فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر ساکن روح های ما و قلب های ما 🤍 .
#عزیزم_حسین🌱
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت99
#ارغوان
حسن نگاهی بهم کرد و گفت:
- بچه ات چی؟
نگاهمو به امیر که غرق خواب بود انداختم و گفتم:
- خوابه زود برمی گردم.
سری تکون داد و سوار شدیم و حرکت کرد.
بین راه سر حرف رو حسن باز کرد :
- من توی عملیات قبلی که 3 سال پیش بود با شما و محمد نبودم.
سری تکون دادم و گفتم:
- می دونم.
در حالی که به جلو نگاه می کرد گفت:
- ولی بعد یک سال که من منتقل شدم اداره محمد همون روز اول راجب تو فهمیدم داشت دنبال ت می گشت.
متعجب بهش نگاه کردم اخمی کردم و گفتم:
- دروغه!
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- نه!من شما رو نمی شناسم از طریق محمد شناختم اون خیلی شما رو دوست داره و یه چیز مهم تری می خواستم بهتون بگم.
منتظر بهش نگاه کردم که گفت:
- اینکه محمد شما رو ول کرد یه دلیل دیگه هم داشته یعنی اینکه تنها دلیلی که شما رو ول کرده شما نمی دونی چیه!
چرخیدم سمت ش و گفت:
- وقتی از عملیات بر می گرده با شما دقیقا همون روز که گوشیش زنگ خورد فهمید پدرش خلافکاره!یعنی چجور بگم محمد خودش شک کرده بود و در حال پیگیری بود و دقیقا همون روز فهمید یعنی روز اولی که شما رو برد خونه اش یه خلافکار حرفه ای بود پدرش!محمد می دونست اینو و چون پدر محمد بود محمد و خوب می شناخت محمد می دونست پدرش اولین کاری که باهاش می کنه اینکه به تو اسیب می زنه به همین خاطر قرار بود سوری رهات کنه تا افراد پدرش که اطراف تون بودن باور کنن و اینکه قرار بود یه سرباز مخفی دنبال تو باشه تا بفهمن کجایی اما اون گم ت کرد و از اون روز بدترین روز های محمد رقم خورد یعنی فکر می کرد شاید پدرش تو رو گرفته و بهت اسیب رسونده حدود 1 ماه طول کشید تا پدرشو گرفت هزار بار بازجویی کرد و در اخر پدرش برای اینکه تلافی کنه گفت تورو کشته انداخته توی دریا و دقیقا گفت چی تنت بوده اون دوز که از بیمارستان رفتی چون داشتن تعقیب ت می کردن محمد باور نکرد و بازم دنبالت بود این اواخر داشت ناامید می شد که بلاخره خودتو نشون دادی محمد خیلی سختی کشیده خیلی لطفا تو بیشتر اذیت ش نکن!
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت100
#ارغوان
با شنیدن حرف هاش تعجب کرده بودم!
صاف نشستم و گفتم:
- باشه تو قانع ام کردی اما باید بیشتر بهم ابراز علاقه کنه!
با لبخند گفت:
- می دونم همون ناز کردن دخترا باشه!
سری تکون دادم و گفتم:
- توهم چیزی بهش نمی گی.
حتما ی گفت.
وارد بیمارستان شدیم و خواستیم سمت بخش بریم که فرزاد و دیدم.
به حسن گفتم:
- فرزاد اوناهاش.
باهم سمت ش رفتیم دارو ها توی دست ش بود و می خواست بره توی اتاق.
لب زدم:
- دارو ها رو بده من خودم بهش می دم.
لبخندی زد و گفت:
- چه خوب اتفاقا دپرس بود چرا نیومدی ملاقات ش!
گرفتم و داخل رفتم.
دستشو حاعل کرده بود روی چشماش و تا صدای درو شنید گفت:
- برو بیرون فرزاد حوصله ندارم باز حوصله نصیحت ها تو ندارم برای بار اخر بهت می گم تا ارغوان منو نخواد حوصله هیچ کاری رو ندارم اصلا می رم می گم عملیات و بدن به یکی دیگه برو بیرون!
اخم کردم و گفتم:
- تو بی خود کردی پرونده رو ول کنی!
سریع دستشو برداشت و با دیدنم گفت:
- سلام تو اینجا چیکار می کنی؟
سمت ش رفتم و گفتم:
- مگه منتظر من نبودی؟
چیزی نگفت و ادامه دادم:
- این پرونده رو باید باهم حل کنیم قاچاق دختر هاست باید نجات شون بدیم.
سری تکون داد و گفت:
- باشه!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- یه کار دیگه هم باید بکنی!
متعجب گفت:
- چه کاری؟
دارو ها رو روی تخت گذاشتم و گفتم:
- باید منو بگیری!
چشاش گشاد شد و گفت:
- شوخی می کنی دیگه؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه شوخی با تو ندارم من یه بچه به فرزندی قبول کردم گفتن باید متاهل باشی منم برای اینکه کارم راه بیفته تو رو گفتم شوهرمی و انگار می شناختت و کارم راه افتاد منم بهش گفتم به زودی عروسی می کنیم و باید سند ازدواج مونو براش ببریم یک ماه بهمون وقت داد و گرنه بچه امو ازم می گیرن!باید منو بگیری و وقتی بچه مال خودم شد بعد مدتی طلاق می گیریم.
بدبخت گیج و منگ شده بود کمی تو جاش جا به جا شد و گفت:
- شوخی می کنی دیگه؟
نه ای گفتم.
سری تکون داد و گفت:
- من از خدامه تو زن من بشی ولی طلاق ت نمی دم مال خود خودمی!
جواب ش ندادم و فقط نگاهش کردم.
دارو ها رو برداشتم و روشونو خوندم اونایی که لازم بود و به اندازه ای که گفت ریختم توی قاشق مخصوص و سمت دهن ش بردم و گفتم:
- بخور .
سری تکون داد و خورد.
خواستم چیزی بگم که زود تر گفت:
- ارغوان من تو رو خیلی دوست دارم!
نگاهمو بهش دوختم و گفتم:
- باید سریع تر از اون کروعی بی همه چیز مدرک جمع کنیم فعلا نگو قراره ازدواج کنیم خوب؟ تا من ازش امار بگیرم ببینم باز قراره چیکار بکنه مدرک جمع کنیم خوب؟
سری تکون داد و گفت:
- قول می دم زود حق شو بزار کف دستش .
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبه باید برگردم ویلا امیر ارسلان بلند شه ببینه نیستم گریه می کنه!
اخم کرد و گفت:
- امیر ارسلان کیه؟
متعجب گفتم:
- بچه ام دیگه که به فرزندی قبول کردم 8 ماهشه.
نفس راحتی کشید و گفت:
- اها حواسم نبود باشه مراقب خودت باش
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
··• اللهُمَّ یَسِّر لَنا بُلوغَ ما نَتَمَنّی
··• خدایا رسیدن به آنچه آرزومندیم را برای ما آسان کن🦋🌎.️
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
وَ بِكَ أَستَجيرُ مِن تُواتُرِالأَحزان
پناه بر تو
از حُزن های پی در پی..!🕊️
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
۳۱ شهریور ۱۴۰۲