eitaa logo
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
1.1هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
#بِسم‌الࢪب‌الشهدا ولۍاگہ شهید بشین تابوتتون بہ بوسہ آسیدعلۍ متبࢪڪ میشہ.! قشنگ‌نیس(: #تولد۱۳۷٠/۰۴/۲۱ #شهادت۱۳۹۶/٠۵/۱۸ خادم‌المحسن: @Bisimchi_hojaji فروش‌کتاب‌سربلند: @Atfe_M84 #ڪانال_ࢪسمۍ #باحضوࢪخانواده‍‌شهید #ڪپۍباذڪࢪصلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
زینت علے  مادرم بعد کلے دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علے و خانواده اش بود ... و مے خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد هاے اونها باشم ... هنوز توے شوک بودم که دیدم علے توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمے تونستم جلوے خودم رو بگیرم ... خنده روے لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه مے کرد ... چقدر گذشت؟ نمے دونم ... مادرم با شرمندگے سرش رو انداخت پایین ... - شرمنده ام علے آقا ... دختره ...نگاهش خیلے جدے شد ... هرگز اون طورے ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمے خوام ولے امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ... مادرم با ترس ... در حالے که زیرچشمے به من و علے نگاه مے کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توے بغلش ... دیگه اشک نبود... با صداے بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ... - خانم گلم ... آخه چرا ناشکرے مے کنے؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کے نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر مے شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صداے من داره از ترس سکته مے کنه ... بغلش کرد ... در حالے که بسم الله مے گفت و صلوات مے فرستاد، پارچه قنداق رو از توے صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتے پلک نمے زد ... در حالے که لبخند شادے صورتش رو پر کرده بود ... دانه هاے اشک از چشمش سرازیر شد ... - بچه اوله و این همه زحمت کشیدے ... حق خودته که اسمش رو بزارے ... اما من می خوام پیش دستے کنم ... مکث کوتاهے کرد ... زینب یعنے زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدے زینب خانم ... و من هنوز گریه مے کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانے ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے ...
تو عین طهارتی بعد از تولد زینب و بے حرمتے اے که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علے همه رو بیرون کرد ... حتے اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتے اصرارهاے مادر علے هم فایده اے نداشت ... خودش توے خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایے انجام مے داد ... مثل پرستار ... و گاهے کارگر دم دستم بود ... تا تکان مے خوردم از خواب مے پرید ... اونقدر که از خودم خجالت مے کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش مے برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... اون روز ... همون جا توے در ایستادم ... فقط نگاهش مے کردم ... با اون دست هاے زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاے زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم هاے پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ... - چے شده؟ ... چرا گریه مے کنے؟ ... تا اینو گفت خم شدم و دست هاے خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ... - چے کار مے کنے هانیه؟ ... دست هام نجسه ... نمے تونستم جلوے اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین مے اومد ... - تو عین طهارتے علے ... عین طهارت ... هر چے بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توے دست تو پاک میشه ... من گریه مے کردم ... علی متحیر، سعے در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک هاے من نمے شد ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے ...
شهید نام:حمید نام خانوادگی: سیاهکالی مرادی تاریخ تولد:۱۳۶۸/۲/۴ محل تولد: قزوین تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۴ محل شهادت:سوریه،جنوب غرب حلب مدت عمر: ۲۶سال محل دفن: گلزار شهدای قزوین کتاب مربوط به این شهید:"یادت باشد"
نوح‌الائمه‌گفت‌نوحواعلی‌الحسـین‌ بانی‌گریه‌اوست‌اگر‌روضه‌دایر‌است🖤
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا 🌸 به نیابت شهید مدافع وطن امید اکبری‌🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحب‌الزمان :)🌸.. {عج‌اللّٰہ} : بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہ‌ام حضـرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد. |📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱| کـانـال‌رسمےشھیـدمحسن‌حججی🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『@Mohsendelha1370
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 بسم الرب الشهدا و الصدیقین اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ••••••••••♡♡♡♡••••••••••• 『@Mohsendelha1370
به کدام روشنی جز لبخند بی منّت شما گره بزنم روزم را..؛🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#رمان_بدون_تو_هرگز #پارت_سیزدهم تو عین طهارتی بعد از تولد زینب و بے حرمتے اے که از طرف خانواده
عشق کتاب زینب، شش هفت ماهه بود ... علے رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز مے کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روے زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن هاے پاے تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالاے سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توے صورتش ... حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقے شده بودے... نیم ساعت بیشتر بالاے سرت ایستاده بودم ... منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توے هم ... همین طور که زینب توے بغلش بود و داشت باهاش بازے مے کرد ... یه نیم نگاهے بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتے؟ ... من فکر مے کردم خودت درس رو ول کردے ... یهو حالتش جدے شد ... سکوت عمیقے کرد ... مے خواے بازم درس بخونے؟ ... از خوشحالے گریه ام گرفته بود ... باورم نمے شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چے کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش ... بخواے کمکت می کنم ... ایستاده توے در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایے رو که مے شنیدم باور نمے کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توے آشپزخونه که علے اشکم رو نبینه ... علے همون طور با زینب بازے مے کرد و صداے خنده هاے زینب، کل خونه رو برداشته بود ... خودش پیگیر کارهاے من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلے دوندگے کرد تا سوابقم رو از ته بایگانے آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمے گرده مدرسه ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے ...
من شوهرش هستم ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامے ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم هاے پف کرده ... از نگاهش خون مے بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهے بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو مے بره و میزاره کف دست علے ... بدون اینکه جواب سلام علے رو بده، رو کرد بهش ... - تو چه حقے داشتی بهش اجازه دادے بره مدرسه؟ ... به چه حقے اسم هانیه رو مدرسه نوشتے؟ ... از نعره هاے پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایے که تا اون موقع شنیده بود، صداے افتادن ظرف، توے آشپزخونه از دست من بود ... علے همیشه بهم سفارش مے کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علے بدجور ترسیده بود ... علے عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف مے کنے با زینب برے توے اتاق؟ ... قلبم توے دهنم مے زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توے اتاق ولے در رو نبستم ... از لاے در مراقب بودم مبادا پدرم به علے حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و مے لرزید ... علے همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمے داشت و عربده مے کشید ... - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟... همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ... - و من با همین اجازه شرعے و قانونے ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه هاے اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونے پدرم مے پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون مے زد ... لابد بعدش هم می خواے بفرستیش دانشگاه؟ ... نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے ...
ایمان علے سکوت عمیقے کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم مے پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج مے شد ... - اون وقت ... تو مے خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدے؟ ... تا اون لحظه، صورت علے آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدے شد ... - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توے خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگارے فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه مے داره و حفظش مے کنه ... ایمانے که با چوب بیاد با باد میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روے چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدے توے حریم خصوصے خانوادگے من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس مے زد ... در حالے که مے لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند دربارے ...در رو محکم بهم کوبید و رفت ... پ.ن: راوے داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزے به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادرے بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبے بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمے با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسرے سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمے کردند ... علے برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختے کشید ... نویسنده متن👆همسر و فرزند شهید سید علے حسینی ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴ماجرای کسی که با یک صله رحم ۱۵ سال به عمرش اضافه شد!! در روایت داریم که کسی خدمت حضرت امام صادق (علیه السلام) رسید حضرت به او نگاهی کردند و لبخندی زدند، گفت آقا برای چه به من نگاه می کنید و می خندید؟ حضرت فرمودند: امروز چه کار نیکی انجام داده ای و به اینجا آمدی؟ گفت: کار خاصی نکردم. داشتم می آمدم پسر عمویم که با من خیلی دشمنی هم دارد و از من هم بدگویی می کرد را دیدم که خیلی مبتلا شده و زندگی اش سخت شده است؛ من قسمتی از هزینه سفرم را به او دادم. حضرت فرمودند: پانزده سال به عمرت اضافه شد! 🟢بعضی از اعمال مثل صله رحم عمر را زیاد می کند و قطع رحم عمر را به سرعت کوتاه میکند. ✍ استاد عابدینی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌┈••✾•🌿🌼🌿•✾••┈
- آرزوت چیه؟! + شهادت - خیلی‌خوبه اما می‌دونستی طبقِ کلام امیرالمومنین مقام و پاداشِ کسی‌ که میتونه گناه کنه ولی آلوده نمیشه از شهید کمتر نیست..؟! [ نهج‌البلاغه_حکمت۴۷۴
🌼 آیت الله بهجت: 🌷هر چقدر علاقه به خواندن دارید، همان اندازه علاقه به دارید...💔 💗 روزی چقدر علاقه ات را به حضرت نشان می‌دهی!؟
وسطِ سخنرانی‌اش گفت: برام یک شمع بیارید! شمع رو که آوردند روشن کرد و گفت: در اتاق رو کمی باز کنید در اتاق که باز شد شعله‌ی شمع با وزشِ باد کمی خم شد! سید مجتبی گفت: مومن مثل این شعله شمع‌ست و معصیت و گناه حتی اگر به اندازه وزشِ نسیمی باشد مومن را به طرف چپ و راست منحرف کرده و از صراطِ الهی دور می‌کنه..!
شهید نام و نام خانوادگی: مصطفی صدر زاده نام جهادی: سیدابراهیم نام پدر : محمد محل تولد : شوشتر تاریخ ولادت: ۱۳۶۵/۶/۱۹ تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱ محل شهادت: حلب - سوریه مدت عمر: ۲۹ سال محل مزار : بهشت رضوان-شهریار-تهران کتاب مربوط به شهید:قرار بی قرار،سرباز نهم،سیدابراهیم،مصطفی و مرتضی،اسم تو مصطفاست و...
گمنام باش... مثل شهید گمنام... زهرا (س)میشه زائر قبرت... قشنگ نیست؟! :) 『@Mohsendelha1370
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا 🌸 به نیابت شهید حاج قاسم سلیمانی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا