اینم نگفتم که خیلی گشنه بودیم. البته که من خوب نبود حالم ولی چون ریحانهیِ گشنه واقعا ترسناکه، من برای اولین بار ریحانه رو با کِلانا آشنا کردم و هردو خوشحال و سیر به سمت موزه حرکت کردیم🎀.
در نهایت هم بعد از یک عالمه خندیدن و دلدرد گرفتن و غیره از موزه خارج شدیم و با یک چایی این روزِ جالب رو خاتمه دادیم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
امروز یکی از استاد پرسید که چرا میریم نمایشگاه وقتی خب این آثار رو به صورت عکس به طور راحت و رایگان در اختیار داریم؟ استاد میگفت تفاوت میکنه. تفاوت میکنه دیدن یه اثر در ابعاد واقعیش، با جنسیتِ واقعیش، با حس و حالِ واقعی و به طور واقعی، و راست میگفت. البته استاد دقیقا اینهارو نگفت، ولی مضمون همین بود.
این عکسها گویایِ اونچیزی که واقعا هست نیستند.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
- حانیه این عکست شبیه پروفایلایِ فلانی شده.
+ ارههه، البته اون یکم چیز تره، استتیک تر.
- حانیه.. بنظرم این رو پست کن، کپشن بزن، برای او... فلانیم تگ کن زیرش اصلا.
(جهیدن)
نمیفهمم یهویی چم میشه که دوباره مودِ منطقیم رو میگذارم تو صندوقچه و درش را قفل میکنم. نباید اینکارو بکنم. دوست ندارم یا شاید میترسم. دوست ندارم دوباره که برگردی باز. شاید من نباید دربارت بشنوم، نباید دربارت فکر کنم. نباید فکر کنم اصلا.
فکر کردن یک مصیبته. مصیبتی که نمیتونم کنترلش کنم. چندتا چیزِ کوچولویِ امروز برام یه کوهِ فکر ساخته. چیزهایی که یکم منطقی بهشون فکر میکنم حل میشن ولی من از حل کردنشون میترسم.
من از روبه رو شدن با همه چیز میترسم و امروز برای یکی از این ترسهایِ ابلهانه دو ساعت گریه کردم تا تصمیم گرفتم باید برم تو دلش. باید برم تو دلش؟ اگر از پسش برنمیام و دوباره همه رو نا امید کنم چی هادی؟
دلم میخواد به دوستام بگم من رو نادیده نگیرید، من خیلی نازک نارنجیتر از این حرفهام که ندیدنِ خودم توسط شما رو ببینم و بی اهمیت بگذرم. اینقدر قوی نیستم.