eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
34.7هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.2هزار ویدیو
278 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 کپی آزاد💐 ارتباط👇 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c کانال عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 نـغـمـه هـاے آسمـانـے #"اناشید"حماسی حزب الله را دوست داشت و گوش می داد.☺️ ۱۳۸۵بود که یک مجموعه از این اناشید را داد من هم گوش کنم بین آنها سرودی بود به نام "اکتب بالدم النازف"که توجه ام را به خود جلب کرد🍃 و بسیار علاقمند شدم که متن آن را داشته باشم و حفظ کنم.🍃 ترجیع بند این سرود بود که در هر سطر آن تکرار می شد به این صورت "اکتب بالدم النازف ...الموت الموت لاسرائیل...واصنع بالجسد الناسف...الموت الموت لاسرائیل ..."از خواستم سرود را به یکی از☝️ رفقای اش بدهد تا متنش را برایم پیاده کند☺️.چند هفته بعد متن دست نویس عربی این سرود را با خودش از تهران آورد😊 هرازچندگاهی همین طور چند فایل صوتی به که گاهی سخنرانی🎤 و مداحی هم بینشان بود می داد به من و توصیه می کرد حتما گوش بدهم🙂 یک بار ماه بود که به او گفتم دارم مداحی های کربلایی را گوش می دهم ملاباسم چیه؟ اکرف گوش بده.☺️👌 اسم حسین اکرف،مداح بحرینی به گوشم نخورده بود.پرسیدم از ملاباسم قشنگتر میخواند؟گفت این است.✌️☺️ 🍂 بسیجی وسط معرکه به بچه های خیلی داشت☺️،در روزهای ۸۸یک بار درباره بچه های صحبت می کردیم.☝️ از بسیجی های شهری و اینکه چطور پای کار اند👌 کلی صحبت کرد و کلی از آنها تعریف و تمجید کرد.❤️ با همه جو سنگینی که آن روزها علیه بچه های بسیج وجود داشت،به شدت از تاثیر حضور بسیج در خاتمه دادن به غائله تعریف می کرد.🍃 این بچه ها را خیلی دوست داشت و با احترام از آنها یاد می کرد.❤️ خودش هم یکی از آنها بود.☺️ بود.در ایام خیابان های تهران،کنار بچه های بسیج بود.👌 کسی به او تکلیف نمی کرد که برود،اما موتورسیکلیتش🏍 را برمی داشت و تنهایی می رفت.🙂 چند بار هم خودش را به خطر انداخته بود🙁.یک بار خودش تعریف می کرد به خاطر اش،پشت چراغ قرمز،ارازل و اوباش آورده بودند😢 که موتورش را زمین بزنند.اما نتوانسته بودند.✌️ آن روزها نگرانش می شدم.در یکی دوهفته اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که خیابان آزادی و بعضی خیابان های اطراف بود🍃،با او تماس گرفتم و پرسیدم کجایی🤔؟گفت توی خیابان‌.گفتم چه خبر است آنجا؟ گفت: و امان گفتم این چیزهایی که من دارم توی می بینم😒 آن قدرها هم امن وامان نیست!گفت:نگران نباش.گفتم چرا؟گفت:.✌️🙂 ... @modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _من با این لباس چندین بار به داخل عراقی ها رفتم و با اونها نون و ماست خوردم..این جیپ هم که می بینی ،با بچه ها سوارش میشیم و در منطقه گشت می زنیم.مال خودشان است.یادگاری بهم دادن. لباسها را تکاندم و پهن کردم روی بند .آقا مرتضی نگاهی به آنها انداخت و ورندازشان کرد .آن همه سوراخ را که روی آن دید نظرش عوض شد و دیگر نپوشیدشان.💁‍♂ یکی دو روز بعد ،یک شب کنج اتاق نشسته بودیم و متوجه شدم که خیلی دارد به من نگاه می کند👀 .بر و بر زل زده بود توی چهره من . _چی شده پسرخاله ! نکنه عاشق شدی سر نو .... _نه دخترخاله جون! کاش شبی که اومدیم خونتون ، جواب بله نمی دادی.کاش حاضر نمیشدی با من ازدواج کنی.😔 نگذاشتم حرفش تمام شود _انتخاب من آگاهانه بود .هرگز هم پشیمان نیستم.😊 _امیدم به اینه که حلالم کنید .من تا حالا همسر خوبی برات نبودم.میدونم در نبودم همه سختی ها رو تحمل می کنی .هر زن و شوهری دوست دارن پهلوی هم باشند❤️ .ولی چه کار میشه کرد .تقدیر ما اینه که مسلمان باشیم و موظف! شمارو به خدا ،به خاطر همین چیزها هم که شده سختی ها و فلاکت ها رو تحمل کن🙏.ثواب داره من یکپارچه گوش شده بودم و هیجان زده دست و پایم را گم کرده بودم. او حرف میزد و دلم زیرو رو میشد.🙈 ♥️♥️♥️♥️ در یکی از مطبوعات سال ۶۲، مطلبی چاپ می شود که مربوط به صفحه مخصوص جبهه و جنگ است.رزمنده ای خاطره ای را به خبرنگاران روزنامه📄 سپرده که می خوانید: در گرماگرم عملیات بدر ، زمانی که آتش زمین و زمان را در کام خود فرو برده بود .دو مرد که حاضر نبودند لحظه ای از هم جدا شوند .به همراه چند برادر دیگر به محاصره عراقی ها می افتند.😰 عراقی ها آنها را دستگیر و به دو سرباز می سپارند تا در فرصت مناسب به عقب برگرداند.در آن لحظات همه وجود رضا ،ذکر و دعا شده بود.✨ اصلا به فکر خودش نبود و همه اش می گفت:مرتضی !تکلیف بچه ها چه می شود الان کجا هستند؟! تقریبا هوا گرگ و میش شده بود .یک لحظه رنگ و روی رضا تغییر کرد و یواش و با خنده گفت: _مرتضی دیدی گفتم خدا با ماست و نگاهمان می کند...😉 @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _ جنگ برد یک اتفاق مهم بود واسه مسلمانان .چون تعدادشون خیلی کم بود و تجهیزات عمده هم نداشتند. اما کفار تعدادشان زیاد بود و امکانات خوبی داشتند .پس میشه جنگ بدر آن برد ایمان و کافر حساب کرد .به نظرت کی باید در این جنگ پیروز میشد؟! _کفار _اگه منطقه فکر کنیم به همین نتیجه هم می‌رسیم اما خواست خدا این بود که مسلمانان پیروز باشن. خداوند به رسول الله فرمود:« ای رسول خدا , آنگاه که تو تیر انداختی ,تو نبودی بلکه خدا بود که تیر انداخت» اگه بینایی دقت کنیم می فهمیم که خدا می خواست به من گوشزد کند که خیال نکنید استیصال کفر و به شما هم زیادی و طبیعی بوده ،چطور شماره کم تعداد انگشت‌شمار بودید آنهم بدون تجهیزات جنگی با یکی دو اسب و چند تا زره و شمشیر تونستید به لشکری مجهز به زبان و اسلحه و مردان جنگی پیروز باشید؟! فکر نمی کنی همین حالا هم ما داریم با ارتشی میجنگیم که همه دنیا دارند حمایتش می‌کنند و اگر تا حالا نتونسته شکسته مون بده آیا معنیش این نیست که خدا کمکم میکنه!؟ هنوز حرفی نزده بودم که یک نفر خودش را به ما رساند و گفت:« برادر دست بالا از آموزش تماس گرفتند و گفتند زودتر خودتون را برسانید» قبل از رفتن نگاهی به من کرد و گفت: پیروزی خوبه اما نا به هر قیمتی. بلند شد و رفت بیشتر بچه های گروه دست بالا را می‌شناختم. قبل از عملیات همه دور او جمع شده بودند. دست بالا را به آنها کرد و گفت:« انشاالله هدف اصلی این عملیات در درجه اول تک به جبال حمرین و نکمیل تصرف آن و همینطور دستیابی به ارتفاعات منطقه است» نزدیکشان رفتن و گوشه نشستم دست بالا کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد :«باید دشمن را مجبور کنیم تا دردشت قرار بگیرد و به این شکل بتونیم مقدمات پیشروی را به عمق مواضع دشمن فراهم کنیم» غروب همان روز عملیات والفجر یک آغاز شد .اما قبل از صدور فرمان حمله و هنگام اذان مغرب، غلامعلی دست بالا پوتین را از پا درآورد و به نماز ایستاد. زیر باران با صدای خمپاره ۶۰ در همان شیاری که پناه گرفته بودیم نماز خواندیم. بارها از نماز خواندن جهان آرا و بهروز مرادی در خرمشهر حکایت ها شنیده بودم. همینطور بعدها برای من از نماز اسلامی نسب گفتند ،از مناجات سپاسی زیر آتش دشمن یا نماز شهید روزیطلب و شهید محمدی که در پاسگاه و زیر آتش دشمن نماز خواندند. من بارها و بارها بر رشادتشان و ایمانشان غبطه خوردم .اما حالا زیر باران خمپاره هاتف نداده بود :«اگر مرد رهی بسم الله» @Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * اما ابتکار و خوی خلاقه ی او جایگاه ویژه در شخصیت شمس الدین داشت و این هم از الطاف خداوندی بود که به او ارزانی شده .بود یکی از ابتکارات سید ,،ساخت مینهای چرخ دنده ای بود که با حساسیت بالایی عمل میکردند و در عین حال کاملاً جدید ابتکاری و ناشناخته .بودند در یکی از روزها حاج نبی ،رودکی فرماندهی عزیز لشکر ۱۹ فجر در زمان ،جنگ به واحد تخریب آمدند و طرح موضوع کردند که میخواهیم مثل عراق منطقه ای را مین گذاری کنیم؛ ولی این مینها نباید از نوع معمول و شناخته شده باشند که دشمن بتواند به راحتی آنها را جمع آوری یا خنثی ،کند بلکه به دنبال یک نوع مین جدید و ابتکاری هستیم که خنثی کردن آنها امکان پذیر نباشد یا لااقل زمان ببرد در این زمان در پادگان شهید دستغیب اهواز بودیم که طبقه دوم یکی از ساختمانهای آن در اختیار واحد تخریب .بود بلافاصله سید دست به کار شد و پس از یک هفته کار بر روی یک طرح مقدماتی یک مین چرخ دنده ای با ماسوره ی و شکل ناشناخته خاص درست کرد که حساسیت فوق العاده داشت و اگر ماسوره1/36 از جای خود حرکت میکرد و حول محور میگشت منفجر میشد بلافاصله پس از امتحان مینها، به مسئولان لشکر اطلاع دادیم .قرار بر این شد که به تعداد زیاد از این نوع مین ساخته شود یک هفته ای کار بچه های واحد تخریب لشکر همین بود و توانستیم صد عدد مین چرخ دنده ای آماده کنیم که بچه ها به شوخی و جدی میگفتند مینهای ساخت سید! کاشته بعد از آن که مینها آماده شد به منطقه بردیم و شبانه در زمین .شدند جدید بودن مینها باعث شد که عراق از حمله به آن منطقه ناامید شود. از ویژگی شمس این بود که اگر طرحی میداد خود هم دست به کار می شد و معمولاً هم برای کارهای از این دست از شب استفاده میکرد؛ چون کار حساس و دقیقی ،بود سکوت و آرامش شب بهتر بود برای ساخت همین مینهای چرخ دنده ای خیلی وقتها تا اذان صبح بیدار بود پشتکارش هم در این راه مثال زدنی بود یا کاری را قبول نمیکرد یا آن را تا سرانجام نهایی پی می گرفت. حادثه ی شیمیایی شدن سید شمس الدین هم بر پایه ی یک ایثار اتفاق افتاد .یک شب در زمان طرح ریزی عملیات بدر یعنی سال هزار و سیصد و شصت و چهار به مأموریت رفت و مرا با خودش نبرد. معمولاً من در مأموریتها ،تنهایش نمیگذاشتم .این بار بیخبر رفت و مرا نبرد. وقتی برگشت اعتراض کردم که باید من باهات باشم. پدر و مادر هم آنجا نگرانند. چیزی نگفت البته دیروقت بود ساعت دو یا سه نیمه شب بود که برگشت رفت بخوابد که دیدم سرفه میکند . گفتم: چیزی شده؟ گفت :آره عراق کمی شیمیایی زده بود . گفتم :تو که ماسک باهات بود. از جواب طفره رفت که پیش میآید بالأخره ماسک هم باشد گاهی نفوذ میکند و از این حرفها. در آن شب ما از شمس الدین چیزی نشنیدیم .ولی روز شهادتش یکی از بچه ها در حالی که اشک میریخت و بیتابی میکرد گفت :غازی به خاطر من شیمیایی شد. آرامش کردم و گفتم :چه طور مگر؟ گفت در شب عملیات بدر من مجروح شدم و ماسک هم با خود نداشتم. شهید غازی ماسکش را به صورت من گذاشت و خودش چفیه ای را با آب قمقمه خیس کرد و جلوی دهانش گرفت. حتی همین موضوع هم از اسرار مکنون شمس الدین بود که اگر این برادر رزمنده نمیگفت ما هرگز از زبان شمس نشنیده بودیم و از آن خبر نداشتیم. .. @Modafeaneharaam
Bi🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * مسافت پادگان معاد تا گتوند را با اتوبوس طی کردیم. چادرها هنوز پا برجا بود دو سه نفری که به عنوان نگهبان مانده بودند به استقبال مان آمدند . از سر و روی خیمه ها غصه و اندوه میبارید .شب را استراحت کردیم و صبح روز از نو و روزی از نو آموزشها شروع شد .مربیها همان روش قبل را در پیش گرفتند. آقای بیانی مربی جهت یابی شخصیتی عجیب داشت. تواضع و فروتنی اش قابل تحسین بود. بنا بود ایشان یک جلسه بحث جهت یابی یا همان نقشه خوانی برای پیدا کردن مسیر ،جهت داشته باشد. همان ابتدای کلاس تکه چوبی را به صورت عمود در زمین کوبید و سایه آن را علامت زد .بعد از حدود بیست دقیقه دوباره سایه دوم چوب را علامت گذاشت .وقتی خواست پیدا کردن جهت را روی شاخص نشان دهد، بچه ها اطرافش به گونه ای حلقه زدند که شاخص و نشانه ها در زیر پا از بین رفت. آقای بیانی برای نخستین بار عصبانی شد و از این که نگذاشتند بحث جهت یابی را خوب کار کند ،گلایه کرد . چرا که برای کار عملی به دلیل فشردگی کلاسها فرصتی نبود. چند روزی به همین منوال گذشت. فشردگی آموزشها و رزم شبانه ها به نحوی خسته کننده بود که اگر ایمان و توکل به خدا نبود، امکان تحمل آن وجود نداشت. فرماندهان برای رفع آثار خستگی ناهار عصر پنج شنبه را سفره ی وحدت انداختند میزبان سفره فرماندهان گروهانها بودند. آنها ظهر بعد از نماز سفره انداختند و با دست خود غذا جلوی بچه ها گذاشتند. بعد از ناهار خودشان ظرفها را جمع و جور کرده و شستند. کشیدن سفره ی وحدت شور و شعف و همبستگی عجیبی بین بچه ها ایجاد می کرد. مخصوصاً هر گاه میزبان فرماندهان بودند ،وحدت و یکدلی حدیث دیگر داشت. ... @Modafeaneharaam