بر مشامم میرسد ، هر لحظه بوی کربلا...mp3
2.69M
برمشامممیرسد؛
هرلحظهبویکربلا..💔
enc_1689428409433719079251.mp3
4.94M
چشماموبستم؛حسکردم
امشبزائرصحنوسراتم😭♥️
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
#پشتسنگرشهادت
#پارت56
علی که از جنازه ی رفیقش فاصله گرفت...
هدی با قدم های سست به سمت همسرش رفت...
با کمک محمد...
زانوان سستش کنار پیکر بی جان راشا سقوط کرد...
چرا رخت سفید عروسی اش....
یکهو به لباس مشکی عزا تبدیل شد؟؟
این انصاف بود؟؟
تنها چند ساعت خاطره...
نه!
بهتر است بگویم چند دقیقه....
انصاف است؟؟
نفس کشیدن برایش سخت بود...
نمیتوانست باور کند کسی که کنار پیکر بی جانش زانو زده....
همسرش است... نیمه ی جانش...
واقعا جایش بود این شعر خوانده شود:
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن...
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود..
آری...
هدی دید... دید تیر خوردن همسرش را... دید پیکر غرق در خون او را.... دید ایستادن قلب نیمه ی جانش را... و حال...
حال داشت میدید که عشقش... در شرف خاک شدن است...💔
صدای ضجه و گریه...
صدای شیون و زاری...
سخت بود از دست دادن جوان...
مگر راشا چند سالش بود که مستحق مرگ باشد؟؟
بیست و یک سال... کمی برای مرگ زود نیست؟؟
دستان سرد و لرزانش را جلو برد و روی گونه راشا گذاشت...
اشک هایش روان شد و بالاخره سکوتش را شکست:
یادته... یادته روز عقد چی بهم گفتی؟؟
گفتی دوست دارم... گفتی میمونم کنارت...
این بود موندنت؟؟
بهت گفتم ثابت کن... گفتی اونقدر عاشقتم که حاضرم جونمم واست بدم...من... من خندیدم... ولی تو چند دقیقه بعد...
صدای هق هقش بلند شد...
خم شد و پیشانی اش را روی پیشانی راشا گذاشت:
گذاشتی رفتی تا عشقتو ثابت کنی؟؟
به فکر من و دلم نبودی؟؟
من دوست داشتم نامرد... عاشقت بودم... غلط کردم اذیتت کردم... غلط کردم لجبازی کردم با دلم... تو چرا رفتی؟؟
ترو خدا بیدار شو راشا..
اگه بری.. اگه بری من میمیرم...💔
بالاخره اعتراف کرد..!
اعتراف کرد که عاشق بوده ولجبازی کرده...
اما الان؟؟
حال... کمی دیر نبود؟؟
دیر نبود برای پشیمانی؟؟
برای اعتراف؟؟
به خدا قسم دیر بود...
حال پشیمانی چه سودی داشت؟؟
_نرو.. جونِ هدی نرو... تنهام نذار...
اومدی منو عاشق خودت کردی که بری؟؟
منو وابسته خودت کردی که بری و عذابم بدی؟؟
درد و دلش با راشا...
اشک همه را در آورد...
فامیل و دوست... دور و نزدیک.. همه اشک می ریختند..
حتی غریبه ها..!💔
محمد توان ایستادن نداشت...💔
ضحی غش کرد...💔
قلب فاطمه خانم داشت پر پر میشد..💔
علی هنوز مبهوت بود...💔
هدی اما هیچکدام را نمیدید...
نه!
میدید... اما اهمیت نمیداد...
وقتی همسرش... کفن پیچ کنارش بود... چه چیز غیر از او میتوانست برایش مهم باشد؟؟
#پشتسنگرشهادت
#پارت57
سرش را از روی پیشانی راشا برداشت و قلب راشا... شد تکیه گاه سر هدی...
هق هقش اوج گرفت:
یادته تو اتاق عقد چی گفتی؟؟
گفتی این قلب واسه تو میتپه ...
حس کرد صدایی می آید..
صدایی شبیه به صدای قلب... ضربان قلب.
حتما خیالاتی شده بود..
قلب آدم مرده که نمی تپد... می تپد؟؟
با دقت بیشتری گوش داد...
فکر میکرد توهم زده..
اما نه..!
قلب همسرش میزد...
واقعی بود... توهم نبود.
آب دهانش را به سختی قورت داد ..
سرش را از روی قلب راشا برداشت و با بهت به روبرو خیره شد...
از شدت بهت قدرت تکلمش را از دست داده بود...
تلاش میکرد صحبت کند اما صدایش از گلو خارج نمیشد...
علی و حامد جلو آمده و صورت راشا را پوشاندند تا او را به دستِ خاک سرد بسپارند..
هدی اما همچنان به روبرویش خیره بود...
وقتی دو سر کفن را گرفتند هدی به خودش آمد...
دست حامد را گرفت و داد کشید:
قلبش... قلبش میزد!
با هق هق ادامه داد:
تروخدا خاکش نکنید... راشای من زندس... به خدا زندست.. خودم شنیدم صدای قلبشو..
ناگاه همهمه ای به پا شد...
بعضی به حالِ زار هدی اشک ریختند...
بعضی بی رحمانه خندیدند...
بعضی مهربانانه دعا کردند که خدا به هدی صبر دهد...
هیچکس اما حرفش را باور نکرد...
همه آنها فکر میکردند توهم زده...
حتی حامد... محمد... و علی.
محمد چرخید و پشتش را به هدی کرد...
لرزش شانه هایش نشان میداد که هق هق میکند...
بغض مردانه ی حامد هم شکست..
هدی روی پای حامد خم شد و التماس کرد:
حامد.. ترو خدا... تو پزشکی خوندی... من شنیدم صدای قلبشو ...
از شدت گریه به سرفه افتاد اما سکوت نکرد:
حامد... به قرآن قلبش... قلبش ضربان داشت...
حامد که به التماس هایش جواب نداد مبینا نزدیکش شد در آغوش گرفتش و رو به حامد گفت:
نمیبینی حالشو حامد؟؟
یه درصد احتمال بده که حرفش درست باشه آدم زنده رو میخواین خاک کنین؟؟
چی ازت کم میشه دو دقیقه وقت بذاری نبضشو بگیری؟؟
همسرش درست میگفت...
اگر حرف هدی توهم نبود چه؟؟
اشک هایش را پاک کرد و آرام کنار پیکر راشا زانو زد...
سرش را روی قلب راشا گذاشت..
برای لحظه ای سکوت همه جا را فرا گرفت و همهمه خوابید..
حامد اما صدایی نشنید..
در واقع صدای قلب راشا را نشنید...
نفس عمیقی کشید..
صاف نشست و سر انگشتانش را روی شاهرگ راشا گذاشت...
حس کرد زیر انگشتش ضربان دارد...
با بهت فریاد کشید:
آمبولانس... آمبولانس خبر کنید...
صدای جیغ آمد...
ترسیده بودند..
میان همهمه این جمله به گوش میرسید:
مرده زنده شد...
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیهویعلیهوهونشود . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حـسـیـن مـولا ❤️🩹 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به حق زینب العجل :)❤️🩹
19.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو را دوست داشتم
درحالی که دور بودی....💔
#حسینجآن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتم دورامو زدم اومدم آقا💔
کربلاییحسین#ستوده🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
± دلم بدجوری شکست..💔_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو رو بیشتر از اونی که حتی بدونی
دوست دارم♥️
18.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گره کرببلای همه
به دست تو باز میشود
یا ابالفضل 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفر اولمیادته یانه؟!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با گریه میگفت
بخدا من برم کربلا خوب میشم..💔
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت57 سرش را از روی پیشانی راشا برداشت و قلب راشا... شد تکیه گاه سر هدی... هق هق
#پشتسنگرشهادت
#پارت58
دوروز گذشته بود....
پزشکان برگشتن ضربان قلب راشا را معجزه خواندند...!
همه ی پرستاران و پزشکانی که هنگام ایست قلبی راشا در اتاق بودند تائید کردند که بیمار جانش را از دست داده و آنها اشتباهی نکرده اند...
راشا ولی هنوز در بیمارستان بود...
اما با یک تفاوت....
این بار در بیمارستان بستری بود... اما در بخش!
حالش خوب بود اما هنوز به هوش نیامده بود....
***********
هدی با پافشاری زیاد خانواده اش را راضی کرده بود که شب را به عنوان همراه کنار همسرش باشد....
حال... ساعت از دو نیمه شب گذشته بود...
اما خواب به چشمان خسته ی هدی نمی آمد...
کنار راشا نشسته ...... دستش را در دست گرفته و هر چند لحظه دستان راشای بی هوش را بوسه باران میکرد..
و در دل از خدا خواهش میکرد که هرچه زودتر چشمان مشکی رنگ راشا به رویش گشوده شود..
و طولی نکشید که با تکان خوردن پلک های راشا... خواسته ی دل هدی بر آورده شد.
هدی با دیدن چشمان نیمه باز همسرش زنگ کنار تخت را فشرد و به دقیقه نکشیده چند پرستار و پزشک به اتاقش آمدند...
دکتر پس از معاینه راشا و انجام کارهای لازم رو به هدی گفت:
الحمدالله بیمار مشکل خاصی نداره...
نهایتا تا فردا شب مرخصن...
****************
راشا متعجب بود...
نمیدانست چه شده...
اتفاقات را تا جایی به یاد داشت که هدی را در آغوش گرفت تا از اصابت گلوله به او جلوگیری کند...
دیگر هیچ چیز به یاد نداشت...
پس از اینکه پرستاران از اتاق خارج شدند...
هدی به سمتش آمد...
دست راشا را گرفته و بوسه ای روی آن نشاند..
اشک های هدی چه بود این وسط؟؟
سوال های زیادی داشت...
اما حالِ خرابِ هدی مانع از این میشد که سوال هایش را از مغزش بیرون بریزد...
خوب میدانست حال هدی برای پاسخ دادن به سوالاتش مساعد نیست...
اما چرا ؟؟ این یکی را واقعا نمیدانست...
هدی نمیخواست حسرت دوستت دارم گفتن به راشا باز هم روی دلش بماند:
میدونی چی کشیدم تو این دو ماه؟؟
میدونی هر روز... هر ثانیه... جون میدادم از ترس رفتنت؟؟
میدونی روز خاکسپاری چه حالی داشتم؟؟
چقد گریه کردم؟؟
با شنیدن واژه ی خاکسپاری به فکر فرو رفت..
کدام خاکسپاری؟
خاکسپاری ؟ کی؟ کیِ؟ کجا؟
هدی از کدام دو ماه حرف میزد؟؟
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت58 دوروز گذشته بود.... پزشکان برگشتن ضربان قلب راشا را معجزه خواندند...! همه
#پشتسنگرشهادت
#پارت59
_خاکسپاری کی هدی؟؟ کدوم سه ماه؟؟
هدی تلخ لبخند زد...
ایستاد و شروع به قدم زدن کرد:
واقعا هیچی یادت نمیاد؟؟
کمی فکر کرد و پس از چند ثانیه لب زد:
هیچیه هیچی...
نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد:
روز عقد... وقتی اومدی جلومو خودتو به کشتن دادی... اون دختره یه کم حرف زد و گریه زاری کرد... بعدشم یه گلوله زد تو مخ خودش..
تعجب کرده و باضرب نیم خیز شد:
هستی خودکشی کرد؟؟؟
هدی اخم کرد:
بله...الان ناراحت شدی مثلا؟؟
راشا میان بهت لبخند قشنگی به هدی هدیه کرد:
کمی... اندکی...تا حدودی یکم زیاد کوچولو...
هدی چشم غره ای نثار راشا کرد و ادامه داد:
همونجا.. به خاطر شوک بزرگی که به مبینا وارد شد بچه ی حامدم دنیا اومد...محمد حیدر.. دوماهشه...
باز هم برایش سوال شد که دوماااه؟؟
اما سکوت کرد تا هدی ادامه دهد..
_ آمبولانس اومد... هم من .. هم تو.. هم مبینا رو یه راست بردن اتاق عمل...
تمام تلاشش را کرد اشک نریزد... اما نتوانست:
بعد عمل.. وقتی به هوش اومدم... بهم گفتن رفتی تو کما... اون لحظه دلم میخواست بمیرم...
از اون روز به بعد.. کارم شده بود گریه...
محمد و حامد... با اینکه خودشون داشتن داغون میشدن... همه تلاششو میکردن که حال منو خوب کنن..
نمیذاشتن بمونم پیشت...
دوماه... تو بی خبر از همه چی... تو کما بودی و آروم خوابیده بودی...
تو اون دوماه.. خیلی التماست کردم نری و تنهام نذاری...
ولی تو نامردی کردی...
از حرفی که زد خودش هم خنده اش گرفت..
راشا حال صحیح و سالم کنارش بود...
از پیشش نرفت... پس چرا میگفت نامردی کردی؟؟
گوشه ی تخت نشست و دستش را روی دست راشا گذاشت:
روز ۱۶ دی... تقریبا دوماه از عید قربان یعنی روز عقدمون گذشته بود...
با دسته گل اومدم... ببینمت...
ولی...
بغضش شکست و هق هق کرد:
ولی... دیدم یه تخت از اتاقت آوردن بیرون...
پارچه سفیدو از رو سر جنازه دادم کنار.. به امید اینکه تو نباشی...
ولی خودت بودی.. خودِ خودت...
دنیا رو سرم خراب شد وقتی دیدمت...
بی هوش شدم...
وقتی به هوش اومدم...
دست راشا را محکم فشرد تا حضورش را احساس کند..
میترسید خیال باشد اینکه دارد با همسرش صحبت میکند...
_ وقتی به هوش اومدم... فقط محمد پیشم بود...
گفتم بقیه... نگفت.. خودمو کشتم تا گفت اومدن خاکسپاریت.. یه عالم التماسش کردم تا راضی شد منو بیاره...
آب دهانش را به سختی قورت داد و ناباور لب زد:
من... مردم؟؟
هدی بی توجه به سوال راشا میان هق هق ادامه داد:
باورم نمیشد داری میری... داری تنهام میذاری...
باورم نمیشد اون جنازه کفن پیچ شده.. راشای منه...
وقتی.. وقتی صورتتو باز کردن تا واسه آخرین بار باهات حرف بزنیم... خداحافظی کنیم..
دلم خون شد...
التماست کردم... از... از روز عقد گفتم... گفتم یادته
گفتی این واسه تو میتپه؟؟
یهو.. حس کردم صدای قلبت میاد...
به بقیه گفتم.. باور نکردن...
مبینا... چون دکتره... دیده همچین معجزه هایی رو... به حامد گفت نبضتو بگیره...
لبخند زد:
باورم نمیشد خدا جواب التماسامو... جواب دعاهامو... نذرامو داد...
خییلی دوست دارم راشا...
دیگه نرو از پیشم...
به اندازه کافی تو اون دوماه... عذاب کشیدم...
دو روز پیشم ... عمق عذابو درک کردم..
دیگه نرو از پیشم...
دیگه طاقت دوریتو ندارم...❤
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد