eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.6هزار دنبال‌کننده
30.8هزار عکس
12.5هزار ویدیو
292 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید سمایی ویژگیهای منحصر به فرد داشت 1 _ همیشه پا در رکاب بود ، مرد میدان بود 2_ خوش اخلاق و خوش برخورد بود 3_ بروز بود، اطلاعات بالفعل را داشت 4_ خود بزرگبین نبود5_ شبانه روزدشمن را رصد میکرد، وقبل از اقدام دشمن به بهترین وجه از گردانهای عملیاتی استفاده میکرد، ومفیدترن بهره برداری را ازمهمات وتجهیزات میکرد، یادش گرامی وراهش پررهرو باد او استعداد همه کار را داشت.تنها با نقشه کار نمی کرد. تنها سخنور نبود. دیدم در حرم جاروی برقی را پشتش بسته و لابلای سنگ ها و لای درب های رواق شیخ بهاء  را تمیز میکرد.او خوش استعداد بود او انقدر استعداد داشت که مزد خدمت را با سرو صورت سفید در ارتفاعات حلب سوریه  از خدا گرفت. بله حق گرفتنی و این هنر است." "ایشان انسان چند بعدی بود خلوص شحاعت مردمداری ومردم دوستی امیدواری به امدادهای غیبی خسته نشدن پیشتاز بودن رنجکشیده بودن مناعت طبع و ساده زیستی و بسیاری دیگر از سجایای اخلاقی را در وجودش بهم آمیخته بود که خداوند در آخر کارمزد زحماتش را با شهادت  داد " شهید غلامرضا سمائی 🌹 🕊 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_چهارم 💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتر
✍️ 💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟» هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر میشینم واسه با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!» 💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل هستند، اما این چه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟ باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟» 💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی ادامه داد :«یه برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار بودن.» سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...» 💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها مون رو دزدیدید!!!» سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!» 💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانی‌اش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند. من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران و بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند. 💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "" را با صدای بلند می خواندند. اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند. 💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این دست و پایم را بند کرده بود. دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشته‌ای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت. 💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...» هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت. 💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد. همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟ 💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای می رفت؟ بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
حاج حسین یکتا ؛ شهدا خوشگلی شونو تو راه خدا خرج کردن آخرش هم خوشگل خوشگلا یوسف زهرا خریدارشون شد.... 🌹 @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم❣ الهی هر کی دلش امام زمانیه، زندگی‌اش هم بشه امام زمانی فکرش بشه امام زمانی عشقش بشه امام زمانی حالش بشه امام زمانی درکش بشه امام زمانی خواب و خوراکش بشه امام زمانی و نفسش گره بخوره به نفس های #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🤲 🌹الّلهُمَّ‌ عَجِّلْ‌ لِوَلِیِّکَ‌ الْفَرَج🌹 🌹تعجیل در فرج پنج صلوات🌹 @Modafeaneharaam
❤️امام محمد باقر علیه السلام كيست كه از خواسته باشد و خدا به او نداده باشد؟!❤ يا برخدا كرده باشد و او كفايتش ننموده باشد؟!❤ يا به او اعتماد كرده باشد و خدا نجاتش نداده باشد؟!❤ 📕بحار:78/183/8 @Modafeaneharaam
💌 | سطح نگاه @Modafeaneharaam
12.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «تحریف ادیان؛ قسمت سوم» 👤 استاد #رائفی_پور 🇮🇷 انقلاب اسلامی زمینه‌ای برای ظهور امام زمان 🔸 ‌بررسی برنامهٔ تجزیه ایران @Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|سردار شهید مهدی زین‌الدین ✍️ ظرف شستن ▫️پدر و مادری مهدی، خواهر و برادرش؛ همه دور تا دورِ سفره نشسته بودیم؛ رفتم از آشپزخانه چیزی بیاورم. وقتی آمدم، دیدم همه نصف غذاشون رو خورده‌اند، اما مهدی دست به غذاش نزده تا من بیایم. توی خونه هم بهم کمک می‌کرد. ظرف‌های شام دو تا بشقاب و لیوان بود و یه قابلمه. رفتم سرِ ظرفشویی. مهدی گفت: انتخاب کن، یا تو بشور، من آب بکشم؛ یا من می‌شورم، تو آب بکش. گفتم: مگه چقدر ظرف هست؟ گفت: هرچی که هست، انتخاب کن. 📚 یادگاران ۱۰، صفحات ۱۹ و ۵۰ @Modafeaneharaam
🔴توییت استاد ‏علمای پزشکی بفرمایند دقیقا قضیه چیست؟ @Modafeaneharaam