eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ تازه از مدرسه برگشته بودم و با همون کیف و چادر قابلمه به دست توی اشپزخونه نشسته بودم و داشتم غذا می خوردم که با صدای سلام پسری لقمه پرید گلوم و به سرفه افتادم و سریع طرف پرید و لیوان اب داد دستم زود خوردم. داشتم خفه می شدم! سر بلند کردم که دیدم پاشاست! پسر عموم. اب دهنمو قورت دادم اینجا چیکار می کرد؟ همه که رفتن شمال مامان و بابا هم که رفتن این چی می خواست اینجا؟ چطور از در اومد داخل؟ سرمو پایین انداختم و گفتم: -سلام چطور اومدید داخل؟ با پرویی نشست رو صندلی و لم داد زل زد بهم و گفت: - از رو در پریدم داخل. چشام گرد شد که گفت: - در می زدم که باز درو باز می کردی می رفتی تو اتاق درو قفل می کردی! اره خوب همیشه همین بود نمی خواستم با پسرای فامیل مثل بقیه دخترا ارتباط داشته باشم و گناه کنم یا باهاشون راحت بشم برای همین همیشه تو اتاقم بودم و درو قفل می کردم به بهونه درس خوندن بیرون نمی یومدم! دو سه بار هم مامان با ترفند کشیدتم بیرون که اقا بزرگ بحث ازدواج با پاشا رو اورد و دختر عموشی و فلان من هر بار با قهر برگشتم تو اتاقم و جواب شونو ندادم مگه زوره نمی خواستم! ‌ولی اقا بزرگ این حرف ها حالیش نمی شد! با صدای پاشا اخم کردم: - موزایک ترک برداشت من به این قشنگی جلوت وایسادم به من نگاه کن. اخمم بیشتر شد و گفتم: - چی می خواید اینجا؟ من فردا امتحان دا.. که گفت: - اره اره خواهر خودمم تو همون کلاسه که تو هستی چطور اون نداره تو داری؟ هر دفعه امتحان دارم منم این مقطع و گذروندم خر نیستم هر بار می گفتی امتحان دارم بساط و جمع کن بریم شمال نرفتم با هم بریم ناسلامتی قراره زنم بشی! هوفی کشیدم و گفتم: - من با شما هیجا نمیام برید بیرون . اونم بدتر از من یه دنده بود و این چیزا رو ننه جون هر بار می یومد تعریف می کرد یعنی من عاشقش بشم! پاشا هم گفت: - ببین این دفعه شده دست و پاتو ببندم می برمت خوب؟ خودت برو اماده شو افرین برو. سمت در اشپزخونه رفتم و دویدم سمت اتاق که دیدم فهمید نقشه ام چیه و داره پشت سرم می دوعه . سریع اومدم درو ببندم قفل کنم که پاشو گذاشت لای در و محکم هل داد که خوردم زمین و اخی گفتم . درو وا کرد و اومد داخل و گفت: - انقدر هم هالو نیستم ساک ت کجاست؟ رفت سمت کمد م و چمدون مو بالای کمد اورد پایین و گفت: - میای لباس بزاری یا خودم بزارم؟ با حرص گفتم: - خودم می زارم بلند شدم و منتظر شدم بره بیرون ولی نمی رفت. با حرص گفتم: - برید بیرون . سمت در رفت و قبل ش کلید رو هم برداشت و پنجره هم نگاه کرد یه وقت راه فراری نداشته باشم. تا زد بیرون سریع از زیر تخت اون کلید و دراوردم و درو قفل کردم و کلید رو هم گذاشتم تو در که نتونه با کلید باز کنه. قفل در رو بالا و پایین کرد و گفت: - عه پس بازی ت گرفته بازی دوست داری عمو جون؟ باشه حتما . و صدای قدم هاش اومد که رفت. اخیشی گفتم و چادر مو دراوردم و اویزون کردم. که یهو یه چیزی محکم خورد تو در. قلبم اومد تو دهنم و جیغی کشیدم از ترس. یه بار دیگه زد که از ترس شونه هام بالا پرید و قفل در ترق افتاد زمین و اومد تو. سریع چادرمو برداشتم و پوشیدم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ تازه از مدرسه برگشته بودم و با همون کیف و چادر قابلمه به دست توی اشپزخونه نشسته بودم و داشتم غذا می خوردم که با صدای سلام پسری لقمه پرید گلوم و به سرفه افتادم و سریع طرف پرید و لیوان اب داد دستم زود خوردم. داشتم خفه می شدم! سر بلند کردم که دیدم پاشاست! پسر عموم. اب دهنمو قورت دادم اینجا چیکار می کرد؟ همه که رفتن شمال مامان و بابا هم که رفتن این چی می خواست اینجا؟ چطور از در اومد داخل؟ سرمو پایین انداختم و گفتم: -سلام چطور اومدید داخل؟ با پرویی نشست رو صندلی و لم داد زل زد بهم و گفت: - از رو در پریدم داخل. چشام گرد شد که گفت: - در می زدم که باز درو باز می کردی می رفتی تو اتاق درو قفل می کردی! اره خوب همیشه همین بود نمی خواستم با پسرای فامیل مثل بقیه دخترا ارتباط داشته باشم و گناه کنم یا باهاشون راحت بشم برای همین همیشه تو اتاقم بودم و درو قفل می کردم به بهونه درس خوندن بیرون نمی یومدم! دو سه بار هم مامان با ترفند کشیدتم بیرون که اقا بزرگ بحث ازدواج با پاشا رو اورد و دختر عموشی و فلان من هر بار با قهر برگشتم تو اتاقم و جواب شونو ندادم مگه زوره نمی خواستم! ‌ولی اقا بزرگ این حرف ها حالیش نمی شد! با صدای پاشا اخم کردم: - موزایک ترک برداشت من به این قشنگی جلوت وایسادم به من نگاه کن. اخمم بیشتر شد و گفتم: - چی می خواید اینجا؟ من فردا امتحان دا.. که گفت: - اره اره خواهر خودمم تو همون کلاسه که تو هستی چطور اون نداره تو داری؟ هر دفعه امتحان دارم منم این مقطع و گذروندم خر نیستم هر بار می گفتی امتحان دارم بساط و جمع کن بریم شمال نرفتم با هم بریم ناسلامتی قراره زنم بشی! هوفی کشیدم و گفتم: - من با شما هیجا نمیام برید بیرون . اونم بدتر از من یه دنده بود و این چیزا رو ننه جون هر بار می یومد تعریف می کرد یعنی من عاشقش بشم! پاشا هم گفت: - ببین این دفعه شده دست و پاتو ببندم می برمت خوب؟ خودت برو اماده شو افرین برو. سمت در اشپزخونه رفتم و دویدم سمت اتاق که دیدم فهمید نقشه ام چیه و داره پشت سرم می دوعه . سریع اومدم درو ببندم قفل کنم که پاشو گذاشت لای در و محکم هل داد که خوردم زمین و اخی گفتم . درو وا کرد و اومد داخل و گفت: - انقدر هم هالو نیستم ساک ت کجاست؟ رفت سمت کمد م و چمدون مو بالای کمد اورد پایین و گفت: - میای لباس بزاری یا خودم بزارم؟ با حرص گفتم: - خودم می زارم بلند شدم و منتظر شدم بره بیرون ولی نمی رفت. با حرص گفتم: - برید بیرون . سمت در رفت و قبل ش کلید رو هم برداشت و پنجره هم نگاه کرد یه وقت راه فراری نداشته باشم. تا زد بیرون سریع از زیر تخت اون کلید و دراوردم و درو قفل کردم و کلید رو هم گذاشتم تو در که نتونه با کلید باز کنه. قفل در رو بالا و پایین کرد و گفت: - عه پس بازی ت گرفته بازی دوست داری عمو جون؟ باشه حتما . و صدای قدم هاش اومد که رفت. اخیشی گفتم و چادر مو دراوردم و اویزون کردم. که یهو یه چیزی محکم خورد تو در. قلبم اومد تو دهنم و جیغی کشیدم از ترس. یه بار دیگه زد که از ترس شونه هام بالا پرید و قفل در ترق افتاد زمین و اومد تو. سریع چادرمو برداشتم و پوشیدم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 بغچه رو برداشتم و چادر گل دارمو سرم کردم دوباره کشیک دادم بی بی نبود. اقاجون هم که حتما رفته بود باز توی روستا و تا شب نمی یومد. سمت قسمت باغ پا تند کردم و از درخت های زردالو گذشتم تا رسیدم به در پشتی. ای وای قفل بود. اخ اقا جون از دست تو چرا قفل کردی اخه! حالا من چطوری برم؟کمیل منتظرمه. نکنه دیر کنم بره؟ نگاهی به اطراف انداختم. باید از دیوار بلوکی بالا می رفتم چاره ای نبود. چادر مو جمع کردم توی بغلم و بغچه رو گذاشتم روی دیوار. از دیوار همون طور که کمیل یادم داده بوه بالا رفتم و نشستم روی لبه دیوار و بغچه رو بلند کردم و پریدم. اخ پام. با صورتی جمع شده از درد سریع راه افتادم و ده دقیقه بعد رسیدم به رودخونه. چون هوا سرد بود کسی نبود و همیشه این قسمت کلا کسی نمی یومد. نگاهی به جای همیشگی مون انداختم کمیل نبود! نزدیک بود گریه ام بگیره! بعد دو روز قرار بود ببنمش اه که باز دیر اومدم. برگشتم برم که با دیدن کمیل پشت سرم چون یهویی اومده بود ترسیده هینی کشیدم و نگاهش کردم. لبخند مهربون ش طبق معمول روی لب هاش جا خوش کرده بود و خندید و گفت: - سلام خانوم خانوما! لبخندی زدم و گفتم: - سلام اقا فکر کردم رفتی! سری به عنوان منفی تکون داد و گفت: - دلم برات تنگ شده شده بود شده تا شب می نشستم اما باید می دیدمت و می رفتم . سرمو زیر انداختم تا ذوق مو نبینه! خنده ی ارومی کرد و گفت: - زینب بانو این چیه توی دستت؟ سر بلند کردم و دست ش دادم و گفتم: - نون محلی با عسل و این چیزا خودم برات پختم که بخوری جون بگیری رزمنده خوب اموزش بدی بفرستی جبهه شر این صدام رو کم کنن. ازم گرفت و گفت: - نون ی که شما بپزی خوردن داره بانو جان. قدم زنان باهم راه افتادیم اما بین راه کمیل مدام سرفه می کرد. دستشو گرفتم که متوجه داغ ی ش شدم. نگران گفتم: - سرما خوردی اقا؟ سری تکون داد و گفت: - بعله خانوم دکتر. چون دکتر بودم گاهی با خنده خانوم دکتر صدام می کرد. اخمی کردم و گفتم: - شما نباید به من بگی؟چیکار کردی مریض شدی ؟ کمیل خودشو مظلوم کرد و روی تخته سنگی نشست و گفت: - هیچی . نشستم رو بروش و گفتم: -که هیچی؟ خنده ای کرد و گفت: - نمی تونم بهت دروغ هم بگم! مجبور بودم برای کار بری تهران تا صبح نمی تونستم صبر کنم کار شخصی هم بود با ماشین گردان نمی تونستم برم حق و ناس بود یا موتور رفتم و بر گشتم توی این سرما سرما خوردم چیزی نیست خوب می شم خانوم دکتر. با چشای گرد شده نگاهش کردم و گفتم: - چی!کمیل دیونه شدی توی این سرما رفتی تا تهران و برگشتی؟اخ کمیل از دست تو. بلند شد و از بین یکی از درخت ها یه ساک نظامی در اورد و اومد نشست باز کرد و یه دست لباس نظامی در اورد داد بهم و گفت: - سفارشاتت اماده شده بود رفتم بیارم خانوم فکر کنم اندازه ات باشه. لبخندی به روش پاشیدم و گفتم: - کل راه و به خاطر سفارشات من رفتی؟ سری تکون داد و لباسا رو بغل کردم و گفتم: - قول می دم به بهترین شکل ازشون مراقبت کنم . بلند شدیم تا یکم قدم بزنیم. اما نگاه های کمیل و حرف هاش یکم ناراحت کننده بود. مدام بهم نگاه می کرد و حرف از دلتنگی می زد. باید برمی گشتم دیگه که گفت: - راستی زینب بانو. بهش نگاه کردم و گفت: - صیغه ای که خوندیم8 ماه ش هنوز مونده بعد 8 ماه تمامه. سری تکون دادم و گفتم: - می دونم چرا یاد اون افتادی اقا؟ لب زد: - همین جوری خانوم گفتم بدونی. سری تکون دادم و گفتم: - دفعه بعدی کی میای ببینمت؟ س لبخند غمگینی زد و گفت: - می فهمی خودت امروز پیش علی خان بودم بازم قبول نکرد فقط زینب به پام می مونی دیگه؟ متعجب سری تکون دادم و گفتم: - معلومه می که می مونم اقا تو مرد ترین مرد زندگی منی! لبخند رضایت بخشی زد و تا یه جایی باهام اومد و دستی براش تکون دادم و سمت عمارت دویدم. داشتم سمت دیوار سمت چپی می رفتم که با دیدن سهند سریع پشت دیوار قایم شدم.
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 با صدای داد مامان که بلند صدام می کرد اخمامو توی هم کشیدم و در اتاق مو وا کردم رفتم بیرون روی پله ها وایسادم و گفتم: - باز چته صداتو انداختی رو سرت؟ دست به کمر با اخم نگاهم کرد و طبق معمول بزک کرده اماده بود بره و گفت: - امشب رایان خان جانشین اقاخان داره از خارج میاد مهمونیه خواستم به عرضت برسونم نمی برمت اقا خان گفته نحسی ممکنه نحسی به بار بیاری. و زیر لب غر زد: - همه پسر زایدن نمی دونم تقدیر من چی بود اینو اوردم. پوزخندی زدم و گفتم: - دست من نبود و گرنه پامو توی زندگی مزخرف خاندان ایزدیار شیاطین نمی زاشتم دست تو و اون شوهرت بود پس خودتون نحس این!می گفتی بیا هم نمی یومدم اون قبرستون برین که برنگردین. برگشتم توی اتاق و محکم کوبیدمش. یه شلوار اسلش با پیراهن پسرونه پوشیدم موهای بلند امو از دو طرف گیس کردم انداختم روی شونه هام. ارایش هم که طبق معمول نیاز نداشتم چون انقدر خوشکل بودم نیازی نداشتم مامان هم چون خیلی زورش می یومد می گفت تو یه جادوگر به تمام معنایی. گوشی و کارت مو انداختم توی جیب شلوارم و چون با در حال نمی کردم از پنجره پریدم توی حیاط. کلاه کاسکت موتور 1300 مو سرم کردم و سوار شدم و گاز دادم که در و نگهبان باز کرد و با سرعت زدم بیرون. عشق یعنی سرعت همینه! بین ماشین ها لایی کشیدم که نزدیک بود بزنم به یه پسری و دقیق کنار پاش ترمز کردم که پشت موتور بلند شد و خیلی شیک بعد اومد پایین. سرش بالا اومد و تا ببینه با مرگ فاصله ای نداره و نزدیک بود به درک واصل بشه! با دیدن به این نتیجه رسیدم چقد شبیهمه! کلاه کاسکت و برداشتم و حالا بهتد می تونستم صورت شو وارسی کنم و دستمو زیر چونه ام زدم و گفتم: - اومم ابرو های مشکی پر پشت صورت مثل برق سفید لب های به رنگ یاقوت کبود موهای کاملا مشکی چشم های ابی با رگه های بنفش اوکی باید بگم خیلی شبیه همیم! پسره فقط یه نگاه کوتاه به من انداخت و یه جذبه ی خاصی داشت انگار و گفت: - این همه شباهت هم اشتباهی نمی تونه باشه مگر اینکه تو دختر عموی من یا به قول معروف جادوگر خاندان ما باران باشی درست؟ بحث داشت جذاب می شد به عقب خم شدم و گفتم: - صحیح پسر رایان وارث تاج و تخت این سرزمین البته یه مبل سلطنتی بیشتر نیست ولی اقا خان روش می شینه فاز جمونگ برمی داره ولی یونکپو هم نیست البته تویی؟ لبخندی کنج لب ش نشست و گفت: - منم زیاد با اون مبله حال نمی کنم اره خودمم حالا چرا لاتی شو پر کردی؟ حال می کردم عین خودم بام حرف می زنه اخه بقیه اشون فقط اداری مانند صحبت می کردن!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🇮🇷🔅بَُّْسَُّْمَُّْ اَُّْلَُّْلَُّْهَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْمَُّْنَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْیَُّْمَُّ
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 از تاکسی پیاده شدم و حساب کردم حتی دیگه پولی نداشتم که بخوام برگردم شهر اگه اینجا قبولم نکردن. صف بلند بالایی توی عمارت خانی به راه بود. انقدر عمارت زیبا بود که ادم نمی تونست چشم ازش بگیره و وسوسه می شد همه جا شو یا چشماش زیر نظر بگیره. با حضور این همه ادم اینجا بعید بود من قبول بشم! چادر مو جلو تر کشیدم و مرتب ش کردم یعنی کی نوبت من می شد؟ اصلا شانسی برای انتخاب من وجود داشت؟ معلومه که نه! اومدم برگردم برم تا حداقل شب نشده پیاده خودمو به شهر برسونم چون توی این روستا غریب بودم. درحالی که سمت در عمارت می رفتم صدای گریه شنیدم. صدای گریه یه پسر بچه! گوش تیز کردم از پشت درخت های عمارت می یومد صدا. سریع با قدم های تند سمت درخت ها رفتم و ازشون گذشتم. یه پسر بچه 5 ساله خوشکل روی زمین افتاده بود و زانو هاش زخمی و خونی شده بود و کره اسب روی دو تا پاش بلند شده بود تا بکوبه روی بدن پسر بچه دست هاشو که سریع دویدم و سنگ پرتاب کردم سمت ش که وحشی تر شد سریع پسر بچه رو بغل کردم که افتاد دنبالمون پام روی سنگ رفت و خوردم با ارنج زمین. سریع بلند شدم و دویدم وقتی رسیدم به حیاط اصلی بادیگارد ها سریع جلوی اسب رو گرفتن و من سمت همون عمارت اصلی رفتم خدمتکار با دیدن بچه ی تو بغلم رنگ از رخش پرید و درو باز کرد رفتم داخل. وارد سالن شدم یه پسر حدود24 ساله روی مبل نشسته بود حتما ارباب عمارته! و منتظر نفر بعدی بود که ببینه چطوره. با دیدن بچه توی بغلم و اون زانو های خونی ش سیگار شو انداخت روی زمین و فریاد ش تن من که هیچ ستون های عمارت رو لرزوند جوری که من سکته کردم و بچه ی تو بغلم از ترس دو دستی چسبید بهم. سریع از من گرفتش و گفت: - چیکار کردی با بچه ی من روزگار تو سیاه می کنم می کشمت می مدازمت جلو سگا .. همین جوری داشت بد و بیراه می گفت که بین حرف ش پریدم و گفتم: - اقای محترم من بچه اتونو از زیر دست و پای اسب کشیدم بیرون مقصر شما هستید که یه پسر بچه5 ساله رو با یه کره اسب وحشی تنها رها می کنید. خدمتکار که وسایل پانسمان اورده بود همون دم در خشکش زده بود و از ترس جلو نمی یومد. سمت ش رفتم و وسایل و از دستش گرفتم و گفتم: - بچه رو بزارید روی مبل. انقدر پریشون حال شده بود که گذاشت و رو به پسر بچه گفت: - بابایی خوبی؟قربونت برم درد داری؟بریم دکتر؟ با اسم دکتر بچه ترسید و گفت: - نه. پایین پاهاش نشستم و گفتم: - اقا کوچولو عزیزم نترس خوب من الان برات زخم هاتو می بندم تا صبح خوب خوب می شه اصلا نیاز به دکتر هم نیست خوب فقط یکم درد داره باشه گل پسر؟ سری تکون داد و با شیرین زبونی گفت: - باشه. ضدعفونی کردم براش و بعد زانو هاشو پانسمان کردم و گفتم: - تموم شد. با لحن ترسیده ای گفت: - یعنی دیگه امپول نمی خواد؟ اروم نشوندمش و گفتم: - نه گل پسر. پدرش بغل کرد و بوسیدتش. از پدرش جدا شد و گفت: - بابایی بزارم رو زمین. گذاشتش که سمتم اومد و گفت خم شم خم شدم که دستمو گرفت و گفت: - دستت خون میاد. دستمو زیر چادر پنهان کردم و گفتم: - چیزی نیست من خوبم. دستاشو دور گردنم انداخت و گفت: - بابایی من این مامانی و می خوام. چی؟مامانی؟ ازم جدا شد و جلوم وایساد دستاشو به کمرش زد و گفت: - این مامانی مهلبونه خوشکلم هست. پدرش نگاهی به من انداخت که نگاهمو به زمین انداختم و گفت: - همین جوری که نمی شه پسرم تو رو توی اتاقت یکم بخواب تا من بیینم کدوم خوبه خوب؟ جلوی باباش وایساد و گفت: - بابایی تولوخدا من اون مامانی ها رو دوست ندارم بابایی تولوخدا تولوخدا. باباش بغلش کرد و گفت: - خیلی خب باشه. پسره صورت شو بوسید و گفت: - پس مامانی منو ببره بخوابونه. باباش سمت اتاقی رفت و گفت: - شما می ری دراز می کشی تا کتاب داستان تو انتخاب کنی مامانت هم میاد خوب؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
#رمان_بچه_مثبت ✅ 🇮🇷🔅بَُّْسَُّْمَُّْ اَُّْلَُّْلَُّْهَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْمَُّْنَُّْ اَُّْلَُّْ
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 طبق محاسباتم الان که خانوم شاهینی داشت می رفت سمت تخته باید پاش می رفت روی روغن محلی که کف کلاس ریخته بودم و با لگن می خورد زمین. الهی که به حق پنج تن فقط و فقط تا7 ماه این لگن ش خورد بشه تا این مدارس تمام بشه من از شرش راحت بشم بعد دوباره خوب بشه و با تندرسی به زندگی ش ادامه بده. اخ چقدر من معصوم و مظلومم خدایا می شه خواسته به این کوچیکی مو براورده کنی؟ ادامس مو باد کردم و بهش خیره شده. یک دو سه و شتررررررق. یاخدا بهش نمی خورد انقدر سنگین باشه لامصب انگار بمب ترکید انقدر افتادن ش صدا داد. فکر کنم کاشی های کف کلاس ترک خورد از وسط و خرج گذاشته رو دست اون مدیر ابرو قشنگ! یهو چنان فریادی زد که کرک و پر نداشته ام خدا شاهده ریخت. منم که زود دلم می سوزه از بس مظلووومم خداوکیلی یکم اب از بطری زیر میز ریختم تو دستم و به طور خیلی اکولوژیک ریختم تو چشام که تا فیها خالدون م سوخت چه سوزی داد ها. بلند شدم با دو سمت ش رفتم و که اب از چشام سرازیر شد یعنی مثلا من گریه می کنما ها مثلا! و جیغ زدم: - واییی خانوم شاهینی چی شد واییی. سریع با دو رفتم تو دفتر و درو باز کردم یکم به خودم فشار اوردم بیشتر اشک بریزم و رو به مدیر ابرو قشنگ گفتم: - واییی خانوم مدیر خانوم شاهینی افتاده زمین داره ناله می کنه! سریع با گاری چی ببخشید! ابدارچی به خدا از بس گاری دستش بود خاک و خل های مدرسه رو جمع می کرد بلانسبت فکر می کردم گاریچی هست! وارد کلاس شدیم و خانوم مدیر گفت: - یا خدا پاش شکسته باید ببریمش بیمارستان. گاریچی گفت: - نمی تونن بلند شن که الان می رم گاری مو میارم با اون سوار ماشین تون بکنیمش. ابرو قشنگ با خشم گفت: - اقای حسینی چی می گی! گاری چیه مگه من و شما می تونیم ایشون و بلند کنیم؟ زنگ بزنید امبولانس. فری و زری تازه از توالت رسیده بودن و با دیدن حال و روز این شاهینی خدا زده الکی شروع کردن گریه کردن. خدایی رفیق یعنی همینا نمی دونم این اشکا رو از کجا اوردن. منم ادای گریه کردن و دراوردم والا خو اشکم نمی یومد. بلاخره امبولانس اومد و شاهینی پاشکسته رو برد و مدیر رو به ما گفت: - خداروشکر معلم به این خوبی دانش اموز های خوبی مثل شما رو داره برید دخترا برید داخل. من طبق معمول با این زبون خوشکلم گفتم: - لطف دارید خانوم همش به خاطر تربیت و نحوه مدیریت شماست. اینم فاز برش داشت فکر کرد من راست می گم و لبخند ژکوند زد رفت تو. ما هم ته مدرسه رفتیم و برای خودمون شاهینی پا شکسته رو مخاطب قرار دادیم و براش اهنگ سرودیم! شاهینی پا شکسته بدجور تو گل نشسته خدا زدش بد جوری ای کاش دیگه پا نشه
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
از امروز پارت گذاری رو شروع میکنم انشاءالله ✨️
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم... همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده... لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل... مسیر هم که تاکسی خور نیس اه اه اه.. کل راهو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد. دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود.. اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای با احتیاط قدم ور میداشتم یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید.. قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌ اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم.. تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد.. چاقوشو گذاشت رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها؟؟ لحن بدش ترسم و بیشتر کرد از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن.. با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم‌ وسایل و ک داشتم میریختم پایین چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم ب سختی انداختمش داخل استینم کیف پولم و گذاشت تو جیبش بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد چسبید بهم.. از قیافه نکرش چندشم شد دهنش بوی گند سیگار میداد با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم اب دهنم‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش محکم با پشت دست کوبید تو دهنم.. و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی.. داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم.. از عذابی که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد.. دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم. از شانس خیلی بدم. پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم.. گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود هم از ترس هم از درد اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد.. همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد. مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی؟؟ خیلی کم.. یـهو .... ادامـــه دارد..!🍃 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج🧡🍂'