مدافعان حـــرم
سلام خیلی خوش اومدید 🌹 ما ماه های پیش محفل ها و برنامه هایی داشتیم که خیلی به کارتون میاد👌 برای پیدا
راستی بچه هایی که تازه اومدین جدای از رمان حاضر ، محتوا های قبلی مون رو از دست ندین ✋
به خصوص محفل هامون رو ...
داستان ازدواج فهیمه خانوم و آقا غلامرضا هم خیلی قشنگه ...❤️
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت53 آلبوم عکس را از علی گرفته و تند تند مشغول ورق زدن شد... ناگاه نگاهش روی تص
بسم الله الرحمن الرحیم
#پشتسنگرشهادت
#پارت54
سرش را به شیشه تکیه داد و نگاهش را به برادرش دوخت:
سلام داداشی...
بی معرفت چرا خوابی؟؟
تازه پیدات کردم...پاشو بزار حداقل یه بار داداش صدات کنم...
یعنی همینجوری میخوای بزاری بری؟؟
به فکر من و زیتون نیستی؟؟؟
به فکر مامان و بابا نیستی؟؟
مگه نمیخواستی مامان بابای واقعیتو ببینی؟؟
مگه نمیخواستی بدونی چه جور آدمایی هستن...
مگه نمیخوای بدونی دنبالت گشتن یا نه؟؟
پس ترو خدا... ترو خدا بیدار شو...
بیدار شو و دیگه نذار مامان و بابا غصه بخورن...
دلم داره میترکه داداش...
علی گفت به هیچکس نگم پیدات کردم...
خیلی سخته نگه داشتن راز به این مهمی...
پس نرو لطفا...بیدار شو...بیدارشو و نذار این راز مهم تا آخر دنیا رو دلم بمونه...
اگه بری من چیکار کنم؟؟
اگه بری میمیرم... پس نرو...
خواهش میکنم ازت چشماتو وا کن...
هق زد....
هق زد و به آینده اندیشید...
آینده ای نامعلوم...
نگاه خیره اش از راشا گرفته نمیشد...
دلش میخواست هرچه زودتر به پدر و مادرش بگوید فرزندشان... زکریا ی عزیزشان...پسرک گمشده شان... پیدا شده....
اما نمیخواست بگوید نیمه جان است..
نمیخواست بگوید در کماست...
دلش میخواست همین حالا برادرش چشم باز کند...
چشم باز کند تا ضحی بتواند تمام مهر و محبت..
تمام دلتنگی های این چند سال را به او نشان دهد...
دلش میخواست راشا چشم باز کند تا بتواند به او بگوید که خواهرش است...
دلش خیلی چیز ها میخواست..
اما تا چشمان راشا باز نمیشد... هیچ یک محقق نمیگشت.💔
با نشستن دست علی روی شانه اش چشم از راشا گرفت و همسرش را نگاه کرد...
ولی نگاه علی خیره به دستگاهی بود که ضربان قلب راشا را نشان میداد..
ضحی رد نگاه علی را گرفت...
به خط صافی رسید که نشان از حال خراب قلب راشا داشت...
هیچ نمی دید...
هیچ نمی شنید...
شاید هم نمیخواست که ببیند...
نمیخواست که بشنود..
نمیخواست ببیند که پرستاران و دکتران با عجله به اتاق برادرش رفتند...
نمیخواست ببیند راشا حتی با تلاش فراوان آنها هم احیا نشد...
میخواست کور شود و نبیند ملحفه سفیدی را که پرستاران روی سر برادرش کشیدند...
دست و پایش شل شد...
نمیتوانست گریه کند..
اصلا باورش نمیشد که راشا...
برادر تازه پیدا شده اش....
قلبش ایستاد... و برای همیشه از دنیا رفت..
به علی نگاه کرد که روی زمین .. کنار در نشسته و خیره به روبرو بود..
هیچ کار نمیکرد... هیچ حرفی نمیزد...
فقط و فقط به روبرو نگاه میکرد..
و این ضحی را میترساند..
به طرف علی قدم برداشت و با درد و عجز صدایش زد:
علی..
درست همان موقع بود که حامد.. محمد و هدی با عجله به طرفشان دویدند..
پرستاران که پیکر بی جان راشا را از اتاق بیرون آوردند خشکشان زد..
هدی زودتر از بقیه به خودش آمد..به سمت راشا رفت..
باورش برایش سخت بود..
که همسرش.. عشقش..
همسری که فقط چند ساعت در کنارش خاطره داشت..
دیگر جان در بدن ندارد..
دیگر نفس نمیکشد..
آرام آرام به طرف تخت رفت..
دستش را دراز کرد تا ملحفه را از روی صورت فرد کنار بزند..
دلش میخواست کسی غیر از راشا را ببیند..
اما..
حقیقت تلخ تر از آن بود که با دل هدی تازه عروس کنار بیاید..
هدی با دیدن صورت راشا تاب نیاورد..
جیغ بلندی کشید و از حال رفت..
از حال رفت و ندید برادرانش چه حالی دارند..
ندید محمدِ همیشه خندان..مانند ابر بهار می گرید..
ندید حامد را که مردانه بغض کرده و صبورانه این غم بزرگ را به دوش می کشید...
#پشتسنگرشهادت
#پارت55
هدی مانند ابر بهار میگریست و نمیتوانست چشم از عکس راشا بگیرد..
هنوز نمیتوانست باور کند...
مردی که در عکس با آن لبخند زیبا و ژست دلبرانه به دوربین خیره شده...
همین مردیست که حال کفن پوش در کنارش است...
اصل چرا عکس روز عقد راشا را بالای قبرش گذاشته بودند؟؟
واقعا چرا ؟؟
شاید برای اینکه رهگذران دلشان به حال جوانی راشا سوخته و فاتحه ای نثار روح او کنند...
هرکس نگاهش به عکس می افتاد جگرش کباب میشد...
هر کس به عکس مینگریست به یاد آن روز می افتاد.. روز عقد..
روزی که راشا خوشحال بود...
کت و شلوار به تن کرده... لبخند میزد...
او به آرزویش رسیده بود...
اما... دنیا همین بود دیگر....
وفا نداشت...
******
محمد با وجود غمِ بزرگی که در دل داشت...
خواهرش را فراموش نکرده بود...
خودش اشک میریخت و هق هق میکرد...
اما آغوشش برای اشک های خواهرش باز بود...
و با زبانش به خواهرِ عزیز تر از جانش دلداری میداد...
دلش پر از غم بود...
اما هوای خواهرش را داشت...💔
حامد مراقب مادرش بود...
مراقب فاطمه خانم... کسی که راشا را مانند فرزند خودش دوست داشت...
ضحی اصلا حال خوشی نداشت...
و در این میان برای همه جای تعجب داشت که چرا ضحی برای دوستِ همسرش اینطور بیقراری میکند...؟؟
آن ها که نمیدانستن راشا... برادرش است...
ضحی حتی نمیتوانست راحت برای زکریایش اشک بریزد....💔
از حال علی برایتان نگویم...
علی از همه شکسته تر شده بود...
علی داغان شده بود..
ویران شده بود..
علی... تنها رفیقش..
برادر عزیزش را از دست داده بود...
اما نمیتوانست باور کند...
نمیتوانست با جنازه ی راشا وداع کند...
سخت بود...
جلو رفت و بالای سر رفیقش نشست...
خواست حرف بزند..
خواست گله کند که نرو..
خواست التماس کند که بمان...
اما نگفت..
نمیتوانست..
هنوز در شوک بود..
تنها خم شد و ناباور و با بغض در گوش راشا نجوا کرد:
خیلی بی معرفتی رفیق... خییلی💔
میدانست بعدا پشیمان میشود که چرا آخرین دیدار را انقدر زود و خلاصه به اتمام رسانده اما واقعا نمیتوانست...
در توانش نبود...
هنوز در شوک بود... دلخور بود... غمگین بود...
دستش را دراز کرد و با کمک محمد ایستاد...
وداع کرد با پیکر راشا و به آغوش محمد رفت...
محمد برعکس علی و حامد هق هق میکرد..
بی صدا اشک ریختن را خوب بلد نبود..
محمد نمیتوانست مانند برادرش خود دار باشد..
محمد مانند علی صبور نبود...
سخت بود برایش..
سخت بود که ببیند رفیقش..
همسرِ خواهرش...
حال روبرویش در کفن است...
نمیتوانست نگاه کند به چاه عمیقی که نام قبر را یدک میکشید... و قرار بود رفیق عزیزش در آن آرام بگیرد.. برای همیشه...💔
طاقتش را نداشت...
علی به آغوش او رفته بود اما خود محمد بیشتر از هرکس نیاز داشت به یک آغوش تا بتواند راحت اشک بریزد...
محمد هنوز بچه بود...
نوزده سال... شما بگویید.. برای پسری نوزده ساله سخت نیست؟؟
سخت نیست ببیند رفیقش...
همسرِ خواهرش... همسر خواهرِ دوقلویش...
قرار است برای همیشه زیر خروار ها خاک بخوابد؟؟
بگویید...
برای پسری نوزده ساله...
مانند محمد..
سخت نیست ببیند به خاک سپرده شدن رفیقش را ؟؟
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشتسنگرشهادت #پارت55 هدی مانند ابر بهار میگریست و نمیتوانست چشم از عکس راشا بگیرد.. هنوز نمیتوا
هعی💔
راشا رفت ...
شب جمعه یه فاتحه بخونید براش🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡ فاطمه جان
بمان به جان علی …
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشه ای از مراسم امین و امیر برومند🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمان ِمرگم بیا اباعبدالله 🙂❤️🩹 .
بر مشامم میرسد ، هر لحظه بوی کربلا...mp3
2.69M
برمشامممیرسد؛
هرلحظهبویکربلا..💔
enc_1689428409433719079251.mp3
4.94M
چشماموبستم؛حسکردم
امشبزائرصحنوسراتم😭♥️
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
#پشتسنگرشهادت
#پارت56
علی که از جنازه ی رفیقش فاصله گرفت...
هدی با قدم های سست به سمت همسرش رفت...
با کمک محمد...
زانوان سستش کنار پیکر بی جان راشا سقوط کرد...
چرا رخت سفید عروسی اش....
یکهو به لباس مشکی عزا تبدیل شد؟؟
این انصاف بود؟؟
تنها چند ساعت خاطره...
نه!
بهتر است بگویم چند دقیقه....
انصاف است؟؟
نفس کشیدن برایش سخت بود...
نمیتوانست باور کند کسی که کنار پیکر بی جانش زانو زده....
همسرش است... نیمه ی جانش...
واقعا جایش بود این شعر خوانده شود:
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن...
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود..
آری...
هدی دید... دید تیر خوردن همسرش را... دید پیکر غرق در خون او را.... دید ایستادن قلب نیمه ی جانش را... و حال...
حال داشت میدید که عشقش... در شرف خاک شدن است...💔
صدای ضجه و گریه...
صدای شیون و زاری...
سخت بود از دست دادن جوان...
مگر راشا چند سالش بود که مستحق مرگ باشد؟؟
بیست و یک سال... کمی برای مرگ زود نیست؟؟
دستان سرد و لرزانش را جلو برد و روی گونه راشا گذاشت...
اشک هایش روان شد و بالاخره سکوتش را شکست:
یادته... یادته روز عقد چی بهم گفتی؟؟
گفتی دوست دارم... گفتی میمونم کنارت...
این بود موندنت؟؟
بهت گفتم ثابت کن... گفتی اونقدر عاشقتم که حاضرم جونمم واست بدم...من... من خندیدم... ولی تو چند دقیقه بعد...
صدای هق هقش بلند شد...
خم شد و پیشانی اش را روی پیشانی راشا گذاشت:
گذاشتی رفتی تا عشقتو ثابت کنی؟؟
به فکر من و دلم نبودی؟؟
من دوست داشتم نامرد... عاشقت بودم... غلط کردم اذیتت کردم... غلط کردم لجبازی کردم با دلم... تو چرا رفتی؟؟
ترو خدا بیدار شو راشا..
اگه بری.. اگه بری من میمیرم...💔
بالاخره اعتراف کرد..!
اعتراف کرد که عاشق بوده ولجبازی کرده...
اما الان؟؟
حال... کمی دیر نبود؟؟
دیر نبود برای پشیمانی؟؟
برای اعتراف؟؟
به خدا قسم دیر بود...
حال پشیمانی چه سودی داشت؟؟
_نرو.. جونِ هدی نرو... تنهام نذار...
اومدی منو عاشق خودت کردی که بری؟؟
منو وابسته خودت کردی که بری و عذابم بدی؟؟
درد و دلش با راشا...
اشک همه را در آورد...
فامیل و دوست... دور و نزدیک.. همه اشک می ریختند..
حتی غریبه ها..!💔
محمد توان ایستادن نداشت...💔
ضحی غش کرد...💔
قلب فاطمه خانم داشت پر پر میشد..💔
علی هنوز مبهوت بود...💔
هدی اما هیچکدام را نمیدید...
نه!
میدید... اما اهمیت نمیداد...
وقتی همسرش... کفن پیچ کنارش بود... چه چیز غیر از او میتوانست برایش مهم باشد؟؟
#پشتسنگرشهادت
#پارت57
سرش را از روی پیشانی راشا برداشت و قلب راشا... شد تکیه گاه سر هدی...
هق هقش اوج گرفت:
یادته تو اتاق عقد چی گفتی؟؟
گفتی این قلب واسه تو میتپه ...
حس کرد صدایی می آید..
صدایی شبیه به صدای قلب... ضربان قلب.
حتما خیالاتی شده بود..
قلب آدم مرده که نمی تپد... می تپد؟؟
با دقت بیشتری گوش داد...
فکر میکرد توهم زده..
اما نه..!
قلب همسرش میزد...
واقعی بود... توهم نبود.
آب دهانش را به سختی قورت داد ..
سرش را از روی قلب راشا برداشت و با بهت به روبرو خیره شد...
از شدت بهت قدرت تکلمش را از دست داده بود...
تلاش میکرد صحبت کند اما صدایش از گلو خارج نمیشد...
علی و حامد جلو آمده و صورت راشا را پوشاندند تا او را به دستِ خاک سرد بسپارند..
هدی اما همچنان به روبرویش خیره بود...
وقتی دو سر کفن را گرفتند هدی به خودش آمد...
دست حامد را گرفت و داد کشید:
قلبش... قلبش میزد!
با هق هق ادامه داد:
تروخدا خاکش نکنید... راشای من زندس... به خدا زندست.. خودم شنیدم صدای قلبشو..
ناگاه همهمه ای به پا شد...
بعضی به حالِ زار هدی اشک ریختند...
بعضی بی رحمانه خندیدند...
بعضی مهربانانه دعا کردند که خدا به هدی صبر دهد...
هیچکس اما حرفش را باور نکرد...
همه آنها فکر میکردند توهم زده...
حتی حامد... محمد... و علی.
محمد چرخید و پشتش را به هدی کرد...
لرزش شانه هایش نشان میداد که هق هق میکند...
بغض مردانه ی حامد هم شکست..
هدی روی پای حامد خم شد و التماس کرد:
حامد.. ترو خدا... تو پزشکی خوندی... من شنیدم صدای قلبشو ...
از شدت گریه به سرفه افتاد اما سکوت نکرد:
حامد... به قرآن قلبش... قلبش ضربان داشت...
حامد که به التماس هایش جواب نداد مبینا نزدیکش شد در آغوش گرفتش و رو به حامد گفت:
نمیبینی حالشو حامد؟؟
یه درصد احتمال بده که حرفش درست باشه آدم زنده رو میخواین خاک کنین؟؟
چی ازت کم میشه دو دقیقه وقت بذاری نبضشو بگیری؟؟
همسرش درست میگفت...
اگر حرف هدی توهم نبود چه؟؟
اشک هایش را پاک کرد و آرام کنار پیکر راشا زانو زد...
سرش را روی قلب راشا گذاشت..
برای لحظه ای سکوت همه جا را فرا گرفت و همهمه خوابید..
حامد اما صدایی نشنید..
در واقع صدای قلب راشا را نشنید...
نفس عمیقی کشید..
صاف نشست و سر انگشتانش را روی شاهرگ راشا گذاشت...
حس کرد زیر انگشتش ضربان دارد...
با بهت فریاد کشید:
آمبولانس... آمبولانس خبر کنید...
صدای جیغ آمد...
ترسیده بودند..
میان همهمه این جمله به گوش میرسید:
مرده زنده شد...
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیهویعلیهوهونشود . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حـسـیـن مـولا ❤️🩹 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به حق زینب العجل :)❤️🩹
19.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو را دوست داشتم
درحالی که دور بودی....💔
#حسینجآن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتم دورامو زدم اومدم آقا💔
کربلاییحسین#ستوده🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
± دلم بدجوری شکست..💔_