#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_بیست_و_دوم
علے زنده است
ثانیه ها به اندازه یڪ روز ... و روزها به اندازه یڪ قرن طول مے ڪشید ...
ما همدیگه رو مے دیدیم ... اما هیچ حرفے بین ما رد و بدل نمے شد ...
از یڪ طرف دیدن علے خوشحالم مے ڪرد ...
از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شڪنجه هاے سخت تر بود ...
هر چند، بیشتر از زجر شڪنجه ...
درد دیدن علے توے اون شرایط آزارم مے داد ...
فقط به خدا التماس مے ڪردم ...
- خدایا ... حتے اگر توے این شرایط بمیرم برام مهم نیست...
به علے ڪمڪ کن طاقت بیاره ... علے رو نجات بده ...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرڪت هاے مردم ...
شاه مجبور شد یه عده از زندانے هاے سیاسے رو آزاد ڪنه ...
منم جزء شون بودم ...از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ...
قدرت اینڪه روے پاهام بایستم رو نداشتم ...
تمام هیڪلم بوی ادرار ساواڪی ها ... و چرڪ و خون مے داد ...
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علے، به هزار زحمت اونها رو آوردن توے بخش ...
تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ...
علے زنده است ... من، علے رو دیدم ... علے زنده بود ...
بچه هام رو بغل ڪردم ... فقط گریه مے ڪردم ... همه مون گریه مے ڪردیم ...
نویسنده متن 👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے
#ادامه_دارد...
رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_بیست_و_سوم
آمدی جانم به قربانت ...
شلوغے ها به شدت به دانشگاه ها ڪشیده شده بود ...
اونقدر اوضاع به هم ریخته بود ڪه نفهمیدن یه زندانے سیاسے برگشته دانشگاه ...
منم از فرصت استفاده ڪردم... با قدرت و تمام توان درس مے خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادے تمام زندانے هاے سیاسے همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینے فرار شاه ... با آزادے علے همراه شده بود ...
صداے زنگ در بلند شد ... در رو ڪه باز ڪردم ... علے بود ...
علے 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ...
چهره شڪسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ...
با موهایے ڪه مے شد تارهای سفید رو بین شون دید ...
و پایے ڪه مے لنگید ...
زینب یڪ سال و نیمه بود ڪه علے رو بردن ...
و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال مے شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ...
و مریم به شدت با علے غریبے مے ڪرد ...
مے ترسید به پدرش نزدیڪ بشه و پشت زینب قایم شده بود ...
من اصلا توے حال و هواے خودم نبودم ...
نمی فهمیدم باید چه ڪار ڪنم ...
به زحمت خودم رو ڪنترل مے ڪردم ...دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف مے ڪردم ... ببینید ... بابا اومده ...
بابایے برگشته خونه ...علے با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتے نمی دونست بچه دوم مون دختره ...
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ...
مریم خودش رو جمع ڪرد و دستش رو از توے دست علے ڪشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایے اومده ...علے با سر بهم اشاره ڪرد ولش کنم ...
چشم ها و لب هاش مے لرزید ...
دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ...
چشم هام آتش گرفته بود و قدرتے براے ڪنترل اشڪ هام نداشتم ...
صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علي جان ...
چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت ڪرد توے بغل علے ...
بغض علے هم شڪست ... محڪم زینب رو بغل ڪرده بود و بے امان گریه مے ڪرد ...
من پاے در آشپزخونه ... زینب توے بغل علے ...
و مریم غریبے ڪنان ...
شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شڪل مے گذشت ...
بدترین لحظه، زمانے بود ڪه صداے در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علے، سریع خودشون رو رسونده بودن ...
مادرش با اشتیاق و شتاب ... علے گویان ... دوید داخل ...
تا چشمش به علے افتاد از هوش رفت ...
علے من، پیر شده بود ...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے
#ادامه_دارد...
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_بیست_و_چهارم
روزهای التهاب
روزهاے التهاب بود ...
ارتش از هم پاشیده بود ...
قرار بود امام برگرده ...
من هنوز دولت جایگزین شاه، سر ڪار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ...
اون یه افسر شاه دوست بود ...
و مملڪت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ...
حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...
علے با اون حالش ... بیشتر اوقات توے خیابون بود ...
تازه اون موقع بود ڪه فهمیدم ڪار با سلاح رو عالے بلده ...
توی مسجد به جوان ها، ڪار با سلاح و گشت زنے رو یاد مے داد...
پیش یه چریڪ لبنانے ... توے کوه هاے اطراف تهران آموزش دیده بود ...
اسلحه مے گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توے خیابون ها گشت مے زد ...
هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش مے شد ...
اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادے مثل علے بود ...
و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توے خیابون ...
مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز مے ڪردیم ...
اون روزها اصلا علے رو ندیدم ...
رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرڪت امام ...
همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...
نویسنده متن👆 همسر وفرزند سید علے حسینے
#ادامه_دارد...
همیشه میگفت:
زیباترین شهادت را مےخواهم!
یڪ بار پرسیدم:
شهادت خودش زیباست
زیباترین شهادت چگونه است؟!
در جواب گفت:
زیباترین شهادت این است ڪه
جنازهاے هم از انسان باقے نماند :)
#شهید_ابراهیم_هادے
جوانان عزیز!
در راهِ تحصیلات خود ناامید نشوید!
آیندهی کشور،در دستانِ شماهاست
من امید دارم که قطعا کشور را به بالاترین
قلهیِ موفقیت میرسانید
#حضرتآقا❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما عاشقان جنگ با صهیونیم ؛ یاحیدر
#وعده_صادق
داداش عباس
تولدتتتت تو آسمون ها مبارررک
داداش برامون دعا کن🥹🥹 هرچه در توان هست صلوات بفرستید..🙏
🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳
#شهیدانہ
#شهدا
#داداش_شهید
23.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاجی چیمیشه ماهم شهید شیم؟؟😢
💔....
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا 🌸
به نیابت شهید عباس دانشگر🌷
معرفی شهید امشبمون ،شهید عباس دانشگر باشن؟🙂
https://abzarek.ir/service-p/msg/1463676
اینجا بهم بگین☝️
شَھیدْحُجَجۍمیـگفْٺ:
یِہوقٺٰـایۍدِلڪَندنأز،
یِہسِـࢪےچیـزٰاۍِ"خـوب"
بٰاعِـثمیشہ...
چیـزٰاۍِ"بِهتَرے"
بِدَسـٺ بیٰاریمْ..
بـَࢪاےِࢪسیـدَن بِہ
مَھـدےِزهـࢪا"عج"
أزچـۍدِلڪَندیمْ💔🖐🏻؟!
#امام_زمان
#معرفی شهید
نام و نام خانوادگی: عباس دانشگر
نام پدر : مومن
محل تولد : سمنان
تاریخ ولادت: ۱۳۷۲/۲/۱۸
تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۳/۲۰
محل شهادت: حومه حلب جنوبی - سوریه
مدت عمر: ۲۳سال
محل مزار : امامزاده علی اشرف سمنان
کتاب مربوط به این شهید: آخرین نماز در حلب ، لبخندی به رنگ شهادت
کفشاشونمیبرد داخلحرم؛
دلیلشوپرسیدمگفت:
مھمونهیچموقعکفششوداخلخونهمیزباننمیبره..!
-#شھیدمحسنحججی
هدایت شده از محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـدمحسنحججی🥀
♡j๑ïท🌱↷
『@Mohsendelha1370』
هدایت شده از محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
بسم الرب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادیروحشهداصلوات
••••••••••♡♡♡♡•••••••••••
『@Mohsendelha1370』
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_بیست_و_پنجم
بدون تو هرگز
با اون پاے مشڪل دارش، پا به پای همه ڪار می ڪرد ...
برمے گشت خونه اما چه برگشتنے ...
گاهے از شدت خستگے، نشسته خوابش مے برد ...
می رفتم براش چاے بیارم، وقتی برمے گشتم خواب خواب بود ...
نیم ساعت، یه ساعت همون طورے مے خوابید و دوباره مے رفت بیرون ...
هر چند زمان اندڪی توے خونه بود ...
ولے توے همون زمان ڪم هم دل بچه ها رو برد ...
عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ...
هر چند خاطره اے ازش نداشت اما حسش نسبت به علے ...
قوے تر از محبتش نسبت به من بود ...
توے التهاب حڪومت نوپایے ڪه هنوز دولتش موقت بود ...
آتش درگیرے و جنگ شروع شد ...
ڪشوری ڪه بنیان و اساسش نابود شده بود ...
ثروتش به تاراج رفته بود ...
ارتشش از هم پاشیده شده بود ...
حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم مے چشید ...
و علے مردی نبود ڪه فقط نگاه ڪنه ... و منم ڪسی نبودم ڪه از علے جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال ڪارهاے درسیم ...
تنها شانسم این بود ڪه درسم قبل از انقلاب فرهنگے و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ...
بلافاصله پیگیر کارهاے طرحم شدم ...
اون روزها ڪمبود نیروے پزشڪے و پرستارے غوغا مے ڪرد ...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے
#ادامه_دارد...
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_بیست_و_ششم
رگ یاب
اون شب علے مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوے در استقبالش ...
بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ...
دنبالم اومد توے آشپزخونه ...
- چرا اینقدر گرفته اے؟
حسابے جا خوردم ...
من ڪه با لبخند و خوشحالے رفته بودم استقبال!! ...
با تعجب، چشم هام رو ریز ڪردم و زل زدم بهش...
خنده اش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطورے نگام مے کنے؟ ...
- علے ... جون من رو قسم بخور ...
تو ذهن آدم ها رو مے خونے؟ ...
صداے خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ...
- ساکت باش بچه ها خوابن ...صداش رو آورد پایین تر ... هنوز مے خندید ...
- قسم خوردن ڪه خوب نیست ...
ولی بخواے قسمم مے خورم ...
نیازے به ذهن خونے نیست ... روی پیشونیت نوشته ...
رفت توے حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روے پا بایستم ...
با چایے رفتم ڪنارش نشستم ...
- راستش امروز هر ڪار ڪردم نتونستم رگ پیدا ڪنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ...
دیگه هیچڪی نذاشت ازش رگ بگیرم ...
تا بهشون نگاه مے ڪردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینڪه ناراحتے نداره ...
بیا روے رگ هاے من تمرین کن ...
- جدے؟لاے چشمش رو باز ڪرد ...
- رگ مفته ... جایے هم ڪه براے در رفتن ندارم ...
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
- پیشنهاد خودت بود ها ... وسط ڪار جا زدے، نزدے ...
و با خنده مرموزانه اے رفتم توے اتاق و وسایلم رو آوردم ...
نویسنده متن👆 همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے
#ادامه_دارد...
#شهیدانه
هرموقعمیخواستازفضای مجازۍ
استفادهکنه،حتماًوضومیگرفتو
معتقدبودکه اینفضاآلودهاستو
شیطانماراوسوسه میکند.!.📲
-شھیدمسݪمخیزاب••
یک نفر اومده بود مسجد و از دوستان سراغ شهید ابراهیم هادی را میگرفت
بهش گفتم: کار شما چیه؟ بگین شاید تونستم کمکتون کنم
گفت: هیچی .میخوام بدونم این شهید ابراهیم هادی کی بوده؟ قبرش کجاست؟
موندم چی بهش بگم
گفتم: شهید ابراهیم هادی مفقودالاثر هستش قبر نداره چرا سراغشو میگیری؟
با یک حزن خاص قضیه را برام تعریف کرد:
کنار خونه ی ما تصویر یک شهید نصب کردند که مال شهید ابراهیم هادی هستش ، من دختر کوچکی دارم که هر روز صبح از جلوی این تصویر رد میشه و میره مدرسه
یک روز بهم گفت: بابا این آقا کیه؟
گفتم : اینا رفتند با دشمنا جنگیدند و نذاشتن دشمن به ما حمله کنه و شهید شدند.
از زمانی که این مطلب را بهش گفتم هر وقت از جلوی این تصویر رد میشه بهش سلام میکنه
چند شب پیش این شهید اومده به خواب دخترم بهش گفته: من ابراهیم هادی هستم همون عکسی ک بهش سلام میکنی، دختر خانم تو هر وقت به من سلام میکنی من جوابت رو میدهم چون با این سن کمت انقدر خوب حجاب رو رعایت میکنی دعات هم میکنم .
بعد از اون خواب مدام دخترم میپرسه ابراهیم هادی کیه؟ قبرش کجاست
بغض گلوم رو گرفت گفتم: به دخترت بگو اگر میخوای شهید هادی همیشه هوایت را داشته باشه مواظب نماز و حجابت باش
شهدا زنده اند و میبینند💖
👈 اینو باور کنیم
یکی از اعضای خوب کانال التماس دعا دارن...
حاجت روایی شون نفری سه الهی به رقیه (س) بگیم🙂🙏
اجرتون با بی بی سه ساله🌷
-لابهلایدلواپسیهایمانباخودمانتکرارکنیم
"اَفُوضاَمریالیالله"
+کارمرابهخدامیسپارم🤍
💌 برای علاقمند شدن به خدا
برای اینکه بتوانیم دل را از علاقه به خدا پر کنیم ...
#پیام_معنوی
#استاد_پناهیان
#معرفی شهید
نام و نام خانوادگی: سید مجتبی علمدار
نام پدر : سید رمضان
محل تولد : ساری
تاریخ ولادت: ۱۳۴۵/۱۰/۱۱
تاریخ شهادت : ۱۳۷۵/۱۰/۱۱
محل شهادت: ساری
نحوه شهادت: عوارض شیمیایی
مدت عمر: ۳۰ سـال
محل مزار : گلزار شهدای ساری
کتاب مربوط به این شهید: علمدار