eitaa logo
میوه دل من
9.5هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
22 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
نزدیکِ عید بود و کوثر با مامان و بابا به گلفروشی رفته بود ، کوثر همیشه دوست داشت خودش یک درخت سیب داشته باشد، نهالِ کوچکی از گلخانه خریدند و به خانه آوردند کوثر خیلی خوشحال بود. همه‌اش می‌رفت و کنارِ نهالِ کوچکش که در یک گلدان بود نگاه می‌کرد و با آن حرف میزد. کوثر نمی‌دانست که نهالِ کوچک چقدر او را دوست دارد و او هم با کوثر حرف میزند ولی کوثر صدای اورا که نمی‌شنید، بابا بعد از خوردن نهار بیلش را آورد و نهالِ کوچک را در باغچه‌ی حیاط کاشت. باغچه‌ی آنها هم کوچک بود فقط چند تا درخت داشت ولی حیاط را خیلی باصفا کرده بود. نهالِ کوچک تمامِ تلاشش را می‌کرد که بزرگ شود و هم قدِّ درختان دیگر بشود. پاییز شد و درخت با خیال راحت برگ‌هایش را تکان داد و خوابید 😴 بعد از چند ماه بالاخره بیدار شد و خمیازه‌ای کشید به اطرافش نگاه کرد😍 مثل اینکه نزدیکِ بهار بود و هوا کمی گرم شده بود،‌ نهال کوچک با شادی شروع به کار کرد یکی از روزها که هوا گرم تر بود کوثر به حیاط رفت تا بازی کند و نهالش را ببیند؛ نهال بزرگ‌تر شده بود و چندتا برگ هم درآورده بود. وای که کوثر چقدر خوشحال بود از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید، دوباره نزدیک تر رفت تا برگ‌هایش را ناز کند وقتی که برگ‌هایش را ناز می‌کرد متوجه شد چند تا غنچه‌ی کوچک هم روی نهال هستند دیگر از شادی نتوانست آنجا بماند سریع به خانه دوید تا به مادرش هم بگوید؛ نهالِ کوچک از خدا تشکر می‌کرد که توانسته به این زودی گل و برگ بدهد و بزرگ بشود 😍 چند ماه گذشت و غنچه‌های درخت تبدیل به سیب‌های کوچکِ قرمز رنگ شده بودند. کوثر هر روز به سیب ها نگاه می‌کرد و دلش آب میشد که از آنها بخورد ولی می‌دانست که باید صبر کند تا سیب های کوچک کاملا رسیده شوند؛ ‌ بالاخره سیب‌ها رسید و مادر آنها را آرام از درخت کوچک جدا کرد و شست. کوثر یک گازِ کوچک از سیب زد و چشم‌هایش را بست تا کاملا مزه‌ی سیب را بفهمد؛ وای که چه سیب خوشمزه‌ای بود، سال‌ها می‌گذشت و درخت سیب بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد حالا دیگر سیب‌های زیادی داشت و حتی مهمانان هم از سیب‌های آن می‌خوردند، اما بعد از چند سال؛ وقتی که دوباره بهار آمد درخت سیب دیگر برگ‌هایش سبز نشد😢 و سیب غنچه‌ای نداشت. کوثر که حالا بزرگ‌تر شده بود خیلی غصه می‌خورد، کوثر آرام نشسته بود و گریه می‌کرد 😢 مامان به کنارش رفت تا اورا دلداری بدهد؛ دستش را با مهربانی به روی موهای دخترش کشید و گفت عزیزم غصه نخور در عوض درخت سیب تو یک نهال کوچک در کنارش روئیده، که قرار است بزرگ شود و اگر خدا بخواهد سیب‌های قرمزی را برایمان هدیه بدهد 😍 کوثر اشک‌هایش را زود پاک کرد و گفت وای مامان من چرا آن نهال را ندیده‌ام؟ مامان دستش را گرفت تا با هم به حیاط بروند کوثر وقتی نهالِ کوچک را دید خیلی خوشحال شد ولی... هنوز برای درخت سیبش ناراحت بود به مامان نگاهی کرد و گفت: مامان حالا درخت سیبم کجا می‌رود؟ مامان با مهربانی گفت: -عزیزم نگران نباش این درخت خوب به سطل زباله نمی‌رود ما آن را به کسانی می‌دهیم تا از آن کاغذ و کتاب و دفتر درست کنند، کوثر با تعجب پرسید؟ مامان مگر کاغذ را از چوب می،سازند مامان هم لبخندی زد و گفت: بله کوثر کمی خوشحال شد ولی یادش آمد بعضی از دوستانش کاغذهایشان را همش مچاله می‌کنند و به سطل آشغال می‌اندازند دوباره ناراحت شد و با نگرانی به درختش نگاه کرد مامان گفت: نگران نباش عزیزم إن‌شاءا.. دوستانت هم مانند تو از این به بعد کاغذهایشان را اسراف نمی‌کنند کوثر دستانِ کوچکش را بلند کرد و خیلی آرام گفت خدایا کمک کن همه‌ی دوستانم مراقب کاغذهایی که از این درخت سیب قشنگ درست می‌شود باشند و بی‌خودی به سطل آشغال نیندازند🙏🙏🙏🙏 متنی ♦️🔆 تولد تا ۷ سالگی⬇️ @tavalodtahaftsaleghey تا پنج سال 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙۳۰۲🔜
«علی آقا خواب بد دیده» یکی از روزها مامانِ علی پیش دکتر رفته بود کمر مامان خیلی درد می‌کرد دکتر به او گفته بود باید مراقب باشی و قرص‌هایت را سر وقت بخوری. وگرنه مریض میشوی و نمی‌توانی برای علی غذاهای خوشمزه بپزی🍲🍜🍪 مامانِ علی هر روز داروهایش را می‌خورد و برای نی‌نی غذاهای خوشمزه درست می‌کرد . وقت اذان شده بود مامان وضو گرفت و آمد تا نماز بخواند ؛ وقتی که به سجده رفت علی یک‌هویی پرید پشت مامان سوار شد... علی کوچولو نمی‌دونست مامان کمرش درد می‌کنه مامان خیلی دردش گرفته بود اشک‌هاش از چشم‌های قشنگش میامد پایین...😭 علی خیلی خجالت کشید😞 مامان باید بازم پیش دکتر می‌رفت دکتر گفته بود دیگه نمی‌توانی برای علی غذا بپزی مامان هم خیلی ناراحت بود آخه علی گرسنه می‌ماند علی از خواب پرید فهمید که خواب دیده و مامانش حالش خوب است خیلی خوشحال شد صدای اذان میامد مامان برای نماز آماده شده‌بود چادر نماز مامان بوی خوبی می‌داد علی هم دوست داشت نماز بخواند دست‌هایش را با کمک مامان شست و یک مهر کوچولو برداشت و کنار مامان ایستاد... متنی ♦️🔆 تولد تا ۷ سالگی⬇️ @tavalodtahaftsaleghey تا پنج سال 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙۳۳۶🔜
🚗🚗 رضا از خواب بیدار شد. آرام به دنبال مامان رفت و به او سلام داد وپرسید - آبجی من کجا رفته‌است؟ مامان گفت - آبجی در مدرسه است رضا دستانش را بالا برد و صدایش را کلفت کرد و گفت -من هم بزرگ میشوم و به مدرسه می‌روم🙆♂ مامان لبخند مهربانی زد و گفت -اگر صبحانه بخوری در مدرسه از همه باهوش‌تر و زرنگ‌تر می‌شوی... رضا لقمه‌های کوچک خود را خورد و دستان خود را مثل مامان بلند کرد و خداراشکر کرد. اسباب‌بازی‌هایش را مثل هر روز کشان‌کشان از کمد بیرون آورد و دور خودش ریخت 🚲🚨🚙🚗🚕🚒🚔🚁⛵️🛥 اما توپ‌ 🏀 نارنجی‌اش داخل سبد اسباب‌بازی ها جا مانده‌بود. ماشین قرمز رنگ را برداشت و به هوا پرتاب کرد، توپ از داخل سبد به ماشین نگاه می‌کرد. دلش می‌خواست به جای ماشین به این طرف و آن‌‌طرف می‌پرید ... ماشین محکم به زمین خورد همه‌جای آن درد می‌کرد. رضا دوباره آن را برداشت و به بالا پرتاب کرد ماشین قرمزی خیلی می‌ترسید ولی نمی‌توانست کاری بکند. دوباره ماشین بیچاره به زمین افتاد و در سمت. راست آن شکست خیلی درد می‌کرد. رضا نزدیک‌تر آمد. ماشین کوچک می‌ترسید که باز هم او را پرت کند دلش می‌خواست قایم بشود ولی نمی‌توانست، رضا به در ماشین قرمزی نگاه کرد و ناراحت شد ماشین را برداشت و به کنار مامان رفت، با گریه گفت -مامان ماشینم شکسته‌است 😢 مامان آرام ماشین را از دست رضا گرفت و سعی کرد تا در ماشین را دوباره در جایش قرار دهد ولی شیشه‌ی ماشین ترک‌ترک شده بود💢 مامان ماشین را روی زمین گذاشت و صدای ماشین را درآورد ماشین را روی زمین حرکت داد و گفت ماشین‌ها از پرت شدن می‌ترسند آن‌ها را باید این‌طور روی زمین حرکت بدهی، ببین توپ نارنجی چقدر ناراحت است👈 اگه آن را به بالا بیندازی خوشحال میشود ....😃 رضا به توپ نگاه کرد و به سراغش رفت تا با او بازی کند یک‌دفعه برگشت و ماشین قرمزی را هم برداشت و گفت دیگر از این به بعد تورا پرت نمی‌کنم...😘 کمی با توپ بازی کرد و به سراغ بقیه‌ی اسباب‌بازی‌هایش رفت یکی یکی برداشت و به مامان گفت مامان این دوست دارد چکار کند؟ و مامان برایش با حوصله توضیح می‌داد..... متنی ♦️🔆 تولد تا ۷ سالگی⬇️ @tavalodtahaftsaleghey تا پنج سال 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙۴۶۵🔜
متنی 🙆🙆 حدیثه امروز به خانه‌ی مادربزرگ رفته بود 👵🏼 او عاشق نان‌های کوچکی بود که مادربزرگ می‌پخت 😋 مادربزرگ به او چند تا از آن‌ها را داده بود🍪🍪🍪 حدیثه با دیدن نان‌ها در دست مادربزرگ خیلی خوشحال شد و از مادربزرگ تشکر کرد او کمی در آن‌جا بازی کرد حدیثه همیشه سعی می‌کرد مرتب باشد. زمانی که بازی می‌کرد جایی را نامرتب نمی‌کرد از مادربزرگ خداحافظی کرد و به طرف خانه‌شان راه افتاد سه تا دختر در کوچه ایستاده بودند یکی از آنها از حدیثه کوچک‌تر بود یکی بزرگ‌تر و دیگری همسن‌ حدیثه بود آنها نان‌های خوشمزه را در دست حدیثه دیدند او اول می‌خواست به روی خودش نیاورد؛ ولی باخودش گفت می‌توانم این‌بار کمتر بخورم وبه آنها هم از این‌ نان‌های خوشمزه بدهم با این فکر به طرف آنها رفت آنها هم مانند حدیثه از طعم نان خوششان آمده بود 😋😋😋 حدیثه برایشان لبخندی زد و دستش را به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد👋👋 به طرف خانه‌شان حرکت کرد یادش آمد مادربزرگ همیشه می‌گفت کسی که می‌تواند از چیز‌هایی که دوست دارد به دیگران هم بدهد خیلی قوی است... حدیثه حس می‌کرد یک دختر قوی در قلبش وجود دارد... او با قلب قوی و مهربانش امروز ۳ تا دوست پیدا کرده بود. داستان:👇👇👇 سنتی به جای تنقلات غیر مفید، فردی دوست‌داشتنی است، بودن ، داشتن دوست‌های زیاد ♦️🔆 تولد تا ۷ سالگی⬇️ @tavalodtahaftsaleghey تا پنج سال 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙۵۱۷🔜
متنی «پارسا خیلی زرنگه» پارسا پسری باهوش و زرنگ بود ولی بعضی وقت‌ها که از خواب بیدار میشد میدید که اتفاق بدی برای لباس‌ها و تشکش افتاده 😢 مامان با مهربانی می‌گفت؛ ای آقا خرگوشِ ناقلا چرا دوباره لباسای پسر من رو کثیف کردی؟ 😠 آن روز که پارسا داشت نقاشی میکشید صدای تلفن بلند شد پارسا تلفن را برداشت و جواب داد مادربزرگ بود پارسا مادربزرگ را خیلی دوست داشت کمی که حرف زد مادرش را صدا کرد تا با مادربزرگ حرف بزند مادربزرگ از مادرش خواست تا یک روز هم به خانه‌ی آنها بروند پدرِ پارسا که از سر کار آمد مهیا و علی هم از مدرسه آمده بودند همگی دور هم نشسته بودند که مادرش به بابا گفت مادربزرگ زنگ زده بود و میخواست تا به آنجا برویم بابا قبول کرد و قرار شد فردا به آنجا بروند به خانه‌ی مادربزرگ که رسیدند پارسا خیلی خوشحال بود همه‌اش بازی میکرد و مادربزرگ قربان صدقه‌اش میرفت شب که شد مادربزرگ یک تشک برای خودش و پارسا آورد و گفت پارسا امشب کنار من میخوابد پارسا هم با خوشحالی سرش را روی بالشت کوچک و گل‌گلی گذاشت کمی بعد همه خوابیده بودند ولی پارسا هنوز بیدار بود مهیا بلند شد تا آب بخورد پارسا هم آرام به دنبالش رفت مهیا با دیدن پارسا در تاریکی کمی ترسید و گفت ؛ چرا نخوابیدی؟ پارسا گفت؛ میترسم بخوابم و جایم خیس شود... مهیا با مهربانی خندید و دست پارسا را گرفت و به گوشه‌ی خانه برد چراغ دستشویی را روشن کرد و گفت اگر هر شب قبل از خواب به اینجا بیایی دیگه جایت خیس نمیشود پارسا کمی خجالت میکشید ولی به حرف آبجی گوش کرد از دستشویی که بیرون آمد به سر جایش رفت و با خیال راحت خوابید نزدیک صبح صدای اذان می‌آمد پارسا چشمانش را باز کرد همه آرام آرام داشتند بیدار میشدند تا وضو بگیرند پارسا یک‌هو بلند شد و سر جایش نشست دستش را به لباسش کشید و با خوشحالی لبخند زد 😃 مادربزرگ که از چیزی خبر نداشت گفت به‌به پسر گلم هم بیدار شده برای نماز، پارسا با خوشحالی بلند شد و به کمک مادربزرگ وضو گرفت و کنار پدرش ایستاد تا نماز بخواند. پارسا آن روز خیلی خوشحال بود دلش میخواست وقتی که به خانه برگشتند به خرگوش هم یاد بدهد که شبها قبل از خوابیدن حتما به دستشویی برود و صبح‌ها هم که از خواب بیدار شد دوباره این‌کار را بکند تا هیچ‌وقت هیچوقت لباسش کثیف نشود..ـ برای سه تا شش سال ♦️🔆 تولد تا ۷ سالگی⬇️ @tavalodtahaftsaleghey تا پنج سال 🎈🌸🎈🌸🎈 🔙۶۶۶🔜