eitaa logo
مدافعان حـــرم
740 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
11.3هزار ویدیو
237 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد تعجب کرد و اندیشید: مخاطب آن دختر... چه کسی است؟؟ هستی اما کله شق تر از این حرف ها بود که سکوت سهمگین یا نگاه غضب آلود حامد و اخم های علی .... وادار به سکوتش کند. حتی این سکوت جسارتش را بیشتر کرد... همان طور که با قدم های کوتاه به سمت راشا میرفت... آرام شروع به صحبت کرد: میدونی عشق چیه؟؟ دوست دارم لعنتی.... عاشقتم... خودت عاشقم کردی... خودت خواستی عاشقت بشم... علی واقعا از بی حیایی این دختر زبانش بند آمده بود... _الان من عاشقتم... دیوونتم... الان تو شدی زندگیم... هدی و مبینا در سکوت نظاره گر هستی بودند و واقعا حرفی برای گفتن نداشتند.. _چرا پسم میزنی راشا؟؟ باور کن من هیولا نیستم... به خدا دوست دارم.... عاشقتم... زندگی کنار کسی که عاشقته قشنگه.... از من فرار نکن... قول میدم زندگیت کنار من قشنگ بشه... شاید در آن جمع تنها محمد بود که توانست تعجبش را پنهان کند و میان حرف هستی بپرد: نمیدونم شما کی هستین.... و نمیدونم چرا این حرفارو میزنین...ولی باید بگم.... این جمع که اینجا میبینین... مثل چشماشون به راشا اطمینان دارن... اگه قصدتون بردن آبروی راشاست باید بگم اشتباه اومدین... رفیق من... شاید گذشته ی قشنگی نداشته... اما الانش قشنگ و پاکه... این راشا که الان اینجاست... جای برادر منه... و هیچکس... دقت کنید.... هیچکس... حق نداره برادر منو ناراحت کنه... نفس عمیقی کشید و چشم بست: عشق...اون چیزی نیستش که شما فکر میکنین... عشق.... این نیستش که جلوی جمعی که نمیدونین کی هستن به معشوقتون ابراز علاقه کنین.... عشق حرمت داره... حتی اگه شما عاشق راشا هم باشین.... که من شک دارم به این موضوع... باید بدونین که عشق یک طرفه به جایی نمیرسه... در ضمن... باید بدونین که عشق... چشم هایش را باز کرد و به راشا اشاره کرد: باید بدونین که عشق... این نیستش که کاری کنین... معشوقتون اینجوری مستاصل بشه... هستی پوزخند زد و صدایش را بالا برد... درست برعکس محمد که آرام صحبت کرده بود: تو اصلا میدونی عشق چیه بچه؟؟ میفهمی یکسال ازش دور بودم و حالا که با ذوق و شوق اومدم ببینمش پسم میزنه یعنی چی؟؟ میگه عوض شدم.... تو عاشق شدی تا حالا؟؟؟ میفهمی حالمو؟؟ درک میکنی حالمو؟؟ نمیفهمی... تو ام یه نفهمی مث بقیه... نمیفهمی اینو که من... پارسال... میدیدمش با آغوش باز ازم استقبال میکرد.... بهم میگفت هستی جان... میگفت خوشگل خانم... میگفت فدات بشم... قربونت برم... ولی الان... اشک هایش روان شد و با صدای بلنر تری ادامه داد: الان بهم میگه خانم غفوری... الان دستشو میگیرم بهم میگه حد خودتو بدون... میگه گستاخ...ولی.. هق هقش اوج گرفت اما سکوت نکرد و ادامه داد: بهم میگه گستاخ... در حالی که قبلا... قبلا خودش دستمو میگرفت... خودش آغوششو... با صدای فریاد راشا... نه تنها هستی که همه افراد حاضر از ترس یک متر بالا پریدند: بسسههههههه... فریادش بلند بود.... آنقدر بلند که هستی را به معنای واقعی کلمه لال کند... آنقدر بلند که همه را میخکوب کند و رنگ از رخ مبینای باردار ببرد... فریادش را کشید... دوید و رفت... دوید و فرار کرد... رفت تا نبیند... تا نباشد و ببیند ذره ذره آب شدن آبرویش را... بدون موبایل.... زیر باران.... بدون پول.... در هوای تاریک.... پای پیاده.... ساعت ۱۱ شب....💔 نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت36 محمد تعجب کرد و اندیشید: مخاطب آن دختر... چه کسی است؟؟ هستی اما کله شق تر
راشا که رفت... زانوانش سست شده و روی زمین افتاد... گریه کرد... هق هق کرد... ضجه زد... فاطمه خانم و هدی نگاهشان به هستی بود... محمد گوشه ای به دیوار تکیه زده و دندان قروچه میکرد.... علی مستاصل قدم میزد و لاحول‌‌ولا‌قوه‌الا‌بالله میگفت... حامد دست همسرش را گرفته و گوشه ای مشغول صحبت با او بود... هدی نفس عمیقی کشید و نزدیک هستی شد.. بطری آب کوچکی از داخل کیفش در آورد و روبروی هستی زانو زد... بطری را به سمتش گرفت: حالت بده....آب بخور آروم بشی... بطری آب را نگرفت...در عوض اخم کرد و فریاد کشید: به جهنم که حالم بده...به گور سیاه که حالم بده... به شما چه....بدبختی من دیدن داره؟؟ بیچارگی من دیدن داره؟؟؟ ولم کنین برین دنبال زندگیتون... _هدی... چشم از هستی گرفت و به محمد نگاه کرد: بله... محمد دستش را گرفت: بیا بریم... زنداداش حالش خوب نیست. هدی و محمد که داخل ماشین نشستند ... حامد به سمت علی رفت: داداش... علی چشم باز کرد: جانم... حامد لبخند زد و دست بر روی شانه علی گذاشت: مواظب خودت باش... حواست به راشا هم باشه... قطعا حال خوبی نداره. آرام پلک روی هم گذاشت و حامد را در آغوش گرفت: چشم.. شرمندتم داداش... از طرف من از خانواده عذر خواهی کن. بوسه ای روی شانه علی کاشت و با گفتن دشمنت شرمنده از او دور شد و در ماشین نشست... از جَوّ سنگین بوجود آمده در ماشین بگذریم.. هستی ماند و علی... ضجه های هستی و اخم های درهم علی... هق هق های هستی و سرپایین افتاده علی... سعی کرد حضور هستی را ندید بگیرد... اما نتوانست: به امید برگشتن راشا نباشین... حالا حالا ها بر نمیگرده.. با گفتن این جمله وارد حیاط شد و درب را بست... فاصله حیاط تا پذیرایی را با دو طی کرد... وارد پذیرایی که شد نگاهی به ساعت انداخت... با وجود بلبشویی که هستی راه انداخته بود... خداحافظیشان یک ساعتی طول کشیده ... و تقریبا میتوانست بگوید بیست دقیقه ای از رفتن راشا گذشته..... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
اشک هایش را پاک کرد و به دیوار تکیه زد: سلام آقا.... نفس عمیقی کشید و گوش سپرد به صدای همهمه.... نشست و زانوانش را در بغل گرفت... نه حس و حال حرف زدن داشت..... نه انرژی و حوصله اش را.... نیم ساعت پیاده روی... زیر باران... برای راشا سخت نبود.... به پیاده روی عادت داشت... خسته نبود...اما انرژی نداشت... شاید انرژی اش آن لحظه ای تحلیل رفت که هستی... جلوی جمع... از گذشته گفت... گفت و آبرویش را به باد داد... نگاهش را به گنبد طلایی رنگ دوخت... حوصله صحبت کردن نداشت.... اما... در دل که میتوانست صحبت کند... نمیتوانست؟؟ _امام رضا.... دارم دیوونه میشم... تا کی باید گذشته مرور شه واسم؟؟ خسته شدم... حالا با چه رویی برم خاستگاری؟؟ به محمد گفتم... آقایی کرد و فقط اخم کرد... آقایی کرد و نگفت از گذشته سیاهم... ولی آقا... با این اتفاقایی که افتاد... من چجوری برم به حامد بگم؟؟ چجوری برم خاستگاری؟؟؟ مامان و بابا که ندارم... گذشتمم که نگم اصلا... با این آبروریزی امشب... با اون حرفای هستی‌....من چیکار کنم خب؟؟ چه خاکی بریزم تو سرم؟؟ به خدا خسته شدم آقا... دارم دیوونه میشم.... تا میخوام خوشحال باشم یه اتفاقی میفته... میدونم اینا همش تاوان اشتباهاتمه... میدونم حقمه... ولی به خدا دارم کم میارم... به خدا دیگه طاقت ندارم... شیطان درونم میگه برو خودکشی کن راحت شی... ولی اگه من میخواستم خودکشی کنم... وقتی مامان بابام تنهام گذاشتن خودکشی میکردم.... وقتی فهمیدم یه عمر پیش کسایی بودم که هیچ نسبتی باهام نداشتن خودکشی میکردم.... شیطان چرت و پرت زیاد میگه... من راشام.. خودکشی نمیکنم....ولی آقا... دلم گرفته...کمکم کن دارم روانی میشم..... کمکم کن.... دست دلمو بگیر.... آه کشید... لیوان آبی جلویش قرار گرفت.. نگاهش را بالا برد.. به صورت علی رسید... _سلام... میدانست علی دیر یا زود پیدایش میکند... علی به خوبی میدانست راشا... جایی برای رفتن ندارد... و هرگاه دلش پر است.... حرم میرود یا بهشت رضا... آرام کنارش نشست: خوبی؟؟؟ صادقانه پاسخ داد: نه... دارم دیوونه میشم علی.. با اون چرت و پرتایی که هستی گفت.. گذشتم اومده جلو چشم... هرچی بیشتر فکر میکنم.. بیشتر دوست دارم محو شم... بمیرم... میدونم کاری از دستم بر نمیاد... ولی دارم روانی میشم.. نمیدونم دردم چیه... نمیدونم چه مرگمه... فقط میدونم عذاب وجدان دارم... فقط میدونم از خودم متنفرم... فقط میدونم دوست دارم بمیرم... روانی شدم علی.... با چه رویی برم خاستگاری؟؟ علی... دلم خونه علی.... اصلا من مامان بابامو میخوام... دلم براشون تنگ شده... الان که باید باشن نیستن... مامانم همیشه میگفت کی بشه دامادیتو ببینم... الان که میخوام برم خاستگاری... حالا که عاشق شدم... نیست... نیست علی... تنهام...نمیخوام این زندگیو... نمیخوام... خیلی تنهام... میخوام برم پیش مامان بابام... دلش پر بود... خیلی پر... در آغوش برادرانه علی غرق شد... اشک ریخت و گریه کرد... هق هق کرد و گله کرد...گله کرد از دنیا... از زندگی... از عشق... از دلتنگی... 💔 و علی تنها پاسخش سکوت بود.. تنها میتوانست همراه او اشک بریزد.... اهل نفرین کردن نبود.. اما در آن لحظه واقعا دوست داشت هستی را نفرین کند که اینگونه رفیقش را غمگین کرده... _علی... غم شده همدم هر لحظم... خسته شدم.. از خنده های الکی خسته شدم...نمیدونی چه حالی دارم علی... یکساله مامان بابام رفتن... ولی هنوز نتونستم با رفتنشون کنار بیام.. خیلی حس بدیه... نمیدونم پدر مادر واقعیم زندن یا نه... من مامان بابا میخوام... هروقت میرم پیش مامان بابام... وقتی سلام میکنم و جواب نمیگیرم.. میمیرم علی... میمیرم.💔 نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت38 اشک هایش را پاک کرد و به دیوار تکیه زد: سلام آقا.... نفس عمیقی کشید و گوش
یک هفته بعد... سینی نقره ای رنگ را برداشت و لیوان های شربت را در آن گذاشت... با لبخند از آشپزخانه خارج شد و روی مبل کنار حامد نشست.... حامد به تلویزیون خاموش زل زده و در دنیایی دیگر سیر میکرد... _حامد جان... چشم از تلویزیون نگرفت و در همان حال لب زد: جان دلم... بفرما. زل زد به نیمرخ همسرش: به چه می اندیشی همسر عزیز تر از جانم؟؟ لبخند عمیقی میهمان صورت حامد شد: به علاقه یک فردی... به خواهر گرامیم... مبینا چشمانش برق زد: واوو... کی هست اون فرد؟؟ دستش را زیر چانه اش گذاشته و با لبخندی شیطنت آمیز خیره شد به چشمان مبینا : یه بنده خدا... _اِ حامد... اذیت نکن دیگه.. بگو کیه؟؟ حامد ابرو بالا انداخت: پسر گل بابا حالش چطوره؟؟ _حامد... _جوون؟؟ _بگو دیگه... کنترل را از روی دسته مبل برداشت: چی بگم؟؟ تو فقط امر بفرما.... _بگو دیگه... کی خاطر خواه هدی شده؟؟؟ تلویزیون را روشن کرد و مشغول بالا و پایین کردن شبکه ها شد: اول تو بگو... محمد حیدر بابا چطوره؟؟؟ لحن مبینا بیشتر شبیه ناله بود: حامد... تلویزیون را خاموش کرد: جون دل حامد؟؟ _من میشناسمش؟؟ آرام چشم روی هم گذاشت و سرش را به پشتی مبل تکیه داد: میشناسیش... دستش را روی دست حامد گذاشت و مشغول بازی با انگشتر عقیق در دست همسرش شد: اسمش چیه؟؟؟ لبخند زد: اگه گفتی.. مبینا اخم کرد: حامد... زیادی روی اعصاب مبینا قدم زده بود... پس کوتاه آمد: صبح... تو مطب بودم... تلفنم زنگ خورد...علی بود... گفت بعد از ظهر بیا پارک ملت..گفتم باشه... رفتم... گفت...راشا هدی رو دوست داره. گفت با هدی صحبت کنم و بهش خبر بدم...تازه گفت محمدم خبر داشته... به عشق راشا اطمینان دارم... اونقدری بیمار عاشق داشتم که بتونم آدم عاشقو بشناسم... عشق راشا واقعیه.. تغییرشم قابل انکار نیست... ولی فک نمیکنم هدی بتونه با خودش و گذشتش کنار بیاد... مبینا خندید: هدی و آقا راشا؟؟ این هدی هردفعه رفیقتو میبینه مخ منو میخوره... چقد این پسره لوسه.. خوشم نمیاد ازش... خودشیرینه.. مرفه بی درد... الان بهتر شده... قبلا میدیش همچین اخم میکرد که نگو... میگفت این پسره بد نگام میکنه.. رو اعصابمه... به خصوص به لباساش خییلی گیر میداد... میگفت لباساش شیطانیه.. اسکلت داره.. هیولا داره... الان الحمدالله رفته تو فاز بیخیالی... قبلا خییییلی حرص میخورد. حامد قهقهه زد: پس بهش بگم دوست داره و میخواد بیاد خاستگاریت کلمو گوش تا گوش میبره... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
_ سلام عشق خودم.. چطوری؟؟ چه میکنی؟؟ در چه حالی؟؟ لبخند زد و تایپ کرد: به به ... سلام علیکم... تا عشق شما را در سینه دارم عالی.. در حال حاضر رو مبل دراز کشیدم دارم با نفسم چت میکنم..😉. پیام را ارسال کرد.. تنها چند ثانیه گذشته بود که صدای پیامک آمد: نمیدونی چقدر دلتنگ صدای زیبایت هستم راشا جان... قلبم در حال پر پر شدن است.. در فراق تو. استیکر خنده فرستاد و تایپ کرد: آخ من به قربان اون قلبت.. فدات بشه راشا. پاسخی که دریافت کرد لبخند روی لبش آورد: _نشی که حیفی عشق من... موبایل در دستش لرزید... نگاهی به شماره ناشناس انداخت.. نفس عمیقی کشید.. نود و نه درصد احتمال می داد هستی باشد... آن یک درصد باقی مانده را نادیده گرفت و رد تماس داد. اما... چند لحظه بیشتر نگذشته بود که دوباره شماره ناشناس روی صفحه اش افتاد.. باز هم رد تماس داد. اما این بار مطمئن بود که هستی پشت خط است. ادامه اس ام اس بازی اش را به وقتی دیگر موکول کرد و تلفنش را خاموش کرد. به آشپزخانه رفت...کمی آب سرد خورد و چند نفس عمیق کشید. به اپن تکیه زد.. دستانش را در جیبش گذاشت و نگاهش را به سقف دوخت. تا کی میخواست جواب تلفن های هستی را با بی محلی بدهد؟؟ تا کی میتوانست موبایلش را خاموش نگه دارد؟؟ هستی واقعا عاصی اش کرده بود... صدای اف اف رشته افکارش را از هم گسست.. سعی کرد خوشبین باشد و فکر نکند به اینکه احتمالا هستی پشت در است.. اما.. تصویر فرد پشت در همه خوش بینی اش را بر باد داد: پووووف.. خدایا.. چه میکرد؟؟ یه فکر فرو رفت.. گیریم حال به هستی محل نمیداد و بی محلی پیشه میکرد.. اما تا کی؟؟ مزاحمت های هستی تا کی میخواست ادامه داشته باشد؟؟ باید میرفت و تکلیفش را با او مشخص میکرد.. و میفهمید که هدفش از این مزاحمت ها چیست. پس بهتر بود همین الان که اعصابش آرام بود و علی خانه نبود تکلیفش را مشخص کند.. ************************ پشت در که رسید... کمی مکث کرد.. نگاهش را به آسمان ابری دوخت: الهی به امید تو.. آرام درب را گشود و سلام کرد. انگار دنیا را به هستی هدیه داده باشی ذوق زده شد: سلام قربونت... میان حرفش پرید: نمیومدم که حرفای تکراری بزنیم... نیومدم دوست دارم و عاشقتم و قربونت برم بشنوم و بس کن و ولم کن و خسته شدم تحویلت بدم... پس.. لطفا.. بدون ابراز علاقه.. حرفتو بزن.. دردتو بگو.. مشکلتو بگو... شاید به یه جایی رسیدیم. هستی بغض کرد و سر پایین انداخت: حرفم اینه که دوست دارم... دردم اینه که عاشقتم... میدونی مشکلم چیه؟؟ مشکلم اینه که تو نمیفهمی عاشقتم یعنی چی.. و نمیخوای درک کنی اینو که.. دیوانه وار.. دوست دارم.. اصلا انگار هستی بلد نبود بدون ابراز علاقه صحبت کند: آره.. درست میگی.. من نمیفهمم عاشقمی یعنی چی.. نمیبینم دیوانه وار دوسم داری... میدونی چرا؟؟ چون دلم گیرِ دل یکی دیگس... نمیبینم عشق تورو... چون عاشق یکی دیگم... من قلبمو باختم.. به یه دختر.. یه دختری که مث تو نیست... پاکه.. نجیبه... نمیاد جلوم جیغ جیغ کنه... محکمه.. آرومه... روی قلب من اسمش هک شده... مبهوت نگاهش را به چشمان جدی و مصمم راشا دوخت: راشا.. _هیس.. هیچی نگو... ساکت باش و فقط گوش کن... قلب من... الان فقط یه اسم توشه... هدی.. همین و بس.. حتی ازش خاستگاری هم کردم... پس... بودن یا نبودن تو... هیچ فرقی به حال من نداره.. نه نظر من عوض میشه... نه تو به خواستت میرسی... پس بهتره بری دنبال زندگی خودت. اخم کرد و پوزخند زد: باش.. سکوت کرد و عصبی خندید: میرم... ولی حواست باشه.... مواظب خودت و اون دختری که عاشقشی باش... من یه مجنونم...مجنون تو... از عشق زیاد... دیوونه شدم....و کشتن یه رقیب... واسه یه دیوونه کار سختی نیست... به خصوص واسه منی که سابقه قتل دارم... پس منتظر مرگ عشقت باش.. هیستریک خندید و سوار ماشینش شد: بای بای... آقای عاشق.. با چشمانی گشاد شده و دهانی نیمه باز به جای خالی هستی خیره شد... ناباور لب زد: رفت... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
خمیازه ای کشید و از اتاق بیرون رفت.. از چند ساعت پیش که حامد و مبینا آمده بودند حس میکرد همه اعضای خانواده مشکوک میزنند.... خیلی زیاد هم مشکوک میزنند... لبخند زد و نمایشی دستش را روی قلبش گذاشت: محمد... جانِ خواهر... بگو.... بگو چرا مشکوک میزنید... من طاقت شنیدنشو دارم... قلب من برای شنیدن هر خبر ناگواری آماده و حاضر است... محمد هم که قُلِ هدی بود و دست کمی از او نداشت... و حتی در خل بازی دوزش از هدی بالاتر بود ، نزدیک هدی شد و صدای گریه در آورد: آه خواهرم....نگو... نپرس.. که دلِ من... سرشار از غم است.. غم های کوچک و بزرگی که اگر بخواهرم برایت بازگو کنم... کمرت خم میشود.. سرش را روی قلب محمد گذاشت: خواهر به قربان دل دریاییت برادر...انقد نظر نده بگو چرا مشکوک میزنین... محمد هم نه گذاشت.. نه برداشت.. خیلی زیبا.. شیک و مجلسی.. رفت سر اصل ماجرا: راشا دوسِت داره.... میخواد بیاد خاستگاریت. نفس در سینه اش حبس شد.. مبینا نگاه کوتاهی به هدی کرد و به کپ کردنش لبخند زد: خدا به دادتون برسه... الان فوران میکنه. حامد چشم غره ای نثار محمد کرد: خاک تو اون سرت... این چه وضع خبر دادنه... پاسخ محمد مانند همیشه لبخندی دندان نما بود: به من چه... خودش گفت بگو طاقت شنیدنشو دارم... ناگاه هدی محمد را به عقب هل داد و جیغ کشید: جان ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ محمد بلند خندید: جان به جمالت... راشا دوسِت داره.. باز صدای جیغش بالا رفت: غلط کرده دوسم داره.. حامد اخم کرد: هوی.. مودب باش بچه. اخم هایش درهم شد: نمیخوام مودب باشم.. پسره ی لوسِ خودشیرین.. با اجازه کی اصلا از من خوشش اومده؟؟ محمد جدی شد: درست حرف بزن هدی.. راشا از تو خوشش اومده و مث آدم به من و حامد گفته تا بهت بگیم... خلاف شرع که نکرده... خاستگاری کرده...تو هم حق انتخاب داری.. میتونی جواب منفی بدی... نیازی به توهین نیست.. درست حرف بزنی هم میفهمیم. _اون با خاستگاریش به من توهین نکرده؟؟ فاطمه خانم سینی به دست از آشپزخانه خارج شد: دعوا نکنین..مث بچه آدم یه گوشه بشینین... درست حرف بزنین.. داد و بی دادم نکنین. دور هم نشستند. حامد نگاهش را به هدی دوخت: بی منطق بازی در نیار هدی... این ازدواج اصلا و اصلا اجبار نیست. اما.. بشین درست فکر کن... اگه میخوای جواب منفی بدی... بده... اما با دلیل.. همینجوری الکی نگو راشا رو نمیخوام... بشین ببین چرا نمیخوای.. بشین و بسنج.. ببین آیا اون معیارهایی که برای همسر آیندت در نظر گرفتی.. راشا داره یا نه... اول و آخر نظر خودته که مهمه.... پس درست فکر کن.. اخم کرد: جواب من منفیه... مبینا وارد بحث شد: چرا منفیه؟؟ _ دلیل واسه رد کردنش زیاد دارم... محمد کمی جابه جا شد: یکیشو بگو.. _گذشتش... مبینا چادرش را مرتب کرد: گذشته ای که گذشته...و دیگه نیست. ایستاد: ولی تو آینده تاثیر داره... به اتاقش رفت و در را بست... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد.
مستاصل و کلافه بود... جمله آخر هستی لحظه ای از ذهنش بیرون نمیرفت: منتظر مرگ عشقت باش... مغزش در حال انفجار بود... خود هستی اعتراف کرده بود که دیوانه شده است و این ترس راشا را بیشتر میکرد.. نمیدانست چه کند... میترسید... میترسید از نبودن هدی.... میترسید از رفتن هدی... از اتفاقات بعدش... شرمنده حامد و محمد بود... هنوز هیچ نشده جان خواهرشان را به خطر انداخته بود.... تلفن خانه زنگ خورد... دستش را روی شقیقه اش گذاشت و تلفن را برداشت: الو. صدای محمد از آن طرف خط آمد: سلام علیکم.. چطوری؟؟ نفس عمیقی کشید: سلام... بد. _ بد؟؟ من بودم الان داشتم با نفسم چت میکردم؟؟ اصلا مگه نگفتی تا عشق تورو تو سینه دارم عالیم؟؟ پس چرا الان بدی؟؟ _محمد به جان خودم سرم داره میترکه... حوصله مسخره بازی ندارم... مخم داره منفجر میشه... اگه میتونی بیا اینجا ممنونت میشم.... حامدم اگه سرکار نیست بهش بگو بیاد... _ داداش جان.. جمعس امروز ... حامدم همین جاس.. الان میرم بهش میگم.... فقط نمیخوای بگی چی شده؟؟؟ _ پشت تلفن نمیشه توضیح داد... فقط بدون راجع به خواهرته... منتظرتونم... فعلا. فرصت صحبت به محمد نداد.. تماس راقطع کرد و سرش را میان دستانش گرفت.. خسته بود... دردسر پشت دردسر... تنش پشت تنش... غم پشت غم... دلش کمی آرامش میخواست... کمی زندگی.... کمی زندگی بدون اشک. دلش یک زندگی میخواست کمی... فقط کمی... شبیه زندگی چندسال پیشش... کمی شبیه آن روزهایی که پدر و مادرش بودند... دلش کمی لبخند میخواست... کمی خنده... اصلا دلش آرامشی میخواست از جنس مرگ..... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت42 مستاصل و کلافه بود... جمله آخر هستی لحظه ای از ذهنش بیرون نمیرفت: منتظر مر
روی تختش نشست و نگاهش را به عکس پدر دوخت... اخم کرد و مانند بچه ها لب آویزان کرد: نمیخوام... نمیخوامش... خوشم نمیاد ازش... یاد حرفهای حامد افتاد: بشین درست فکر کن... اگه میخوای جواب منفی بدی.. بده اما با دلیل... همینجوری الکی نگو راشا رو نمیخوام... بشین ببین چرا نمیخوای.. دراز کشید و به فکر فرو رفت: پسر خوبیه... بداخلاقی ازش ندیدم... بی ادب نیست... نماز و روزشم درسته.... قیافشم که خوبه... دستشم که به دهنش میرسه.... پلیسم که هست.... اینجور که به نظر میاد حامد و محمدم حتما تائیدش میکنن... ندایی از درونش گفت: پس چه مرگته جواب منفی میدی؟؟ چرا میخوای ردش کنی؟؟ _ نمیدونم... خوشم نمیاد ازش... اصلا راشا فرشته... وقتی خوشم نمیاد نمیاد دیگه... حس خوبی نسبت بهش ندارم... یه جوریه. _چه جوریه؟؟ محکم سرش را به بالش کوبید: اه... نمیدونم.. به تو چه اصلا ... مهم اینه که یه جوریه ... که من خوشم نمیاد. حس هایش متناقض بود. هم حس میکرد راشا را دوست دارد. هم حس میکرد از او بدش می آید. دوست داشت به او جواب مثبت بدهد. ولی حسی مانعش میشد... حسی که میگفت راشا نمیتواند خوشبختت کند... حسی که سعی داشت حرف های هستی را برایش یاد آوری کند. حسی که میگفت راشا گذشته اش قشنگ نیست.. و احتمال اینکه به گذشته اش بازگردد خیلی زیاد است... و پافشاری میکرد که جواب منفی بده... واقعا حس میکرد در مغزش جنگ جهانی برپا است... هر گوشه از مغزش حرف خودش را میزد... یکی میگفت راشا خوبه.. دیگری مخالفت میکرد.. یکی میگفت راشا دوستت ندارد و نقش بازی میکند... کسی از آن طرف با او مخالفت میکرد... حس میکرد سیم های مغزش اتصالی کرده و الان است که آتش بگیرد.. دلش میخواست مانند باب اسفنجی شود... همه محتویات ذهنش را در سطل زباله بریزد و به آتش بکشد... طوری که حتی اسم خودش را هم فراموش کند... پاتریک هم بد نبود... اگر میتوانست مغزش را بردارد و مانند او با پاک کن خاطراتش را پاک کند خیلی خوب میشد... شاید اختراعات عجیب و غریب سندی هم میتوانست کاری کند.. چشم هایش را روی هم فشرد و سرش را محکم تر از قبل روی بالش کوبید.. به معنای واقعی کلمه دچار خود درگیری شده بود..... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد