حالا اینارو در هرحال تو ذهنم بود که بگم اما چیزی که امروز خدا از زبون بقیه بهم گفت این بود که، دارم وارد یه عالم دیگهای میشم، دارم افق دید جدیدی رو توی زندگیم ترسیم میکنم و حالا یه خورده دارم با دغدغههایِ قبلیم و نوع زندگی پیشینم و عالم قبلی بیگانه میشم. اگر واقعا بخوام خیالم رو دنبال کنم، هرچیزی که الان ته ته ته ذهنم هست، مانعه و داره بابام رو در میاره. شاید این رو باید هر روز زندگیم بشنوم...
و چه چیزهایِ عجیب و سنگین و غیر قابلِ باوری بعد از مدت کمی عادی شدن.. چقدر این دنیا الکیه.
دنیا یه مشهد برفی بهم بدهکار... که نیست، ولی بعد از پونزده سالگی بهم بدهکار شد.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
[هیچکس واقعا نمیفهمه دارم با چه هیولایی در خودم میجنگم هادی.]
خدایِ پر زورِ من، به قول شفی، من خیلی کوچولوعم، خیلی کوچولو..
هیچکس واقعا نمیفهمه، هیچکس جز تو.
دلم میخواد برگردم به مرحله کنکور و همچنان امتحانِ بزرگ زندگیم درس خوندن برای دانشگاه قبول شدن باشه. چه میدونم شاید اگر برمیگشتم یه جای دیگه قبول میشدم. کسی چه میدونه.
و باز هم همه مشهدن، مشهد برف میاد و من دوباره توی این تهران گیر کردم : )
یاسهاسبزخواهندشد ؛
و باز هم همه مشهدن، مشهد برف میاد و من دوباره توی این تهران گیر کردم : )
خب امام رضا دوسم نداره چه میشه کرد.