—✧✧🦋✧ ﷽ ✧🦋✧✧—
#عید_قربان
عید قربان بود و شاد
می دویدم در حیاط
چون که بع بع کرده بود
گوسفند من، نبات!
گفت بابایم که: «باز
می شود نو زندگی
عید قربانی شده
عید خوب بندگی!»
دوست دارم چون پدر
دوست باشم با خدا
هر چه می گوید به من
چشم گویم یک صدا
آب خورد و می رود
گوسفند از پیش ما
جایزه هايی به من
می دهد حتما خدا!
❁بتول محمدی«رئوف»
#شعر_کودکانه
#شعر
#عید_سعید_قربان
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄┅═══••✿🦋✿••═══┅┄
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━
چند روز پیش داشتم فکر میکردم که داستان عید قربان رو چه جوری برای پسرم توضیح بدم،
بهش گفتم بیا با همدیگه یه گوسفند رو با خمیر درست کنیم اگر هم توانستیم حضرت ابراهیم و اسماعیل را درست کنیم😊
چون خمیربازی را خیلی دوست داره و ازش لذت می بره
منم حین کار یه مقدار با این روز آشناش کنم👌
براش یه کوچولو ساده فقط گفتم که، خداوند بنده هاشو دوست داره و دوست داره که بنده هایی که ثروت بیشتری دارند به بنده های فقیرش کمک کنند و به فکرشون باشند 😍
به همین دلیل خیلی ها تو روز عید قربان گوسفند قربانی می کنند تا گوشتش رو به فقرا بدن که توان خریدن گوشت ندارن
کوتاه و مختصر 😊😄
چون لزومی نداره تو سنین زیر هفت سال که فرزند درک انتزاعی نداره، از قربانی کردن حضرت اسماعیل و ... چیزی گفته بشه😒
ذهن بچه درگیر میشه و درک و ذهنیت درستی نسبت به این مسائل براش ایجاد نمیشه
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#عید_قربان
#عید_سعید_قربان_مبارک
#مادرانه
#مادر_خلاق
#خمیر_بازی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
━━━━━✤✦✤✦✤━━━━
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
«به نام خدای مهربون»
#داستان
#جایزه_خدا
خورشید در حال غروب کردن بود که ابراهیم به مکه رسید. وقتی چشمانش به پسرش اسماعیل افتاد لبخند بر لبش نشست و چشمانش برق زد. او را در آغوش گرفت و با اینکه خسته بود، مثل همیشه شروع به بازی با پسرش اسماعیل کرد.🍃
هوا کم کم داشت تاریک می شد وقت اذان بود. ابراهیم پسرش را در آغوش گرفت و بوسید و باهم مشغول عبادت و خواندن نماز شدند.📿
آسمان صحرا پر از ستاره های کوچک و بزرگ شد و ابراهیم (ع) به رختخواب رفت تا نیمه شب برای خواندن نماز بیدار شود.🌙
ساعتی گذشت، ابراهیم (ع)خواب دیده بود. از جا بلند شد و به خوابی که دیده بود فکر کرد.
خدا او و پسرش اسماعیل را به یک مهمانی دعوت کرده بود و فرشته پیام آور خدا این پیام را برای سومین بار بود که در خواب برای ابراهیم از طرف خدا می آورد.⭐️
هاجر، مادر اسماعیل متوجه بیدار شدن ابراهیم (ع) شد و از او با تعجب پرسید: «چه شده ابراهیم؟! چرا این موقع شب بیداری؟!...»
ابراهیم علیه السلام در حالی که به خوابی که دیده بود فکر می کرد گفت: « خواب دیدم که خدا من و پسرم اسماعیل را به یک مهمانی دعوت کرده است.🌹
اسماعیل که از خواب بلند شد لباسی زیبا برایش آماده کن تا من به همراه او به مهمانی که فردا دعوت شده ایم برویم.»
هنوز خورشید در نیامده بود که اسماعیل از خواب بیدار شد به پدر و مادرش سلام کرد و کنار پدر نشست.
ابراهیم در حالی که اسماعیل را در بغل گرفته بود به او گفت:
«اسماعیل، عزیز پدر، دیشب خوابی دیدم.
که در آن فرشته پیام آور خدا من و تو را به یک مهمانی دعوت کرده که باید تا دیر نشده آماده رفتن شویم.»👌
اسماعیل با حرف پدر در فکر فرو رفت!
با خود گفت: «مهمانی از طرف خدا!!...»
اسماعیل خیلی دوست داشت بفهمد که چرا خدا او و پدرش ابراهیم را به این مهمانی که پدر گفت دعوت کرده است! از کنار پدر بلند شد و رفت تا خودش را برای رفتن به مهمانی خدا آماده کند.
موهایش را شانه کشید و قشنگترین لباسش را که پیراهن بلند و سفید ی بود پوشید.✨
رو به پدر کرد و گفت که آماده رفتن شده است.
بعد هم مادر را بغل کرد و بوسید و از او خداحافظی کرد.
خورشید طلوع کرده بود و گرمای آن کم کم داشت صحرا را گرم می کرد.☀️
ابراهیم و اسماعیل تا قبل از ظهر باید به صحرایی به اسم منا می رسیدند اسماعیل دستش را در دست پدر گذاشت و به راه افتادند.
پدر در راه رفتن با اسماعیل حرف های زیادی زد و به اسماعیل گفت: «پسرم میدانی که پدر خیلی زیاد دوستت دارد.❤️
این را هم میدانی که خدا هم ما را خیلی دوست دارد، حتی بیشتر از پدر و مادر»
اسماعیل گفت: «بله، پدر می دانم که خدای مهربان از همه بیشتر ما را دوست دارد و همه چیزهای خوب را به ما داده مثل نعمت زیبای پدر و مادر و...»
ابراهیم (ع) گفت: «آفرین پسرم، درسته، خدا به ما همه چیز داده و ما هم همیشه باید به خاطر مهربانی هایش از او تشکر کنیم و هر چه به ما گفت گوش کنیم.💕
امروز هم خدا من و تو را به این مهمانی دعوت کرده و دوست دارد تا حرفش را گوش کنیم تا مثل همیشه او از ما راضی باشد و ما او را خوشحال کنیم.»
ابراهیم وقتی داشت با اسماعیل درباره مهربانی و گوش دادن به حرف خدا صحبت می کرد، شیطان که همیشه دوست دارد ما آدم ها کارهای بد انجام بدهیم به ابراهیم (ع) گفت:«ابراهیم این چه حرف هاییست که به اسماعیل میزنی؟ به مهمانی خدا نرو و حرف خدا را گوش نکن...»
اما ابراهیم(ع) که شیطان را می شناخت و می دانست او همیشه دوست دارد آدم ها بد باشند؛ به او نگاه نکرد و حرف هایش را گوش نداد.
بالاخره ابراهیم (ع) و اسماعیل به صحرای منا رسیدند.
ابراهیم رو به اسماعیل کرد و به او گفت:«پسرم خدا دوست دارد که تو به پیش او بروی و در خوابی که دیشب دیدم فرشته ی خدا به من گفت که به اینجا بیاییم و از هم خداحافظی کنیم و تو بروی پیش خدا...»☘
اسماعیل که می دانست خدا هر کسی را دوست دارد پیش خودش می برد و قرار است که پدر و مادرش هم یک روز پیش او بروند؛ به پدرش گفت: «خوشحالم که خدا من را خیلی دوست دارد و می خواهد که من پیش او بروم، من آماده ام پدر جان...»
شیطان که خیلی ناراحت و عصبانی بود و دوست داشت کاری کند که ابراهیم (ع) حرفش را گوش کند دوباره پیش ابراهیم (ع) آمد و به او گفت: «ابراهیم یعنی می خواهی از اسماعیل خداحافظی کنی؟ چطوری می توانی از اسماعیل جدا بشوی؟حرف خدا را گوش نکن و بگذار اسماعیل پیشت بماند. به خانه برگرد و از اینجا برو...»
حضرت ابراهیم (ع) با اینکه خیلی برایش جدا شدن از اسماعیل سخت بود و او را خیلی دوست داشت؛ اصلاً دوست نداشت که حرف های شیطان را بشنود و هیچ وقت حرف او را گوش نمی داد هفت تا سنگ برداشت و به طرف شیطان انداخت و به او گفت: «برو...برو... من با تو کاری ندارم و به حرفت گوش نمی کنم...»⏬
اما شیطان حرف ابراهیم (ع) را گوش نداد و همان جا ماند و دو بار دیگر هم وقتی اسماعیل می خواست با پدرش خداحافظی کند پیش حضرت ابراهیم(ع) رفت و به او همان حرف ها را زد.
حضرت ابراهیم (ع) هم هر دو بار دیگر هفت سنگ برداشت و به طرف شیطان پرت کرد.🗻
لحظه خدا حافظی شد، اسماعیل می خواست از پدرش خداحافظی کند و پیش خدا برود که یک دفعه، یکی از فرشته های خدای مهربان که یک گوسفند سفید و قشنگ را با خودش از آسمان آورده بود به پیش ابراهیم و پسرش آمد و گوسفند را به آن ها داد و گفت: «آفرین به شما! که این بار هم حرف خدا را گوش دادید...خدای مهربان برای اینکه شما همیشه حرف هایش راگوش دادید و امروز هم به اینجا آمدید، این گوسفند را به شما جایزه داده و گفته که اسماعیل میتواند باز هم پیش پدرش بماند؛ حالا با هم این گوسفند را قربانی کنید و گوشتش را به آدم های فقیر بدهید تا آنها هم خوشحال بشوند و بعد این روز را با هم جشن بگیرید و شادی کنید.»🐑
حضرت ابراهیم و پسرش اسماعیل خیلی خوشحال شدند که باز هم مثل همیشه حرف خدا را گوش داده بودند و خدا از آن ها راضی شده است و حالا هم گوسفند قشنگی را به آن ها جایزه داده است که می توانند گوشتش را به آدمهای فقیر بدهند و آن ها را خوشحال کنند.😍
خیلی زود گوسفند را قربانی کردند و گوشتش را به آدمهای فقیر دادند و بعد هم جشن بزرگ عید را گرفتند؛ عیدی که اسم آن را عید قربان گذاشتند.
از آن به بعد ما هم هر سال عید قربان را جشن می گیریم و می توانیم در این روز مثل حضرت ابراهیم (ع) و پسرش اسماعیل گوسفندی را قربانی کنیم و به آدمهای فقیر بدهیم و آن ها را خوشحال کنیم.
❁م.سیاوشی «گل نرجس»
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
#داستان_کودکانه
#عید_قربان
#عید_سعید_قربان_مبارک
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
صدا ۰۰۲.m4a
9.23M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
داستان جایزه خدا
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_صوتی
#داستان
#عید_قربان
#جایزه_خدا
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
—✧✧🦋✧ ﷽ ✧🦋✧✧—
شعر سروده شده جهت تشویق به میوه خوردن برای هم خوانی والدین💁♀💁♂ با گل های خونه🏠🌺
مامان برام آورده
آلو، هلو، زردآلو
به به! چه رنگارنگن!
خوش طعم و خوش رنگ و بو!
❁بتول محمدی«رئوف»
#شعر_کودکانه
#تولد_تا_هفت_سالگی
#تشویق_کودک_به_میوه_خوردن
#میوه_خوردن
#هلو_زردآلو
#شعر
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
┄┅═══••✿🦋✿••═══┅┄
پسرم میوه نمی خوره با خودم گفتم اینطوری نمیشه باید یه فکری بکنم😇
دیدم داره با ماشینش بازی می کنه، گفتم نیاز به یه باغبان داریممممم! کی حاضره کمک کنه؟ اونم که عاشق خاک بازیه گفت من هستم.🙋♂
گفتم باااشه اول موز بخوریم تا قوی بشیم. 💪
موزی را آوردم و شروع کردم به خوردن؛ گفتم به به چقدر خوشمزه است، آدم یاد کیک تولد میافته، اووووم 😋
اومد طرفم، نصف دیگه موز را بهش دادم با اکراه تمام شروع کرد به خوردن من هم از مزه موز تعریف می کردم و اینکه الان چقدر انرژی میگیرم و ...
حواسم را تو آشپزخانه به وسایل دیگه بردم؛ اگه نگاهش می کردم او بیشتر اکراهش را نشون میداد!
قرار شد گوجه و سیب بکاریم.😊
آوردشون و شروع کرد به بریدن، خواستم بگم بگذار من برات ببرمش! گفتم بگذار حالا که خودش می خواد، انجام بده؛ اگر الان بگی احساس می کنه نمی تونه، اعتماد به نفسش پایین میاد، دفعه بعد هم میگه بیا برام این کار را بکن و اونوقت هر دفعه باید پیشش باشی، پس کی باید مستقل بشه؟!☺️
هر طور بود گوجه را برید.
دنبال دانه هاش می گشت گفت پس کو مامان دانه نداره که؟ خواستم بگم بده تا برات پیدا کنم، باز گفتم صبر کن!
یه دفعه گفت اینه پیداش کردم و شروع کرد به بریدن گوجه و جستجوی دانه های ریزش🧐
بعد از خوردن گوجه و سیب، رفتیم و آنها را کاشتیم و در عین اینکه کمک می داد، گذاشتم حسابی خاک بازی کند.
آخر کار گفتم چقدر اینجاها کثیف شد، گفت الان جارو می کنم، جارو را برداشت و اومد خودش تمیزشون کرد. 👏
#تولد_تا_هفت_سالگی
#تشویق_کودک_به_میوه_خوردن
#میوه_خوردن
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯