eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? دست و صورت مو شستم و مهدی چمدون ها رو برداشت و حرکت کردیم. بچه ها بازم کلی تشکر کردم ازم و مهدی و بغل کردن و هادی گفت: - می گم داش مهدی اون اضافه هایی که گفتی الکی بود دیگه مگه نه؟ مهدی هم مثل خودش دست گذاشت دور کمرش و گفت: - نخیر داش هادی. هادی گفت: - ابجی چطور با این ازدواج کردی فردا می گه خانوم غذات شوره ده ماه اضافه . همه خندیدیم. پسرا بدرقه امون کردن و تاکسی گرفتیم رفتیم اهواز و بعدش هم پرواز. در خونه رو با کلید باز کردم و مهدی با لبخند مهوی اطراف و نگاه کرد. داخل اومد با دیدن حیاط و سرسبزی و حوز پر از ماهی لبخند ش پررنگ تر شد. در باز کردم و داخل رفتیم. نگاه سر تا سر همه چا چرخید. رخت خواب ش که هنوز پهن بود و لباس و طرخ چیدمان بالشت و وسایل که دست نخورده باقی مونده بود. برگشتم سمت ش و گفتم: - خوش اومدی اقا. اونم مثل خودم جواب داد: - ممنون تاج سر. یهو هر دو باهم گفتیم: - بریم گلزار شهدا؟ به هم نگاه کردیم و خندیدیم. وسایل و گذاشته نگذاشته سوار پارس طوسی مشکی که مثل این خونه روی دستم مونده بود شدیم . نوحه یاد امام و شهدا رو گذاشته بود و هر دوتامون غرق تصورات مون بودیم. من جبهه ای رو توی ذهنم تصور می کردم که فقط راجب خودش و ادم هاش خونده بودم و عکس دیده بودم و بعضی مناطق شو رفته بودم مثل طلاعیه و هویزه و دهلاویه شلمچه . ماشین و همون جایی که بار اول اومده بودیم پارک کرد و پیاده شدیم راه افتادیم. خاطرات روز اول مون برام داشت مرور می شد. مهدی با صدای ارومی گفت: - همیشه اینجا با فاصله از هم راه بریم و دست همو نگیریم . راحت شدم و با ناراحتی سری تکون دادم . دلیل این حرف ش چی بود یعنی؟ مهدی گفت: - ببین خانوم اینجا گلزار شهداست ممکنه خانواده شهدا خانوم و عیال شهدا بیاین ما رو ببین باهم ناراحت بشن یا دلتنگ تر بشن ما نباید نمک به زخم شون بپاشیم. ناخواسته یاد کتاب یادت باشه افتادم وقتی که فرزانه بیرون می رفت و با دیدن هر جوونی که دست توی دستم هم می رفتن یاد شهید حمید سیاهکالی می یوفتاد و کلی گریه می کرد. حق با مهدی با لبخند قبول کردم. این دفعه کنار مزار یاد بود شهید ابراهیم نشستیم. خونده بودم کتاب سلام بر ابراهیم. شهید معروفی که شده برادر و رفیق و راهنما ی جوونا ی امروزه. واقعا یه الگوی کامل و بی نقص بود! مهدی با الان میام پاشد و کم کم از دیدم خارج شد.
تقدیم نگاهاتون😉🙃
عشق شاید اشتباهی بین ما باشد ولی گاه گاهی حال مارا اشتباهی خوب کن:)
خنده‌هـٰایت‌آتشۍبرجـٰان‌ماسـت؛ سوخت‌ایـن‌دل‌ونگشـت‌آرام..ツ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
¹²⁸ معجزه‌یعنی‌همین‌که‌در‌میان‌خانه‌ات.. هرکه‌گریان‌میشود،تاخانه‌خندان‌می‌رود! صلے‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدالله
میخام محفل بزارم 🚶🏻‍♀️🖤
"بِسمِ‌الله‌الرَحمٰنِ‌الرَحیم:♥️"! با‌عنایت‌مولا‌امام‌زمان(عج)‌محفل‌رو‌آغاز‌میکنیم...!
این محفلو تا آخرش بخونید شاید اثری روتون گذاشت:) اگر اشکی جاری شد برای منِ حقیر هم دعا کنید... اگه یکم طولانیه حلال کنید!