⭕️ بسیجی را وسط خیابان،لخت می کردند نمرودیان #سبز پوش!
🔻غسل شهادت میدادند، با بنزین درون باک!
مادر و دختر #محجبه را با هم شهید کردند!..
🔻جماعت فتنه و موج سبز آل امیه،از آن همه آشوب و جنایت عذرخواهی نکردند!
ای جماعت پست!
🔻شرمنده که نگذاشتیم کلاس های آموزش بمب کنار جاده ای ریگی در خیابان کارگر شمالی برگزار شود!
🔻شرمنده که نگذاشتیم #مریم_رجوی و یاران از منافقین به #مجاهدین تغییر نام دهند و در تهران ترور کور کنند!
🔻شرمنده که ابو وهب(حسین همدانی) فرمانده لشگر محمد (ص) گوش به فرمان BBC نبود!
وقتی هم که در سوریه شهید شد،مارچ پیروزی را اول همین BBC نواخت!
چون او سرباز خوب خمینی بود که سرباز مانده بود و به خاطر صندلی، ترک پست نکرده بود!
شرمنده که شهید مهدی نوروزی،قبل از اینکه در سامرا بلای جان #داعش شود،اول بساط فتنه گران ساختمان قیطریه را بر هم زد!همانی که میگفتند رژیم برای سرکوب از لبنان آورده!
ما چند کشته باید بدهیم؟از سر چند زن #چادر باید بکشید؟چند عاشورا باید هلهله کنید؟چند مسجد و حسینیه در آتش نفاق شما باید بسوزد؟ که بی حساب شویم؟
پیکر بعضی شهدای مدافع حرم را روی ضربات چاقویی که در 88 خورده بودند شناسایی کردند!
آفرین یکجا به درد خانواده شهدا خوردید!
سفاکان داعش جایی زخم زدند که قبلاً زخم زده بودید!
ای از داعش،رذل تر ها!
🔻از جمجه شکافته شده شهید علی رضا ستاری بگویم یا آن بیست و سه بسیجی دیگر که با کالیبر اسلحه غیر سازمانی شهید شدند و قصور از ماست که نامی از ایشان نمیبریم!
در فاو شهید گمنام نداده ایم،که در تهران هم شهید گمنام بدهیم!
درد، برای اهل غیرت است!
از داغ فکه و ام الرصاص و مجنون و طلائیه تا داغ قنیطره و خان طومان به سینه ماست!
از داغ سر قطع شده ابراهیم همت تا پیکر بازنگشته مهدی باکری در دفاع مقدس، تا سر قطع شده عبدالله اسکندری، تا پیکر بازنگشته حاج عباس اللهی از مدافعان حرم را تا آخر تاریخ به سینه میکشیم!
هنوز ما نمرده ایم که انقلاب را با فتنه هایتان زمین گیر کنید!
شهید میگوید:
ما تا آخرین قطره خونمان میایستیم شما هم بایستید..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_چهارم 💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتر
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_پنجم
💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»
هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»
💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟
باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»
سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.
💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند می خواندند.
اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از #تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بند کرده بود.
دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت.
💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»
هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای #مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟
💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای #خبرچینی می رفت؟
بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam