📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادر شهید💚
🍂 #قسمت_نـوزدهــم
زنـدگی با شـهـدا
شوق #شهادت طلبی داشت به ویژه از چندماه مانده به #شهادتش اما این چیزی نبود که یک شبه در او ایجاد شده باشد👌.
علی رغم اینکه در #جمهوری_اسلامی #دوست و #دشمن این همه توی سر تبلیغ از جبهه و جنگ گفتن و نوشتن از دفاع مقدس می زنند به عنوان #برادر_محمودرضا می گویم🙂 که او هرچه داشت از فرهنگ #دفاع مقدس داشت.☝️
شخصیت #محمودرضا حاصل انس باهمین #کتاب ها و #فیلم ها و #خاطره ها #گفتن ها و #نوشتن ها از #شهدای_دفاع مقدس بود.🍃
#دانش آموز بود که با حاج #بهزاد پروین قدس در تبریز رفاقتی به هم زده بود.مرتب برای دیدن آرشیو عکس هایش سراغش می رفت.🍃
اولین ریشه های علاقه مندی به فرهنگ #جبهه و جنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود.کتابخانه ای که از او به جامانده،تقریبا تمام کتاب های منتشر شده در حوزه #ادبیات_دفاع مقدس در چندسال گذشته را درخود گنجانده است👌.مثل همه ی بچه های #بسیج به یاد و نام و تصاویر سرداران #شهید دفاع مقدس به ویژه #حاج_همت تعلق خاطر داشت.👌☺️
این اواخر پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود.گاهی از من می پرسید فلان کتاب را خوانده ای🙂؟و اگر میگفتم نه، نمی گفت بخوان،خودش می خرید و #هدیه می داد.❤️
آواخر چندتا کتاب را توصیه کرد که بخوانم،از بین این کتاب ها، #کوچه نقاش ها،#دسته یک،#همپای صاعقه و #ضربت متقابل یادم مانده است☺️،مجموعه شش جلدی<<#سیری_در جنگ_ایران_و_عراق>> را که از کتابخوانه خودش به من هدیه کرد❤️،هنوز به یادگار دارم، یک بار هم رمانی که براساس زندگی #شهید_باکری نوشته بود،ازتهران برایم پست کرد که بخوانم.🙂
یادم هست باهم در مراسم رونمایی این کتاب شرکت کرده بودیم.#سردار سلیمانی هم در آن مراسم حضور داشت☺️.به سردار سعید قاسمی و موسسه فرهنگی میثاق هم علاقمندبود🙂 و بدون استثنا ،هرسال #عاشورا با رفقایش در #مقتل_شهدای_فکه که سردار حضور می یافت، حاضر می شد😊.چند بار هم به من گفت که #عاشورا بیا #فکه.هربار گفتم می آیم ولی نمی رفتم!😔
🍂 #قسمت_بـیـسـتـم
آرزوے نـبـرد در کـربـلا
بعدازاینکه #آمریکا عراق را اشغال کرد مدام از آموزش جوانان #عراقی برای جنگیدن با آمریکا میگفت🙂 آن موقع اگراشتباه نکنم خودش هنوزتوی دانشکده ودرحال آموزش بود🍃
یک باردرباره ی نحوه ی عمل #بمب های کنارجاده ای توضیح دادآن اوایل درعراق ازاین بمب برای زدن تانک هاوخودروهای نظامی #آمریکااستفاده می شد👌
#کلیپ های زیادی هم ازلحظه #انفجاراین بمب هاوازبین رفتن ادوات آمریکایی ها داشت که با هم تماشا کردیم اما هرچه اصرار کردم از هیچ کدام اجازه کپی نداد.☹️
صحنه های هدف قرارگرفتن خودروهای آمریکایی ونفراتشان درحین ترددخیلی
تاثیر گذاروعجیب بود☹️#محمودرضا مدام روی تصاویر کلیک میکرد ونگه می داشت وبعد توضیح می داد.🙂
پرسیدم با این #بمب های دست ساز💣 با آمریکا می جنگندگفت آن قدرتلفات ازآمریکایی ها گرفته اند✌️ که الان نظامیان آمریکایی کشیده شده اند👌 داخل پادگان هایشان طرف آمریکایی از#حاج قاسم خواسته فتیله رابکشدپایین.✌️😊
یک بار اوایل بحران سوریه که او مدام به #سوریه می رفت و می آمد گفت جنگ که در #سوریه تمام بشود میرویم #عراق بجنگیم جنگیدن #درکربلا حال دیگری دارد.😔💔
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂 #قسمت_بـیـسـت_سـوم
نـغـمـه هـاے آسمـانـے
#"اناشید"حماسی حزب الله را دوست داشت و گوش می داد.☺️
#سال۱۳۸۵بود که یک مجموعه از این اناشید را داد من هم گوش کنم بین آنها سرودی بود به نام "اکتب بالدم النازف"که توجه ام را به خود جلب کرد🍃 و بسیار علاقمند شدم که متن آن را داشته باشم و حفظ کنم.🍃
ترجیع بند این سرود #الموت_الموت_لاسرائیل بود که در هر سطر آن تکرار می شد به این صورت "اکتب بالدم النازف ...الموت الموت لاسرائیل...واصنع بالجسد الناسف...الموت الموت لاسرائیل ..."از #محمودرضا خواستم سرود را به یکی از☝️ رفقای#لبنانی اش بدهد تا متنش را برایم پیاده کند☺️.چند هفته بعد متن دست نویس عربی این سرود را با خودش از تهران آورد😊 #محمودرضا هرازچندگاهی همین طور چند فایل صوتی به #عربی که گاهی سخنرانی🎤 و مداحی هم بینشان بود می داد به من و توصیه می کرد حتما گوش بدهم🙂 یک بار ماه #محرم بود که به او گفتم دارم مداحی های #ملاباسم کربلایی را گوش می دهم #گفت ملاباسم چیه؟#حسین اکرف گوش بده.☺️👌
اسم حسین اکرف،مداح بحرینی به گوشم نخورده بود.پرسیدم از ملاباسم قشنگتر میخواند؟گفت این #ولایت_مدارتر است.✌️☺️
🍂 #قسمت_بیـسـت_چهـارم
بسیجی وسط معرکه
به بچه های #بسیج خیلی #اعتقاد داشت☺️،در روزهای #فتنه۸۸یک بار درباره بچه های #بسیج صحبت می کردیم.☝️
از بسیجی های #اسلام شهری و اینکه چطور پای کار #انقلاب اند👌 کلی صحبت کرد و کلی از آنها تعریف و تمجید کرد.❤️
با همه جو سنگینی که آن روزها علیه بچه های بسیج وجود داشت،به شدت از تاثیر حضور بسیج در خاتمه دادن به غائله #فتنه تعریف می کرد.🍃
این بچه ها را خیلی دوست داشت و با احترام از آنها یاد می کرد.❤️
خودش هم یکی از آنها بود.☺️
#محمودرضا #بسیجی_وسط_معرکه_ بود.در ایام #اغتشاشات خیابان های تهران،کنار بچه های بسیج بود.👌
کسی به او تکلیف نمی کرد که برود،اما موتورسیکلیتش🏍 را برمی داشت و تنهایی می رفت.🙂
چند بار هم خودش را به خطر انداخته بود🙁.یک بار خودش تعریف می کرد به خاطر #ظاهر_بسیجی اش،پشت چراغ قرمز،ارازل و اوباش #هجوم آورده بودند😢 که موتورش را زمین بزنند.اما نتوانسته بودند.✌️
آن روزها نگرانش می شدم.در یکی دوهفته اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که خیابان آزادی و بعضی خیابان های اطراف #اغتشاش بود🍃،با او تماس گرفتم و پرسیدم کجایی🤔؟گفت توی خیابان.گفتم چه خبر است آنجا؟ گفت:#امن و امان گفتم این چیزهایی که من دارم توی #اینترنت می بینم😒 آن قدرها هم امن وامان نیست!گفت:نگران نباش.گفتم چرا؟گفت:#بسیجی_زیاد_است.✌️🙂
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂 #قسمت_بـیـسـتوپـنجـم
هـوا دار تمـام عـیار انـقـلاب
در#فتنه۸۸#وبلاگی راه انداخته بودم و تا مدتی به صورت روزنوشت،یاد داشتهایی درباره #فتنه می نوشتم🍃.البته بیشتر از دوسال دوام نیاورد و اوایل سال ۱۳۹۱هک شد.یکی از خواننده های ثابت آن وبلاگ،#محمودرضا بود.👌☺️
یادداشت هایی را می خواند و با اسم مستعار #<م.ر.ب>پای پست ها #کامنت می گذاشت.👌
گاهی هم بعد از اینکه یادداشتی را می خواند،زنگ می زد و نظرش را می گفت😊..در دیدارهای گاه و بیگاهی هم که تهران با هم داشتیم.وسط حرف ها حتما چیزی درباره وبلاگ می گفت.☝️
گاهی پیش می امد که چند روز چیزی در وبلاگ نمی #نوشتم.این جور مواقع #تماس می گرفت📞 و پیگیر نوشتم می شد.بعضی از یادداشت ها گاهی در پایگاه های خبری تحلیلی مثل جهان نیوز و رجانیوز و خبرگذاری فارس لینک می شدند.👌
این جور وقت ها #تماس می گرفت و #تشویقم می کرد☺️.بعد از اینکه وبلاگم هک شد،اکانتم را از طریق تماس با مدیر سرویسی که وبلاگ را روی آن ساخته بودم پس گرفتم☹️،اما دیگر چیزی در آن ننوشتم.به جایش یک وب سایت زدم.🙂
#محمودرضا از این کار خوشش نیامده بود🙁 و بعد از
آن بارها از من خواست که به همان وبلاگ سابق برگردم.😐
می گفت:وبلاگت شخصیت پیدا کرده بود☝️
#محمودرضا در #ایام_فتنه غیر از اینکه کنار بچه های #بسیج در میدان دفاع از #انقلاب حضور داشت🍃،وقایع #فتنه را رصد هم میکرد.یادم هست آن روزها برای پیگیری دقیق اخبار و تحلیل ها لپ تاب خرید💻 و برای خانه شان اینترنت وای فای گرفت.به #نظام_و_انقلاب #تعصب داشت👌 و هر وقت من در نوشته هایم دفاعی از انقلاب میکردم خوشحال می شد☺️،تماس می گرفت و تشویقمیکرد.یک بار چیزی در دفاع از نظام نوشتم که کمی#جنجال برانگیز شد و کامنت های زیادی پایش خورد🍃،با یکی از خواننده های آن روزهای وبلاگ که از جریان فتنه جانب داری می کرد بحثم شده بود و چندتا کامنت بلند رد و بدل کرده بودیم،نهایتا من کوتاه آمده بودم.☹️
#محمودرضا دلخور بود از من،اصرار داشت که من در بحث با این شخص کوتاه آمده بودم و
نباید عقب نشینی می کردم😒.آن روز تماس گرفت پرسید:می شناسی اش؟گفتم:بله،سابقه جبهه و جنگ هم دارد.اسمش را پرسید که من نگفتم و از او خواستم که بی خیال شود☹️!گفت تو شکسته نفسی کرده ای در حالی که جای شکسته نفسی نبود.😒
فردایش دیدم آمده و توی #کامنت هاجواب بی تعارف و #محکمی به او داده است.🙂☝️
🍂#قسمت_بـیـسـتوشـشم
پـرکـارهـا شـهیـد مے شوند
اسفند سال1388بود.مثل هرسال در تالاروزارت کشور برای #سالگردشهیدان #آقامهدی_وآقاحمید_باکری مراسمی برگزار شده بود.❤️
#تهران بودم آن روزها #محمودرضا زنگ زد و گفت:می آیی مراسم؟گفتم : می آیم چطور؟گفت حتما بیا .سخنران مراسم #حاج_قاسم است.☺️
مقابل تالار باهم قرار گذاشته بودیم.
#محمودرضا زودتر از من رسیده بود.من با چندنفر از دوستان رفته بودم پیدایش کردم🙂 و باهم رفتیم و نشستیم طبقه بالا.
همه صندلی ها پر بود و جا برای نشستن نبود🍃.به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو.درطول مراسم با #محمودرضا مشغول صحبت بودیم🙂.ولی #حاج_قاسم که آمد #محمودرضا دیگر حرفی نمی زد.😊
من گوشی موبایلم را در آوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم.☺️
#محمودرضا تا آخر همین طوری توی#سکوت بود و گوش می داد☝️.وقتی حاج قاسم داشت حرف هایش را جمع بندی می کرد ،#محمودرضا یک مرتبه برگشت #گفت:حاج قاسم فرصت #سرخاراندن هم ندارد.🙁
این #کت_وشلواری را که تنش هست می بینی؟باور کن این را به #زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد والا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد.☹️
موقع پایین آمدن از پله ها به #محمودرضا گفتم :نمی شود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم😒؟گفت :من خجالت می کشم توی #صورت حاج قاسم نگاه کنم،بس که #چهره اش_خسته است.😣
پایین که آمدیم ،موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشه ای به او #گفتم:این شما،اینم #مربیتون☹️!دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم.
#محمودرضا خودش هم همین طور بودهمیشه #خسته.
#پرکاربود و به #پرکاری اعتقاد داشت👌.می گفت:من یک بار در حضور حاج قاسم برای عده ای حرف می زدم.گفتم من این طوره فهمیده ام که #خداوند_شهادت💔 را به کسانی می دهد که پرکار هستند و #شهدای ما در #جنگ این طور بوده اند👌.حاج#قاسم حرفم را تایید کرد و #گفت_بله همین طور بود.👌☺️
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
حسین را از زمان دانشگاه میشناسم. در رفت و آمد به دانشگاه دوستیمان شکل گرفت.همیشه باهم بودیم. سال ۹۴ نزدیک اربعین که همه نیرو لازم بودند، صبحها سرکار بودیم و بعد از کار تا نیمههای شب در بسیج مشغول بودیم🌙. بعدهم که خانه میآمدیم دوباره ۶ صبح بیدار میشدیم. حسین به شوخی میگفت پدرم میگوید دروغ میگویی که در سپاهی😂! تو مامور کلانتری شدی❗️😄
با اینکه بسیج یک نهاد مردمیست و اینطور نیست که به کسی حقوق بدهند، اما اولویت حسینآقا همیشه #بسیج بود. حتی یادم میآید برای یک ماموریت بسیج سرکارش در سپاه نرفت☝️. گاهی هم که من کم آوردم میگفت دربدترین شرایط هرچیزی را رها کردید #بسیج را رها نکنید❌. تا این اندازه به بسیج اعتقاد داشت.
شهید مداح مدافع حرم
#حسین_معز_غلامی🌹
#سالروزشهادت🕊
@Modafeaneharaam
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه 🌹
قسمت ۸
یک باروقتی احمدآقانمازراشروع کردبه آنجارفتم ودرکنارش مشغول نماز شدم.دقایقی بعدازاین کارخودم پشیمان شدم! احمدآقابعدازاینکه نمازراشروع کرده به شدت منقلب شد.بدنش می لرزید😨گویی یک بنده ی حقیر درمقابل یک سلطان باعظمت قرارگرفته✅
نمازاحمدآقاآن گونه بودکه ماازبزرگان شنیده بودیم.اودرنمازعبدذلیل درمقابل پروردگارجلیل بودواگرایشان درزندگی به مراتب بالای کمال رسیده,به دلیل همین افتادگی درپیشگاه پروردگاربود💯درروایات مانمازرامعراج مومن معرفی کردند.من به نمازهای خودم که نگاه می کنم اثری ازعروج به درگاه خدای متعال رانمی بینم.امااعتقادقلبی من وهمه شاگردان احمدآقااین بودکه تمام نمازهای ایشان به خصوص دراین سال های آخرنشان ازمعراج داشت! یعنی هرنمازی احمدآقایک پله اورابه خدای متعال نزدیک می کرد💞البته احمدآقابسیارکتوم بود.یعنی ازحالات درونی خودحرفی نمی زد.امااگرکسی به وضیعت اودقت می کرد,حتماًمتوجه باطن نورانی اش می شد.من یک بارازخودایشان شنیدم که حدیث《 نمازمعراج مومن است.》راخواندوبعدخیلی عادی گفت:بچه هابایدنمازشمامعراج داشته باشدتاحقیقت بندگی راحس کنید.من آن شب🌃 اسرارکردم که: احمدآقا آیااین معراج برای شمااتفاق افتاده?معمولاًدراین شرایط به نحوی زیرکانه بحث راعوض می کرد.امّاآن شب بعدازاسرارمن سرش رابه نشانه تاییدتکان داد.درسررسید📒به جامانده ازاحمدآقاجملات عجیبی به چشم من خورد.اودراین سررسیدکارهای روزانه خودرادرسال🗓۱۳۶۳نگاشته است.دربرخی صحفات آمده:《امروزنمازبسیاربسیارعالی بود. درنمازصبح حال بسیارخوشی ایجادشده》 و...
فراموش نمی کنم.یک بارحضرت آیت الله حق شناس نمازخواندن ایشان رادید,آن موقع احمدآقادرسنین نوجوانی👱 بود.بعدبه حجت الاسلام حاج حسین نیری(برادراحمدآقا)گفت:من به حال وروزاین جوان غبطه می
خورم!ومن شک ندارم که همه ی این هاازتوجه فوق العاده احمدآقابه نمازنشئت می گرفت👌اوبنده ی واقعی پرودگاربود.بااحمدآقاچندنفرازبچه های مسجدراهی بهشت زهرا(سلام الله علیها)شدیم.همیشه برنامه مابه این صورت بودکه سریع ازبهشت زهرا(س)برمی گشتیم تابه نمازجماعت مسجدالدوله برسیم.اماآن روزدیرراه افتادیم .گفتیم:نمازرادربهشت زهرا(س)می خوانیم.به ابتدای جاده رسیدیم ترافیک شدیدی ایجادشدبود.ماشین 🚙درراه بندان متوقف شد.احمدنگاهی به ساعتش ⌚️کرد.بعد درباره ی نمازاول وقت صحبت کرد.اماکسی تحویل نگرفت. احمدآقاازماشین پیاده شد!بعدهم ازهمه معذرت خواهی کرد!گفتیم:احمدآقاکجامی روی?!جواب داد:این راه بندان حالاحالاهابازنمیشه😕ماهم به نمازاول وقت نمی رسم.من بااجازه می روم اون سمت جاده یک مسجدهست که نمازم رومی خونم وبرمی گردم مسجد!احمدآقابازهم معذرت خواهی کردورفت🚶اوهرجاکه بودنمازش رااول وقت وباحضورقلب اقامه می کرد.درجاده وخیابان و....فرقی برایش نمی کرد.همه جاملک خدای متعال بودواوهم بنده ی خدای متعال!✅
#بسیج
همه ی اهل محل احترام خانواده ی آن هاراداشتند.حمیدرضا,برادربزرگ تراحمدآقاسال اول جنگ به شهادت 🌷رسید.همان سال بودکه ایشان واردبسیج شد.طی مدتی که ایشان دربسیج مسجدفعالیت داشت همه ی نوجوان های محل جذب 💞اخلاق ورفتارایشان شدند.هرزمان احمدآقابه مسجدمی آمدجمعی نوجوان به دنبال اوبودند.مدتی بعدایشان به عنوان مسئول پذیرش پایگاه بسیج مسجدامین الدوله انتخاب شد;مسجدی که پرازطلبه های فاضل وانسان های وارسته بود.بعدازمدتی مسئولیت کارهای فرهنگی مسجدنیزبه عهده ی ایشان قرارگرفت.کنارفعالیت دراینجادرمسجدامام حسن(علیه السلام)نیزکارهای فرهنگی راانجام می داد.👈نکته قابل توجه برای من این بودکه وقتی مادرشرایط عادی هستیم حضورقلب درنمازنداریم.یااگرمشغله ای داشته باشیم,دیگرحواسی برای مانمی ماند.😏یااگرکاراجرائی به عهده ی ماواگذارشود,که دیگرهیچ!کاملاًحواس مادرنمازپرت می شود.احمدآقاعارفی واراسته بودکه نمازهایش بوی ملاقات باپرودگارمی داد.معمولاًچنین انسان هایی یاازجامعه فاصله می گیرند,یااگرواردجامعه ومسجدشوندخودرادرگیرهیچ کاری نمی کندتاحضورقلب داشته باشد.بارهاازاین عارف نمادهادیده ایم که فقط سجاده وعبای خودرامی شناسند.ودیگرهیچ....امااین شاگردواراسته آیت الله حق شناس درس ایمان وعمل راازاستادش فراگرفته بود.اوسخت ترین کارهای اجرایی مسجدرابرعهده داشت ودرعین حال روزبه روزبرمعنویاتش افزوده می شد!من دیده ام برخی مدعیان عرفان وقتی نمازرابه پایان می رسانندمشغول ذکروتسبیح و...می شوند.امااحمدآقاوقتی نمازمعراج گونه اش به پایان می رسیدوسفرعرفانی اش تمام می شد,همگام بانمازگزاران مسجدتکبیرهاراتکرارمی کرد.الله اکبر.خمینی رهبر....بعددستاش رابه نشانه ی دعادرمقابل صورتش قرارمی داد.
👈 ادامه دارد... 🔜👉
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
شخصی در محل ما ساکن بود که هیکل درشتی داشت،چفیه می انداخت و شلوار پلنگی بسیجی می پوشید، اخلاق درستی هم نداشت‼️اهل همه جور خلافی بود،او به شدت با مردم بد برخورد میکرد، به مردم گیر میداد و این لباس او باعث می شد که خیلی ها فکر کنند که او بسیجی است😞!
هادی یک بار او را دید و تذکر داد که لباست را عوض کن، اما او توجهی نکرد، دوباره او را دید و به آن شخص گفت: شما با پوشیدن این لباس و این برخورد بدی که دارید، دید مردم را نسبت به #بسیج و #رهبر_انقلاب بد می کنید☝️، مردم رفتار شما را که می بینند نسبت به نظام بدبین میشوند، بعد چفیه را از دوش او برداشت و به وی تذکر داد که دیگر با این لباس و این شلوار پلنگی نگردد👌، بار دیگر با شدت عمل با این شخص برخورد کرد، دیگر ندیدیم که این شخص با این لباس و پوشش ظاهر شود و مردم را اذیت کند.🌺
شهید مدافع حرم هادی ذولفقاری
@Modafeaneharaam
همکاری با #بسیج و هیات
نقل ازفرمانده سابق پایگاه بسیج در مورد شهید مصطفی عارفی:🌹
یکی از دغدغه های آقا مصطفی همکاری بسیج, مسجدوهیئت مذهبی بود👌. ایشان دراین راه تلاش فراوان کردند تافعالیت های فرهنگی مذهبی بسیج وهیئت درمسجدبه طورجامع صورت گیرد وباوجود مخالفت های زیادبعضی افراد، الحمدلله تاحدزیادی موفق این کارشدند🌺 به جوانان هیئتی می گفتند: به هیچ عنوان نباید سنگربسیج ومسجد راخالی ازجوانان بگذارید☝️ایشان ماهانه مبلغی رابه قسمت فرهنگی بسیج هدیه می کردند تاصرف فعالیت های مذهبی فرهنگی کودکان ونوجوانان شده وسعی در جذب آن ها گردد🌺
@Modafeaneharaam
من و آقا سعید از سن 12 سالگی شاید هم کمتر وارد فعالیت های مساجد شدیم🕌 . خیلی زود عضو بسیج محله شدیم .سعید بسیار پر کار و پر انرژی بود و فعالیت های فرهنگی، سیاسی و
اجتماعی خود را از #بسیج آغاز کرد👌
در تمام کلاس های آموزشی بسیج شرکت می کرد . و مراحل مختلف را پشت سر گذاشت 2 ماه مرحله تکمیلی بسیج را با وجود سن کم در شرایط سخت پشت سر گذاشتیم و برای او بسیار لذتبخش بود🌸
گاهی که جوانی خام بودم به او می گفتم وقتمان را می گیرد فایده ای هم ندارد😒، بیا دیگر نرویم .آقا سعید به من می گفت: بسیج یک ارزشه☝️ دنبال مزیتش نباش .او روحیه جمع گرایی قوی داشت بسیار مسوليت پذیر بود چون ولایت فقیه تاکید به بسیج داشت👌
سعید هم با هدف کار می کردهمیشه زندگی نامه شهدا را مطالعه می کرد و به من می گفت ببین شهدا هم بسیجی بودند☺️ . پس بسیج الگوی کار و هدف ما است. باید سعی کنیم تو این محیط به معرفت برسیم
راوی:دوست بسیجی شهید سعید سامانلو
@Modafeaneharaam
#بسیجےوسطمعرڪه
به بچههای #بسیج خیلی اعتقاد داشت👌.در روزهای #فتنه۸۸ یک بار دربارهی بچههای بسیج صبحت میکردیم.از بسیجیهای اسلامشهری و اینکه چطور پای کار انقلاباند✌️کلی صبحت کرد و کلی از آنها تعریف و تمجید کرد،
با همهی جو سنگینی که آن روزها علیه بچههای بسیج وجود داشت، به شدت از تاثیر حضور بسیج در خاتمه دادن به غائله فتنه تعریف میکرد🌺.این بچهها را خیلی دوست داشت و با احترام از انها یاد میکرد.خودش هم یکی از آنها بود.محمودرضا بسیجی وسط معرکه بود☝️.در ایام اغتشاشات خیابانهای تهران،کنار بچههای بسیج بود.کسی به او تکلیف نمیکرد که برود،اما موتور سیکلتش🏍را بر میداشت و تنهایی میرفت.چندبار هم خودش را به خطر انداخته بود😞.یک بار خودش تعربف میکرد به خاطر ظاهر بسیجیاش پشت چراغ قرمز، اراذل و اوباش هجوم آورده بودند❗️.که موتورش را زمین بزنند،اما نتوانسته بودند.آن روزها نگرانش میشدم😞در یکی دو هفته بعد از اعلام نتایج انتخابات که خیابان آزادی و بعضی خیابانهای اطراف اغتشاش بود با او تماس گرفتم و پرسیدم:کجایی؟!😫گفت توی خیابان.گفتم چه خبر است آنجا؟ گفت:امنوامان😐.گفتم این چیزهایی که من دارم توی اینترنت میبینم آنقدر هم امنوامان نیست😒!گفت نگران باشگفتم چرا؟ گفت بسیجی زیاد است☺️❤️
راوی:برادرشهید
محمودرضابیضائے🌹
برشی از ڪتابتوشهیدنمیشوی🕊
@Modafeaneharaam
🔰رهبر انقلاب: به برکت بسیج، تهدیدها دیگر برای ما تهدید نیست و تبدیل به فرصت میشود
🔻 رهبر انقلاب، صبح امروز در دیدار بسیجیان:
🔹️ #بسیج مستضعفین از روز اولی که به وجود آمد، هیچ نظیر و مشابهی در دنیا نداشت.
🔹️ هیچ چیز بسیج، وارداتی نیست و حرکتی صددرصد متکی به انقلاب و اندیشهی اسلامی [است] که خدا به قلب امام وارد کرد. شاید بتوان گفت که بسیج بزرگترین شبکهی فرهنگی، اجتماعی و نظامی در دنیا است.
🔹️ تشکیل بسیج، مصداق تام و تمام تبدیل تهدید به فرصت است. این حقیقت بسیج است. تهدیدهای زیادی داریم که با ابتکار بسیج باید به فرصت تبدیل بشود.
🔺️ بنابراین به برکت بسیج، تهدیدها دیگر برای ما تهدید نیست و تبدیل به فرصت میشود. ۹۸/۹/۶
💻 @Khamenei_ir
برای برگزاری یک جشنواره فرهنگی به مناسبت هفته دفاع مقدس، دنبال لباس مناسب میگشتیم تا همه کادر برگزاری یک دست باشیم.👌
پیشنهادات زیادی از لباس های نظامی مختلف مطرح می شد که همگی شامل رنگهای خاکی،سبز و لباس های نظامی بود. اما مسعود نظرش متفاوت بود.
میگفت:مردم همش ما #بسیجیارو با لباس نظامی دیدن و می بینند، این بار رو با یه لباس ساده و شاد به مردم خدمت کنیم.🌸
پیشنهادش متفاوت بود و عجیب.
دوتایی سوار بر موتور راهی بازار شدیم تا لباسی که تو ذهنش نقش بسته بود رو پیدا کردیم و یک دست به سایز خودش خردیم.
لباس رو پیش فرمانده بردیم، ایشون هم با روی باز از این پیشنهاد استقبال کرد و برای همه پرسنل اجرایی اون جشنواره یک تی شرت آبی فیروزه ای👕 و یک شلوار کتان طوسی خریدیم👖.
نتیجش تو نگاه های مردم قابل لمس بود.
شهید مسعود عسگری🌹
#بسیج
@Modafeaneharaam
شهید مدافع حرم هادی شجاع🌹
در ایست بازرسیهایی که برگزار میکردیم خیلی خوش رو، خوش خنده و مهربان بود.☺️
از هر کدام از رفقایش بپرسید
اولین نکته ای که از این شهید به یادشان می آید لبخندی بود
که همیشه بر صورتش حک شده بودو رنگ وبوی شهدا را داشت🍃
🚧 در برنامه های ایست و بازرسی ای که در اسلامشهر می گذاشتیم
وقتی مجرم یا متهمی را دستگیر می کردیم به هیچ وجه اهانت نمیکرد☝️ و میگفت وظیفه ماست با برخورد مناسب این ها را اصلاح کنیم.👌
#بسیج
@Modafeaneharaam
🔸 " در محضــر شهیــد "...
✍ از شما میخواهم که پایگاه #بسیج را خالی نگذاریدتاآنجا که میتوانید با سپاه همکاری کنید و جای شهدا را پر ڪنید، نگذارید دشمنان اسلام خوشحال شوند...
🍃شما برادرانـم
این لباس خونین برادرانتان را برتن کنید و سلاح مرا درکف گیرید که دشمن خیال نکند ڪہ جای من خالی است، همچون کوهے استوار درمقابل مشکلات مقاومت کنید✌️
☘و اما شما خواهرانـم
زینب وار راه برادرانتان را ادامه دهید و با حفظ حجـاب خود و فراگیـری احڪام اسلام مُبلغی برای اسلام باشید ...
🌹ولادت : ۲۰ دی ۱۳۴۵ شازند
🌹شهادت : ۴ دی ۱۳۶۵ بُوارین
💔عملیــــات کـربلای چهار
🥀#شهید_سید_علاالدین_اجاقی
#غواص_جاویدالاثــر
#سالروز_شهـادت 🕊
@Modafeaneharaam
مهدی از همان دوران كودكی بسیار آرام و متین بود هرگز به یاد ندارم كسی را آزرده كرده و یا باعث ناراحتی دیگران شده باشد❌
🔸حضور همیشگی مهدی در پایگاه های #بسیج باعث شده بود خیلی ها او را مثل برادر خود ببینند و نیازمندان بسیاری در این سال ها از پسرم كمك دریافت كردند بدون اینكه وی چیزی در مورد آن بگوید☝️
🔹این موضوعی بود كه بعدها از زبان كمك شوندگان و نزدیكان مهدی فهمیدیم. مهدی اهل نماز و مسجد بود👌
هر وقت برای كاری واجب دنبال مهدی می گشتیم یا او را در مسجد محل پیدا می كردیم و یا در پایگاه بسیج
او بسیار اهل نماز📿 و روزه و عبادت بود و من كمتر به یاد دارم كه بدون #وضو بوده باشد.✨
راوی: مادر شهید
#مدافعحرمعسکریین
#شهید_مهدی_نوروزی🌹
@Modafeaneharaam
شهدا
الگوی
جوانهایند.
شهدا را به عنوان الگو
جلوی چشم نگهدارید
امثال این چهر ه ها بایستی
در بسیج ظهور کنند،بروز کنند
«امام خامنهای ، دام ظله»98/9/6
#شهدا-الگو
#جوان
#بسیج
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠کانال شهید مدافع حرم کربلایی ایمان خزاعی نژاد
https://eitaa.com/imanekhazaee ایتا
http://sapp.ir/imanekhazae سروش
🍃از همان کودکی گویا خدا خودش نامت را برگزید...
🍃گویا قرار بود از همان اول برایش بندگی کنی و نهایت #دلبری هایت هم به خودش برسد.فراموش نمیکردی خدایت را و او نیز در تمامی مراحل زندگیت دست یاری اش را ز تو نگرفت.
🍃جنگ ندیده بودی. جوانی امروزی، اما میدانستی که در پیش گرفتن راهِ #پیر_جماران راه سعادت و عاقبت بخیری است و اینگونه بود که همچون دیگر دوستان #شهید خود، راه #بسیج را طی کردی و #ولایتمداری را لحظه ای ز یاد نبردی.
🍃اخلاقت هم نشان از توجه فراوان به کلام خدا بود که میدانستی روی خوش نیمی از #ایمان است . گویی این تو بودی که قله ی ایمان را به یکباره با قدمهای ثابت و استوارت فتح کردی و راه را برای گام نهادن ما گشودی.
🍃نمیدانم خدا چه در رفتارت دید یا ارزو داشتی چگونه #شهادت را در اغوش بگیری اما این را میدانم که تکفیری ها به پیکر بی جانت هم رحم نکردند و جگرت را از سینه ات دراوردند💔
🍃همان جگری که سوخته بود برای داغ حسین (ع)و اسارت خواهرش زینب کبری (س) و اینگونه بود که تو شدی حمزه ی #مدافعان_حرم و امان از صبر مادرت که چگونه تاب اورد این درد را.
🍃حال این ماییم که با تمام شعارها و ادعاهایمان زنجیر دنیا را لحظه ای رها نمیکنیم و این شما بودید که زنجیر تعلقات را رها کرده و با آن پر گرفتید و روانه ی آسمان بی نهایت ها شدید. مارا به حال خودمان وا مگذار که ما بعد از خدا چشم هایمان مشتاق شفاعت و یاری شماست💫
✍نویسنده: #اسماء_همت
🌸به مناسب سالروز شهادت
#شهید_حمید_قاسم_پور
📅تاریخ تولد : ۱۶ اردیبهشت ۱٣٧٢
📅تاریخ شهادت : ۱٣ فرودین ۱٣٩۵
📅تاریخ انتشار : ۱۳ فرودین ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : گلزار شهدای اباده
#گرافیست_الشهدا
@Modafeaneharaam
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_چهارم
💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد #انتخابات بودم که میگی #تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به #شورای_نگهبان شکایت نمی کنن؟»
سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد :«بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده!» و من به قدری عصبی شده بودم که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با هم و آن هم با صدایی بلند دادم :«شماها هر کاری می کنید، بد نیست! فقط ما اگه #اعتراض کنیم، بَده؟؟؟»
💠 باورش نمی شد آن دختر آرام و مهربان اینهمه به هم ریخته باشد که این بار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم :«تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو #بسیج دانشکده که هر روز نشستی و #دروغ سر هم کردی! تو ستاد انتخابات هم یه مشت آدم حقه باز و دروغگو مثل تو نشستن!!!»
حقیقتاً دست خودم نبود که این آوار دغلکاری در کشور، آرامشم را ویران کرده بود و فقط می خواستم #اعتراضم را به گوش کسی برسانم. اگرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که می دانستم بسیار دوستم دارد و من هم بی نهایت عاشقش بودم.
💠 اصلاً همین #عشق بود که ما را به هم وصل کرد، اما در این مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطه مان را سخت لرزانده بود و امروز هم به چشم خودم می دیدم خانه عشقم در حال فروریختن است.
بچه های دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد می شدند، یکی خیره براندازمان می کرد، یکی پوزخند می زد و دیگری در گوش رفیقش پِچ پِچ می کرد.
💠 احساس کردم دندان هایش را به هم فشار می دهد تا پاسخ حرف هایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد :«روزی که اومدم خواستگاری ات، به نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو می بری بالا؟ اصلاً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و متدین دانشگاه بودن، حالا چی؟؟؟ دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپ ها با پسرها قرار میذارن و واسه به هم ریختن دانشگاه، نقشه می کشن!!! اگه یخورده به خودت نگاه کنی می بینی همین یکی دو ماه آرمان #میرحسین چه بلایی سرت اورده!»
سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمی خواستم اشکم جاری شود که با لب هایی که می لرزید، صدایم را بلندتر کردم :«شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم می کنی که با کی می گردم با کی نمی گردم؟»
💠 و نتوانستم مقابل احساس شکستن زنانه ام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم :«اصلاً من زن ایده آل تو نیستم! پس ولم کن و برو!!!» و گریه طوری گلویم را پُر کرد که نتوانستم حرفم را ادامه دهم و با دستپاچگی معصومانه ای از او رو گردانده و به سرعت به راه افتادم.
دیگر برایم مهم نبود که همه داشتند نگاه مان می کردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گام هایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته #عاشقانه صدایم زد :«فرشته جان، صبر کن یه لحظه!» سر راه پله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرت مردانه اش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم و میان گریه گفتم :«دستمو ول کن! برو دنبال اون دختری که مثل خودت باشه، من به دردت نمی خورم!»
💠 دستش را مقابل لب هایش گرفت و با همان مهربانی همیشگی اش، عذر تقصیر خواست :«من فعلاً هیچی نمیگم تا آروم بشی، من معذرت می خوام عزیزم!» و من هم نمی خواستم عشقم را از دست بدهم که تکیه ام را به دیوار راه پله دادم و همچنان نگاهش نمی کردم تا باز هم برایم ولخرجی کند که با لحنی گرم و گیرا ادامه داد :«اگه این حرفا رو می زنم، واسه اینه که دوسِت دارم! واسه اینه که دلم می خواد همیشه همون فرشته #نجیب و مهربون باشی!»
و همین عقیده اش بود که دوباره روی آتش دلم اسفند پاشید که مستقیم نگاهش کردم و با تندی طعنه زدم :«تا مثل همه این مردم ساده، گول مون بزنید و تقلب کنید؟!!!»
💠 سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز #شک کرده باشم، پرسیدم :«اصلاً شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟ بچه ها میگن #بسیجی های دانشکده همه نفوذی ها و خبرچین های اطلاعاتی هستن!»
و واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_پنجم
💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»
هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»
💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟
باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»
سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.
💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند می خواندند.
اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از #تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بند کرده بود.
دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت.
💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»
هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای #مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟
💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای #خبرچینی می رفت؟
بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_ششم
💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم.
دفتر #بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟»
💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با #چادر نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، #عشقی را می دیدم که همچنان نگرانم بود.
هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم!
💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط #حق شون رو می خوان!»
از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!»
💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه #جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند.
مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!»
💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند.
مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت.
💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند.
باورم نمی شد اینجا #دانشگاه است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم.
💠 قرار ما بر #اعتراض بود، نه این شکل از #اغتشاشات! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای #تقلب بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر #مبارزه را؟
گیج #آشوبی که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت.
💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست.
دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد.
💠 اما نه، شعار "#مرگ_بر_دیکتاتور" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم.
از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود.
💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله #معترضین بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود!
از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم.
💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد.
تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ #خون را روی زمین دیدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACJctho6e6AAFsKv2Oi0SeAYocYDqgYvIAAlYLAALK6hFRnilwkqrPXAciBA.mp3
1.03M
🔰شهدا با شما سخنی دارند ...
🔻کاری از گروه رسانه ای
هیئت بیت النبی (ص)
به مناسبت هفته بسیج
🎙دکتر رفیعی
#کلیپ_صوتی
#شهیدانه
#بسیج
@Modafeaneharaam
شهیدمدافع حرم #احمد_اسماعیلی🌹
تاریخ #شهادت: ۳ اسفند ۹۴
#محل شهادت: حلب سوریه
#نحوه شهادت: از ناحیه پهلو مجروح شد و درست در شب شهادت حضرت زهرا(س) به شهادت رسید.💔
مزارشهید: گلزار امامزاده قاسم(ع)
🌹گوشه ای از خصوصیات اخلاقی شهید مدافع حرم #احمد_اسماعیلی 🌹
«دعا میكردم خدا عمر مرا به ایشان بدهد.» علت این دعایش را مثمرثمر بودن حضور همسرش میداند. «خیلی ذهن فعالی داشت.
روزی را به یاد ندارم كه فقط به یك كار مشغول بوده باشد. اگر مأموریت نبود و خانه بود، به كارهای #بسیج و #مسجد رسیدگی و كارهای خانه را انجام میداد میكرد و خلاصه همزمان چندین مسئولیت را برعهده داشت.
من از خدا میخواستم عمر طولانی به او بدهد چراكه وجودش برای همه نفع داشت.» از فعالان بسیج پایگاه حضرت زهرا(س) در محله امامزاده قاسم(ع).
حاج احمد دغدغه دار بود، همیشه در حال جمع کردن خاطرات از خانواده شهدا بود، و همیشه به دیدار خانواده ی شهدا میرفت، او دست خالی به خانه شهدا نمیرفت. برایشان از این گلدانها میبرد. در فصل بهار گل بسیار زیبایی میدهد. و از این گلدانها هدیه میبرد.
؛ تا لحظه آخر داشت زیارت عاشورا میخوند.
#راوی_همسر_شهید
@Modafeaneharaam
#سردار_شهیدمـحمد_ناظـری:
هرکس توانایی های خودش را دارد
این پیکره #بسیج جاییست
که هر فرد می تواند
تواناییش را
به عرصه ظهور برساند
#پایان_ماموریت
#بســـــیـجی
#شهادت_ست ✌️
@Modafeaneharaam
@Modafeaneharaam
💕معرفی شهید💕
🌹گوشه ای از خصوصیات اخلاقی شهید مدافع حرم #احمد_اسماعیلی 🌹
«دعا میكردم خدا عمر مرا به ایشان بدهد.» علت این دعایش را مثمرثمر بودن حضور همسرش میداند. «خیلی ذهن فعالی داشت.
روزی را به یاد ندارم كه فقط به یك كار مشغول بوده باشد. اگر مأموریت نبود و خانه بود، به كارهای #بسیج و #مسجد رسیدگی و كارهای خانه را انجام میداد و خلاصه همزمان چندین مسئولیت را برعهده داشت.
من از خدا میخواستم عمر طولانی به او بدهد چراكه وجودش برای همه نفع داشت.» از فعالان بسیج پایگاه حضرت زهرا(س) در محله امامزاده قاسم(ع).
حاج احمد دغدغه دار بود، همیشه در حال جمع کردن خاطرات از خانواده شهدا بود، و همیشه به دیدار خانواده ی شهدا میرفت، او دست خالی به خانه شهدا نمیرفت. برایشان از این گلدانها میبرد. در فصل بهار گل بسیار زیبایی میدهد. و از این گلدانها هدیه میبرد.
؛ تا لحظه آخر داشت زیارت عاشورا میخوند.
#راوی_همسر_شهید
شهیدمدافع حرم #احمد_اسماعیلی🌹
تاریخ شهادت: ۳ اسفند ۹۴
محلشهادت: حلب سوریه
نحوهشهادت: از ناحیه پهلو مجروح شد و درست در شب شهادت حضرت زهرا(س) به شهادت رسید.💔
مزارشهید: گلزار امامزاده قاسم(ع)
@Modafeaneharaam