آدم های آشنایی میبینم که روزی خیلی دوسشون داشتم. اما فکر به اینکه شاید شخصیتِ الانشون با وقتی که منو مینشاختن متفاوت شده باشه و از من خوشش نیاد باعث میشه نرم جلو، و سلام نکنم.
بابا همیشه بهم میگه: خیلی وقتا حق باتوعه ولی چون عصبی میشی و نمیتونی خودتو کنترل کنی خرابش میکنی، کسی بهت گوش نمیده و حق رو هم بهت نمیدن. منطقیه حرفت، ولی وقتی بلند بلند حرف میزنی، انگار استدلالی نداری و فقط داری دست و پا میزنی.
این چند روز رو انگار باید همینجا میموندم، توی خونه، پیش خانوادم، یه نقطه ای که امنه و دور نیست و میتونم دوباره خودم رو جمع و جور کنم.
ما قول دادیم که دیگه احساساتِ بد منتقل نکنیم، و نمیدونم این حرفایی که میزنم واقعا پشتشون انرژی بد هست یا نه اما برای من انگار یه مرحله ناشناخته و جدیده. حانیه جدیدی که سرگرمی های قبلیشو دوست نداره. اسکرببوک ساختن، نقاشی های کوچولو کوچولو، خوندن، دوییدن، بیرون رفتن.. حانیه جدید دلش میخواد تو خونه بمونه، و سعی کنه مهارت هاشو افزایش بده. احساس میکنه داره درجا میزنه، پیشرفت نمیکنه، از خودش و هدفش دور میشه و کلافهست. از پسترفت، از اینکه نمیدونه داره کجا میره، از حجم کارایی که زمانش رو برای فعالیت هایی که دوسشون داره، میگیرن. شاید این حانیهِ جدید اونقدرم تغییر نکرده باشه ولی وقتی به دلخوشی هاش نگاه میکنه با خودش میگه: الان وقت ندارم.