فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▬▬▬🥀✧﷽✧🥀▬▬▬
❇️تظاهر نمی کرد❇️
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
#قهرمان_من
#hero
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
امشب در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) نائب الزیاره همه اعضای عزیز کانال بودیم.🌹
معمولا بچه ها تو مراسمات حوصله شون سر میره و دوست دارن بازی کنن.
متاسفانه دور و بر ما هم دختر بچه ای نبود که با دخترم بازی کنه.
پس مجبور شدم خودم دست بکار بشم😉💪
خوب اول خیلی ساده پلاک کفشداری رو بهم پاس می دادیم.😂
بعدش به دخترم گفتم که سعی کنه پلاک رو بین خطوط سرامیک ها عبور بده.
و بعد هم صندلی رو آورد و یکم نشست روش و بعد هم دور صندلی پلاک رو می چرخوند.
و پلاک رو پاس می داد میخورد به صندلی و بر می گشت.
خلاصه کلی بازی کرد اما دلش بازم یک بازی جدید میخواست.
منم پلاک رو برداشتم و داخل کیف قایمش کردم
و بعد ازش میخواستم که پلاک رو پیدا کنه.☺️😄
این بازی رو خیلی دوست داشت و کلی سرگرم شد.
البته از داداش کوچولو غافل نشیم😁
برای داداش کوچولو هم یک جغجغه که دوسش داره رو آورده بودم و باهاش بازی می کرد وقتی هم که حوصله اش سر رفته بود با پتو باهاش دالی بازی کردیم.😍😉
همیشه تو مراسمات و مکان های مذهبی حواسمون به بچه ها باشه که نهایت لذت رو از اون مکان و اون لحظات ببرند تا به این مکان ها و مراسمات علاقه مند بشن 😉👌
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادرانه
#مادر_خلاق
#بازی_سازی
#حرم
#حرم_حضرت_معصومه(س)
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
یه وقتایی مشغول کارام که میشم، این بازی رو باهم میکنیم...
پسرم یک شیئی رو به عنوان قطب نما یا نقشه میاره و میگه مامان! نقشه، کجا رو داره نشون میده؟
و منم مثلا میگم که داره میگه برو کنار آینه جا کفشی☺️ و میره میگرده دقت میکنه تا درست به مقصد برسه و اگر لازم باشه توی پیدا کردن مقصد، کمکش میکنم...
میگم اها نزدیک شدی...
یا برو جلوتر...
این بازی هم دقتش رو روی مکان ها بالا میبره و هم جهت های راست و چپ و جلو و عقب رو بهتر یاد میگیره و هم یه سرگرمیه که باعث میشه یه کم سرم خلوت بشه و کارامو بکنم😄
بعضی وقتا قبله نما رو میاره و میگه که جهت کجا رو نشون میده؟
منم بعنوان راهنما میگم جهتش به سمت اجاق گازه مثلا...
یا اشیای ریزی که تا حالا بهشون توجه نکرده یا اسمشونو دقت نکرده رو میگم...
مثلا سمت میز عسلی، مبل سومی...
یا پریز برق کنار میز بابا...
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادرانه
#مادر_خلاق
#بازی_سازی
#قطب_نما
#قبله_نما
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
قلک لاک پشتی
ته شیشه نوشابه را برای لاکش روی مقوا میچسبونیم و یه قسمتش را برای انداختن سکه میبریم
به جای سکه که برای بچه های کوچک خطر داره میشه از مقوای جعبه شیرینی که نقره ای است استفاده کرد و دایره ای برید
#ایده_ی_شما 😍👌
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
ساخت قایق با ورقه آلومینیوم
و انجام آزمایش با اجسام مختلف
اینکه چه چیزهایی روی آب شناور میمانند و چه چیزهایی غرق میشند
مثلا خمیر بازی، یخ و ...
#ایده_ی_شما 😍👌
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
سلام بازی جدا کردن رنگ های چهل گیس ☺️😍🌺🌷
#ایده_ی_شما 😍👌
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
ان شاالله
چون این سوال رو برای کانال ما فرستادند، امشب اینجا پاسخ میدیم
ولی مربوط به دوره ی بالای هفت سال هست و کانال بنده امین من
سوالات مربوط به هفت سال دوم رو در این کانال @Bandeyeamin_man ان شاالله، پاسخ خواهند داد.
سلام علیکم
با توجه به سن دختر گلتون، می تونید اول طبعش رو تعیین کنید و با توجه ویژگی های رفتاری و دیگر علائم، غلبه های مزاجیش مشخص بشه.
اصلاح تغذیه و مزاج داشته باشه.
محیط خانواده و رفتار صحیح والدین، در این سن خیلی مهمه
از طریق جدول فعالیتی، رفتارهای صحیح نهادینه بشه
ااگوهای مناسبی داشته باشند، والدین و دوستان و ...
پس باید تمامی ابعاد مسئله دقیق تر بررسی بشه
مشاوران مجموعه، در کانال ستاره مبین، دقیق تر به بررسی مسئله می پردازند.👇
@Setare_mobin
•┈┈┈••✾🍃 ﷽ 🍃✾••┈┈┈•
مسواک زدن دندونای ببعی😎😂
بازی با اعضای موجود زنده😅
به این صورت که وقتی غذای مورد نظر که در اینجا کله پاچه میباشد پخته شد😋، اعضای بینوا رو در اختیار فرزند قرار میدین که هم باهاش بازی کنه هم باهاش آشنا بشه...😍
میتونید مسواک هم بدین به کوچولو تا دندونای ببعی خوشمزه رو مسواک بزنه و مسواک زدن رو یاد بگیره 😁
پسر من، قبل از پختن، باهاشون بازی میکنه و با تمام اعضای صورت ببعی آشنا میشه بعد از پخت هم برمیداره باهاشون صحبت میکنه و بازی میکنه 😁
فقط اینجا تحمل مامان جون رو میخواد😄
بیاید غلبه های مزاجیمون رو رفع کنیم و با یسری صفات طبعیمون هم مبارزه کنیم و بذاریم بچه ها همه چیز رو تجربه کنن😍☺️👌👏👏👏
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادرانه
#مادر_خلاق
#بازی_سازی
#ببعی
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈•
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
پسرم☺️ سوار ماشین سبدیش شده و دوستاش رو سوار کرده تا ببره خونه مادربزرگش.😍👌
سوار ماشین مورد نظر میشه و خرسی و ببعی و بقیه دوستاش یکی یکی بهش میگن کجا میری پسرم؟ میگه: دارم میرم خونه مادر...
اونا هم میگن منم میبری، میگه اول برید لباس مناسب بپوشید بعد بریم.
بعد عروسکاش، رو می بریم کمی مرتب می کنیم و حین بازی میگیم مثلا این شلوار بلنده مناسب بیرونه، این مثلا جورابه باید بپوشی و ...
و بعد میگیم لباس مناسب پوشیدن و سوار ماشین میشن و با هم میرن. 😍😁👍
#تولد_تا_هفت_سالگی
#مادرانه
#مادر_خلاق
#بازی_سازی
#لباس_پوشیدن
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
سلام وقتتون بخیرمن این نقاشی روباقاشق کشیدم برام میزاریدتوکانال
#ایده_ی_شما 😍👌
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
دوست مهربان🌹
با صدای قوقولی قوی خروسها، علی از خواب بیدار شد. هنوز در فکرِ خواب دیشبش بود.
پدر به خوابش آمد. او را در آغوش گرفت؛ بوسید و قول داد که به زودی میآید.
از آشپزخانه سر و صدا میآمد.
از جا بلند شد و به آنجا رفت. مادر مشغولِ مرتب کردن کارد و بشقابها بود. سلام داد و نزدیک رفت.
مادر با لبخند جوابش را داد. نشست و او را بغل کرد. گونهاش را بوسید. موهایش را مرتب کرد و گفت:
_ علی جان، زود صبحانهات را بخور. امروز خیلی کار داریم. باید حمام کنی و لباسِ نو بپوشی.
با خوشحالی پرسید:
_ بابا میاد؟
مادر گفت:
_نه. دوستِ بابا میاد.
بعد از صبحانه، با کمک مادر، حمام کرد و لباسِ نو پوشید. دستهایش را در جیبِ کتش کرد. منتظر نشست.
صدای زنگ در که آمد با خوشحالی از جا پرید. مادر در را باز کرد.
چادرش را مرتب کرد و گفت:
_علی جان، سلام یادت نره.
علی لبخندی زد و جلوی در منتظر ایستاد.
دایی حسین به همراه مهمانها وارد شد.
علی با صدای بلند سلام کرد.
دایی حسین و دوستانش با خوشرویی جوابش را دادند.
اما، دوستِ پدرش جلو آمد و او را بغل کرد و بوسید. علی با تعجب به او نگاه کرد. بوی بابا را میداد.
دایی خندید و گفت:
-چقدر زود با سردار دوست شدی؟
علی به صورت خندانِ سردار نگاه کرد.
چقدر شبیه بابا بود.
مادر تعارف کرد. همه روی مبل نشستند.
سردار به اسباب بازیهای علی نگاه کرد و گفت:
_ماشین بازی میکردی؟
علی خندید و گفت:
_بله! همیشه این قرمزه برای بابا بود. با هم مسابقه میدادیم.
سردار روی زمین کنارش نشست و گفت:
-منم ماشین بازی بلدم. من رو بازی میدی؟
علی با خوشحالی ماشین قرمز را به سردار داد.
دایی حسین گفت:
_آقا بفرمایید، بالا بنشینید.
سردار با لبخند نگاهش کرد و گفت:
-هر وقت فرمانده اجازه بده.
به علی نگاه کرد.
علی خندید و گفت:
-نخیر تازه شروع کردیم.
مادر اشک گوشه چشمش را پاک کرد و به آشپزخانه رفت.
ساعتی گذشت و هنوز علی اجازه نمیداد که سردار برود.
بالاخره مادر گفت:
-علی جان، آقا کار دارند باید جاهای دیگه هم بروند.
علی به صورت خندانِ سردار نگاه کرد و گفت:"
-باشه. به شرطی که دوباره بیایید و با هم بازی کنیم.
سردار صورتِ او را بوسید گفت:
-قول می دهم.
دایی حسین از آن دو عکس گرفت.
دوباره جمعه آمد. علی صبح زودتر از خواب بیدار شد. به آشپزخانه رفت.
مادر گوشهای نشسته بود و گریه میکرد.
با ناراحتی به مادر نگاه کرد و گفت:
-امروز دوستم نمیاد؟
مادر او را بغل کرد و گفت:
-نه عزیزم، دیگه نمیاد. دیشب رفت پیش بابا.
(فرجام پور)
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#دوست_مهربان
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄