eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.2هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? تا دید کسی نیست زنگ در رو زد و زودی برگشت تو ماشین با حالت دو و سریع حرکت کرد. بهت زده داشتم نگاهش می کردم ببینم دقیقا داره چیکار می کنه! متعجب گفتم: - یعنی چی! این کارا چیه؟ انگار که دیگه کم اورده بود و فهمیده بود تا نگه من دست از سرش بر نمی دارم . اروم و در حالی که نگاه ش به جلوش بود گفت: - یه خونه هایی هست توان مالی شون خیلی پایینه باید قیمت های گرون سخته بخوان چیزی تامین کنن! هر ماه در حد توانم برای اون ۱۰ خانواده ای که می شناسم خرید می کنم همین! بهت زده از رفتارش روی صندلی وا رفتم. به بیرون نگاه کردم. من کجا تو زندگی سیر می کردم و این کجا سیر می کرد. دوباره نگاهم افتاد به بسته های غذا با صدای پر از بغض گفتم: - دلیل تون از این کار چیه؟ از حالت صدام جا خورد و سرعت ش یکم اومد پایین اما یکم بعد به همون روال برگشت و گفت: - خوب ببنید اگر ما به فکر هم وطن خودمون نباشیم که انسان نیستیم! نه هم وطن بلکه همه چطور می تونم ببینم من شام شب دارم ولی اونا نه! واقا قلب ادم به درد میاد میدونم کار من هیچی نیست! ولی حداقل در حد توان م می تونم کمک کنم و دل مو اروم کنم. بغض م ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه. بار چندم بود توی امروز گریه می کردم نمی دونم! شده بودم مثل بچه کوچولو هایی که مدام گریه می کنن. با نگرانی ماشین و نگه داشت . خم شده بودم به جلو و دستام روی زانو هام و جلوی صورتم بود و شونه هام از شدت گریه می لرزید. هق هق ام کل فضای ماشین و پر کرده بود و نیک سرشت یا نگرانی گفت: - خانوم کامرانی خوبین؟ من چیزی گفتم ؟ اگه چیزی گفتم شرمنده به خدا ناخواسته بوده ببنید می گفتم نیاید نیاید به همین خاطر بود که کارم ریا نشه خانوم.. سر بلند کردم و بهش نگاه کردم ناراحتی از چهره اش می بارید حداقل فهمیده بودم گریه کردنم براش مهمه و این یه ویژگی مثبت بود! حسابی از سکوت من کلافه شده بود و مثل مرغ سرکنده بال بال می زد بفهمه چمه! با ناراحتی لب باز کردم و گفتم: - من تو بهترین امکانات بزرگ شدم اما حتا به فکر این نبودم که به کسی کمک کنم حتا اونا رو مسخره می کردم وسایل هامو تو سرشون می کوبیدم و بهشون می گفتم گدا! به هیچکس کمک نکردم چون چون...فکر می کردم چون بی پول ان چون فقیرن ارزشی ندارن من.. گریه نمی زاشت درست حرف بزنم چیزی گرفته شد سمتم. دستمال کاغذی بود گرفتم و اشکامو پاک کردم . یکم که اروم تر شدم راه افتاد. عجیبه که هیچی نگفت! به صندلی تکیه دادم و گاهی هنوز توی گلو هق هق می کردم. چشام بس که گریه کرده بودم می سوخت و شدید خوابم می یومد هیچی هم نخورده بودم. خابالود و خسته چشامو بستم که خیلی زود خوابم برد. با تقه ای که به شیشه خورد چشامو باز کردم . چند بار پلک زدم تا دیدم درست بشه کش قوسی به بدنم دادم و یهو درو باز کردم که اخ کسی بلند شد. هول زدم و با شدت کامل درو باز کردم و پریدم بیرون که برای بار دوم بیشتر اخ ش بلند شد. متعجب به نیک سرشت نگاه کردم که روی زانو ش خم شده بود و گفتم: - چی شد یهو؟ صاف شد و گفت: - چیزی نیست در خورد تو زانوم. دهنم مثل ماهی باز و بسته شد . یه بارم نزدم که دوبار زدم! همین طور داشتم نگاش می کردم و یهو زدم زیر خنده. خودشم خنده اش گرفته بود . وقتی خوب خندیدم گفتم: - نمی دونم چی بگم اخه من معذرت خواهی بلد نیستم یعنی تو عمرم این کارو نکردم. چشاش رنگ تعجب گرفت گفت: - حالا من معذرت خواهی نخواستم ولی چرا بلد نیستید؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - نمی دونم اخه پیش نیومده من اگر تو مدرسه یا دانشگاه کسی رو هم می زدم اون می یومد معذرت خواهی نه من. سری تکون داد و گفت: - این درست نیست حالا راجب ش صحبت می کنیم اول بهتره بریم یه جا شام بخوریم. به پلاستیک توی دستش نگاه کردم و گفتم: - چی هست؟ لب زد: - سمبوسه یه اقایی هست خدا خیرش بده هم تمیزه هم خوشمزه درست می کنه اون اولای بهشت زهراست همیشه. متعجب گفتم: - بهشت زهرا؟ مگه رفتین اونجا؟ هیچی نگفت! یه نگاهی به اطراف کردم دیدم خودمون الان بهشت زهراایم پیش در وردی پشتی. متعجب گفتم: - اومدیم اینجا برای چی؟ اونم شب؟ ترسناکه! راه افتاد و منم از تاریکی ترسیده سریع دمبال ش راه افتادم و گفت: - من شما رو می برم جایی که به جای ترس حال ت خوب بشه! با غر غر و چشایی که از ترس دو دو می زد گفتم: - برو بابا مگه اینجا هم می شه ارامش پیدا کرد توروخدا بیا برگردیم این همه کافه رستوران پارک باغ منو برداشتی اوردی قبرستون باتو..
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ دست و صورت مو شستم و چادر مو مرتب کردم برگشتم. نشستم که سفارش مونو اورد . با نگاه چندشی زل زدم به کله پارچه! پاشا برام کشید که عقب رفتم با صندلی متعجب گفت: - نمی خوری؟ نگاهم بین پاشا و کله پارچه رد و بدل شد. حس می کردم می خوام بالا بیارم. بی معطلی سریع دویدم سمت روشویی و خورده و نخورده همه چیو بالا اوردم. پاشا بی اینکه به این موضوع توجه کنه که اینجا روشویی خانوم هاست و ممکنه یکی حجاب نداشته باشه اومد داخل! با نگرانی گفت: - خوبی؟ من نمی دونستم بدت میاد . بهش اشاره کردم بره بیرون . باشه ای گفت و رفت بیرون دست و صورت مو شستم و بیرون رفتم . جلوی در منتظرم بود سمتم اومد و گفت: - خوبی؟ سر تکون دادم و گفتم: - من سر اون میز نمیام ها. راه افتادیم و گفت: - نه جمع ش کردن. باشه ای گفتن و نشستیم اثری ازش نبود. منو رو نشونم داد و گفت: - ببین چی می خوری. یه نگاهی انداختم و گفتم: - برگر. بلند شد رفت و بعد برگشت. نشست و گفت: - الان میاره . باشه ای گفتم که گفت: - یه هفته وقت داریم بعد مدرسه میام دمبالت بریم لباس عروس ببینیم و تالار. ارنج مو روی میز گذاشتم و گفتم: - نمی شه عروسی نگیریم؟ متعجب نگاهم کرد و گفت: - نگیریم؟ چرا؟ همه دخترا که دوست دارن عروسی بگیرن برقصن خوش باشن! بدرخشن تو چشم بقیه! بهش نگاه کردم و گفتم: - بجز من! من جلوی بقیه که نامحرم ن نمی رقصم! نمی خوام تو چشم باشم نمی خوام همه چی ساده اش قشنگه تجملات زیاد باشه انسان از خدا دور می شه! لباس عروسمم کاملا محجبه می خوام باشه! ارایش هم نمی کنم . پاشا گیج شده بود جا به جا شد و گفت: - چرا ارایش نمی کنی؟ من هر چقدر بخوای خرج می کنم برات! گفتم: - بحث پول نیست تو مگه تازه غیرتی نشدی گفتی نمی خوای نصف شب من برم بیرون اما غیرتت اجازه می ده من زیبایی هامو جلوی بقیه مرد ها به نمایش بزارم؟ مگه من عمومی ام! همه مرد ها تا یکی به زن شون تعرض کنه غیرت شون بالا می زنه اما وقتی زن شون لباس لختی بپوشه جلوی مرد نامحرم برقصه ارایش کنه و مردی اونو ببینه هیچ فرقی با تعرض نداره! واقعا به غیرتت بر نمی خوره موها و بدن من و صورت ارایش کرده ام و کسی ببینه؟ همه اتون اینطورین که کسی زل بزنه به زن تون رگ غیرت تون باد می کنه ولی اگه خانوم یه فرد درست بپوشه و رفتار کنه کسی بهش نگاهی نمی کنه! دست گذاشته بودم روی نقطه ضعف ش یعنی غیرت ش! اخم کرد و گفت: - راست می گی به این توجه نکرده بودم! اره نمی خواد ارایش کنی تو مال منی! برای من ارایش می کنی یه لباس عروس محجبه می گیرم برات که یه تار مو ت هم پیدا نباشه! خوبه پس حرفه ام گرفته بود. خداکنه بتونم روش تاثیر بزارم. تا اخر صبحونه فکرش درگیر حرفام بود و ساکت بود. بعدشم رفتیم خونه و گرفت خابید ساعت ۷ و نیم هم منو و برد مدرسه. داشتم پیاده می شدم که گفت: - بیا این کارت و بگیر 1212 رمزشه. کیف مو برداشتم و گفتم: - پول دارم. سر تکون داد و گفت: - باید خرج زن مو بدم همیشه توی این برات پول می ریزم بگیر. گرفتم و ممنونی گفتم. خداحافظ ی کردم و رفتم مدرسه. همیشه ساعت 7 مدرسه بودم و با تاکسی میومدم و امروز با پاشا و ماشین بی ام وی! همیشه فیروزه با پاشا پز می داد بقیه . چند نفری که دم در بودن با دست نشونم می دادن. همین کافی بود تا سوژه مدرسه بشم. پچ پچ هاشون اذیتم می کرد و نمی زاشت روی درس تمرکز کنم! وای دیدی این دختره با داداش فیروزه اومد؟ نکنه رل زده باشه؟ یعنی کجا ها باهم رفتن؟ مثلا چادریه ها خاک تو سرش. تا جایی که مدیر مدرسه هم فهمید. سر زنگ کلاس شیمی وارد کلاس شد و با اخم و تخم گفت: - کریمی بیا دفتر. بلند شدم و گفتم: - اگر شما هم می خواید بگید
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 کم کم از مداحی رفتن سراغ زیارت عاشورا و همه با هم زمزمه می کردن. انقدر توی حرف های عاشقانه اشون با خدا غرق بودن که این هوای سرد اونم پشت تریلر که باد از هر طرف می وزید رو حس نمی کردن! وقتی عاشق باشی همه چیز شو به جون می خری! تخلی شو درد شو رنج شو همه چی رو ! اینا هم عاشق بود تا شهد شیرین شهادت رو سر بکشن! پس هوای سرد و هوای گرم تاثیری روشون نداشت. با هر شرایطی خودشونو وقف می دادن تا فقط لبخند خدا رو به دست بیارن و برگه امضاء شده ی شهادت رو از سید الشهدا تحویل بگیرن! گردان اروم و ساکت بود و گاهی سر به سر هم می زاشتن. داداشم حق داشت بخواد بیاد جبهه و همیشه تشنه ی اینجا باشه. کمیل هم همین طور. چند باری اومده بود اما همین اول ها و نیرو اموزش می داد. اما اینبار انگار حجت و بر خودش تمام دید و راهی خط مقدم شد. مدام از جبهه حرف می زد و می فهمیدم که چقدر دلش پیش رفتنه! همیشه می گفت زینب خانوم دوست دارم اول تورو مال خودم کنم با خیال راحت برم!اما هیچ وقت اقاجون نزاشت این ارزوش براورده بشه! یعنی تاحالا فهمیده من به خاطر اون فرار کردم و اومدم جبهه؟ اون کم برای عشق حسینی مون نجنگیده بود!50 بار اومده بود خاستگاری به هر کسی رو می زد تا براش بره خاستگاری و هر بار اقاجون نه می گفت. منم باید بلاخره جواب این عشق ها رو می دادم و خودمو ثابت می کردم بهش! نگاهمو به رزمنده روبرویی م دوختم که یه جوون 13 ساله بود از اول راه داشت قران می خوند و قشنگ زمزمه می کرد. با لبخند گفتم: - یه پسر خاله دارم هم سن توعه!خودشو می کشه بیاد جبهه!کلا فراریه. سر به زیر گفت: - فراری ان؟یعنی از زندان فرار کردن؟ خنده امو قورت دادم و گفتم: - نه چون تک بچه است نمی زارن بیاد جبهه اونم هر بار هر روز فرار می کنه اما یه طوری لو می ره و برش می گردونن. لب همه به خنده باز شد . هوا تاریک شده بود که طبق گفته های فرمانده به یه گردان رسیدیم. چادر زده بودن و دور تا دور رو سنگر چیده بودن و رزمنده ها در حال رفت و امد بودن. همگی با صلوات پیاده شدیم و بقیه اومدن کمک مون. امیر هم چند تا ساک دارو ها رو برداشت و دنبالم راه افتاد. سمت جایی که روی چادر زده بود اشپزخانه رفتم که مسعول شون بلند شد و گفت: - سلام برادر چایی می خوای؟ محمد و توی بغلم جا به جا کردم و گفتم: - خواهرتون هستم نه اب جوش می خوااستم . بدبخت تعجب کرد. خوب تعجب هم داشت یه دختر با لباس نظامی توی جبهه! بهم داد و امیر برش داشت و گفتم: - دستم افتاد یه جایی می شه پیدا کنید اقا امیر؟ سمت یکی از چادر ها رفت و بعد چند دقیقه اومد بیرون و گفت: - بیا ابجی. داخل رفتم و سلامی کردم. همه اراسته نشسته بودن یه لحضه فکر کردم فرمانده ای چیزی هستم. یکی شون با دیدن محمد که خواب بود پاشد و یه پتو رو پهن کرد محمد و روش خابوندم و پتو روش گذاشتم تا مبادا سردش باشه. دستمو ماساژ دادم و اب جوش و از امیر گرفتم و شیشه شیر محمد و پر کردم. همین که نشستم نفسی تازه کنم یکی از رزمنده های داخل ماشین که باهامون بود اومد داخل و سلام کرد رو به من گفت: - ابجی گفتن برای چادر فرمانده.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 کم کم از مداحی رفتن سراغ زیارت عاشورا و همه با هم زمزمه می کردن. انقدر توی حرف های عاشقانه اشون با خدا غرق بودن که این هوای سرد اونم پشت تریلر که باد از هر طرف می وزید رو حس نمی کردن! وقتی عاشق باشی همه چیز شو به جون می خری! تخلی شو درد شو رنج شو همه چی رو ! اینا هم عاشق بود تا شهد شیرین شهادت رو سر بکشن! پس هوای سرد و هوای گرم تاثیری روشون نداشت. با هر شرایطی خودشونو وقف می دادن تا فقط لبخند خدا رو به دست بیارن و برگه امضاء شده ی شهادت رو از سید الشهدا تحویل بگیرن! گردان اروم و ساکت بود و گاهی سر به سر هم می زاشتن. داداشم حق داشت بخواد بیاد جبهه و همیشه تشنه ی اینجا باشه. کمیل هم همین طور. چند باری اومده بود اما همین اول ها و نیرو اموزش می داد. اما اینبار انگار حجت و بر خودش تمام دید و راهی خط مقدم شد. مدام از جبهه حرف می زد و می فهمیدم که چقدر دلش پیش رفتنه! همیشه می گفت زینب خانوم دوست دارم اول تورو مال خودم کنم با خیال راحت برم!اما هیچ وقت اقاجون نزاشت این ارزوش براورده بشه! یعنی تاحالا فهمیده من به خاطر اون فرار کردم و اومدم جبهه؟ اون کم برای عشق حسینی مون نجنگیده بود!50 بار اومده بود خاستگاری به هر کسی رو می زد تا براش بره خاستگاری و هر بار اقاجون نه می گفت. منم باید بلاخره جواب این عشق ها رو می دادم و خودمو ثابت می کردم بهش! نگاهمو به رزمنده روبرویی م دوختم که یه جوون 13 ساله بود از اول راه داشت قران می خوند و قشنگ زمزمه می کرد. با لبخند گفتم: - یه پسر خاله دارم هم سن توعه!خودشو می کشه بیاد جبهه!کلا فراریه. سر به زیر گفت: - فراری ان؟یعنی از زندان فرار کردن؟ خنده امو قورت دادم و گفتم: - نه چون تک بچه است نمی زارن بیاد جبهه اونم هر بار هر روز فرار می کنه اما یه طوری لو می ره و برش می گردونن. لب همه به خنده باز شد . هوا تاریک شده بود که طبق گفته های فرمانده به یه گردان رسیدیم. چادر زده بودن و دور تا دور رو سنگر چیده بودن و رزمنده ها در حال رفت و امد بودن. همگی با صلوات پیاده شدیم و بقیه اومدن کمک مون. امیر هم چند تا ساک دارو ها رو برداشت و دنبالم راه افتاد. سمت جایی که روی چادر زده بود اشپزخانه رفتم که مسعول شون بلند شد و گفت: - سلام برادر چایی می خوای؟ محمد و توی بغلم جا به جا کردم و گفتم: - خواهرتون هستم نه اب جوش می خوااستم . بدبخت تعجب کرد. خوب تعجب هم داشت یه دختر با لباس نظامی توی جبهه! بهم داد و امیر برش داشت و گفتم: - دستم افتاد یه جایی می شه پیدا کنید اقا امیر؟ سمت یکی از چادر ها رفت و بعد چند دقیقه اومد بیرون و گفت: - بیا ابجی. داخل رفتم و سلامی کردم. همه اراسته نشسته بودن یه لحضه فکر کردم فرمانده ای چیزی هستم. یکی شون با دیدن محمد که خواب بود پاشد و یه پتو رو پهن کرد محمد و روش خابوندم و پتو روش گذاشتم تا مبادا سردش باشه. دستمو ماساژ دادم و اب جوش و از امیر گرفتم و شیشه شیر محمد و پر کردم. همین که نشستم نفسی تازه کنم یکی از رزمنده های داخل ماشین که باهامون بود اومد داخل و سلام کرد رو به من گفت: - ابجی گفتن برای چادر فرمانده.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 فقط با خشم بهم نگاه کرد. قدمی جلو رفتم و با صدای اروم و خونسردی گفتم: - ببین اقاخان!شاید برای همه خان باشی!اما برای من نیستی!منم مثل خودتم زرنگم اما مثل خودت بد ذات نیستم فکر نکن می تونی سر منو زیر اب کنی!. پوزخندی به چهره از خشم قرمز شده اش زدم و کنار رایان وایسادم که با چشمای نگران ش نگاهم می کرد. با صدای بلند گفت: - ما می ریم اماده بشیم تا موقعه اومدن مهمون ها. با هم سمت پله ها رفتیم و یه راست توی اتاق رایان. درو بست و نگران گفت: - کار اقاخان بود اره؟ روی تخت نشستم و گفتم: - اره گفت خلاص ام کنن. زهرخندی زدم و گفتم: - چقدر از من بدش میاد که حکم خلاص کردن م رو هم صادر کرد. رایان نشست اون ور تخت و گفت: - واقعا گفت خلاص ت کنن؟ سری تکون دادم و گفتم: - خیلی ها زور شون به من نمی رسه و گرنه تاحالا صد بار خلاص م کرده بودن. بلند شدم و لبه بالکن رفتم رایان هم پشت سرم اومد میله های بالکن و توی دستم فشردم و گفتم: - خیلی ها از من متنفرن می دونی چرا؟ رایان سکوت کرد و کنارم وایساد. بیشتر میله رو توی دستم فشردم تا بلکه خشمم رو روی اون خالی کنم و گفتم: - چون دخترم! اخه مگه دختر بودن جرمه؟خیلی از این فامیل پیش دکتر رفتن دارو خوردن بچه هاشون پسر باشه دختر هاشونو سقط کردن!منم اشتباهی گفتن پسرم اگه می دونستن دخترم سقط ام می کردن!چرا؟چون اگه یه زن دختر بیاره ننگه!عیبه!مضحکه می شه مسخره می شه کسی بهش احترام نمی زاره! سر خوردم روی زمین نشستم و به میله های سرد بالکن تکیه دادم و گفتم: - دوم برای اینکه خودمو از پلیدی ها حفظ کردم!با پسرای فامیل دوست نشدم!و اونا از من متنفرن و دوست دارن یه طوری منو پایین بکشن اسیب بهم بزنن بکشنم!چون فقط به سینه اشون دست رد زدم. رایان رو به روم نشست سرمو برگردوندم و بهش نگاه کردم و گفتم: - من و فقط خدا دوست داره که تا الان هیچکس نتونسته بکشتم! نگاهی به حیاط عمارت انداختم که هر لحضه یه ماشین وارد ش می شد. بلند شدم و گفتم: - بهتره بریم امشب یکی از بهترین شب هاست. رایان کمی به زمین زل زد و بعد سری تکون داد و بلند شد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن           🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 تا رسیدم به اتاق سریع درو باز کردم و خودمو هل دادم تو. اما کسی نبود و محمد ام خواب بود. ارباب زاده پشت سر من اومد توی اتاق دور تا دور اتاق و نگاه کرد از اتاق بیرون اومدم و توی راه رو رو نگاه کردم در همه اتاق ها بسته بود. سمت تخت رفتم و دستمو دور محمد حلقه کردم و توی بغلم گرفتمش. محمد توی بغلم تکونی خورد و دوباره خوابید. ارباب زاده جلو اومد و گفت: - بچه خوابه چیکار می کنی؟ نگران گفتم: - یکی اومده بود توی اتاق خودم پشت پنجره دیدمش تا من دویدم سریع کنار رفت بو کن بوی عطر ش هنوز توی اتاق هست. ارباب زاده بو کرد و گفت: - اره این بوی عطر من نیست! اگر بوش مونده یعنی عطر خیلی گرونیه و کسی که عطر خیلی گرون می خره و بوهاش همیشه خاصه شیداست چون به عطر علاقه خاصی داره! نگران نباش اومده بود سرک بکشه عادتشه. به محمد نگاه کردم و گفتم: - اتفاقا گفتید شیدا بیشتر نگران شدم محمد خیلی ازش می ترسه معلوم نیست چیکارش کرده نمی خوام حتی یه ثانیه هم محمد باهاش تنها باشه. ارباب زاده گفت: - اما ماهی یک بار محمد یه روز کامل پیش شیداست حکم دادگاهه. چشامو با عصبانیت نیستم ارباب زاده درو بست و قفل ش کرد. روی صندلی نشست و گفت: - اون بلایی سر پسر من نمیاره چون می دونه حکم کسی که بخواد محمد و اذیت کنه مرگه! با حرف های ارباب زاده یاد بابا افتادم. اونم مثل ارباب زاده روی من حساس بود!یه قطره اشک می ریختم زمان و زمین و بهم می دوخت اما بعد رفتن ش چقدر بی کس و تنها شدم!اما هنوز خدایی هست که مراقبم باشه. حالم که بهتر شد و نگرانیم که کمتر شد محمد و روی تخت گذاشتم و پتو رو روش مرتب کردم. همون جور نشسته خیره محمد بودم که ارباب زاده گفت: - نمی خوای بخوابی؟مشکل منم؟ دقیقا مشکل خودش بود اما نمی شد بهش بگم که! گفتم: - نه بی خوابی به سرم زده. اهان کشداری گفت اما دو دقیقه نشد خواب به سراغمم اومد و و همون جور نشسته خوابم برد. دو دقیقه از حرف ش نگذشت  همون جور نشسته خواب ش برد! می دونستم از حضور من معذب هست و به همین خاطر که کنار محمد دراز نمی کشه. تو زندگیم با دختر مذهبی سر و کار نداشتم که اخلاق های این یکی تو دستم باشه. همه کار هاش و رفتار هاش برام جدید بود. نه دنبال جلب توجه بود نه خودنمایی نه پز دادن نه افاده ای بود و نه عملی! ساده و در عین حال زیبا و شیک و خاص! واقعا توصیف ش سخت بود مخصوصا که یه روزه فقط اومده. امیدوارم همیشه همین جوری بمونه و مثل بقیه ادم های زندگیم رنگ عوض نکنه!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 به صندلی تکیه دادم و پرو پرو نگاهش می کردم. اونم طلبکارانه که انگار ارث باباشو دولپی خوردم یه اب هم روش داشت نگاهم می کرد. من که عمرا از رو برم بلاخره خودش نگاهشو برداشت و پوفی کشید. دستامو روی میز گذاشتم و سرمو روی دستام و گفتم: - چیکارم داری اوردیم بیرون؟ دست به سینه نشست و زل زد توی چشای ابی م گفت: - می گم بهت حالا. سرمو کج کردم که چتری هام یه وری شد. بعد از عمری جون کندن و گرسنگی کشیدن گارسون غذا رو اورد و میز رو پر کرد. منم بدون اینکه بهش تعارف کنم شروع کردم والا می خواست خودش برا خودش سفارش بده عمرا از غذای خودم بهش بدم! دولپی می خوردم اونم هی زل می زد بهم منم اصلا به روی خودم نمیاوردم. همه رو خورده بودم و با خستگی به صندلی تکیه دادم واییی الان فقط باید بخوابی! که صدای تیرک برق بلند شد: - تو چرا این همه می خوری چاق نمی شی؟ منم مثل لات ها فیگور گرفتم و گفتم: - چون گردن م کلفته! با چشای گرد شده نگاهم کرد و یهو زد زیر خنده. اولین بار بود خنده این چلغوز و می دیدم ولی از حق گذشته خیلی قشنگ می خندید چال هم داشت. تا داشت می خندید ازش عکس گرفتم! حتما می گید گوشیت کجا بود بعله من قایمکی گوشی می برم مدرسه اینجوریاسسسس. بلاخره خنده اش تمام شد و دوباره با اخم و ته خند گفت: - این جوک ها رو از کجات در میاری؟ منم لوزلمعده امو نشون ش دادم که گفت: - اگه خوردی تا بریم. سری تکون دادم و بلند شدیم. رفت حساب کنه منم سمت ماشین رفتم که یکی محکم عین بز خورد بهم و نسکافه هایی که دستش بود ریخت رو لباسام. از حرص جیغی کشیدم و بلند شدم یه کشیده ی محکم زدم به پسره. هلش دادم و گفتم: - مگه کوررررری ؟ همین جور مات داشت نگاهم می کرد که بیشتر کفری شدم و خواستم یکی دیگه بزنمش که گفت: - چقدر چشات قشنگه دختر! مهو جمله اش بودم که سامیار جلوم قرار گرفت و انقدر خداوکیلی درازه اصلا پسره رو نمی تونستم ببینم و یقعه پسره رو گرفت و چیزی کنار گوشش گفت بعدم هلش داد عقب دستمو گرفت سوار ماشین شدیم. ای بابا نزاشت چهره اون پسره رو ببینم می خواستم اگه خوشکل بود زن ش بشم عروس ننه اش بشم!