eitaa logo
ستیز | محمدجواد کربلایی
38 دنبال‌کننده
27 عکس
10 ویدیو
2 فایل
محمدجواد کربلایی: @Mj_K66 صفحۀ اینستاگرام: https://www.instagram.com/mohammadjavad.karbalaei/ این کانال را در بله و تلگرام هم می‌توانید با همین شناسه دنبال کنید: @MjK_Setiz
مشاهده در ایتا
دانلود
* صیّاد را هدر ندهیم؛ صیّاد را روایت کنیم * [بخش 3 از 3] @mjk_setiz *تجربۀ درس‌آموزِ یک سریالِ بی‌روایت* یکی از شهدایی که تصویر بازنمایی‌شده از او در رسانه ملی، محل چالشی جدی است، خلبان شهید عباس بابایی است. «شوق پرواز»، سریالی بود پرهزینه که در بیش از بیست قسمت، مخاطبان بسیاری را با خود همراه کرد. بازی شهاب حسینی نیز بر مخاطبان سریال افزوده بود و مهم‌تر آنکه نام عباس بابایی، خواه‌ناخواه بسیاری از مردم را با این سریال همراه کرده بود. اما این سریال، به‌رغم هزینۀ بسیار، روایت مشخصی از بابایی ارائه نکرد. شاید باید بگوییم اصلاً روایتی ارائه نکرد و اصلاً بحث بر سر روایت خوب یا بد نیست. آنچه در زندگی شهدا مهم است، سلوک آن‌هاست. اگرنه، ارائۀ مجموعه‌خاطراتی از شهدا که چفت‌وبست درستی هم ندارد، شاید تا حدی مخاطب را با خود همراه کند، اما آن‌چنان که باید، بر روند زندگی مردم اثرگذار نیست و چه بسا گاهی ذهن‌ها را هم مشوّش کند. اگر قرار نیست با ارائۀ تاریخ به شکل‌های مختلف از جمله با ساخت چنین آثاری، تلاش کنیم برای تغییر و اصلاح مشکلات و رویّه‌های غلط فردی و اجتماعی، پس ما از تاریخ چه می‌خواهیم؟ اگر چنین نگاهی نداریم، آیا چنین هزینه‌هایی، به هدر نمی‌رود؟ و اگر نگاه ما این نیست، پس بهتر نیست تلاش کنیم روایت و آن‌هم روایتی درست از شهدا ارائه دهیم؟ این سریال می‌توانست سلوک شخصیت بابایی را برای مخاطب با دقت روایت کند؛ اما آنچه محقق شد، مجموعه‌ای از خاطره‌ها بود که شاید بی‌نسبتی آن‌ها با یکدیگر، فیلم‌نامه‌نویس را ناچار کرده بود ستاره اسکندری را در نقش یک خبرنگار وارد داستان کند و ماجرا را به این شکل در رفت‌وآمد بین حال و گذشته پیش ببرد. جالب آنکه غیرجذاب‌ترین بخش‌های فیلم نیز همان سکانس‌های زمان حال بود. نبودِ روایت در این فیلم، بسیاری از همان خاطره‌های حاضر در فیلم‌نامه را نیز دچار معنازدایی کرده بود. خوب‌بودنِ شهدا به‌معنای کلّی، برای مخاطب چیزی را روشن نمی‌کند. سلوک شخصیت‌هاست که به هریک از ما تلنگر می‌زند. خاطره‌ها و تک‌تک کنش‌ها و واکنش‌های شهدا در نسبت با آن سلوک است که معنادار می‌شود. اگر از زندگی این شخصیت‌ها، روایت ارائه نکنیم، بیان این خاطره‌ها، جایگاه و معنای حقیقی خود را نخواهد یافت. *شاید هنوز زمانی برای اصلاح باشد* این حرف‌ها نه برای تخطئۀ «شوق پرواز»، بلکه برای کمک به سریال شهید صیاد شیرازی است که اتفاقاً نویسندۀ هردو کار، جناب فرهاد توحیدی هستند. ایشان و دیگر عوامل «شوق پرواز» حتماً نزد پروردگار مأجورند؛ اما چه بهتر که حالا با پشتِ‌سرگذاشتن تجربۀ درس‌آموز قبلی، در این سریال کار بزرگ‌تری انجام بدهند و روایت درستی از این شخصیت مهم تاریخ انقلاب اسلامی ارائه بدهند. اصلاح فیلم‌نامه تا مراحل پایانی ساخت سریال نیز ادامه دارد. ان‌شاءالله این کار به بهترین شکل نوشته شده و به بهترین شکل هم در حال ساخت است؛ اما اگر نقصی هم هست، شاید هنوز زمانی برای اصلاح باشد. ******* @mjk_setiz گزیدۀ این یادداشت در روزنامۀ «صبح‌نو»، چهارشنبه 21 فروردین 1398، شماره 682، صفحه 15: http://sobhe-no.ir/newspaper/682/15/27238 نسخۀ کامل این یادداشت در پایگاه خبری‌تحلیلی فردا: http://farda.fr/003vLQ
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم روزِ «حق‌السکوتِ» خبرنگاران [بخش 1 از 2] @mjk_setiz رحمت خدا بر او باد که گفت: «هرچه بگندد نمکش می‌زنند، وای به روزی که بگندد نمک» و انگار حکایت ما جماعت رسانه را گفته است؛ حکایتی پرتکرار که می‌توان از آن ناخشنود بود، اما نمی‌توان نادیده‌اش گرفت؛ حکایتی که حتی نام‌گذاری هفدهم مرداد به نام «روز خبرنگار» نیز مصداقی از آن است. امروز، است. شگفت‌انگیز است که این روز، هم نام‌گذاری‌اش مبهم است و هم آدابِ نانوشته‌‌اش. مثلاً همین نگارنده در به‌کاربردن کلمه «مبهم» به‌جای واژه‌های دقیق‌تر و رساتر، مصداق همین آداب نانوشته است؛ آدابی که رسمیت ندارد اما واقعیت دارد، تأیید نمی‌شود اما انجام می‌شود. کاش می‌شد فهمید که چند نفر از خبرنگاران و روزنامه‌نگاران ما، علت یا شاید بهانه نام‌گذاری این روز و جزئیاتش را می‌دانند. احتمالاً باید آمار شگفت‌انگیزی باشد. البته خیلی هم مهم نیست. مگر مهم است که مثلاً یک کودک خردسال بداند پدربزرگ مرحومش را چرا دیگر نمی‌بیند؟ خب البته مهم است، اما نه آن‌قدر که بداند مرگ چیست و او چرا مرده؛ که اصلاً شاید برایش مضرّ باشد این دانستن. آن طفل‌معصوم از پدرومادرش جویای پدربزرگش می‌شود و آن‌ها مصلحت را در این می‌بینند که بگویند «بابابزرگ رفته پیش خدا». کودک اگر خیلی هم کنجکاو و باهوش باشند، کودک است و قدرت درک و تحلیلش محدود. نهایتاً می‌پرسد «'پیش خدا' یعنی کجا؟» که می‌شنود «یعنی بهشت»، بعد می‌پرسد «چرا رفته؟» که می‌گویند «خدا اونایی رو که خیلی دوست داره، می‌بره پیش خودش توی بهشت»، و بعد اینکه «بهشت کجاست؟» که پاسخش «یه جای خیلی خوب و خوش‌آب‌وهوا» است. 17 مرداد 1377، 10 نفر از اعضای کنسولگری ایران در شهر ، هدف گلوله‌های افرادی قرار می‌گیرند که گفته می‌شود، نیروهای بوده‌اند. از میان آن‌ها، یک نفر به نام بعد از مدت‌ها و با پای زخمی، خود را به ایران می‌رساند. اما 9 نفر دیگر شهید می‌شوند و در این سال‌ها کمتر از این شهدا یاد می‌شود: ، ، ، ، ، ، ، و . از میان این 9 نفر، شهید صارمی، معروف‌ترینِ آن‌هاست و همه مسئله نیز در همین‌جاست. که آن زمان رایزن فرهنگی ایران در افغانستان بود، در یادداشت‌های گوناگون و نیز در مستند ، به‌دقت، بسیاری از جزئیات این ماجرا را مطرح کرده است. نگارنده این یادداشت نیز سال 1391 در پرونده‌ای در ، به جزئیات این ماجرا پرداخت. نکات مغفول بسیاری در این ماجرا هست که نیازمند بررسی‌های دقیق و مفصل است. اما مسئله این یادداشت، بر سر اتفاقی است که برای ما اهالی رسانه، حکم را یافته است؛ حق‌السکوتی از جانب مسئولانی که به تقصیرشان در این ماجرا توجهی نشد. در آن روز شوم، تمام کشورهایی که در مزارشریف نمایندگی داشتند، نیروهای خود را منتقل کردند، به جز دو کشور: و ایران. پاکستان، با طالبان پیوندی جدی داشت و نیازی به تخلیه نداشت. بعدها بسیاری از کارشناسان به این نتیجه رسیدند که احتمالاً کشتار نیروهای ما، نه توسط طالبان، که به دست پاکستان انجام شده است تا نزدیکی احتمالی ایران به طالبان، باعث تعدیل طالبان و تهدید منافع پاکستان و آمریکا نشود؛ غافل از آنکه این نتیجه، خیلی زودتر از این حرف‌ها و حتی پیش از این اتفاق، به‌طور غیررسمی توسط یکی از نیروهای (ISI)، به سفارتخانه ما در پاکستان رسیده بود اما توجهی به آن نشده بود. البته این بی‌توجهی هم حکایتی دارد. سفیر محترم ایران در افغانستان، چند روز پیش از حادثه به ایران بازمی‌گردد. که آن زمان از مسئولان بوده، می‌گوید تعدادی از نیروها را بازگردانده و قصد بازگرداندن بقیه نیروها را نیز داشته، اما ، وزیر خارجه وقت، نیمه‌شب با او تماس می‌گیرد و با گفتنِ «مگر آنجا خانه خاله است!»، اجازه این کار را به او نمی‌دهد. البته این حرف بروجردی نیز محل تأمل است. چون خبری از بازگشتنِ کسی غیر از سفیر نیست. سفیر بازمی‌گردد و نیروهایش در آنجا می‌مانند. حتی امکان خروج نیروها از کنسولگری فراهم می‌شود اما مسئولان اجازه نمی‌دهند. در نهایت شد آنچه شد. ادامه دارد این مطلب سال گذشته در ، به‌تاریخ 17 مرداد 1396، شماره 291، صفحه 4، منتشر شده است. امروز هم با اندکی تغییر در اینجا بازنشر کردم. @mjk_setiz
روزِ «حق‌السکوتِ» خبرنگاران [بخش 2 از 2] @mjk_setiz من برای انتشار پرونده یادشده، هرچه تلاش کردم، سفیر وقت را نیافتم و با وزیر وقت هم موفق نشدم مصاحبه کنم. در نهایت جوابیه‌ای برای یادداشت محمدحسین جعفریان فرستادند که مدتی پیش از انتشار پرونده‌ام منتشر شده بود؛ جوابیه‌ای که هرچند منتشر کردم، پاسخ روشنی در آن نیافتم. اکثر این شهدای عزیز، بودند و یک نفر از آن‌ها خبرنگار. اما این روز به نام خبرنگار رقم می‌خورد و انگار نام‌گذاری این روز، شده است حق‌السکوت ما تا از آن اتفاق حرفی نزنیم و ساده از کنارش بگذریم. این، ماجرایی است که به شکل دیگری در جشن‌ها و هدیه‌های هرساله‌ای که روابط‌عمومی‌های نهادها و مؤسسه‌های مختلف برای خبرنگاران و رسانه‌ها تدارک می‌بینند، تکرار می‌شود. ماجرایی که فراگیر نیست، اما کم هم نیست و نتیجه‌اش، است در آنجا که باید زد. گاهی با خودم می‌گویم کاش ما اهالی رسانه، به اندازه همان کودک و همان چند سؤال مختصر، کنجکاو بودیم؛ شاید به اندازه همان چند سؤال ساده اما سخت، ماجرا به گونه دیگری رقم می‌خورد. اما متأسفانه، درست یا نادرست، حضرات این‌طور تصور کردند که ما از آن کودک هم کمتریم. نسخه‌ای برایمان پیچیدند که آن کودک را هم قانع نمی‌کند، اما انگار ما را قانع کرده. گویا آن کودک، از ما سرتر است که در حد خودش بی‌ملاحظه می‌پرسد و هرآنچه می‌داند با صداقت می‌گوید. دانستنِ ماجرای مردن پدربزرگ، شاید برای کودک مضرّ است، اما دانستن ماجرای هفدهم مرداد، برای ما واجب بود و هست. اما ما مثل آن کودک، به اندازه فهم‌مان، چون‌وچرا نکردیم. به همین سادگی، بر کشورمان، سرپوش گذاشتیم و از کنارش گذشتیم. کسی چه می‌داند، شاید این هم نمک خبرنگاری است؛ نمکی که مدت‌هاست گندیده و نمی‌دانم که آیا هنوز کوس رسوایی‌اش به صدا درنیامده یا صدایش درآمده اما ناشنیده مانده است. این مطلب سال گذشته در ، به‌تاریخ 17 مرداد 1396، شماره 291، صفحه 4، منتشر شده است. امروز هم با اندکی تغییر در اینجا بازنشر کردم. @mjk_setiz
پرونده شهدای هفدهم مرداد- پنجره 153.rar
930.5K
پرونده «جشنی بر مزار خون»، هفته‌نامه پنجره، 15 مهرماه 1391، شماره 153. اگر فرصت کردید، بخوانید و اگر صلاح دانستید، بازنشر کنید. شاید به کار بیاید. @mjk_setiz
⭕️خدا خیر بدهد به دوستان کتابخانۀ مرکزی پارک شهر که کتاب «برخیزید» را رونمایی کردند. باشد که ان‌شاءالله بیش از این‌ها قدر دانسته شود. بخشی از عرایضم در این مراسم را اینجا آورده‌ام. امیدوارم ان‌شاءالله فرصتی دست دهد تا نکاتم را دراین‌باره مکتوب کنم. این کتاب، حاصل اولین کارم در تحقیق تاریخ‌شفاهی بود که به‌همراه دوستان در سال نودودو انجام دادیم. در این کار توفیق داشتم در کنار استاد عزیزم، مرتضی قاضی و رفیق شفیقم، مصیّب علی‌اکبرزاده آرانی و همچنین برادر بزرگوارم روح‌الله رشیدی باشم. 🔴آقای هم کار هنری انجام می‌دادند و هم کار اجرایی در حوزۀ بعد از انقلاب انجام دادند. این موضوع که یک فردی هم در حوزۀ اجرا و مدیریت و هم در عرصۀ هنر این توانایی را داشته باشد تا هردو را با هم انجام بدهد، از است. ‌ ⚫️استاد شاهنگیان معمولاً کارها را فردی شروع می‌کنند و سپس به یک تبدیل می‌شود. برکت کار این‌گونه می‌شود که آن گروه با آن عظمت شکل می‌گیرد و دست‌آخر هم این‌طور می‌شود که بعد از انقلاب و در دوره‌ای که ایشان مدیریت موسیقی را در برعهده داشتند، آقای در جمله‌ای به ایشان می‌گویند اگر دو نفر در این جمهوری اسلامی سَر کار خودشان باشند یکی امام است و دیگری آقای شاهنگیان. ‌ ⚪️استاد شاهنگیان مصداق تعبیر تصرف در تکنیک در حوزۀ موسیقی هستند و این بحثی است که شاید ساعت‌ها باید نشست درباره‌اش حرف زد و نکات متعددی را استخراج کرد. 🔳منبع: مشرق
هدایت شده از شعوبا
🎯«چهرۀ» حاج‌قاسم را دریابیم محمدجواد کربلایی ✂️برش‌هایی از متن: 📮در این دوره تلاش می‌کردیم شهدا را از مظلومیت نجات بدهیم. استفاده از تعبیر «مدافعان حرم»، در همین راستا بود؛ تعبیری که مبنای منطقی آن، پیشینه‌ای در ادبیات دفاع مقدس و انقلاب اسلامی نداشت. ما از حکمت دقیق و داهیانۀ امام(ره) که فرمود «راه قدس از کربلا می‌گذرد»، رسیدیم به تعبیرِ انفعالیِ «مدافعان حرم». 📮حاج‌قاسم، تیپ قهرمان انسان انقلاب اسلامی است. تیپ قهرمان انسان انقلاب اسلامی، بسیجی شهید است و حاج‌قاسم از مهم‌ترین مصداق‌های این تیپ قهرمان. او برای رزم، نیازی به لباس‌های متمایز ندارد و حتی بسیاری اوقات با لباس شخصی وارد میدان جنگ می‌شود. او برای رفت‌وآمد ابتکارهای خودش را دارد و خیلِ محافظان، همچون فیلم‌های هالیوودی، او را همراهی نمی‌کنند. او اندامی چشم‌گیر و رعب‌آور ندارد و اتفاقاً این خنده‌های اوست که در ذهن مردم ماندگار شده است. 📮زمان و توان ما محدود است و تقلید سردستی و سطحی از فرایندِ «چهره‌سازیِ قهرمان‌های پوشالی هالیوودی»، سرانجامی نخواهد داشت. اگر به‌جای این تقلید، به «چهره‌نماییِ [رونمایی] قهرمان‌های واقعی انقلاب اسلامی» فکر نکنیم و با انباشت تجربه و مطالعۀ هم‌زمان، چگونگی این فرایند را مشخص نکنیم، قافیه را خواهیم باخت. 🖇برای مطالعه متن کامل اینجا کلیک کنید. @shouba
این داغ همچنان بر جان ما سنگینی می‌کند...
بسم الله الرحمن الرحیم *چند خط به‌مناسبت آمدن یک جنس اصل* سال 1389، آقامهدی مُذهبی، دبیرِ وقتِ بخش اقتصادی هفته‌نامۀ «پنجره»، با من تماس گرفت. آقامحمدصادق شهبازی مرا به او معرفی کرده بود. می‌خواست پرونده‌ای منتشر کند به‌مناسبت نهمین سالگرد صدور فرمان هشت‌‌ماده‌ایِ رهبری به سران قوا دربارۀ مبارزه با مفاسد اقتصادی. آن سال‌ها، ماجرای حجت‌الاسلام علیرضا جهانشاهی معروف به «طلبۀ سیرجانی»، داغ شده بود؛ طلبۀ عدالت‌خواهی که در ماجرای مبارزه با زمین‌خواری سیرجان، دو بار به زندان افتاده بود و رهبری دستور آزادیِ او را داده بودند. پیامِ «شَکَرَ الله مَساعیک» که رهبری با واسطه به جهانشاهی ابلاغ کرده بودند، گشایشی بود در مسیر عدالت‌خواهی. مذهبی، گفت‌وگویی با طلبۀ عدالت‌خواه سیرجانی از من خواست. از قبل گفت‌وگوی منتشرنشده‌ای داشتم. آماده کردم و برایش فرستادم. ماجرا ادامه یافت و آقای مذهبی این‌بار پرونده‌ای چهارصفحه‌ای دربارۀ همان طلبۀ سیرجانی خواست. برای چاپ در صفحه‌های ابتدایی که از بهترین جاهای مجله بود. آماده کردم و تحویل دادم. زنگ زد گفت آقای مهدی‌پور گفته بروی ببینی‌اش. آن زمان ایشان سردبیر پنجره بود. رفتم و گفت‌وگو کردیم. نکاتی را مطرح کرد تا اصلاح کنم. همین‌قدر خاطرم مانده که نکاتش حرفه‌ای بود و اتفاقاً کار را بهتر می‌کرد. اصلاح کردم و چاپ شد. بعد از آن، خودم پرونده‌ای درباب عدالت پیشنهاد کردم. پذیرفت. آماده کردم و آن هم منتشر شد. کارهای دیگری هم بود. بعدها در صبح‌نو هم چندباری پیش آمد که یادداشت فرستادم و یکی از آن‌ها هم مرتبط با عدالت بود. این جزئیاتی که نوشتم، تفاوت مهدی‌پور با خیلی‌ها را برایم مشخص کرد. زمان سردبیری‌اش در پنجره، هنوز برخی خط‌مشی‌های سیاسی جدید و تغییرهای مرتبط با آن، روشن نشده بود. همان‌ها هم که بود، کامل برای من که جوان‌تر و بی‌تجربه‌تر از الان بودم، روشن نبود. حالا که به آن ماجراها فکر می‌کنم، هم از باب توجهش به جریان‌ها و افراد و موضوع‌های مختلف تعجب می‌کنم، هم از باب توجه حرفه‌ای و اخلاق‌مدارانه‌اش به تک‌تک نیروهایی که حتی حق‌التحریری و نادیده برای مجله‌اش می‌نوشتند، هم از این باب که حلقۀ بسته‌ای اطرافش نیستند و با آدم‌های مختلف کار می‌کند و البته مهم‌تر برای کارش با آدم‌ها گفت‌وگو می‌کند. گفت‌وگو، مسئلۀ مهمی است. او با آدم‌ها گفت‌وگو می‌کند و حتی لزوماً هرچه چاپ می‌کند، تمام‌وکمال قبول ندارد. اگر مطلبی با اصول کلی‌اش مغایرت نداشته باشد، برایش کفایت می‌کند. آقافرشادِ مهدی‌پور، درس رسانه خوانده. کارش را مثل خیلی‌ها با مدیرمسئولی یا سردبیری شروع نکرده. از کف کار شروع کرده و آرام‌آرام بالا آمده. از سوی دیگر، علایق جدی در علوم انسانی دارد و کار دانشگاهی می‌کند. حُسن او اینجاست که این علایق علمی‌اش در نسبت وثیقی با کار حرفه‌ای او در رسانه قرار گرفته است. اهل نقل‌وانتقال‌های فصلیِ سیاسی نیست. مواضعش، ریشه‌دار است. در مجموع جنسِ اصل است. می‌توان نقدش کرد؛ اما نمی‌توان مواضعش را به‌کلی سیاست‌زده و بی‌ریشه دانست. بزرگتر از این حرف‌هاست که او را به جریان‌ها و افراد میان‌مایۀ سیاسی بچسبانند. دیدگاه‌های سیاسی خودش را دارد و بر مبنای آن دیدگاه‌ها، انتخاب می‌کند و پیش می‌رود؛ بر خلاف بسیاری از جماعت سیاست‌زده که به‌دور از دانش و تفکر و تقوا در عرصه‌های مختلف گوش‌به‌فرمان پدرخوانده‌های سیاسی هستند. برای عرصۀ رسانه و به‌ویژه مطبوعات خوشحالم. به‌جد امیدوارم ایشان این توفیق را داشته باشد که آرزوهای ازدست‌رفته‌ای را محقق کند. ان‌شاءالله آن بالاسری، همه‌جوره هوایش را داشته باشد. @mjk_setiz
فردا دوباره به یادت در دانشکده جمع خواهیم شد...
27.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند کلام حرف حساب با کسی که می‌توانست قهرمان مردم باشد... @mjk_setiz
هدایت شده از بافتار
‌ 🔹شاهنگیان؛ پدر سرود انقلاب اسلامی برای خواندن داستان تولد سرود انقلاب، اسلایدها را ورق بزنید. 🔺رسانه بافتار 🆔https://eitaa.com/joinchat/4285857982C557b3c5b35
هدایت شده از بافتار
هدایت شده از بافتار
هدایت شده از بافتار
هدایت شده از بافتار
هدایت شده از بافتار
بسم الله الرحمن الرحیم *پیشنهادی که دِینش بر گردنم ماند* چند روز بعد از سیزدهم دی‌ماه 1398، در آن زمستان سرد، با تماس گرفتم. در مؤسسه سلوک قصد داشتیم مجموعه‌روایتی گردآوری کنیم دربارۀ تشییع و بدرقۀ حاج‌قاسم و ابومهدی و همراهان شهیدشان. مطمئن بودیم در میان آثار خوب و بدِ بسیاری که به‌سرعت دراین‌باره تولید خواهد شد، کمتر کسی به نسبت میان مردم و قهرمان توجه خواهد کرد. شروع کردیم به دعوت از نویسنده‌ها برای نوشتن. به مسعود دیانی هم زنگ زدم. خیلی صریح و صمیمی گفت جماعتی در روایت‌نویسی شناخته شده‌اند و همه فقط سراغ همان‌ها می‌روند. پیشنهاد کرد فراخوانی منتشر کنیم تا بتوانیم استعدادهای جدیدی را کشف کنیم. بخش مهمی از کار ما اصلاً همین است: کشف و پرورش استعداد. ولی عجیب بود که برای این ایده به ذهنم نرسیده بود فراخوانی منتشر کنیم. پیشنهادش بدیهی نبود؛ اما برای ما که چنین دغدغه‌ای داشتیم، می‌بایست روشن و بدیهی می‌بود، که نبود. به‌پیشنهاد مسعود دیانی، فراخوانی منتشر کردیم. دست‌آخر، نتیجۀ دعوت از نویسنده‌ها و انتشار فراخوان عمومی، شد کتاب به‌دبیری سرکار خانم ابراهیمی. حدود نیمی از روایت‌های این کتاب، حاصل همان پیشنهاد است. در بین آن نویسنده‌ها، چندین نویسندۀ تازه‌کار داشتیم. با یکی‌شان که تماس گرفتم تا بگویم می‌خواهیم روایتش را منتشر کنیم، حس کردم بغض کرده است. تا آن زمان هیچ‌گاه در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. لحن دیانی در آن گفت‌گو اصلاً گذرا و از سر رفع تکلیف نبود. نوعی از تلخیِ حاصل تیزبینی، همراه با جدیت و دل‌سوزی را می‌شد در لحنش حس کرد؛ چیزی شبیه همین روایت‌‌های پیش از مرگش که نه در دام سیاه‌نمایی افتاده بود و نه گرفتار فانتزی‌نویسی شده بود. با همان لحنش، حتی دربارۀ گونۀ روایت هم نکاتی گفت. «روایت» دیگر برایش اولویت نداشت. می‌گفت در اتاقم نوشته‌ام «زنده باد گزارش». بعد از انتشار کتاب سراغش رفتم برای تشکر و توضیح کارهای بعدی و اگر شد، مشورت برای مسیر آینده. چند سال پیش از آن هم با یکی از دوستانم سراغش رفته بودیم. دوستم مشورت می‌خواست برای پایان‌نامۀ دکتری. در آن دو جلسه، دقت‌نظرش برایم روشن شده بود. دوست داشتم باز سراغش بروم و گپ بزنیم. اما سرشلوغی، همیشه بهانۀ خوبی می‌شود برای بسیاری از ما؛ بدتر اینکه فکر می‌کنیم آن آدم همیشه هست. وقتی فهمیدم گرفتار سرطان شده، دیگر نمی‌شد مزاحمش شوم. از من کاری برنمی‌آمد و شاید حضورم هم باعث رنجش خاطرش می‌شد. آن مشورت، برایم غنیمت بود و دِین آن پیشنهاد، هنوز بر گردنم مانده. پیشنهادش برای قهرمان‌های شهیدمان بود. خدا به حق این شهدا، او را بیامرزد و درجاتش را افزون کند. @mjk_setiz
مگس‌ها که معتبر شوند... [بخش 1 از 2] در مرسوم است که قدیمی‌ترین سرباز هر بخش، ارشدِ سربازها می‌شود. موقعی که من وارد یگان شدم، بعد از ارشد، فردین قدیمی‌ترین فردِ آن یگان بود. هم فردین بود، هم باسابقه. اما سابقۀ اسمش را نداشت! معاون ارشد بود و اواخر خدمتش ارشد شد. خیلی‌ها درباره‌اش می‌گفتند از روز اولی که وارد یگان شده‌اند، یک روز هم ندیده‌اند کار کند. اغراق می‌کردند؛ اما بی‌راه نمی‌گفتند. تا جایی که می‌توانست، کارها را طوری بین بچه‌ها تقسیم می‌کرد که چیزی به خودش نرسد. فقط مأموریت زیاد می‌رفت؛ که آن را هم ارشدهای بعدی فهمیدند چقدر «جای داشته». «چال»، اصطلاحی است رایج در خدمت سربازی؛ خیلی رایج‌تر از جاهای دیگر. سرباز هنگامی که می‌خواهد زمان را تلف کند تا ماه‌ها و هفته‌ها و روزها و ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌های اجباری‌اش را راحت‌تر و بی‌دردسرتر بگذرد و از چشم دیگران هم دور باشد و کار هم نکند، «چال می‌کند». مثلاً یگان (محل خدمت)، مأموریتی به او می‌دهد که خیلی ساده است و یک ساعت هم زمان نمی‌گیرد. آن‌قدر وقت‌کُشی می‌کند تا آن مأموریت، یک روزِ تمام یا چه‌بسا چند روز طول بکشد. بعد به یگان برمی‌گردد و برای هرکه از راه می‌رسد، با آب‌وتاب خیال‌بافی می‌کند از سختی‌های مأموریت و کارشکنی‌ها علیه او و یگانش. «چال» مشتقاتی هم دارد؛ مثلاً وقتی می‌خواهند دربارۀ یک مأموریت به همدیگر توضیح بدهند که چقدر خوب و آسان است، می‌گویند « زیاد داره»؛ یا اگر سراغِ هم‌خدمتی‌شان را از همدیگر می‌گیرند، جواب می‌شنوند که «رفته تُو چال». است و مثل هر چیز دیگری قوانین نانوشتۀ خود را دارد. مگر دیگر جاهای مملکت، قوانین نانوشته ندارد؟ این هم مثل همان. رفتن، یکی از همین قوانین است که گاهی نامردی می‌طلبد و هرکسی عرضه‌اش را ندارد و البته هرکسی هم اهلش نیست. «تو چال رفتنِ» دسته‌جمعی، خیلی طرفدار دارد. گاهی فرمانده هم می‌فهمد و چیزی نمی‌گوید. این یعنی سربازهای یک یگان طوری «تو چال» می‌روند که مشکلی برای کسی یا برای یگان پیش نمی‌آید؛ همه به‌وقتش باهم وقت تلف می‌کنند و خوش می‌گذارنند و به‌وقتش هم کار می‌کنند. اما تک‌خورها منفورند. کارهایشان را بر سرِ دیگران آوار می‌کنند. این کارها اگر خوب پیش نرود، چوبش را هم‌خدمتی‌هایشان می‌خورند. اگر سابقۀ زیادی داشته باشند یا ارشد باشند، هم‌خدمتی‌هایشان معمولاً ترجیح می‌دهند به‌ظاهر هم که شده، احترام‌شان را حفظ کنند تا دردسر درست نشود. اصلاً امکان چال کردن، بیش از همه برای ارشدها و قدیمی‌ها فراهم است. قدیمی‌ها و ارشدهای تک‌خور، حتی ممکن است سربازان دیگر را تهدید کنند. قدیمی هستند و اذیت کردن یا به‌قول خودشان، تومُخی رفتن را خوب بلدند. اما در نهایت، این «تو چال» رفتن، خیلی‌ها را گرفتار و رسواتر از امروزشان می‌کند. هرچه هم قدیمی‌تر و ارشدتر، رسوایی‌اش بیشتر. خب، چه می‌شود کرد که برخی، این «تو چال رفتن»های زودگذر را به مسئولیت‌پذیری ترجیح می‌دهند. برخی جوانند و جاهل. باید منتظر ماند تا چند پیراهن پاره کنند و تجربه‌ای بیندوزند و عقل پیشه کنند تا شاید تغییر کنند؛ هرچند برخی عمر را هم سال‌به‌سال و دهه‌به‌دهه می‌گذرانند و ریش و مویی هم سفید می‌کنند، اما همچنان دوست دارند به رسم سربازی‌شان، به‌جای آنکه کار کنند، با رفقا و همکاران‌شان بروند و جوانی [بخوانید «خامی»] کنند. جوانی کردن، غیر از خامی کردن است. خام اگر باشی، نه سن و سال گذراندن و ریش سفید کردن، باتجربه و عاقلت می‌کند، نه «توچال رفتن» و رنگ کردنِ ریش، جوانت می‌کند. ادامه دارد... @mjk_setiz
ستیز | محمدجواد کربلایی
مگس‌ها که معتبر شوند... [بخش 1 از 2] در #سربازی مرسوم است که قدیمی‌ترین سرباز هر بخش، ارشدِ سربازه
مگس‌ها که معتبر شوند... [بخش 2 از 2] بچه‌ها اوایل احترام فردین را در ظاهر حفظ می‌کردند. کسی از او نمی‌پرسید چرا این‌قدر تک‌خوری می‌کنی و تنهایی می‌روی «تو چال». البته زمان چندانی نگذشت که کار از سکوت گذشت و به کنایه و تمسخر و حتی دعوا رسید. فردین هم البته کم از تهدید نمی‌گذاشت. اما تشت رسوایی که بیفتد، دیگر کار از کار می‌گذرد. بچه‌ها یاد گرفته بودند چطور بروند ماجرا را غیرمستقیم یا حتی مستقیم بگذارند کف دست مسئول کادری‌مان. فردین هم که دیگر اواخر خدمتش را می‌گذارند، محافظه‌کار شده بود و حتی در مقابل توهین‌های آشکار بچه‌ها کمتر حساسیت به خرج می‌داد. به این محافظه‌کاری نیاز داشت. می‌خواست هرطور شده، مرخصی پایان‌دوره‌اش را بگیرد؛ که گرفت، خیلی هم خوب گرفت، پایش را گذاشت روی شانه‌های بچه‌ها، با کارهای آن‌ها از خودش تعریف و تمجید کرد و حدود سه ماه مرخصی گرفت؛ اتفاقی باورنکردنی که برای هیچ‌کس تکرار نشد. او «تو چال رفتن» و مرخصی را با عزت و شرافتش تاخت زد و برای همیشه در ذهن هم‌خدمتی‌هایش، ناکس ماند. فردین، رفت. بچه‌ها به‌جای آنکه روبه‌روی او، روشن و با شجاعت به او اعتراض کنند، پشت‌سر او غیبت کردند و تمسخرش کردند. او رفت؛ اما این محافظه‌کاری در میان بچه‌ها باقی ماند. دو ارشد بعد از فردین آمدند که اتفاقاً تو چال نمی‌رفتند و به‌رغم ایرادهایشان، بهتر از قبلی‌ها بودند. اما محافظه‌کاری همچنان بود و همان هم کار دست بچه‌ها داد. مگس‌های دور شیرینی از همین محافظه‌کاری استفاده کردند و یکی از همین مگس‌ها شد سومین ارشدِ بعد از فردین. آن مگس، روی فردین را سفید کرد. این روزها که حدود دو سال از رفتن اهالی و می‌گذرد، مگس‌های دور شیرینی مدام رژه می‌روند و برخی‌شان در جاهای خوبی هم نشسته و آرام گرفته‌اند. نگرانم که آن محافظه‌کاری باقی بماند و مگس‌ها معتبر شوند. مگس‌ها که معتبر شوند، تو چال رفتن، بازتولید می‌شود. پایان @mjk_setiz
‌ بسم الله الرحمن الرحیم چند سالی می‌شود که خبر از زیارت اربعین برادران و خواهران اهل‌سنت دارم. دوست داشتم با یکی از کاروان‌های آن‌ها همراه شوم. سال گذشته، تلاش اندکی کردم؛ اما دیر شده بود. امسال هم دیر شد. اما کار باید از جای دیگری درست شود. ناخوش‌احوال بودم و تردید داشتم برای آمدن. داشتم به استخاره فکر می‌کردم؛ اما دستم به این کار هم نمی‌رفت. نگران بودم درد دندان و معده، کار دست خودم و اهالی کاروان بدهد. دو سه روزی گذشت و دست‌آخر چند ساعت پیش از اینکه کاروان از گلستان به تهران برسد، تصمیم گرفتم همراه شوم. نه زیارت اربعین، چیزی است که بتوان ساده از کنار آن گذشت و نه همراهی با این کاروان تجربه‌ای است که بتوان از آن چشم‌پوشی کرد. ماجرای چیزی است همچون دستگاه‌های شانسی در شهربازی‌ها و مراکز خرید که پولی آنجا می‌اندازی و می‌توانی یکی از جایزه‌های زیبای داخل ویترین را برداری. ما اینجا در زمانی محدود، انتخاب‌های محدودی داریم. برخی به‌سختی حاضر به گفت‌وگو می‌شوند. فارسی می‌دانند، اما نه آن‌قدر خوب که بتوان جزئیات مهم را در ذهن‌شان کنکاش کرد و بیرون کشید. فرصت هم کم است. انتخاب از بین دانشجویی که آراء امام و سیدجمال و سید قطب و محمد عبده و... را دسته‌بندی می‌کند و با قرائتی از آن‌ها مسیر زندگی‌اش را تدقیق کرده، یا آن استادی که با عصا به استقبال پیاده‌روی اربعین آمده، یا آن کسی که در مبارزه با داعشی‌ها قهرمانانه جنگیده و...، کار سختی است. ان‌شاءالله ما همراهان کاروان، بتوانیم از این فرصت به بهترین شکل بهره ببریم. @mjk_setiz