مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂#قسمت_پـنجـاهویـکـم
شـوخـے با مـرگ
نمیدانم چطور و کی #مرگ این قدر برای #محمودرضا #عادی شده بود.
وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین #تکفیری ها خورده بودند تعریف میکرد ، #ریسه می رفت!😂
آن قدر عادی از درگیری و به #رگبار_بسته شدن حرف می زد که ماهمان قدر عادی از روز مرگی هایمان حرف میزنیم.😐
ماشینشان را بسته بودند به #رگبار و موقعی که باهم رزم هایش از ماشین پیاده شده بودند، فرمانده شان تیر خورده بود.
#می گفت: «وقتی دیدیم فرمانده مان تیر خوده، چند لحظه گیج بودم ونمی دانستم باید چه کارکنم😟. چیزی برای بستن زخمش نداشتم.
داد می زد که لعنتی زیر پیراهنتو در آر» اینها را #میگفت و #میخندید😅 یک بار هم گفت:«روی پل هوایی میرفتیم که دیدیم #ماشین مشکوکی دارد از رو به رو می آید.آن روز توی #دمشق ماشینی تردد نمی کرد🚗. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پر می زد صدایش را میشنیدی. باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا می کردی تا یک ماشین در حال عبور ببینی👀. با راننده می شدیم سه نفر . راننده دنده عقب گرفت. با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یکهو ماشینی که از روبه رو می آمد، #منفجر شد💣معلوم شد به قصد #ما داشت می آمد.»
اینها را جوری میگفت که انگار از #معرکه_جنگ حرف نمیزند و مسئله ای عادی را تعریف می کند.
🍂#قسمت_پـنجـاهودوم
زحمـت کشـیدم با تـصـادف نـمـیرم
#تهران که بود،با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت.🚙
می توانم بگویم #بیشتر عمرش در تهران توی #ماشینش گذشته بود.
مدام هم پشت فرمان #موبایلش زنگ می خورد.📱
همه اش هم تماس های کاری.
چندباری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن.😒
ولی نمی شد انگارگاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت می دیدمش،می گفتم بده من #رانندگی کنم.🚙
با این همه،#دقت_رانندگی اش خوب بود.
همیشه #کمربندش بسته بود و با سرعت کم رانندگی می کرد👌.یکی از هم #سنگرهایش بعد از #شهادتش می گفت:من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از #محمودرضا #یاد گرفتم.☺️
تا می نشست پشت فرمان ،#کمربندش را می بست.یک بار به او گفتم #اینجا دیگر چرا می بندی؟اینجا که #پلیس نیست.گفت:می دانی چقدر #زحمت_کشیدم #با_تصادف_نمیرم.🕊💔
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجاهویکم
🎙️به روایت هیبت الله ترابی
اما شبی که سید شمس الدین شهید شد انصافاً تا اذان صبح خوابم نبرد؛
یعنی نمیتوانستم بخوابم .شاید هیچ کس در فامیل و خانواده مثل من با شمس ارتباط داشت؛ هم کلاسی هم سن و سال هم بازی ،همرزم ،همکار پسرعمه و قوم و خویش هم که بودیم تمام خاطرات با او بودن را آن شب مرور کردم اگر لحظه ای از گریه کردن فارغ میشدم خاطراتش به سراغم می آمد ،رفتارش ،شوخیهاش خنده هاش، کاراش و ابتکاراتش و همه چیز اصلاً خلق و خوی شیرین داشت، جذاب و دلچسب بود .
من با سید هم لوحِ مکتب بودم. پیش پدر بزرگش که روحانی عالی مقامی بود مکتب میرفتیم و درس قرآن میخواندیم و محله ی آنجا را به دلیل این روحانی جلیل القدر محله ی ملا میگفتند که نزدیک امامزاده بود و البته شیطنت هم میکردیم؛ برای نمونه یادم است تابستان بود و قدری هوا گرم ولی آقا اجازه نمیداد که
مکتب را ترک کنیم یا به آب بزنیم برادر کوچکترم که لب حوض بود داخل آب انداختیم و به بهانه ی نجات او هر دو پریدیم توی آب. همچنین یادم است سید شیراز که میآمد پاتوقش یک راست خانه ی ما بود، در فلکه ی فخرآباد. با هم کشتی میگرفتیم سخت گاهی کشتی هایمان آن قدر طول میکشید و آن قدر جدی میشد که برادر بزرگترم با پارچ آب سرد از هم جدایمان می.کرد قبل از انقلاب با هم به تظاهرات می رفتیم فعالیتهای مخفی داشتیم و سید برای گروه ترقه و بمبهای دستی میساخت که پرت میکردیم جلو سربازان شاه یا به در و دیوار میکوفتیم تا منفجر شود و صدای وحشتناک تری .بدهد شیشهی بانکها و اماکن دولتی را میشکستیم و فرار میکردیم گاهی هم آنها تعقیبمان میکردند که در یک مورد یکی از بچه ها را دستگیر کردند و حتی حکم اعدام برایش صادر کردند؛ ولی با که سید شمس الدین همان شب دستگیری اندیشید اعدام نشد از انقلاب آزاد شد .
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam