یاسهاسبزخواهندشد ؛
- حانیه این عکست شبیه پروفایلایِ فلانی شده.
+ ارههه، البته اون یکم چیز تره، استتیک تر.
- حانیه.. بنظرم این رو پست کن، کپشن بزن، برای او... فلانیم تگ کن زیرش اصلا.
(جهیدن)
نمیفهمم یهویی چم میشه که دوباره مودِ منطقیم رو میگذارم تو صندوقچه و درش را قفل میکنم. نباید اینکارو بکنم. دوست ندارم یا شاید میترسم. دوست ندارم دوباره که برگردی باز. شاید من نباید دربارت بشنوم، نباید دربارت فکر کنم. نباید فکر کنم اصلا.
فکر کردن یک مصیبته. مصیبتی که نمیتونم کنترلش کنم. چندتا چیزِ کوچولویِ امروز برام یه کوهِ فکر ساخته. چیزهایی که یکم منطقی بهشون فکر میکنم حل میشن ولی من از حل کردنشون میترسم.
من از روبه رو شدن با همه چیز میترسم و امروز برای یکی از این ترسهایِ ابلهانه دو ساعت گریه کردم تا تصمیم گرفتم باید برم تو دلش. باید برم تو دلش؟ اگر از پسش برنمیام و دوباره همه رو نا امید کنم چی هادی؟
دلم میخواد به دوستام بگم من رو نادیده نگیرید، من خیلی نازک نارنجیتر از این حرفهام که ندیدنِ خودم توسط شما رو ببینم و بی اهمیت بگذرم. اینقدر قوی نیستم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
با همه چیزهایی گفتم اما، روزِ دوم دانشگاه هم حتی خوب بود.
این روزها خوشحالم. ترمِ سه رو خوب شروع کردم، از درسها لذت میبرم، از جایی که هستم راضیم، از آدمهایی که باهاشون رفت و آمد میکنمهم، همینطور.