میخواستم واقعا یک هفته نیام ولی به اواخر هفته که رسیدیم یادم افتاد یه سری پیام هایی دارم ک باید قبل از شنبه بفرستم یا دریافت کنم. در نتیجه؟ بله من اینجام.
سه روز نبودم. توی این سه روز یه پرترهیِ ابرنگ تموم کردم، یک کتاب شروع و تموم کردم، اکثرِ کارهایِ لیست روزانم تیک خورده، اتاقم مرتب شده، دوتا انیمیشن دیدم، دوتا فیلم دیدم، تمام پوشههایِ گالریم رو مرتب کردم، تمامِ فایلایِ کتابخونم رو مرتب کردم، یک بار دیگه تمام نقاشی هام رو از اول وارسی کردم و اونایی ک دوسشون نداشتم رو دور ریختم، تمام اسکچ هامو جدا کردم و گذاشتم تو یه پوشه، عکسایِ اضافی رو از در و دیوارا کندم، با حسِ بهتری روی کاغذ کلی متن نوشتم بحای نوشتن رویِ کیبوردِ گوشی، واقعا جذاب تره، کلی اسکچ های کوچولو کوچولو زدم و استوری برد زدم و کاراکتر طراحی کردم که خب اینا دواا رو در هر صورت باید انجام میدادم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
سه روز نبودم. توی این سه روز یه پرترهیِ ابرنگ تموم کردم، یک کتاب شروع و تموم کردم، اکثرِ کارهایِ لی
ولی اتفاقی که افتاده اینه که من واقعا احساسِ زندگی کردم تویِ این سه روز، از این به بعد برنامه همینه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
#صوحبتهایِصاحبِپوتینهایِبزرگ
اگر یه روزی نتونم شبیهِ خوشنام یا عجم علوی یا هزار هزار آدمِ متفکر و خوش قلم دیگه، افکارم رو اونطور که باید و شاید تویِ نوشته بیارم چی؟
یکی از همکلاسی هایِ سالِ نهمم امسال ازدواج کرده. چرا اینقدر زود بزرگ شدیم؟ من هنوزم نیاز دارم برم شهربازی، هنوزم دلم کودکانه بودن میخواد، هنوز بچگی نکردم یعنی چی که تموم شد؟ ولمون کن.