eitaa logo
مدافعان حـــرم
895 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10.9هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت11 سینی کوچک را روی میز عسلی گذاشت: طبقه بالا سه تا اتاق هست ، اتاق وسطی از ب
خنده ها و شیطنت های محمد او را به گذشته میبرد. به روزهایی که گریه هایش همه بهانه بود و خنده هایش همه از ته دل. روزهایی که لبخند همیشه میهمان صورتش بود و معنای غصه را نمیدانست. اما حال........ حال غم و غصه همدم لحظه به لحظه زندگیش بود. همدمی که به او این اجازه را نمیدهد که واقعی لبخند بزند. واقعی بخندد و همانند گذشته واقعی قهقهه بزند. امروز امّا ، روز خوبی بود. امروز روزی بود که او پس از سه ماه غم برای اولین بار..... واقعی خندید؟؟؟ نه. تنها لبخند زد ، اما واقعی. شیطنت ها، نه. ساده تر بگویم ، مسخره بازی های محمد او را وادار به لبخند زدن کرده بود. _خب.... خانوم ها، آقایان، دانشجویان و دبیران محترم. صدای محمد او را از دنیای خیال خارج کرد. کارت صورتی رنگ کوچکی روی میز گذاشت: پس فردا دامادیِ حامدِ و شما رو شخص شاخص داماد شخصا دعوت کرده. کارت را برعکس کرد و نوشته پشتش را خواند: آقا راشای گل و علی آقای عزیز . شما مهمان های ویژه ی این جشن هستید. خواهشمندیم با حضور گرمتان مجلسمان را نورانی کنید. _اما........ محمد فرصت اعتراض به علی نداد: اما و اگر و ولی نداریم ، آقای داماد شخصا دعوتتون کرده ، پس هردوتاتون باید بیاین. با اجازه ای گفت و کارت را برداشت: 🌸❤حامد و دوشیزه کیخا❤🌸 خوب است و قشنگ اینکه دلگیر شویم. در دام دل شکسته زنجیر شویم. ای عشق ، همیشه از خدا میخواهم، در کنار من باشی و پا به پای هم پیر شویم. زمان: ۱۳۸۹/۰۹/۰۴ مکان: ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ کارت را جای اولش برگرداند: خب. اما و ولی و اگر نداریم. فقط شما یدونه دلیل برا من بیار و بگو چرا داداشت باید منو تو دامادیش دعوت کنه؟؟ درحالی که هنوز یک ماه نمیشه شناختمش و شاید ۵ بار دیده باشمش. محمد مثل همیشه حاضر جواب بود: ما این پنج بار دیدارو نادیده میگیریم . ولی شما به عنوان دوست داداش داماد باید تو عروسی حضور داشته باشی. _آقا کی دوست داداشش رو تو دامادیش دعوت میکنه؟؟؟ _حالا حامد دوست داشته دعوت کنه. یه دونه داداش بیشتر نداره منم فقط یه دونه علی دارم یه دونه راشا پس طبیعیه شما دعوت شده باشین. از اول به حامد اطمینان داده بود که این دونفر را راضی میکند و حال مطمئن بود که می آیند . اما خبر نداشت راشا به این سادگی ها راضی بشو نیست: حرفت درست.ولی علی میاد دیگه.من نیام بهتره. علی چشم گرد کرد: اِاِاِ از من چرا مایه میذاری؟؟ آقا اصلا من میخوام با راشا بیام. راشا رو راضی کنی من پایه اَم. دستهایش را در هم قفل کرد: بعله. پس اوکی شد دیگه.من مطمئنم راشا دلش نمیاد حرف منو حامد رو رد کنه. نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت12 خنده ها و شیطنت های محمد او را به گذشته میبرد. به روزهایی که گریه هایش همه
خم شد و سنگ قبر پدرش را بوسید. از سرمای سنگ سرش تیر کشید. اشک هایش روی نام پدر ریخت: سلام بابا عباس! آیا دلتنگی گناه است؟! حامد دلتنگ بود. دلتنگ پدرش: دلم برات تنگ شده بابا‌! چرا نیستی؟! چرا رفتی؟! چرا نموندی تا دامادی پسرتو ببینی؟! بابا فردا شب دامادیمه! بلند شو ببین، حامدت، پسرت داره داماد میشه! درسته که تو نباشی!؟ جات خالیه بابا! جات خیلی خالیه! بغض سنگین روی سینه اش شکست. بد شکست؛ طوری که صدای هق هقش تا چند متر آن طرف تر هم رفت. در این شرایط آیا غرورش مهم بود!؟ نه! حاضر بود غرورش را تکه تکه کند و چند ثانیه، تنها چند ثانیه پدرش را ببیند. غرور که هیچ، حاضر بود تمام دنیایش را بدهد و یک بار دیگر لبخند گرم پدر را ببیند . اما... **************** تلفن همراهش را روی تخت انداخت. حوصله اش به شدت سر رفته بود: اوووووووووووف به پذیرایی رفت: علی... جوابی نشنید،صدایش را بلند تر کرد: علی... کجایی؟ با غرغر از پله ها بالا رفت: کشته شدی؟! چند تقه به در اتاق علی زد. باز هم جوابی نشنید. با اجازه ای گفت و در را باز کرد. حدسش درست از آب در آمد. علی در حال نماز خواندن بود! همان جا جلوی در به تماشای او نشست. از نگاه کردن به نمازش لذّت میبرد. آرامش داشت‌ و سرشار از حسّ خوب بود! اما حسی در درونش منکر این حال خوب میشد و تماشا کردن علی را صرفاً جهت بیکاری میدانست! امّا اهمیّت نداشت چرا و به چه دلیل آنجا نشسته! دنبال آرامش بود و این آرامش را با تماشای نماز علی به دست می آوَرد. علی انگار حال راشا را فهمیده باشد و نخواهد آرامشش را بگیرد، پس از اتمام نماز قرآن کوچکش را برداشت و شروع به خواندن کرد؛ چند آیه کوتاه را با صوت دلنشین عربی قرائت کرد. سپس قرآن را بست و چهار طرفش را بوسید: چرا اونجا نشستی؟! بیا تو . راشا از خدا خواسته ایستاد و روی تخت نشست: چرا نماز میخونی؟؟ چه فایده ای برات داره؟؟ قرآن را روی میز گذاشت و کنار راشا نشست: یک چیزایی تو دنیا هستن که حال آدمو خوب میکنن؛ چیزایی که آدم اگه از اونا باخبر باشه، نگاهش به خیلی چیزا تغییر میکنه. خدا هم یه سری حال خوب کن معنوی برا ما آدما گذاشته که همیشه به کارمون میاد، حتی اون موقعی که هیچ بازی، خنده، تفریح و دوست و رفیقی به دردمون نمیخوره! خوندن نماز توی ساعتای مشخصی از شبانه روز یکی از همون چیزاست که حال آدمو خوب میکنه و اگه با باور قلبی باشه نمک معنویت نماز به قدری نمک گیرت میکنه که دیگه به هیچ عنوان حاضر نیستی نماز رو ترک کنی. آدم هم با مراقبت دائمی از نمازهاش میتونه خودشو بالا بکشه و برسونه به دوستی و رفاقت با خدا و دریافت میلیارد ها ثروت معنوی تو هر نماز. تا حالا نماز خوندی؟؟ سربالا انداخت: نچ. _دوست نداری امتحان کنی!؟ به فکر فرو رفت؛ ضرری نداشت و می‌توانست امتحان کند ولی... ترجیح داد سکوت کند! نویسنده: سیده‌زهرا‌شفاهی‌راد.
🔅 حدیث روز | امام باقر(ع) ✍ کسی که وضع ظاهرش بهتر از حال باطنش باشد ترازو اعمالش سبک است 📚 تحف العقول صفحه ۲۷۵ |
نمیشه این عکس ها رو دید و گریه نکرد😭💔
جدیدا یکی توی توییتر سر و کلش پیدا شده میگه دوماه پیش بخاطر حجاب منو شلاق زدن بعد عکسی که منتشر کرده مال سال ۸۶عه😂
کاش آدما انقدر ضربه نزنن🥲💔 دیگه احساس میکنم نمیتونم ...🚶🏽‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل شکسته‌ی من، از تو عشق می‌گیرد، کبوترم که امیدم، به آب و دانه‌ی توست؛ حسین جانم...♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعدشم‌توقع‌مون‌واقعا‌زیاده!! میگیم‌: اللهم‌الرزقناشهادت‌فی‌سبیلک!!! باباتواول‌نمازصبح‌تودرست‌بخون! گناه‌نکن! بنده‌ی‌ندیده‌ی‌خدارو به‌خداترجیح‌نده!!! دروغ‌نگو...! تهمت‌نزن! قضاوت‌نکن! بعدبرودعاکن‌خدایاشهیدم‌کن!....
یک نفر رفته ولی هیچ کسی اینجا نیست .
مگرجزتـو؛ پناه‌ِدیگري‌هم‌دارم ك‌به‌سویش‌بگـریـزم :)؟💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت13 خم شد و سنگ قبر پدرش را بوسید. از سرمای سنگ سرش تیر کشید. اشک هایش روی نام
گرم حامد را در آغوش گرفت: خوشبخت بشی داداش،ببخش دیگه راشا نتونست بیاد تازه خونوادشو از دست داده هنوز داغداره. به دل نگیر انشاءالله دامادی محمّد با هم دیگه میایم جبران میشه. محمّد دندان نما لبخند زد: بله ، بله . دامادی من نیاین که خفتون میکنم ، منتها اونجا هم تو هم راشا باید با خانواده تشریف بیارید.😁 علی چپ چپ نگاهش کرد: کله پاچه! محمد دندان هایش را به نمایش گذاشت و پاسخی به علی نداد. صدای بوق تاکسی زرد رنگ از پشت سرشان بلند شد. _من برم دیگه خداحافظ. _به راشا سلام برسون. خدانگهدار. _چشم بزرگیتو میرسونم . یاعلی. دست تکان داد و با قدم های بلند از دوبرادر دور شد. _میگم این قضیه راشا چیه؟؟ مامان و باباش چیجوری فوت شدن؟؟ _داستانش طولانیه از راشا رضایت بگیر شاید بعدا برات گفتم. _اووووویَ علی هم میخواست داستان طولانیه هم خونه شدنش با راشا رو واسم بگه.ولی نگفت. _جدای از اینکه ۶ ساعته بیرونیم و دامادم و وقت خوبی برای توضیح نیست باید بگم که دکتر باید راز دار باشه و راز بیمارشو فاش نکنه هروقت از راشا رضایت گرفتی بهم خبر بده تا برات توضیح بدم. *********** دستش را روی گونه اش کشید: مامان جون، میبینی پسرت چقدر تنهاست؟؟؟ خونه رو می بینی چقدر سوت و کوره؟؟ میگن مادر چراغ خونس وقتی بره انگار هزار نفر رفتن قدرشو بدونین.🥺 ولی مامان... من ، تو و بابا رو با هم از دست دادم. به فکر من نبودین باهم دیگه رفتین؟؟ سه ماهه رفتین🥺 سه ماهه نیستین🥺 سه ماهه تنهام بابا جون🥺 دلم براتون تنگ شده بی معرفتا😭 ناگاه حرف آخر پدر به خاطرش آمد: تو بچه ما نیستی. تو حرم پیدات کردیم. سر گیجه گرفت: بچه ی ما نیستی. نمیتوانست جلوی اکوی این جمله در مغزش را بگیرد: بچه ی ما نیستی. تو حرم پیدات کردیم. میتوانست این حقیقت را قبول کند؟؟ ۱۹ سال زندگی... ۱۹ سال خاطره.... ۱۹ سال هم نفس بودن..... ۱۹ سال عشق بین مادر و فرزند ، پدر و پسر... چیز کمی است؟؟ میشود ۱۹ سال خاطره را تنها با دو جمله فراموش کرد؟؟؟ نفس عمیقی کشید و دستش را روی سرش گذاشت: نه! اینا دروغه! بابام داشته هزیون میگفته.. من راشا حیدری اَم ، مامانم آتوسا مردان حسینیِ و بابام محسن حیدری. هر حرفی که این حقیقت رو تکذیب کنه دروغه. دروغ محض. داغ دلش بسیار بود. تا حدی از مرگ پدر و مادرش غمگین بود که فرصت نکرده بود حرف آخر پدرش را تجزیه و تحلیل کند: بچه ما نیستی. تو حرم پیدات کردیم. خواب برای رهایی از این افکار بهترین گزینه بود. قبلا غیر از غم پدر و مادرش دغدغه دیگری نداشت اما حال نگران میشد. نگران علی. نگران غریبه ای آشنا. _کلید داره خودش. چشم بست و سعی کرد افکارش را درون سطل زباله ذهنش خالی کند. اما این جمله رهایش نمیکرد: بچه ما نیستی. تو حرم پیدات کردیم.... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت14 گرم حامد را در آغوش گرفت: خوشبخت بشی داداش،ببخش دیگه راشا نتونست بیاد تازه
با دیدن نام مادرجان پر انرژی تر از همیشه پاسخ داد: سلام مادر جون ، خوبین؟؟ _علیک السلام . نخیرم خوب نیستم، خوبه بهت گفتم منو مثل مادر خودت بدون. _قربون مامانم بشم. اتفاقی افتاده؟؟ خطایی از پسرتون سر زده؟؟ _نه اصلا. پسرم خیلیم آقاست. فقط بی معرفته. زنگ نزنم زنگ نمیزنه،خبر نمیگیره. اصلا نمیگه من زنده اَم... _اِ مادر نگین اینجوری، شما تاج سرِ مایی. _اَلکی یه چیزی میگی دیگه. وگرنه کی از تاج سرش بی خبر می مونه؟؟ _نشد دیگه. من دورادور از محمّد و حامد جویای احوالتون میشم.😊 _دورادور به درد من نمیخوره. امشب شام با دوستت راشا بیا خونمون. _شما راشا رو از کجا میشناسین؟؟ _از صدقه ی سر محمّد ، چپ میره ، راست میره تعریفشو میکنه. طنین دلنشین خنده اش پاسخی شد برای فاطمه خانم. _خب پس شام منتظرتونم. _نه مادرجان مزاحم نمیشیم. _حرف اضافه نباشه _آخه... _گفتم حرف اضافه نباشه.منتظرتونم خداحافظ. صدای بوق آزاد در گوشش پیچید: به راشا چی بگم حالا؟؟ از اتاق خودش خارج شد و درب اتاق بغلی را کوبید: اجازه هست؟؟ با صدای بفرماییدِ راشا درب را گشود. از دیدن راشا در آن حالت حسی فراتر از تعجب وجودش را فرا گرفت. پسرک روبه قبله نشسته و قرآن صورتی رنگ روبرویش روی رحل بود. نگاه از قرآن گرفت: تعجب کردی؟؟ جوابی غیر از آری نداشت. داشت؟؟؟ _آره یکم زیاد. نفس عمیقی کشید و قرآن را بست: این قرآن مامانمه. مامانم برعکس من و بابام نماز میخوند. همیشه روزای پنجشنبه قرآن میخوند، برای مامان بابای خودش و بابام. میگفت خیلی به دردشون میخوره. میگفت همین یه صفحه قرآن ، واسه کسایی که دستشون از این دنیا کوتاهه یه دنیا ارزش داره. میگفت اگه قرآن خوندن برات سخته تو این روز برا مرده ها صلوات بفرست. آه کشید و ادامه داد: قرآن خوندنو خودش بهم یاد داد. از وقتی رفتن ، هر پنجشنبه یه صفحه قرآن برا مامانم و یکی هم برا بابام میخونم. وقتی زنده بودن که بچه خوبی براشون نبودم. امیدوارم این قرآن خوندنا به دردشون بخوره. کاری داشتی؟؟ _ها؟ آره . فاطمه خانم ، مامان محمّد و حامد زنگ زد برای شام دعوتمون کرد خونشون. _ من از دست این خونواده چیکار کنم؟؟🤦🏻‍♂️ اون از حامد که منو دامادیش دعوت میکنه اینم از مامانش. _دیگه این دعوت با اون دعوت فرق داره. اونجا نتونستی بیای اینجا رو نیای محمّد میکُشتت. _آخه بیام چیکار کنم؟؟؟ _تو بیا نمیخواد کاری کنی. خانواده خون گرمی هستن خودشون یَخت رو باز میکنن. چاره ای جز قبول کردن داشت؟؟؟؟ _باش. نیام چیکار کنم؟؟ علی لبخند زد: آفرین حالا بلند شو بیا پایین یه ناهاری برات پختم که انگشتات هم باهاش بخوری. نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد.