برای خواهرانی که ، میگن میخواهیم "مدافع حرم" باشیم؛میگم.... :
میدونی مخفف #چادر چیه⁉️👇👇
#چهــره_آسمانـی_دختر_رسول_الله
(صلوات الله علیه و آله
خواهرم.....
آره با توام!☺️
جنگ هنوز ادامه داره . . .😞💥
فقط این بار تویی ک خط مقدم جبههای!✌️
یه وقت....
شرمنده ی باکری ها و همت ها نشی😔
نمیخواد خون بدی❗️نمیخواد جون بدی
چادرت رو سفت بچسب‼️
همین وسلام✋
@Modafeaneharaam
وقتی "حضرت سکینه" سلام الله علیها روز یازدهم در گودال قتلگاه خود را روی بدن پدر انداخت و عدّه ای از اعراب، با ڪعب نی و تازیانه او را از بدن پدر جدا کردند😔
#نگفت : پدر؛ مرا می زنند!!!
بلکه اشک می ریخت و فریاد می زد:
پدر!برخیز و ببین که #چادر از سرِ ما کشیدند☝️
زِ روی آتش سوزان کباب بردارید!💔
سکینه را ز روی قبرِ باب بردارید😭
پنجم ربیعالاول سالروز وفات #حضرت_سکینه بنتالحسین تسلیت باد🏴
@Modafeaneharaam
آقا محمد بسیار قدرشناس و صادق بودند،☝️ به نحویکه طی 10 سال زندگی مشترک، هیچگاه از همسرم دروغ نشنیدم. ❤️همچنین وی همواره به دنبال رفاه و آسایش خانواده بودند؛ حتی اگر خود در سختی قرار میگرفتند.🌺
همیشه میگفتند: از امام حسین (ع) شرم دارم که در #کربلا به فکر آسایش همسر و خانوادهام باشم😔، به همین خاطر هیچگاه با هم کربلا نرفتیم.💔
شهید عبداللهی ارادت ویژهای به حضرت زهرا (س) داشتند و میگفتند: #چادر، #حجاب حضرت زهرا (س) است.👌
اگر مشاهده میکردند خانم چادری به زمین میخورد، همانجا ایستاده و گریه میکردند.😢😭آقا محمد علاقه بسیاری به امام رضا (ع) داشتند. مدتی بود که دایم میگفتند: دلتنگ زیارت امام رضا (ع) هستم😔، اما میترسم اگر به مشهد بروم از اعزام جا بمانم.😭 رفتند و پیکر مطهر شهید بازگشت. زمانیکه داخل معراج شهدا بودیم، به یاد حسرت زیارتی که بر دل شهید مانده بود، افتادم.😢 روز خاکسپاری که مصادف با شهادت امام رضا (ع) بود، پرچم حرم امام رضا (ع) را برای او آوردند.😭
شهید مدافع حرم
مرتضی عبدالهی 🌹
#سالروز_شهادت🕊
@Modafeaneharaam
#هم_اکنون
مراسم سومین سالگرد شهید مدافع حرم
حسین محرابی🌹
تصویر محمد مهیار با پدرش ☺️
🕊شهید حسین محرابی، بسیجی حوزه مالک اشتر "گلبهار" که در نبرد با تکفیریها صعودی، صهیونیستی و درراه دفاع از حرم عمه سادات حضرت زینب کبری (س) به درجه رفیع شهادت رسیده است💔 در فرازی از وصیتنامه خود آورده است که «هر خانمی که #چادر به سر کند و عفت ورزد، و هر جوانی که #نماز_اول_وقت را در حد توان شروع کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین (ع) خواهم کرد✨ و او را دعا میکنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حقتعالی قرار گیرد.»🌹
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_چهارم 💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتر
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_پنجم
💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»
هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»
💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟
باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»
سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.
💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند می خواندند.
اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از #تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بند کرده بود.
دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت.
💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»
هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای #مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟
💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای #خبرچینی می رفت؟
بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_پنجم 💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_ششم
💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم.
دفتر #بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟»
💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با #چادر نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، #عشقی را می دیدم که همچنان نگرانم بود.
هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم!
💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط #حق شون رو می خوان!»
از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!»
💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه #جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند.
مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!»
💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند.
مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت.
💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند.
باورم نمی شد اینجا #دانشگاه است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم.
💠 قرار ما بر #اعتراض بود، نه این شکل از #اغتشاشات! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای #تقلب بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر #مبارزه را؟
گیج #آشوبی که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت.
💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست.
دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد.
💠 اما نه، شعار "#مرگ_بر_دیکتاتور" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم.
از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود.
💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله #معترضین بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود!
از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم.
💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد.
تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ #خون را روی زمین دیدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
🕊🌹🕊
دختران و زنانی که با #چادر و حجابشان،
خود را از نگاه #نامحرمان میپوشانند،
مانند شهدایی هستند که
#گمنامی را انتخاب کردند.
مانند شهدای گمنامی که جنازه شان پیدا نشد...بدنشان را کسی ندید...
اما در آسمانها و زمین معروف و شناخته شده هستند...و #خدا خریدارشان میشود
@Modafeaneharaam
#شهید_مدافع_حرم_مسلم_خیزاب 🕊🌺
همیشه #سر #وقت #نمازهایش را می خواند.ومن و پسرم به او اقتدا می کردیم گاهی مواقع محمد مهدی بر دوش وی سوار میشد و ایشان با اینکه ترکش های زیادی در بدن داشتتند از اول تا آخر نماز او را بر دوش خود نگه می داشتند.
علاقه زیادی به #خانواده داشتند و اجازه نمی دادند محمد مهدی قبل از من وارد یا خارج شوند و به او می گفت:
چون مامان #چادر برسر دارد به حرمت #چادرش که هدیه #حضرت زهرا(ع)است باید #اول او #برود.
#نقل_از_همسرشهید
#شهادت_محرم۹۴
@Modafeaneharaam
🔴چگونه چادری شدم ؟
«سلمان 10 ماهه بود که به ایران آمدیم. شاید برایتان جالب باشد بدانید تا وقتی در ژاپن بودیم، مثل همسر دوست هندی آقای بابایی، ساری میپوشیدم که لباس کاملأ پوشیدهای بود. اما همسرم دوست داشت در ایران چادر سر کنم. حالا از کجا باید #چادر پیدا میکردیم؟! شاید باور نکنید اما همسر برادر آقای بابایی از طریق نامه، طریقه دوخت چادر را به من یاد داد و من با چادری که خودم دوخته بودم، وارد ایران شدم!»
🌹خاطرات خانم ژاپنی مادر شهید محمد بابایی🌷
@Modafeaneharaam
امیر سیاوشی تازه دامادی که دو هفته قبل از عروسیاش شهید مدافع حرم شد...
در وصیت نامه اش گفته بود:
راضی نیستم
در تشییع جنازه ام کسی بدون #چادر بیاید...
#امام_زمان
@Modafeaneharaam
🌷🌷
📌فرازی از وصیت نامه شهید #علیرضا_قلی_پور( که توسط خانواده شهید منتشر شده)
#سالروز_شهادت
🍂بنده ی گهنکار به عنوان سرباز کوچک و خدمتگزار به نظام مقدس جمهوری اسلامی به همه برادران ودوستانم توصیه می نمایم که #راه_شهدا را سر لوحه خود قرار دهند چرا که راه آنان راه خداست راه ائمه است,راه امام است.
💛 #همسرم
سعی کن #فاطمه و #ریحانه را طوری تربیت کنی که با فهمیدن و درک واقعی معنی #حجاب
حجاب را رعایت کنند,همچون خودت و به شما افتخار میکنم.
.
🍂حلالم کن خیلی اذیتت کردم,خیلی ناراحتت کردم,خیلی زحمت کشیدی,نتوانستم جبران کنم
دست و بالم خالی از هرگونه عمل صالح است .برایم دعا کن,طلب مغفرت کن.
🍂 #فاطمه_جان
بابا جان!خیلی دوستت دارم,درسهایت را مرتب بخوان و به حرف مادرت گوش کن.
#نماز و #حجاب یادت نره,یادت نره که,وقتی #چادر به سر میکردی
خوشکل و #ناز میشدی,همیشه به یادت هستم,تو هم به یاد من باش باباجونی.
🍂 #ریحانه_خانم
همیشه بهت میگفتم,قربونت بشم بابایی,حالا وقتی بزرگ شدی و تونستی بخونی و بنویسی بدون که
تو رو هم خیلی دوس دارم,سفارشهایی که به آبجی بزرگت کردم رو فراموش نکنید.
#شهیدعلیرضا_قلی_پور
@Modafeaneharaam