مدافعان حرم 🇮🇷
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کافی* * #قسمت_سی_پنجم. راست راست می آم
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_ششم.
نشستم بعد از این همه چیز که یادم بود و یادش اومد گفت: کار خودته باید بریم نجاتشون بدی.
هنوز تمام قد پا نشده بودم که صدای خمپاره منو به زمین چسبوند، اما مجید تکون نخورد .
ترکش نخودی ریزی رفت توی پام ، اما عیبی نداشت. باید میرفتم سراغ بیسیمچی و گردانی که رفته بود جلو و زیر آتش دشمن کپ کرده بود.
کشاورز هم همراه مامد از بچههای اطلاعات بود رسیدیم به بیسیم چی. ناراحت بود و بیراه میگفت. آرومش کردیم. نصیحتش کردیم و گفتیم توی روحیه بچهها اثر بد میزاره. ساکت باشه نرم شد و شروع کرد به توضیح دادن. ازدست تیربارچی و آرپیچی زن عراقی ها ذله شده بود.
به کشاورز گفتم: تو برو دنبال تیربارچی من هم حساب این یکی رو می رسم.
همون که گفتم گلوله آرپی جی مثل مشعل گداخته توی شکمش افتاد این ور خاکریز. کشاورز هم تیربارچی را با قطار فشنگ شرور کرد توی هوا.
هول و هراس افتاد توی جونشون. پا گذاشتن به فرار بچه ها تو روحیه شون بالا رفت که گذاشتن پشت سر عراقیها هشت تای آنها را اسیر کردند. رفتیم جلو ازمیدان هم مین هم جلوتر .تماس گرفتیم حاج مجید خیلی خوشحال شد.
گفت:کجایید؟
گفتم:توی کانال
گفت: هر کسی خواست بیاد بالا بزنیدش. الان یک گروهان کمکی براتون میفرستم.
چشمی گفتم به گوشی رو دادم دست بیسیم چی.
هوا گرگ و میش بود تیمم کردیم و نماز صبح مان را خوندیم مشغول قرآن خواندن بودم که هلهله عراقیها را شنیدم. برکت یک تیپ نیرو ریختن توی کانال.
مثل برگ خزون این تنای گنده را ریختن پایین. هرچی همه ما داشتیم سفارش می کردیم اما دست بردار نبودند.
آتیش بچه ها که کم شد ،یک تیپ دیگه هلهله شون شروع شد. فوری دستور دادیم همه بیان عقب. تپه های ال مانندی بود. نشون کردیم. گفتیم :بریم اونجا سنگر بگیریم تا اینا از کانال که میان بیرون درو بشن.
از خاکریز رفتم بالا تا این دستور را به همه ابلاغ کنم همین که پام رو بالا گذاشتیم روی نرمی فنر مانندی فرو رفت ، وقتی برداشتیم مین منفجر شد .
به سمتی که کوتاهتر شده بودم خوردم زمین. نگاه کردم پام از مچ آویزون بود به نرمی پوستی که خونی بود، بند بود و تاب میخورد.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_سی
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_سی_ششم
ده سال گذشت ده سال که هر سال و ماه و هفته اش با انتظاری
بی انتها ...اما نیامدی
.
_خدایا اگه صلاح میدونی یه نشونه ای ازش به ما بده
_یعنی شما راضی هستی مادر؟
_ها حتی اگه یه تیکه از پیرهنش یا فقط پلاکش هم به دستمون برسه
،راضی ام.
اما نیامدی و هیچ نشانی از تو نیامد نه پیرهنی و نه .پلاکی پدر خمیده شد و مادر شکست .
باز هم نیامدی روزها گذشتند و ما را تنها گذاشتند تا این که آخرین روزهای زمستان پیکرت را آوردند .گفتند: بچه های تفحص از روی مدارکی که با خودت داشتی تو را شناسایی کرده اند .
_مادر ..مادر ..مژده بده برگشت !غلامعلی رو پیدا کرده ن.
!!
_آمدی.... خوش آمدی...
آن روز که تو را تشییع کردیم هزار شهید, هزار خورشید در سراسر کشور تشییع میشد .بیتاب تو بودیم، بی تاب تر هم شدیم.
تا این که آن روز حضرت آقا پیامی دادند:: اطلاع یافتم که امروز بالغ بر هزار تن از شهیدان به خون تپیده ی جنگ تحمیل تشییع می.شوند پیکرهای این مجاهدین فی سبیل الله پس از گذشت سالی چند از شهادتشان, امروز بار دیگر هوای شهرها را نفس روح بخش فرشتگان الهی معطر به عطر بهشتی آغشته میسازد و یاد گرامیشان و خاطره رشادتها و فداکاریهایشان ی که از یاد رفتنی نیست ،زنده و برجسته مینماید.
سلام خدا بر این فداکاران که در روز غربت فضیلت ها و ارزشهای اسلامی به
یاری خدا و دفاع از انقلاب اسلامی قد علم کردند و غریبانه جان دادند .
سلام خدا و فرشتگان و بندگان صالحش بر این اجساد پاک و نورانی که از
خود گذشتند تا کشور و ملت خود را از آسیب متجاوزان محفوظ بدارند.
سلام ما بر این پاره های دل ملت که مرگ را استقبال کردند تا اسلام زنده بماند. داوطلبانه به خاک افتادند تا ایران سربلند گردد. درود خدا و اولیایش و درود ملت ایران بر آنان.
این جانب به خانواده های داغدار و چشم انتظار این شهیدان تبریک و تسلیت عرض میکنم و امیدوارم به برکت این اجساد طیبه که شب قدر اولین آرامش آنان است، شبهای قدر بر آن خانواده ها و بازماندگان و بر همه ی ملت ایران مبارک گردد و دعای مستجاب حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا فداه در این شبها دستگیر ملت ایران شود»
به فضل الله و رحمته.
سید علی خامنه ای
این پیام مرهمی شد بر زخم دل همه ی ما به خصوص مادر!!
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سی_ششم
🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده
بعد از آن به سراغ دو بمب دیگر آمدیم که ظاهراً گم شده بودند؛ یکی از آنها در جاده آسفالت فرود آمده بود و قسمتی از آن بیرون بود و ماشینها از روی آن رد میشدند و بمب دیگر به حتم باید درون اتاق کنترل خورده باشد اما خنثی کردن این دو بمب در روز خطرهای بیشتری را در پی داشت؛ بنابراین تصمیم گرفته شد که این عملیات در شب ادامه داده شود.
ساعت یازده شب بود شام را در پادگان قدس خوردیم. بعد از استراحت به طرف پالایشگاه حرکت کردیم نرم نرم آسفالت کنار بمب برداشته شد و خنثی شد. بدون این که متوجه شده باشیم دو ساعت از شروع عملیات گذشته است به سراغ اتاق کنترل آمدیم بمب در کف بتونی فرورفته بود. بچه های ارتش پیشنهاد داده بودند اتاق را منجفر کنند ،اما عاقبت این کار معلوم نبود .
شروع به کندن کف بتونی اتاق کردیم .دو ساعت طول کشید تا اطراف آن را خالی .کردیم شب سکوت وهمناکی داشت. فقط ضرب آهنگ ظریفی از پالایشگاه به گوش میآمد لحظه ها سنگین سنگین می گذشتند. یک ضربه ی اشتباه و حساب نشده میتوانست سکوت شب را با انفجار مهیبی بیاشوبد و تاریکی متراکم آن را به وسعت درختستانهای اطراف روشن و شعله ور کند سرانجام بمبی که خود را در بتن مسلح کرده بود به کمک جرثقیل از خاک بیرون کشیده شد.
فردا صبح بچه های نیروی هوایی که دو ماسوره هدیه گرفته بودند ناباور و شگفت زده از آموزشهای ویژه گروه ما سراغ میگرفتند و تعجبشان بیشتر شد .
دست راست مرا مصنوعی یافتند اما گروه تخریب سپاه جانباز دیگری نیز داشت و سید آزرده ی جنگ شیمیایی عراق بود.
این عملیات همه خوشی و گوارایی بود ،نکته ی ناخوش این است که یکی از مسئولین استانداری وقت در مصاحبه ای اعلام کرده بود که بله صدامیان کوردل از آنجا که لطف خداوند بوده است در ارتفاع پایین حرکت کرده اند و نکته باعث شده است تا بمبهای فروریخته بر پالایشگاه منفجر !نشود.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_سی_پن
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_ششم
حمزه هنوز داشت حرف میزد که انگار توپ فوتبال شوت شد لای درخت گز .باسنش ترکش خورده بود داد و فریادش بلند شد. اما خیلی زود ساکت شد. انگار نصیحتهای چند لحظه قبل خودش را به یاد آورده بود. آقای چناری در حالی که مشغول کار بود به ما دلداری می داد .
احساس میکرد من و
زبیر به دلیل سن و سال کم نیاز به محبت و دلداری داریم. میگفت:
_بچه ها اگه خدا نخواهد ما طوری مان نمیشه من خودم یک بار ترکش کنار قلبم خورد و زنده ماندم.
در همین موقع بود که حسین اسماعیلی فرمانده گروهان که اهل شهر داراب بود
,فریاد زد:
_بچه ها یک آر پی جی به من بدید تا کمین را خفه کنم.
در حالی که آر پی جی را از دست یکی از نیروها میگرفت با خود میگفت:
_یا خدا نیروهایم تلف شدند. خدایا خودت به فریاد برس. اسماعیلی رفت و کمین را با آرپی جی ساقط کرد؛ اما در برگشتن به شهادت رسید.
او قبل از عملیات بنا بود به مرخصی برود ،ولی به دلیل مشغله کاری موفق نشده بود. با سقوط کمین ،آتش تیر مستقیم روی ما تا حدودی کم شد. اما نونی های شلمچه هنوز مقاومت می کردند .با مقاومت سخت و طاقت فرسایی که از طرف نیروهای ما انجام
شد و با ملحق شدن گردان امام مهدی ، نونی های شلمچه بالاخره سقوط کرد .
غرش صدای الله اکبر در میان آهنگ گلوله ها حال و هوای خاصی داشت. انگار صدای شر شر آبشاری که از صخره ای سقوط و بر شکوفه های اطراف پاشیده میشود.
آقای ساریخانی در حالی از کنارمان عبور میکرد که تیری صورتش را درید و خون زیادی فوران کرد.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam