدو بیا
🐱گربه هه در کمینه
🐱می خواد تو رو بگیره
🐥جوجه شنید
🐥دوید و دوید
😍رفت زیر بال مادرش
😍خطر گذشت از رو سرش
🐱گربه ی شیطون و بلا
🐱اون شکموی ناقلا
☺️جوجه کوچولو را شکار نکرد
☺️خوراک واسه ناهار نکرد
🐤جوجه به مادرش رسید
🐤گربه ی شیطون و بلا
🐤دستش به جوجه نرسید
#داستان
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۱۲🔜
#محیط_زیست
یه غول داریم تو خونه
که خیلی مهربونه
او سطل آشغال ماست
همیشه دنبال ماست
از صبح تا شب همیشه
میخوره سیر نمیشه
هی میگه بچه ها جون
تو خونه و خیابون
هر چه زباله دارید
برای من بیارید
شاعر:اسدالله شعبانی
#شعر
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۱۳🔜
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💦🌼🌸💦
#کلیپ
#کارتون
#توییرلی_ووها
#قسمت_اول
📲۱۷ مگابایت
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۱۵🔜
#قصه_متنی
کمک به مرغ حنایی
حنايي مرغ كوچولو🐔 همراه با دوستانش در مزرعه زندگي مي كرد.دوستان او يك هاپوی خاكستري🐩، يك پیشی نارنجي🐹 و يك غازغازی زرد 🐤بودند.
يك روز حنايي مقداري دانه گندم پيدا كرد. او پيش خودش فكر كرد ، "من مي توانم با اين دانه ها ، نان درست كنم .
حنائي كوچولو پرسيد: كسي به من كمك مي كند تا اين دانه ها را بكارم؟
هاپو گفت: من نمي توانم.
پیشی گفت: من دلم مي خواهد ولي كار دارم و نمي توانم.
غاز غازی گفت: من امروز بايد به بچه هايم شنا ياد بدهم و نمي توانم.
حنائي گفت: پس من خودم اين كار را خواهم كرد.او بدون كمك كسي دانه ها را كاشت.
حنائي كوچولو پرسيد: كسي مي تواند در دروكردن گندم به من كمك كند؟
هاپو گفت: من بايد به شكار بروم.
پیشی گفت: من تازه از خواب بيدار شدم و حال ندارم.
غاز غازی گفت: من بالم درد مي كند.
حنایی گفت: پس خودم تنهايي آنرا انجام مي دهم. مرغ كوچولو بدون كمك كسي گندم ها را دروكرد.
حنايي كه خسته شده بود، پرسيد: كسي به من كمك مي كند كه اين گندمها را به آسياب ببريم و آنها را آرد كنيم؟
هاپو گفت: من نمي توانم.
پیشی گفت: من نمي توانم.
غاز غازی گفت: من هم نمي توانم.
حنايي گفت: خودم اينكار را خواهم كرد. او گندمها را به آسياب برد و تنهايي آنها را آرد كرد بدون اينكه كسي به او كمك كند.
حنايي كه خيلي خيلي خسته بود، پرسيد: كسي به من كمك مي كند تا با اين آرد نان بپزيم؟
ولي باز هم هاپو و پیشی و غازغازی بهش کمک نكردند و هر كدام بهانه اي آوردند.
حنايي گفت:خودم اين كار را خواهم كرد. و بعد حنایی بااینکه خسته بود اما بدون كمك كسي نان پخت.
نان تازه و داغ بوي خيلي خوبي داشت. حنايي پرسيد: آيا كسي به من كمك مي كند تا نان را بخوريم.
هاپو گفت: من كمك می کنم.
پیشی گفت: من كمك می کنم.
غازی غازی گفت: من كمك می کنم.
اما حنايي با عصبانيت فرياد كشيد، من نيازي به كمك شما ندارم و خودم تنها اين كار را خواهم كرد.
حنايي کوچولو نان را جلوي خودش گذاشت و همه آن را خورد.😍
🐩🐓🐔🐤🐹
#داستان
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۱۶🔜
#شعر
❤️ #سلام به امامان
👌بهتره موقع سلام دادن، دست روی سینه بگذارید و ادای احترام کنید:
🌷اول امام علی
آمده بعد از نبی
سلام امام علی، علی علی یا علی
🌷دوم امام حسن
سرور هر مرد و زن
سلام امام حسن، حسن حسن یا حسن
🌷سوم امام حسین
فدای او هر دو عین
سلام امام حسین
حسین حسین یا حسین
🌷چهارم امام سجاد
سجده میکردند زیاد
سلام امام سجاد، سجاد سجاد یا سجاد
🌷پنجم امام باقر
عالم بودند و طاهر
سلام امام باقر، باقر باقر یا باقر
🌷ششم امام صادق
راستگو بودند و لایق
سلام امام صادق، صادق صادق یا صادق
🌷هفتم امام کاظم
خوشرو بودند و عالم
سلام امام کاظم، کاظم کاظم یا کاظم
🌷هشتم امام رضا
راضی به کار خدا
سلام امام رضا، رضا رضا یا رضا
🌷نهم امام جواد
بخشنده و خوش نهاد
سلام امام جواد، جواد جواد یا جواد
🌷دهم امام هادی
راهنمای آزادی
سلام امام هادی، هادی هادی یا هادی
🌷یازدهم عسکری
از همه عیبا بری
سلام امام حسن، حسن حسن یا حسن
🌷آخر امام زمان
بیش از پدر مهربان
سلام امام مهدی، مهدی مهدی یا مهدی
#شعر
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۱۷🔜
🍃🌸
#نقاشی
گربه🐱🐱🐱🐱🐈🐈🐈
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۱۸🔜
قصه ی توپ قرمز
مشکی یک مورچه ی سیاه مهربان بود.او با مورچه ی قرمزی به نام سرخک دوست بود. مشکی می خواست به جشن تولد سرخک برود اما نمی دانست چه هدیه ای برای او ببرد. پیش مادرش رفت و به او گفت:« مامان من برای سرخک چی هدیه ببرم؟»
مادرش فکری کرد و گفت:«فکر می کنم اگر یک اسباب بازی برایش ببری خیلی خوشحال شود.»
مشکی نمی دانست چه جور اسباب بازی ای برای سرخک ببرد. تا این که فکری به نظرش رسید. او به باغ رفت و یک دانه ی گُیاهِ گِرد پیدا کرد.دانه را برداشت و آن را شست و تمیز کرد. بعد با گلبرگ های گل سرخ آن را رنگ کرد.حالا او یک توپ کوچولوی قرمز رنگ داشت.
مشکی توپ قرمز را به سرخک هدیه داد.سرخک از توپ قرمز خیلی خوشش آمد و از مشکی تشکر کرد. از آن روز به بعد مشکی و سرخک هر روز با هم توپ بازی می کردند و از این بازی لذّت می بردند.
نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
#قصه_متنی
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۲۰🔜
#شعر
💠شعر مذهبی برای کار کلاسی و پاسخ همگانی کودکان
آی بچه های با صفا بله
کوچولوهای با وفا بله
خدا ماها رو دوست داره بله
مسلمونا رو دوست داره بله
شما خدا رو دوست دارید بله
پیامبرا رو دوست دارید بله
اماماتونو دوست دارید بله
امام زمونو دوست دارید بله
بچه مسلمونید شما بله
دوستای شیطونید شما نخیر
بچه خوب نماز خونه بله
نمازو با ناز می خونه نخیر
شماها قرآن می خونید بله
آیه فراوان می خونید بله
#شعر
♦️🔆 #رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۲۲۱🔜