🌸 نجات زائر از غرق شدن
❇️ تشرف (مشاهده) سيد محمد على عراقى كوهرودى
☑️ عارف جليل، سيد محمد على عراقى كوهرودى مى فرمايد:
سالى به زيارت ائمه عراق (ع) مشرف شدم و ملا محمود عراقى (ره) را هم در نجف اشرف ملاقات نـمـودم.
در هـمـان سـفـر بعد از ورود به بعقوبه كه در يك منزلى بغداداست با همراهان تصميم گرفتيم كه قبل از ورود به بغداد از راه على آباد به سامرا رفته و پس از زيارت قبر عسكريين (ع) به بـغـداد و كـاظـمـين باز گرديم، لذا يكى از اهالى بعقوبه را به عنوان راهنما گرفته، روانه سامرا شديم.
وقـتـى از على آباد و جزانيه گذشتيم، بين راه به نهرى عريض و پر از آب رسيديم.
اين نهر طورى بود كه عبور از مسير معمولى آن خيلى وقتها منجر به غرق مى شد ولى به ناچار زوار وارد نهر شده عبور مى كردند.
اتفاقا يكى از زوار، زنى بود كه بر قاطرى سوار بود.
در اثناى عبور پاى قاطرش ازمعبر لغزيد و شايد هـم از مـسـيـر خـارج شد و توى گودالى كه در آب بود، افتاد و در آب فرو رفت.
زن هم به دنبال حـيـوان در نـهـر آب فرو رفت.
حيوان اگر چه توانست خود را با شنا كردن حفظ كند و از زير آب بـيرون بيايد، اما چون بارش زياد و بعلاوه آب هم در بار و اثاثيه اش رفته بود و از طرفى جريان نهر تند و روان بود، لذا پاهايش بر زمين قرار نمى گرفت و نتوانست خود را نگه دارد و شديدا مضطرب بود.
در ايـن جـا آن زن بـيـچاره، صداى خود را به استغاثه يا صاحب الزمان، يا صاحب الزمان بلند كرد، همان طورى كه رسم زوار است.
بـا ديـدن ايـن حادثه، سوار حيوان خود شدم و با عجله داخل آب شدم كه شايد بتوانم كارى انجام دهـم.
سـايـر زوار هم مشغول كار خود بودند و توجه و اعتنايى نداشتند.
ناگاه شخصى را مشاهده كـردم كـه جـلـوى مـن و عقب حيوان آن زن، روى آب حركت مىكند يعنى مثل اين كه بر زمين سـخـت راه مـىرفـت بـه طـورى كـه پاهاى او در آب فرو نمىشد و بلكه به نظر مى رسيد كه اثر رطـوبـتى هم از آب در پا و لباس و ساير اعضاى ايشان نباشد.
ايشان دست انداخت و زن و قاطر را گـرفـت و با سرعت از آب خارج كرد و آنها را كنار نهر گذاشت، به طورى كه گويا آن زن جز آن كـه خـود و مـركـبـش را كنار رودخانه ديد، احساس چيز ديگرى نكرد.
من هم بيشتر از آن كه آن شـخـص را روى آب ديـدم و بـه فـرياد زن رسيد و به سرعت او و حيوانش را با دراز كردن دست، در ساحل گذاشت، چيزى متوجه نشدم.
بـعـد از ايـن واقـعه هم حضرتش را نديدم جز آن كه در همان نگاه ايشان را با قامت معتدل و روى نـورانـى و بـينى كشيده و ساير شمايل حضرت ولى عصر (ع) زيارت كردم و در آن حال، لااقل نود درصد اطمينان داشتم كه حضرت هستند.
پس از مشاهده اين موضوع، آن شمايل را در خاطر خود سپرده بودم و با يادآورى آن، خود را مسرور و خاطرم را تسلى مى دادم تا آن كه وارد نجف اشرف شديم.
اتـفـاقا روزى به زيارت اميرالمؤمنين (ع) مشرف و در حرم مطهر آن حضرت بودم.
در بين زيارت چشمم به سمت بالاى سر افتاد ناگاه همان شخص را در آن جا ديدم كه ايستاده و مشغول سلام و يـا دعا بود.
به طرف ايشان رفتم، اما ازدحام زوار مانع از آن شد كه خود را سريعا برسانم و گويا در اعضاى خود هم يك سستى از حركت و سرعت، احساس نمودم، به طورى كه وقتى آن جا رسيدم، حـضـرتـش را نديدم.
اطراف حرم و رواقها را گشتم، ولى اثرى از آن سرور عالميان نبود.
نااميد و مايوس برگشتم.
⬅️ بركات حضرت ولی عصر(علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، ص: 272
🏷 #تشرفات #امام_زمان (عج) #توسل
@Modafeaneharaam
🚩 چهار ساعت جلسه! این جدا از کارهای صبح بود که رمقمان را گرفته بود! باز هم عملیات و منطقه دلتا و تدارک برنامهها...
موقع اذان مغرب برگشتیم. خسته و کوفته. حسین نزدیک چادر فرماندهی پیادهام کرد. راهش را کشید برود سمت نیروهای تدارکات که سرشان گرمِ بارگیری مهمات بود.
«حسین کجا...؟!»
«بچهها دست تنها هستن، میرم کمک...!»
گفتم «تو دیگه چه جونی داری به خدا...»
🚩 خستگی حالیش نمیشد. دنبال بهانه بود خودش را مشغول کاری کند. سال 95 و توی سرمای حلبِ سوریه در سالنی اسکان داشتیم که یک آبگرمکن کوچک بیشتر نداشت. دو نفر میرفتند حمام کارش به تتهپته میافتاد و دو تا قاشق آب گرم پس نمیداد.
🚩 هوا آن قدر سرد بود که توی دو ماهی که آنجا بودیم، چهار بار برف آمد. مکافاتی داشتیم سر حمام رفتن و نظافت خودمان. کار که بیخ پیدا کرد، آبگرمکن را خِفت کردند و بردند بیرون. دوده زده بود و ناساز کار میکرد. دو تا دیگر از بچه ها هم بودند. با حسین افتادند به جان آن و سر و سامانش دادند.
وقتی آمد داخل، شده بود مثل نیروهایی که توی دل شب صورت خودشان را سیاه میکنند برای استتار...
چهرهی دود زدهاش از جلوی چشمم دور نمیشود...
راوی: خراسانی
#شهید_حسین_انتظاریان
@Modafeaneharaam
🚩 عاشق این بود بشود مدافع حرم. سال 95. تیپ الغدیر کمکم آمادی رفتن به میدانِ جنگ با داعش میشد و حسین پیگیرتر از همیشه برای راهی شدن.
🚩 با من در این مورد صحبت کرد. میگفت «خانمم راضی نیست!» همسرش بهش گفته بود «من توی یتیمی بزرگ شدهام، خیلی هم سختی کشیدم؛ نذار بچههامون توی یتیمی بزرگ بشن...!»
به حسین گفتم «اعزام به سوریه داوطلبانه هست نه اجباری؛ با خانمت صحبت کن و راضیش کن...»
🚩 بالاخره رضایت همسرش را گرفت. به غیر از آن سال، دو بار دیگر هم رفت سوریه برای جنگ با داعش. قسمتش اما، شهادت توی وطن خودش بود...
👤 راوی: آقای خراسانی
✍ احمد کریمی
#شهید_حسین_انتظاریان
#راسک
@Modafeaneharaam
💢بعد از مراسم حاج قاسم به سمت ماشین خود حرکت کرد. من مشکلاتی داشتم که باید آنها را شخصاً با ایشان درمیان میگذاشتم. افراد همراه حاج قاسم خیلی زیاد بودند و من نمیتوانستم به ایشان برسم همان جا بلند گفتم حاج آقا تو را به فاطمه زهرا (س) بایست من با شما کار دارم. یکدفعه میان این جمعیت که داشتند میرفتند، ایستاد...
گفت: بله کی من را صدا کرد؟!
گفتم: حاج آقا من بودم گفت چه شده من را صدا زدید؟
گفتم: اینجا نمیشود سخت است. گفت خب اینها که من را رها نمیکنند بروید در ماشین من بنشینید تا من بیایم...
من و ریحانه دخترم رفتیم. تا کمی خلوت شد. به رانندهاش گفت سریع گاز بدهید و بروید بعد من در همین فاصله که در ماشین بودم با ایشان صحبت کردم و مشکلاتم را گفتم و ایشان راهحل دادند و قرار شد پیگیریکنند.
من آنقدر تحت تأثیر رفتار جوانمردانه سردار قرار گرفته بودم که ناخواسته اشک میریختم. بعد حاج قاسم یک انگشتر به من و یکی به دخترم داد و گفت گریه نکن و فقط سر نماز دعا کن به آرزویم یعنی شهادت برسم...
زیرعکس پدر ریحانه امضا کرد و نوشت خدایا! من را به یاران شهیدم برسان. بعد از ما خداحافظی کرد و رفت.
🎤راوی: همسر شهید اکبر ملکشاهی
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬لحظه شهادت شهید #ابراهیم_عشریه
چه زیبا گلچین میکنی
خوبــــان عــــالــم را...!
و مـــن
مبهوت هر شهیدم
که چه زیبــــــــا میرود
تا عــــــــرش اَعــــــــلی!🕊
شادیروحمطهرشهداصلوات 🥀
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
@Modafeaneharaam
🌷روضههایی زیادی برای حاج قاسم خواندم اما یک مرتبه، برای قرائت دعای #عرفه در کربلای معلی حضور داشتیم که حاج قاسم با ما تماس گرفت و گفت: فلانی اگر خسته نمیشوی، میخواهم روضهای برای ما بخوانی. در حالی که ایشان فرمانده همه ما بود، با حالتی متواضعانه از ما خواست تا روضهای برای او بخوانیم و من گفتم این افتخاری برای من است که روضه برای شما بخوانم.
به همراه جمعی به فراز گنبد حرم امام حسین(ع) رفتیم که دیدم حاج قاسم آنجاست و #ابومهدی_المهندس نیز در حال قرائت زیارت عاشورا بود. تمام حدود ۲/۵ ساعت که دعا و روضه خواندم، شانههای #حاج_قاسم میلرزید.
🌷روضه که تمام شد، حاج قاسم به ابومهدی گفت: جلو بایست تا نماز بخوانیم. او گریه کرد که قبول نمیکند اما سردار گفت من به تو میگویم و ما نماز به امامت ابومهدی خواندیم و در طول نماز هم حاج قاسم شانههایش میلرزید.
به همراهانم گفتم، بیخود نیست تمام ابرقدرتها از این مرد میترسند. او به جای دیگری وصل است.
✍محمدرضا طاهری مداح اهل بیت
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری پنجشنبههای حسینی
🌺🌺🌺
هر بار من تو رو گم کردم
صبوری کردی تا من برگردم
عمر من با تو طی میشه
میخوام آدم شم بگو کی میشه
اربابم حسین علیهالسلام…
@Modafeaneharaam
#نماز_شب
🔸رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
«ای مردم هیچ کس از شما نیست مگر اینکه مشکلات و گرفتاریها همچون کمربندی او را محاصره کرده است.
پس زمانی که دو سوم شب گذشت و یک سوم آن باقی ماند ملکی بر او وارد می شود و به او می گوید: ذکر خدا بگو که صبح نزدیک است. پس چنانچه او حرکت کرد و ذکر خدا را گفت یک گره از گرفتاریهایش گشوده می شود و اگر او بلند شد و وضو گرفت و داخل نماز شد همه گرفتاریها از او گشوده می شود پس صبح می کند در حالی که همچون مردمک چشم (روشن و پاکیزه) گردیده است.»
📚 بحارالانوار، ج82، ص223
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهل_د
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_سوم
هنوز بیش از دو ماه از مأموریت جنوب و شرکت در عملیات کربلای پنج نگذشته بود که دلم هوای جبهه کرد. احساس میکردم گمشده ای دارم که باید در پی آن باشم. اردیبهشت شصت و شش به اتفاق یکی از دوستان به نام دانا تصمیم گرفتیم دوباره به
جبهه برویم. من علاقه داشتم به جنوب بروم اما دانا اصرار داشت که به کردستان برویم .
دانا گفت:
_برای رفتن به جنوب چون قد و قواره اش کوچک است مسئولان بسیج اعزامش
نمی کنند
در شهر مهاباد از پاسداران محل آشنایانی داشتیم که می توانستند مشکل ثبت نام دو نفر ما را حل کنند. به اتفاق راه مهاباد را در پیش گرفتیم .بین راه به دلیل کمبود پول مجبور بودیم از دخل و خرج کم کنیم. حدود بیست و هفت ساعت تا شهر مهاباد راه در پیش داشتیم .ناچار بودیم از غذاهای ساده استفاده کنیم تا پول کم نیاوریم. برای
صبحانه بیسکویت، ناهار نان و خربزه و شام ساندویچ خریدیم. بالاخره با هر سختی بود رسیدیم. وقتی وارد شهر مهاباد شدیم پرس و جوکنان سراغ اعزام نیروی مهاباد را گرفتیم. در کمتر از یک ساعت آن جا را پیدا کردیم. اولین چیزی که توجهم را به خود جلب کرد سخنی از شهید آیت الله دستغیب بود که بر دیوار با خط درشت نوشته شده :بود «زیر آسمان کبود هیچ خدمتی بالاتر از خدمت در کردستان نیست»
از نیروهایی که در آن جا بودند اطلاعاتی راجع به وضعیت ثبت نام به دست آوردیم. صبح به ساختمان بسیج که تا اعزام نیرو فاصله چندانی نداشت رفتیم و به
فردی که مسئول پذیرش بود مراجعه کردیم آقای جوکار» نام داشت تا شکل و شمایل
ما را دید، پرسید:
_از کجا آمده اید؟
_از استان فارس
- امکان ثبت نام شما وجود ندارد. سن و سال و جثه ی شما خیلی ریز و کوچک است.
معترض شدم و گفتم:
- برادر!! من یک بار جبهه رفته ام.
- کجا؟ کدام جبهه؟
جنوب در لشکر نوزده ،فجر در عملیات کربلای پنج هم شرکت کرده ام.
پاسخ داد:
نه جبهه ی جنوب با این جا فرق دارد در جنوب جا و مکان نیروهای خودی و دشمن مشخص بود ،ولی اینجا کسی نمی داند دشمن کجاست و چه کسی است.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تمامی جوانان حاضر در این کلیپ
از لشکر ویژه ۲۵ کربلا ؛ سی و پنج سال پیش در تاریخ ۲۸ فروردین ۱۳۶۷ در فاو بشهادت رسیدند!
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
@Modafeaneharaam
سلام وقت بخیر من خانمی هستم 45 ساله 20 سال بود که از روش های هورمونی و IVF استفاده کرده بودم و هیچ نتیجه ای نگرفته بودم که با این کانال آشنا شدم و بعد از اینهمه اقدام صاحب فرزند شدم 😍🌸
این متن گوشه ای از رضایت درمان های کانال زیر بود
اگر میخوای تو هم یه روز اینچنین متنی رو داشته باشی وارد لینک زیر شو و درمانتو شروع کن❤️😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/565904129C13785bd9d0
🔔آیدی منشی جهت رزرو وقت مشاوره👇🏻
@sogand_barvari
🪴❤️🪴
🌷امام صادق عليهالسلام :
هر کس نیتش خوب باشد،روزی اش افزوده گردد
@Modafeaneharaam
#نماز_شب
💠حجت الاسلام شیخ جعفر ناصری:
🔸نماز شب، بیماریهای جسمی و روحی و حتی بنبستها و گرفتاریها را از انسان دور میکند و اساس همه خیرات است.
🔸هنگامی که از بعضی بزرگان برای رفع بیماریها و بن بستها راه چاره میطلبیدهاند، میگفتند: «شما این تعهد را بکنید که سحر بیدار شوید و نافله شب بخوانید؛ رفع مشکلتان را ما تضمین میکنیم». این قضیه عزمی میخواهد و طلب توفیقی از حق تعالی.
🔸امیدواریم با احیای این سنت در زندگیهایمان به بالاترین و عالیترین نصیبها دست پیدا کنیم و این ارث را برای بچههایمان باقی بگذاریم.
🔸اگر این سنت در زندگی ما باشد، بچههای ما دیگر مشکلی نخواهند داشت. اگر یاد بگیرند که سحر را باید بیدار شوند و یک ارتباط نافلهای ایجاد کنند، شما دیگر نگرانشان نباشید.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
@Modafeaneharaam
🔻تکرار اذان
از امام صادق علیه السلام روایت شده که هرکس اذان را بشنود و هرچه موذن گفت را تکرار کند، روزی اش زیاد مى شود.
📚مکارم الاخلاق/ص640
رسول خدا صلی الله علیه و آله: سه چیز است که اگر مردم آثار آن را مى دانستند، به جهت حریص بودن به خیر و برکتى که در آنها هست، به قرعه متوسل مى شدند: اذان نماز، شتاب به نماز جماعت و نماز در صف اول.
📚کنزالعمّال/ح43235
#اذان
#رزق
@Modafeaneharaam
💌 یک تمرین مهم برای منتظران واقعی امام زمان(عج)
#پیام_معنوی
@Modafeaneharaam
یکی از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابری» هجوم بردیم و بنا بر رسمی که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روی زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکی خاک رویش بریزند.
کلافه شده بودیم. شهیدی پیدا نمی شد. بیل مکانیکی را کار انداختیم. ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم.
درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.
بچه ها در حالی که می خندیدند به عباس صابری گفتند:
بیچاره شهیده تا دید می خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جای من نیست، باید برم جایی دیگه برای خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشو نشون بده... .
عباس در روز ۷ محرم مصادف با 5/3/1375 همچون مولایش ابوالفضل العباس(علیه السلام) با دست و پاهای قطع شده و صورتی در داغ شقایق سوخته بر اثر انفجار مین در منطقه عملیاتی والفجر یک (فكه) در حین تفحص شهدا به شهادت رسید.
سلام برشهدا
#شهید_عباس_صابری
@Modafeaneharaam
🌷شهید مطهری: آنان ڪه زیبایی اندیشه دارند زیبایی تن را به نمایش نمیگذارند.
~•~•~
🥀 حجاب یعنی: دختر سیبی ست ڪه باید از درخت سربلندی چیده شود، نه در پای علفهای هرز.
🥀 حجاب یعنی: هنر پوشاندن، نه پوشیدنی ڪه از نپوشیدن بدتر است.
🥀 حجاب یعنی: دارای حریمی هستم ڪه هر ڪسی به آن راه ندارد.
🥀 حجاب یعنی: زاده ی عصر جاهلیت نیستم. (وَلَا تَبَرَّجُنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّة...33/احزاب).
🥀 حجاب یعنی: لایڪ ارزشمند خدا، نه لایڪ بی ارزش بَعضیا.
🥀 حجاب یعنی: حاضر نیستم برای پرنگ شدن هزار رنگ شوم.
🥀 حجاب_یعنی: هر ڪسی لایق دیدن زیبایی های من نیست.
🥀 حجاب یعنی: آزاد بودن از زندانی به نام: "نظر دیگران"
🥀 حجاب یعنی : پوشاندن و نمایان نکردن تمام بدن! نه فقط سر.
🥀 حجاب یعنی: بی نیازم از هر نگاهی جز نگاه خدا.
🥀 حجاب یعنی: من انتخاب میڪنم ڪه تو چه ببینی.
🥀 حجاب یعنی: زرهی در برابر چشمهای مریض.
🥀 حجاب یعنی: یک پیله تا پروانه شدن.
🥀 حجاب یعنی: احترام به حرمت های الهی.
🥀 حجاب یعنی: طعمه هوسرانی کسی نیستم.
🥀 حجاب یعنی: به جای شخص، شخصیت را دیدن.
🥀 حجاب یعنی: من یک انسانم نه یک وسیله.
🥀 حجاب یعنی:خون بهای شهیدان.
🥀 حجاب یعنی: حفاظت از زیبایی.
🥀 حجاب یعنی: حفاظت از امانت خدا.
🥀 حجاب یعنی: نماد هویت انسانی.
🥀 حجاب یعنی: صدفی بر گوهر وجود.
🥀 حجاب یعنی: محتاج جلب توجه نیستم.
🥀 حجاب یعنی: زن والاست نه کالا.
🥀 حجاب یعنی: اثبات تقدس زن.
🥀 حجاب یعنی: مراقبت از تقوا.
🥀 حجاب یعنی: اعتماد به نفس.
@Modafeaneharaam
🔹️ ماموریت ویژه سردار #نیساری برای شناسایی پیکر مطهر شهید #محسن_حججی:*
◇ بعد از *شهادت حججی* تا مدتها ، پیکر مطهرش در دست داعشی ها بود تا اینکه قرار شدحزب الله لبنان و داعش، تبادلی انجام دهند.
◇ بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر *محسن و دو شهیدحزب الله* را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.
◇ به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر *محسن* را شناسایی کنی؟"
◇ می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند.اما آن موقع ، *محسن* برایم از همه چیز وحتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم.
◇ در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود ، با اسلحه اش ما را می پایید.
◇ پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"میخکوب شدم ، از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم.
◇ رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟!
این بدن *اربا_اربا شده* این بدن قطعه قطعه شده!"
◇ بی اختیار رفتم طرف داعشی عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم.داد زدم: *"پست فطرتا ، مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دست هاش؟!"*
◇ حاج سعیدحرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد.داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت :"این کار ما نبوده ، کار داعش عراق بوده."دوباره فریاد زدم : *"کجای شریعت محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!"*
◇ داعشی به زبان آمد گفت: "تقصیرخودش بود.از بس حرص مون رودرآورد.نه اطلاعاتی بهمون داد ، نه گفت اشتباه کردهام و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کردکه از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"
◇ هرچه می کردم ، پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکررا برای شناسایی دقیقاباخودمون ببریم."
◇ اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا."نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه ، پیکر *محسن* نبود وداعش میخواست فریب مان بدهد.
🔹️ توی دلم متوسل شدم به *"حضرت زهرا علیها السلام"* گفتم : "بی بی جان خودتون کمک مون کنید ، خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.یکباره چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن ناگهان فکری توی ذهنم آمد.خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن ، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم.
◇ نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله.از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی ، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند.دیگر خیلی خسته بودم.
◇ هم خسته ی جسمی و هم روحی.
واقعا به استراحت نیاز داشتم.
فردا حرکت کردم سمت دمشق همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله ، پیکر *محسن* را تحویل گرفته اند.
🔹️ به دمشق که رسیدم ، رفتم حرم *بی بی حضرت زینب علیهاالسلام* وقتی داخل حرم شدم ، یکی از بچهها اومد پیشم و گفت: *"پدر و همسر شهید حججی به سوریه اومده اند. الان هم همین جا هستن.توی حرم."*
◇ من را برد پیش *پدر محسن* که کنار ضریح ایستاده بود. *پدر محسن* می دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تاچشمش به من افتاد ، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: *"از محسن خبر آوردی"*
◇ نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر اربا_اربا را تحویل دادهاند؟!
بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند؟
◇ گفتم: "حاجآقا، پیکر محسن مقرحزب الله لبنانه ، برید اونجا خودتونببینیدش."
◇ گفت: "قَسَمَت میدم به بیبی که بگو."
◇ التماسش کردم چیزی از من نپرسد.دلش خیلی شکست.دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح *حضرت زینب علیها السلام* و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم.همه محسنم رو.
تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارمویش رو برام آوردی ،راضی ام."
◇ وجودم زیر وروشد.سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود.به سختی لب باز کردم و گفتم: *"حاجآقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علی اکبرعلیه السلام اربا اربا کرده ان."*
🔹️ هیچ نگفت فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: *"بی بی جان ، این هدیه را از من قبول کن!*
هدیه نثار ارواح مطهرشان صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@Modafeaneharaam
💢رابطه بین نماز خواندن
وسلامتی جسم وروح!
✅آثار ایستادن در نماز
باعث تقویت حالت تعادلی بدن و قسمت مرکزی مخچه که محل کنترل اعمال و حرکات ارادی است می شود، ثابت و خیره شدن چشم ها در نماز به یک نقطه باعث بهبود و رفع نواقصی همچون نزدیک بینی می شود و با تمرکز در نماز،جریان فکر آرام و متعادل می شود.
✅آثار رکوع
موجب تقویت ماهیچه های شکم، حفظ دستگاه گوارش و مانع سوءهاضمه و بی اشتهایی می شود و نیز تقویت ماهیچه ستون مهره ها، گردن، دست ها، ساق پا و ران ها.
✅آثار سجده
تقویت مهره های گردن عامل مهمی در درمان دیسک و مشکلات ستون فقرات گردن و کمر می شود. افزایش جریان خون مغز باعث قدرت درک و فهم و آرامش فرد و نیز حفظ شادابی، زیبایی و طراوت می گردد.
برای کسایی که میگن به جای نماز
مراقبه کافیه 😐
@Modafeaneharaam
28.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارگری به در روز کارگر به آرزویش رسید
🔹روایتی از دیدار کارگران با رهبر انقلاب
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهل_س
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_چهارم
تا نزدیکیهای ظهر هر چه التماس کردیم فایده ای نداشت. ناچار شدیم دنبال دوست و آشنایان بگردیم .
آدرس هیچ کدام از آنها را بلد نبودیم. به سختی توانستیم دو نفر از آنها را پیدا کنیم .عصر به بسیج رفتیم دو نفر که یکی شوهر خواهر دانا و دیگری مسئول کارگزینی سپاه مهاباد بود هر چه برای ما رو زدند ، آقای جوکار زیر بار نرفت.
عجب حکایتی شده بود .این جثه های ما برای همه دردسر ساز شده بود .قرار شد فردا به اتفاق ،یکی دو نفر از پاسدارانی که در آن جا مسئولیت داشتند به بسیج مراجعه کنیم .
مسئول کارگزینی سپاه مهاباد که روز قبل برایمان رو زده بود هم وارد عمل شد و در نهایت با هر سختی که بود پذیرش شدیم .وقتی که مسئول اعزام نیرو پرسید:
_کجا میتوانید کار کنید؟
من پاسخ دادم
- در هر کدام از محورها که نیاز باشد حاضریم
خنده ای کرد و گفت:
_نه شما باید در همین شهر و در ستاد عملیات شهری به کار گرفته شوید .
به ستاد معرفی شدیم و در آن جا هم در لیست نگهبانی قرارمان دادند .چند روزی به همین منوال گذشت .کارمان شده بود از صبح تا غروب دو پست سه ساعته و شب هم یک پست سه ساعته نگهبانی دادن.
به این کارها رغبت آن چنانی نداشتم. دلم میخواست جایی باشم که رنگ و بوی جبهه داشته باشد .صدای انفجارات صحبت از عراقیها .
بله برای اینها دلم تنگ شده بود در هر حال چاره ای نبود. وضع به همین منوال گذشت گاهی اخباری مبنی بر درگیری در محورها و پاسگاههای اطراف به گوش می رسید
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam