🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾#رمان_شهیدانه #رمان_یادت_باشد #پارت_بیست_و_هفتم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی چشم ه
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان۸
#رمان_یادت_باشد
#پارت_بیست_و_هشتم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
پدرم یک نارنگی برداشت و گفت: هر چی نظر تو باشه، ولی به نظرم زیاده. میوه ها را داخل سبدریختم و مشغول خشک کردن آنها شدم، گفتم: پس میگیریم سیصد تا، ولی دیگه چون نزنن! پدرم خندید و گفت: مهریه رو کی داده! کی گرفته! خنده ام را به زور گرفتم. نگاههای پدرم نگاه غریبی بود انگار باورش نمیشد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را می گرفت و دوست داشت ساعت ها با او همبازی شود، صحبت از مهریه و عروسی می کند.
همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم. اولین باری نبود که مهمان داشتیم، ولی استرس زیادی داشتم چندین بار چاقو و بشقاب ها را دستمال کشیدم. فاطمه سر به سر می گذاشت، مادرم به آرامی با پدرم صحبت میکرد. حدس میزدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد. بالاخره مهمانها رسیدند احوالپرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم. برای بار چندم چاقوها دستمال کشیدم، ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که داخل پذیرایی رد و بدل می شد. عمه گفت: داداش! حالا که جواب آزمایش اومده اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم. تا صحبت حلقه شد، نگاهم به انگشت دست چپم افتاد. احساسی عجیبی به سراغم آمده بود. حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی می گذارد.
وقتی موضوع مهدیه مطرح شد. پدرم گفت: نظر فرزانه روی سیصد تاست. پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت: به نظرم خود حمید باید با عروس خانم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه. چند دقیقه سکوت سنگین فضای اتاق را گرفت. می دانستم حمید آنقدر با حجب و حیا است که سختش میآید در جمع بزرگترها حرفی بزند....
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_بیست_و_نهم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
دست آخر وقتی دیدکه همه منتظر هستند او نظرش را بدهد، گفت: نزدیک ما مثلاً زن داداش ها یا آبجی ها مهریشون اکثراً صدوچهارده تا سکه اس. سیصد تا خیلی زیاده. اگه با من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه، ولی باز نظر خانواده عروس خانوم شرطه.
همه چیز برعکس شده بود. از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود. مادرم به جای اینکه طرف من باشد از پیشنهاد مهریه من دفاع کند، به حمید گفت: فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن. احتمالا نظرش تغییر میکنه اون وقت هر چی شما تصمیم گرفتید ما قبول می کنیم. پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت. بیشتر طرف حمید بود تا من. در ظاهر می گفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است، ولی مشخص بود که میل خودش چیز دیگری است. چایی را که بردم، حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست میگیرد. گویی تا به حال حمید را ندیده بودم. حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود، متفاوت از پسر عمهای بود که دفعات قبل دیده بودم. او حالا دیگر تنها پسر عمه من نبود، قرار بود شریک زندگی ام باشد. چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم. عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان بود، دستم را گرفت و گفت: ما از داداش اجازه گرفتیم انشاءالله جمعه هفته بعد مراسم عقدکنان را بگیریم. فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟؟ گفتم:تا ساعت چهار کلاس دارم برسم خونه میشه چهار و نیم. بعدش وقتم آزاده. قرار شدحمید ساعت ۵ خانه ما باشد که با هم برای خرید حلقه راهی بازار شویم. فردای آن روز از ۷ صبح کلاس داشتم؛ هر کلاس هم یک دانشکده. ساعت درس که تمام می شد بدو بدو میرفتم که به کلاس بعدی برسم....
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_ام
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
وقتی رسیدم خانه، ساعت چهار و نیم شده بود. پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی میکردند. از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم.
لباسهایم را عوض کردم جلوی تلویزیون نشستم و پاهایم را دراز کردم. کفش هایی که تازه خریده بودم پایم را میزد. احساس میکردم پاهایم تاول زده است. تلویزیون داشت سریال «دونگی» را نشان میداد که زنگ خانه را زدند. حمید بود؛ درست ساعت پنج!
انقدر خسته بودم که کلا قرارمان را فراموش کرده بودم. حمید بالا نیامدو همانجا داخل حیاط منتظر ماند. از پنجره نگاهی به حیاط انداختم حمید در حال مرتب کردن موهایش بود. همان لباس هایی را پوشیده بود که روز اول صحبتمان دیده بودم؛ یک شلوار طوسی، یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود؛ ساده و قشنگ!
چون از صبح کلاس بودم، نای بیرون رفتن نداشتم و کف پاهایم درد میکرد. این پا و آن پا کردم. مادرم که طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت، گفت: پاشو برو زشته، حمید منتظره. بنده خدا چند وقته تو حیاط سرپاست. سریع حاضر شدم و از خانه بیرون زدیم. باد شدیدی می وزید و گرد و خاک فضای آسمان را پر کرده بود. با ماشین آقا سعید آمده بود کمی معذب بودم، برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی برویم. با اینکه حس کردم این پیشنهادم به برجکش خورده، ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت.
وقتی سبزهمیدان از ماشین پیاده شدیم باد شدید تر شده بود امان نمی داد. گفتم: حمید آقا انگار قسمت نیست خرید کنیم. من که......
ادامه دارد....
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾#رمان_شهیدانه #رمان_یادت_باشد #پارت_سی_ام #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی وقتی رسیدم
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_یکم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
من که خسته، هوا هم که این طوری.» حمید از روی شوق چشمش را روی بدی اب و هوا بسته بود گفت:«هوا به این خوبی. اتفاقاً جون میده برای خرید دو نفره. امروز باید حلقه رو بخریم، من به مادرم قول دادم.»
چندتا مغازه طلا فروشی رفتیم دنیال یک حلقه سبک و ساده می گشتم که وقتی به انگشتم می اندازم راحت باشم، ولی حمید دنبال حلقه های خاصی بود که روی آن کار شده باشد. ویترین مغازه ها را که نگاه میکردیم، احساس کردم میخواهد حرفی بزند، ولی جلوی خودش را می گیرد. گفتم : «چیزی هست که میخواین بگین؟ احساس میکنم حرفتون رو می خورین.»
کمی تأمل کرد و گفت : « آره، ولی نمیدونم الان باید بگم یا نه؟»
گفتم : « هر جور راحتین، خودتون رو زیاد اذیت نکنین، موردی هست بگین.»
یک ربع گذشت. همه ی حواسم رفته بود به حرفی که حمید می خواست بگوید. روی ویترین مغازه ها تمرکز نداشتم و نمی توانستم انتخاب کنم. گفتم : «حمید آقا! میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین، من حواسم پرت شده که شما چی میخوای بگی؟» هنوز همین طوری رسمی با حمید صحبت میکردم.
به شوخی گفت : « اخه تأمل من هنوز تموم نشده!»
گفتم : «ممنون میشم تأمل خودتون رو تموم کنید که من بتونم توی این وضعیت آب و هوا با حواس جمع یه حلقه انتخاب کنم!»
باز کمی صبر کرد و دست اخر گفت : «میشه مهریه رو کمتر بگیریم؟ من با 14 تا موافق ترم»
تا گفت مهریه، یاد حرف های دیروز و پینشهاد مادرم به حمید افتادم که قرار بود موقع خرید حلقه، سر مهریه چانه های آخر را بزند!
ادامه دارد...
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_دوم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
گفتم : «این همه تأمل برای همین بود؟ من که نظرم رو همون دیروز گفتم. همه فامیل های سمت مادری من مهریه بالای 500 تا سکه دارن، باز من خوب گفتم 300 سکه. 200 تا به شما تخفیف دادم. شما هم قبول کن خیرشو ببینی!» هیچ حرفی نزد. از روز اول که با هم صحبت کردیم همین رفتار را داشت، فقط می خواست من راضی باشم. این رفتار برایم خیلی باارزش بود.
بعد از کلی سبک سنگین کردن، یک حلقه متوسط خریدم؛ گرمی صد و چهارده هزار تومان که سر جمع ششصد هزار تومان شد. موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم. دوست داشتم با هم صحبت کنیم، بیشتر بشناسمش؛ این طور حس آرامش بیشتری پیدا می کردم.
از بازار تا چهار راه نظام فقط پیاده آمدیم. حمید دنبال مغازه آبمیوه فروشی بود که من را مهمان کند، اما هر چی جلوتر می رفتیم چیزی پیدا نمیکردیم. گفت : «اینجا یه مغازه نداره آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه؟» خندیدم و گفتم : « خب این خیابون همش الکتریکیه، کی میاد اینجا آبمیوه فروشی بزنه ؟»
مغازه های الکتریکی را که رد کردیم، نزدیک منبع آب خیابان سعدی بالاخره ابمیوه فروشی پیدا کردیم. حسابی خودش را به خرج انداخت دو تا بستنی به همراه آب طالبی و آب هویج خرید. آب معدنی هم خرید.
من با لیوان کمی آب خوردم. به حمید گفتم : «از نظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که آب رو باید توی لیوان شخصی بخوریم، ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر توی یه لیوان آب بخورن.»
ادامه دارد...
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_سوم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
تا این را گفتم، حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر کرد. موقع آب خوردن خجالت می کشید، گفت: «میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم؟» می خواستم اذیتش کنم. از او چشم بر نداشتم. خنده اش گرفته بود. نمی توانست چیزی بخورد. گفتم: «من رو که خوب می شناسید، کلا بچه شیطونی هستم.» بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچک ترم می آوردم. گفتم: «یادمه بچه که بودم چنگال رو می زدم توی فلفل و به فاطمه که دوسال بیشتر نداشت می دادم. طفلی از همه جا بی خبر چنگال رو می ذاشت داخل دهانش، من هم از گریه آبجی کیف می کردم!» خاطرات و شیطنت های بچگی را که گفتم، حمید به شوخی و خنده گفت: «دختر دایی، هنوز دیر نشده. شتر دیدی ندیدی! میشه من با شما ازدواج نکنم؟» گفتم: «نه، هنوز دیر نشده! نه به باره، نه به دار! برید خوب فکرتون رو بکنین، خبر بدین.» بعد از خوردن بستنی، با این که خسته شده بودم، ولی باز پیاده راه افتادیم. حسابی سر دل صحبت هایش باز شده بود، گفت: «عیدها که می اومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیای بیرون که ببینمت. وقتی نمی اومدی. حرصم می گرفت، ولی از خونتون که در می اومدیم، ته دلم می دیدم که از کارت خوشم اومده، چون بیرون نیومدی که نا محرم تو رو ببینه». راست می گفت. عادت داشتم وقتی نا محرمی به خانه ما می آمد از اتاقم بیرون نمی آمدم. برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده. پرسیدم : «وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی شده؟» حمید آهی کشید و گفت: «دست رو دلم نزار. من بی خبر از همه جا وقتی این حرف ها رو شنیدم از اتاق بیرون اومدم از مادرم پرسیدم شما مگه کجا رفته بودین؟ این حرف هابرای چیه؟ مامان هم داستان رو تعریف کرد که رفتیم خونه دایی تقی، ولی فرزانه جواب رد داد.
ادامه دارد...
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾#رمان_شهیدانه #رمان_یادت_باشد #پارت_سی_و_سوم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی تا این ر
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_چهارم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من! رفتید خواستگاری، منو نبردین؟ خودتون تنهایی رفتین؟ کجا بدون داماد میرن خواستگاری که شما رفتید؟ بعد هم رفتم داخل اتاق. اشکم درآمده بود. پیش خودم میگفتم من دختر داییمو دوست دارم. هر چی می گذشت، اطمینانم بیشتر می شد که تو بلاخره زن من میشی، اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار می رفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر میکنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟» صحبت به اینجا که رسید، من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم. گفتم: «قبل از این که شما دوباره بیایید و با هم صحبت کنیم، نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم، بعد هم اولین نفری که اومدو خوب بود بله رو بدم، اما شما انگار عجله داشتی؛ روز بیستم اومدین!» حمید خندید و گفت:یه چیزی میگم، لوس نشیا» در حالی که از لحن حرف زدن حمید خنده ام گرفته بود، گفتم: «می شنوم بفرما.» گفت: «واقعیتش من یه هفته قبل از این که برای بار دوم بیام خونتون رفته بودم قم، حرم کریمه ی اهل بیت. اونجا به خانم گفتم یا حضرت معصومه، میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟ دل من پیش فرزانه مونده، منو به عشقم برسون! من تورو از کریمه اهل بیت گرفتم.» تاملی کردم و گفتم : «حمید آقا! حالاکه شما اینو گفتی، اجازه بده منم خوابی که چند سال پیش دیدم رو برات تعریف کنم. البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی!»
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_پنجم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
پرسید: « مگه چه خوابی دیدی؟» گفتم: « چند سال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا میکنه. وقتی بالای پشت بوم رفتم، از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختن.» حمید گفت : « خواب عجیبیه. دنبال تعبیرش نرفتی؟» گفتم: « این خواب توی ذهنم بود، ولی با کسی مطرح نکردم، تا این که رفته بودیم مشهد. توی لابی هتل یه تعداد کتاب زندگینامه و خاطرات شهدا بود. اونجا اتفاقی بین خاطرات همسر شهید « ناصر کاظمی»، فرمانده ی سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده. نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود، توی خواب میبینه یه هلیکوپتر بالای خونه اومد و یک گوسفند سر بریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت. وقتی این خواب رو برای همکارش تعریف کرده بود، همکارش گفته بود گوسفند سر بریده نشونه قربونی توی راه خداست. احتمالا تو ازدواج که می کنی همسر شهید میشه. اون ماهی هم نشانه بچه است؛ البته همسرت قبل از به دنیا آمدن بچه شهید میشه، همسر شهید شد. اونجا که این خاطر رو خوندم، فهمیدم که من هم احتمالا همسر شهید میشم» این ماجرا را که تعریف کردم، حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت: « یعنی میشه؟ من که آرزومه شهید بشم، ولی ما کجا و شهادت کجا.» امروز کلی با هم پیاده آمدیم و صحبت کردیم. اولین باری بود که این همه بین ما صحبت رد و بدل می شد. به کانال آب که رسیدیم واقعا خسته شده بودیم. حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار تاکسی بشویم
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_ششم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
تا سوار ماشین شدیم، گفت: « وای وای! شیرینی یادمون رفت. باید شیرینی میگرفتیم.» راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم. به سمت بازارچه کابل البرز رفتیم. دو جعبه شیرینی خرید؛ یک جعبه برای خودشان، یک جعبه هم برای خانه ما. یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد. گفت: « این شیرینی گل محمدی هم برای خودت، صبح ها میری دانشگاه بخور.» دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم. برای این که مستقیماً سوالی نکنم تا سفارش شیرینی ها آماده از قصد به سمت یخچال کیک های تولد رفتم. نگاهی به کیکها انداختم و گفتم: « این کیک رو میبینین چه شیک و خوشگله؟ تولد امسالم که گذشت! اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم. راستی حمید آقا، شما متولد چه ماهی هستین؟» گفت: « به تولد من هم خیلی مونده، تولدم چهار اردیبهشت.» تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولدمان شدم. خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم. حسابی ذوق زده شدم، چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد. چون من متولد دومین روزِ چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روزِ دوم ماه سال بود. از شیرینی فروشی تا فلکه ی دوم کوثر باید پیاده می رفتیم. حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه می رفت. این پیاده رفتن ها برایش عادی بود، ولی من تابه این همه پیاده روی را نداشتم. وسط خیابان چند بار نشستم و گفتم: « من دیگه نمیتونم، خیلی خسته شدم.» حمید هم شیرینی به دست با شیطنت گفت: (( محرم که نیستیم دستتو بگیرم))
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_هفتم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
اینجا ماشین خور نیست. مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم.
نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کرده اند. در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را نبینند، به خصوص که حمید را خیلی ها می شناختند.
روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچههای دبیرستانی بودن ما را دیدند. از دور ما را به هم نشان می دادند و با هم پچ پچ می کردند. یکی از آنها با صدای بلند گفت: استاد خانومتونه؟ مبارکه!
حمید را زیر چشمی نگاه کردم. از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود. انگار داشتن قیمه قیمه اش میکردند. دستی برای آنها تکان داد و بعد هم گفت: این بچهها آبرو برای آدم نمی گذارند فردا کل قزوین باخبر می شود.
ساعت نه شب بود که به خانه رسیدیم. مادرم با اسپند به استقبالمان آمد. حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد. حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالارفتن گفت: الان دیر وقته انشاالله بعد مزاحم میشیم فرصت زیاده. موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد، که گفتم: حلقه را به عمه برسونید، مراسم عقد کنان با خودشون بیارن. گفت: حالا که حلقه باید پیش من باشه، پس من هدیه دیگه بهت میدم. از داخل جیب کتش یک جعبه کادو پیچ درآورد و به سمت من گرفت. حسابی غافلگیر شده بودم. این اولین هدیهای بود که حمید به من میداد. به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود. ادکلن لاگوست بود. بوی خوبی میداد. تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت، چون ...
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_هشتم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
حمید هم همیشه هم این ادکلن را میزد.
◻ ️◼ ️◻ ️
بیست و یکم مهر ماه سال ۱۳۹۱، روز عقدکنان من و حمید بود. دقیقا مصادف با روز دحوالارض. مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند. حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانمها هم اتاق های بالا بودند. از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم. پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند
فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود. با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاق ها بودم. با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم، ولی باز هم احساس میکردم در دلم رخت میشورن، تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد. گرم صحبت با دوستانم بودم، که مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق آمد و گفت: عروس خانم! داداش با شما کار داره.
چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا ورودی آمدم. حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظر بود. سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود. صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد. کت و شلوار نپوشیده بود. بازهم همان لباسهای همیشگی تنش بود. یک شلوار طوسی و یک پیراهن معمولی آن هم تو طوسی رنگ. پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود. سبد گل را از حمید گرفتم و بو کردم. گفتم: خیلی ممنون زحمت کشیدید. لبخند زد و گفت: قابل شما رو نداره هر چند شما خودت گلی.....
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_نهم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
بعد هم گفت: عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه رو بخونیم. شما آماده باشید. جوابش را با چشم دادم و به اتاق برگشتم.
با وجود اینکه وسط مهر ماه بود، اما به خاطر جمعیت زیاد وضعیت هوای اتاق دم کشیده بود. نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد. نمی دانستم چرا عقد را زودتر نمی خوانند که مهمان ها هم اذیت نشوند. مادرم که به داخل اتاق آمد، آرام پرسیدم: حمید آقا گفت که عاقد اومده پس معطل چی هستن؟ مادرم گفت: لابد دارن و قرارهای ضمن عقد رو می نویسن برای همین طول کشیده.
مهمان ها همه آمده بودند، اما حمید غیب شده بود. کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است. تا شناسنامه را بیاورد یک ساعتی طول کشید. ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است. کلی بگو بخند راه افتاده بود اما من از این فراموشی حرص می خوردم.
بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت، بزرگترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین شدند. بنا شد چهار قلم از وسایل جهیزیه رو خانواده حمید تهیه کنند.
موقع خواندن خطبه عقد من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم. من یک طرف، حمید هم با فاصله طرف دیگر مبل چسبیده به دسته ها!
سفره خیلی ساده، ولی در عین حال پر از صمیمیت بود. یک تکه نان سنگک به نشانه برکت، یک بشقاب سبزی، گل خشکی که داخل کاسه آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل، جعبه حلقه و یک آینه که روبروی من و حمید بود. گاهی ساده بودن قشنگ است. دست حمید قرآن کریم بود. قرآنی با معنا و تفسیر خلاصه.....
ادامه دارد...