یاسهاسبزخواهندشد ؛
اینکه غصه دار بودم امروز هم، چیز تازه و جدیدی نیست اما فضاسازی دفتر، و آماده شدن برای جلسه و گفتگو با آقای میرسعیدی همه چیز رو شُست و بُرد :)
#ولاکس
اون زمانی که تو دفترم و دارم یه فعالیتی میکنم، یا تو حلقهایم، یا هرچیزی که مربوط به اون فضا و آدمهاس، حالم رو نسبت به کل روز و هفتهم بهتر میکنه.
بیش از این مُهر جنون بر دلِ من داغ مکن
نیست اندازه مجنونی من، صحرایی..
این روزا از برگ نارنجیایِ روز زمین و کفترا و کلاغهایِ صحن شهدا گرفته تا آدمهای دلسوزی که نگرانم هستن، همشون یه چیز میگن، "دل کندن" از تو. خیلی مفهوم عجیبیه چون من هیچوقت نتونستم درست و حسابی برای خودم بازش کنم. هر بار اومدم باز کنم حانیه کوچولو دوباره کتاب رو بست و یه راه جدید باز کرد برای دل نکندن. چون شاید دل کندن خیلی جرأت میخواد، مثل دل بستن. و من اون روزی که دل بستم نمیدونستم هر دل بستنی یه دل کندنی به همراه داره. تا اون روز همیشه راههای حانیه کوچولو به نتیجه رسیده بودن، تا اون روز خدا دوستم داشت. دقیقا تا اون روزی که معیار سنجش امتحاناش از خوب و خیلی خوب، به نمرهها و پاس شدن و افتادنهای واقعی تغییر کرد. من بهش گفتم من این امتحان رو میفتم، گوش نکرد. بهش گفتم اگر بیفتم انصراف میدم، گوش نکرد...
بگذریم داشتم درباره آدمدلسوزها و حرفهاشون میگفتم. دربارت چیزهای خوبی نمیگن، چونکه من رو دوست دارن دیگه تو رو دوست ندارن. و من فکر میکنم تو چرا دقیقا همینجوری بودی که میگن، چرا بودی که دیگه من نتونم ازت دفاع کنم؟ دیگه نمیتونم ازت دفاع کنم حتی برای خودم. چون دیگه دارم اجازه نمیدم حانیه کوچولو به من سلطنت کنه. نورا میگه من خیلی باهاش بد رفتار میکنم، من فقط دارم تلاش میکنم بهش بگم دوره امتحان آسونها تموم شد، استاد دیگه منو با ننهمنغریبم بازی پاس نمیکنه.
با این حال دارم اجازه میدم همین آخرین تلاشش رو بکنه، از همین الان نتیجه رو میدونم ولی میخوام بره کلش بخوره به سنگ. این یه هفته، به اندازه صدسال بزرگ شدم. قبلا حانیه رو بیشتر میفهمیدم و الان با زجهزدنهاش بیشاز حد بیگانهام. حالا بهش اجازه تلاش دادم اما زمانهم دادم. زمانش صدساله، صدسال حانیهای. خستهتر از این حرفها و صبرکردنهام، میخوام یه حانیه جدید متولد بشم، چون خستهام از زندگیای که شیخ رمضانی تعریف میکنه. این زندگی رو فقط دلم میخواد برم بالای پل.
یادته چندماه پیش بهت گفتم قراره یه جوری ازت دل بکنم که ابراهیم از اسماعیل نکند؟ ایندفعه قاشق داغ گذاشتم رو دست حانیه و کتاب دل کندن رو باز کردم. اون موقع دروغ گفته بودم ولی الان دارم راست میگم. یعنی دیگه استاد مجبورم کرد که راست بگم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
این روزا از برگ نارنجیایِ روز زمین و کفترا و کلاغهایِ صحن شهدا گرفته تا آدمهای دلسوزی که نگرانم هس
میدونی چی خیلی درد داره برام؟ اینکه حتی روحت هم خبر نداره که چقدر بخاطرش درد کشیدم.
بله من کلا انسان غمگینی هستم، اگر از خوندن غمهای من اذیت میشین میتونید تشریف ببرید.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
- آره داشتم میگفتم، بعد خیلی عجیب شده بود، ازش پرسیدم شما آقای فلانی هستین؟ بعد- + وایسا وایسا نورا،
برادر یه جوری شیشه عطرو خالی میکنه رو خودش، کُل محوطهای که ازش عبور میکنه بو میده. من واقعا با این حرکت مشکل دارم، بوی عطر آدمیزادو باید نزدیکانش بشنون اونم کم. اه.