هدایت شده از مجـــــــــاهـد
حضرت آیت الله فاطمینیا (ره):
ماه رجب ماه بسیار پر فضیلتی است و آن را اصبّ گويند زيرا ماه ريزش رحمت الهی است. آنچه در اين ماه مهم است، توجه باطنی به اعمال و ادعيه آن است. عمده كار در اين ماه، استغفار است و بسيار مهم است.
هدایت شده از مجـــــــــاهـد
🌷شهید مهدی زین الدین:
هرگاه #شب_جمعه شهدا را یاد کنید
آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد می کنند🥀
یادکنیم شهدا را با ذکر صلوات و فاتحه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽#شب_ارزوها نه! شب رغبتها!
بلدی چجوری رغبتهاتُ مرتب کنی؟
چی باید بخوایی؟ چی حذف کنی؟ چی بکاری؟ هدفتو چی قرار بدی؟ 👆🏻
#لیله_الرغائب
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت34
به سختی ایستاد و به سرگیجه اش اهمیت نداد...
به آرامی چند قدم جلو رفت...
چشم های بسته شده ی راشا این جرئت را به او داد که دستش را روی بازوی راشا بگذارد:
راشا...
در کسری از ثانیه چشم های راشا باز شد...
اخم وحشتناکی مهمان صورتش شد و با ضرب دست هستی را کنار زد:
سرکار خانم هستی غفوری....خواهشاً حد خودتو بدون... من اگه لال میشم و چیزی نمیگم دلیل نمیشه شما گستاخیتو به حداکثر برسونی....
بغض کرد و به سختی لب زد:
راشا... من....من عاشقتم....اگه دستتو میگیرم از عشقه...از...عطش عشق.....
فراموش کرد...فراموش کرد هرچه حد و مرز برای خودش گذاشته بود.....
فریاد کشید:
بسه هستی...بس کن...خستم کردی....اصلا غلط کردم باهات دوست شدم...بس کن...
ناگاه انگار انرژی اش رو به اتمام باشد تُن صدایش پایین آمد:
هستی... به خدا من تغییر کردم...عوض شدم...چرا نمیخوای بفهمی اینو...
تا دوسال پیش..افکارم غربی بود...یه انسان کاملا غرب زده بودم... چون تو آمریکا بزرگ شده بودم واسم عادی بود دوست شدن با دخترا...
ولی الان..به خودم اومدم...
الان من یه عذرخواهی بهت بدهکارم...
بابت بازی با احساساتت...من عذر میخوام...
ولی ما واسه همدیگه ساخته نشدیم.. بهتره بری و دنبال زندگی خودت باشی...
یه زندگی که راشا نداشته باشه... نه خود راشا... نه فکر راشا و نه حرف راشا... بازم معذرت میخوام..
حلالم کن... یاعلی.
چرخید و قصد کرد درب را ببندد...
_راشا...
نگاه کوتاهی به چشم های گریان هستی کرد...
چشم بست و سر پایین انداخت:
متاسفم...حلالم کن...خدانگهدار.
در را بست...
همانجا پشت در نشست و زانوانش را در بغل گرفت...گوش سپرد به صدای هق هق هستی...
اشک هایش روان شد... عذاب وجدان لحظه ای رهایش نمیکرد... شرمنده بود....پشیمان بود....
میدانست باید تقاص قطره قطره اشک های هستی را پس بدهد...
اگر به جسم دوست دخترهایش آسیبی نمیرساند...
با زیبایی اش... با شیطنت هایش... با هدیه خریدن های گاه و بی گاهش...آنها را وابسته خود کرده و آسیب بزرگی به روح آنها زده بود...
آسیبی که حال...خودش داشت با چشم خودش آن را میدید...
به گذشته اندیشید...
روح چند دختر را خدشه دار کرده بود؟؟
احساسات چند دختر را به بازی گرفته بود؟؟
یکی؟؟ دوتا؟؟ سهتا؟؟....
نه.... خیلی بیشتر از اینها....
_راشا...
سرش را بالا برد و نگاهش را به علی دوخت:
علی... دارم دیوونه میشم...
علی کنازش زانو زد و در سکوت دستش را در دست گرفت...
_میشنوی صدای هق هقشو علی؟؟؟
میدونی چند تا دختر دیگه اینجوری اشک ریختن واسه منِ بی شعور؟؟
علی... هستی یکیشونه...دوست دخترام خییلی زیاد بودن... بعضیاشون به خاطر پولم باهام دوست بودن... بعضیاشون مث خودم از بیکاری و واسه سرگرمی...بعضیاشونم به هزار و یک دلیل دیگه..ولی علی...کم نبودن کسایی مث هستی...
کم نبودن کسایی که میشد عشقو از تو نگاهشون خوند... علی... منِ خر میدیدم عشق تو نگاهشونو...
گوش میدادم به ابراز علاقه هاشون...
ولی بازم واسشون کادو میخریدم...بازم با تیپ دخترکش میرفتم سر قرار...
علی...اگه هرکدوم از اونا مث هستی زار بزنن... زندگی من جهنم میشه... اگه آه اونا دامن منو زندگیمو بگیره..من چه خاکی تو سرم بریزم؟؟
چیکار کنم؟؟؟
دستش را روی شانه ی راشا گذاشت:
آروم باش راشا جان... خدا بزرگه...
_آره راست میگی... خدا بزرگه...ولی خدایی که برای من بزرگه برای اونام بزرگه... خدا جواب اشکای هستی رو نمیده؟؟ جواب اون دلایی که من شکستمو نمیده؟؟ از چند نفرشون حلالیت بخوام؟؟ از چند نفرشون عذر خواهی کنم؟؟ اصلا چند نفرشون میبخشن منو؟؟
_راشا جان... عزیز دل من... همه ی اینایی که میگی تو گذشتت بوده...تو دیگه اون کارارو تکرار نمیکنی...میکنی؟؟.... پشیمونی...نیستی؟؟...تو نمیتونی گذشتتو تغییر بدی.....میتونی؟؟
با اشک هیچی درست نمیشه.... با غصه خوردن هیچی درست نمیشه... سعی کن جبران کنی گذشتتو... همین!
گذشته رفته... الآنو بچسب...آیندرو داشته باش..😉
لبخند زد... علی درست میگفت...اما:
عذاب وجدان دارم علی... حس بدیه... دارم دیوونه میشم...دوست دارم برم بمیرم...
علی اخم کرد و بوسه ای روی پیشانی راشا کاشت:
زبونتو گاز بگیر بچه...
لبخند زد... اما با به یاد آوردن هستی لبخندش محو شد:
میگم این هستی کار دست خودش نده.. صداش نمیاد... اون کله شقه... خودکشی نکنه..
به دنبال این حرف ایستاد و در را باز کرد..
اما هستی را ندید:
نیستش... رفته فکر کنم...
علی الحمدالله گفت... در را بست و دست راشا را گرفت:
بیا بریم تو خونه.. مهمونا تنهان.
_الان یک ساعته بیرونیم.. چی میخوای بگی بهشون؟؟
لبخند زد:
هیچی.. تو خیلی عادی رفتار میکنی انگار نه انگار اتفاقی افتاده.. اگرم سوال پرسیدن خیلی زیبا بحثو عوض میکنیم...
چرخید و همان طور که عقب عقب به سمت خانه میرفت در چشمان علی خیره شد:
دقیقا چجوری زیبا میخوای بحثو عوض کنی؟؟
لبخند علی پررنگ شد و چشمک زد:
هنوز یه خبر
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت34 به سختی ایستاد و به سرگیجه اش اهمیت نداد... به آرامی چند قدم جلو رفت... چش
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت35
_بگو دیگه...
علی لبخند دندان نمایی زد:
زوده هنوز... صبر کن..
محمد مشکوک نگاهشان کرد:
شما دو تا امروز بدجور مشکوک میزنینا...
در گوشی در جمع؟؟
راشا با لبخند دستش را روی شانه ی محمد گذاشت:
شما به فکر شهربازی باش...
و چشمکی زد...
فاطمه خانم به یک قدمی در رسیده بود که علی صدایش را کمی.. فقط کمی بالا برد:
مادرجان....میشه یه لحظه صبر کنید لطفاً..
فاطمه خانم... و به دنبالش هدی.. حامد و همسرش مبینا هم ایستادند:
جانم مادر...
علی متواضع لبخند زد و لحنش را مظلوم کرد:
این انصاف است آیا؟؟ به راشا تبریک میگین به من نمیگین؟؟
محمد که کنارش ایستاده بود متفکر نگاهش کرد:
چی چی میگی؟؟ تبریک چیکار چی؟؟
لبخند علی پررنگ شد و نگاه کوتاهی به راشا انداخت..
محمد لاالهالاالله گفت:
باز شروع کردن.. چرا میپیچونین؟؟ اصلا چرا همه خبرا رو با هم نمیدین؟؟ دم در... موقع خداحافظی.. جای خبر دادنه؟؟
علی با لبخند قشنگی دندان هایش را به نمایش گذاشت و پاسخی به اعتراض محمد نداد:
منم دانشگاه افسری قبول شدم..😁
به راشا تبریک میگین به من تبریک نمیگین؟؟
چقد من مظلومم...
**********************
یک ساعتی میشد که در ماشین نشسته و چشم به در دوخته بود...
یک ساعتی میشد که در ماشین نشسته و اشک میریخت از بی معرفتی عشقش...
با خود عهد کرده بود که آنقدر جلوی در خانه ی راشا بنشیند...تا یا بمیرد ....یا توسط عشقش پذیرفته شود....
سردرد داشت و باد سردی که از پنجره می آمد درد سرش را بیشتر کرده بود..
سرش را از روی فرمان برداشت و صاف نشست..
دستش که روی دکمه نشست تا پنجره را ببندد ، صدایی آمد... از بستن پنجره منصرف شد و نگاهش را به درب سفید رنگ دوخت..
از بین هفت نفری که خارج شدند.. تنها راشا را شناخت..
صداها واضح به گوشش میرسید..
پسر جوانی که کنار راشا ایستاده بود.. بدون توجه به هوای تاریک شده صدایش را روی سرش انداخته و همانند بچه ای دوساله شعر میخواند:
شبا که ما میخوابیم...
راشا و علی بیدارن....
ما خواب خوش میبینیم.....
اونا دنبال شکارن.....
_محمد... خجالت بکش...
خانم مسن که فرد محمد نام را توبیخانه صدا زد...
قهقهه ی جمع بلند شد...
نگاه هستی قفل شد روی لب های خندان راشا...
طاقت از کف داد..
از ماشین پیاده شد...
خنده های راشا... با او که مجنون بود.. چه کرد؟؟
کاری کرد که زمان و مکان را فراموش کند....
فراموش کند این را که رفتن آبروی راشا.. قطعا به ضررش تمام میشود....
فراموش کند و میان گریه بگوید:
هستی قربون خنده هات بشه... تو فقط بخند..
به آنی .. جمع در سکوت فرو رفت... سکوتی سهمگین...
نگاه غضب آلود حامد چشمان هستی را نشانه گرفت....
علی اخم کرد و سر پایین انداخت...
راشا چشم بست و نفس عمیقی کشید....
محمد تعجب کرد و اندیشید:
مخاطب آن دختر... چه کسی است؟؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلشکستش حرمه❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بباره بارون اگه ❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بغلم کن که حالم بده((:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- رفیقامم میدونن جونم فدا رقیه است (:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت میدونی که یه جور دیگه🙂❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق ِعمو جونی رقیه³¹⁵ ♥️ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوندرشریانمعلی...❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ز همهدستکشیدمکهتوباشیهمهام
حسین...🥀