eitaa logo
مدافعان حـــرم
900 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
10.8هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی‌ابالفضل‌میزاره‌تورو‌روشــونه.. خدامـــاه‌رو‌دورِسرِتومیگردونه³¹⁵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت25 _بابا.... نگاه کوتاهی به دخترش کرد.. هستی خوب میدانست این نگاه یعنی حرفت ر
سینی چای را روی میز گذاشت و کنار برادرش نشست: برادر گلم...کتابت را بسته کن و من را بنگر... محمد چشم از کتاب نگرفت: خواهر خلم...آیا زیبایی که بنگرمت؟؟ چشم غره ای نثار محمد کرد و کتاب را از دستش گرفت: از تو یکی زیباترم...چاییتو بنوش گوشتو بده من کارت دارم... موبایلش را برداشت و روی تخت دراز کشید: بگو میشنوم... _میتونی کلید خونه ی داداش علی رو واسم بیاری؟؟ یه جوری که خودش نفهمه... موبایلش را کنار گذاشت و با چشمان گرد شده به هدی زل زد: بسم الله خواهر...دزد شدی؟؟ کلید خونه ی راشا رو میخوای چیکار؟؟؟ هرچی میخوای بگو خودم واست میخرم... دزدی چرا؟؟😱 بالش را از کنارش برداشت و به سمت محمد پرتاب کرد: ببند فک مبارکتو...پسر عمت دزده.... قهقهه زد: اگه به سهیل نگفتم...یه آش برات نپختم..😜 _منو از سهیل چهار ساله میترسونی؟؟ _ الان سهیل بنده خدا رو ولش کن..به کدامین دلیل به دزدی پناه بردی؟؟ کلیدو میخوای چیکار؟؟ _ببین کلیدو من نمیخوام یکی دیگه میخواد...و تو ماموریت داری بری کلید خونه ی علی آقا و آقا راشا رو بیاری...یه جور که داداش علی نفهمه. بعدشم آقا راشا رو ببری بیرون..که علی آقا خونه تنها باشه... یک تای ابرویش را بالا داد: خب؟؟ بعدش؟؟ _بعدش دیگه به من و تو مربوط نیس.. چشم غره ای نثار هدی کرد: وقتی به من مربوط نیست و نمیدونم چی میخواد بشه..چرا باید کلید خونه ی رفیقمو بدزدم بیارم واسه تو؟؟🤔 _اِ محمد .... گیر دادی به دزدی ها.... اصلا به رفیقت بگو کلیدو میخوای..از خودش بگیر لازم نکرده بدزدی... فقط یه جور که علی نفهمه. اخم کرد و ضربه آرامی به سر هدی زد: علی آقا.... _باش...به تو و حامدم از این به بعد میگم آقا...داداشمه دیگه..ایییش. _خب داداشت باشه...نامحرمه...یه آقا ته اسمش بگی خفه میشی؟؟ لب آویزان کرد: باشه خب...چرا میزنی؟؟ بیا بخور منو.. چوب میخوای؟؟؟ لبخند زد و نرم و آرام پیشانی خواهرش را بوسید: نه چوب نمیخوام...ولی حواست باشه..من و حامد اگه داداشتیم هم خونیم...به هم محرمیم..ولی علی و راشا که به اسم صداشون میزنی نامحرمن...هرچند که تو اونارو داداش خودت بدونی ولی....نامحرمن...درست؟؟ سرتکان داد: اوهوم درست..چشم میگم آقا..حالا بگو میری کلید خونه ی آقا راشا رو بیاری یا نه؟؟؟ نفس عمیقی کشید و متفکر به سقف زل زد: خب نمیگی برا چی میخوای...برا کی میخوای...من برم به راشا بگم کلید خونتو بده بدم به خواهرم؟؟ خودتم بیا بریم بیرون؟؟ به نظرت میده کلیدو؟؟ لیوان چای را از روی سینی برداشت و آن را به دست محمد سپرد: دیگه اونشو من نمیدونم....تو باید یه کاری کنی که بده.... _خو برا چی میخوای؟؟میخوای کلیدو به چه کسی بدی؟؟ تو منو قانع کن تا من بتونم راشا رو قانع کنم. _به من اعتماد داری؟؟ سرتکان داد و آرام اوهومی گفت... _میدونی که کاری رو میخوام انجام بدم قبلش قشنگ فکر میکنم.نه؟؟ باز هم سر تکان داد... _خب پس برو بگیر کلیدو دیگه...لطفاً .... جون آبجی... کلافه نفسش را بیرون داد: باید فک کنم...کار آسونی نیستش...فردا بهت خبر میدم... چشمانش برق زد: قربون داداش مهربونم بشم من...میدونم رد نمیکنی دیگه...اوکیه؟؟ نفس عمیقی کشید و آرام سرتکان داد: هعی...خدایا شکرت...آره اوکیه... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت26 سینی چای را روی میز گذاشت و کنار برادرش نشست: برادر گلم...کتابت را بسته کن
کلید را در قفل چرخاند و آرام درب را گشود... وارد شد و در را بست.. نگاهش روی تاب قفل شد.. راشا. او چرا خانه بود؟؟ مگر هدی اوکی نداده بود که غیر از علی کسی خانه نیست؟؟ راشا هم دست کمی از او نداشت.. متعجب بود.. برایش سوال شده بود که ضحی اینجا چه میکند؟؟ اصلا کلید را از کجا آورده؟؟ هدفون را از روی سرش برداشت.. آن را روی تاب گذاشت...نزد ضحی رفت و سلام کرد. _سلام..ببخشید علی خونه نیست؟؟ راشا سر بالا انداخت: نچ..با محمد رفته بیرون... غمگین شد...کلی برای امروز برنامه ریخته بود. باشدی گفت و بیرون رفت.. راشا حتی فرصت نکرد بپرسد کلید را از کجا آورده است.. خدانگهدار گفت. شانه بالا انداخت و روی تاب نشست: به من چه...حتما از علی گرفته.. ****************** نفس عمیقی کشید و شماره ی هدی را گرفت. _جانم؟؟ موفق شدی؟؟ سلام. پکر پاسخ داد: علیک.. میدونی ضایع شدم یعنی چی؟؟ _چی شد؟؟ داداش علی چیزی گفت؟؟ _اصلا نبود که چیزی بگه....با داداشت رفته بود بیرون.. تعجب کرد: با محمد؟؟؟ من بهش گفته بودم با آقا راشا بره بیرون... _دیگه..علی خونه نبود... آقا راشا خونه بود‌‌. _بزار زنگ بزنم محمد بیاد.. ازش بپرسم چیکار کرده. شب بهت خبر میدم آجی..شرمنده. _دشمنت شرمنده گلکم.. باش پس منتظرم یا علی. ******************** روی تخت نشست و شماره ی برادرش را گرفت. _سلام..جان؟؟ _محمد....هرجایی هستی... پیش هرکسی هستی.... تا ۳ میشمرم..روبروم بودی بودی ، نبودی خودت میدونی.... خواهرش را میشناخت.. آرام بود و بی خیال. اما امان از روزی که عصبی میشد.... هدی ی عصبی..وحشتناک بود..وحشتناک.. تلفن را قطع کرد. از علی عذر خواهی کرد و پس از خداحافظی راهی خانه شد.. نویسنده : سیده زهرا شفاهی راد
اولیـن‌چیـزی‌کـه‌بـه‌هنـگامِ‌ ؛ مـرگ‌ازآدم‌جـدامیشـه‌عنـوان‌آدمیسـت . -آیـت‌اللـه‌بهجـت‌
میگفت: وقتی‌ تنها شدی‌ با خدا باش ؛ وقتی‌ هم که تنها نبودی بی‌خدايى‌ نکن ! بی‌خُدا باشی‌ ضرر میکنی . - استاد‌پناهیان
گفت میخوام زندگیمو نشونت بدم با تعجب پرسید:کدوم زندگیت؟! بغضشو قورت دادو به زور لبخند زد و گفت: امام حسین':  )❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 نوحه خوانی حماسی شهید حاج عادل رضایی در مناطق عملیاتی راهیان نور جنوب و ابراز ارادت او به رهبر معظم انقلاب از شهدای راهیان گلزار شهدای کرمان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔹میگفت: اگر بعد از من میخواهید راه بنده را ادامه دهید و روح من از شما راضی و خوشنود باشد همیشه در خط اسلام و در خط ولایت فقیه که همان خط اسلام است حرکت بکنید. همیشه در این راه کوشا باشید تا دهها هزار شهیدی که داده ایم راهشان را ادامه دهیم." 📌شامگاه ۲۴ دی ماه ۱۳۶۵ - شهادت محمد عبادیان، مسئول تدارکات و پشتیبانی لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📎نماز اول وقت شهید🕊 🌷از شهید صیاد شیرازی سوال کردند رمز موفقیت شما در زندگی چه بود؟ گفت: من هر موفقیتی در زندگی به دست آوردم از نماز اول وقتم بود… ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یچیزی توی درونم خورده🙂💔✋🏾
و چه کسی جز شما شنونده تمام حرف‌هایمان با آغوشی باز بود...:)؟!